محمد موسی جعفری

     از شهر کابل

 

سیاه

سیاه، سیاه، سیاه

سیاه است، همه صفحه تو

تو که عاشق بودی،

    عاشق رنگ سپید

پس چرا پُر گشته است،

    قلبت از رنگ پلید

خیز و مغروق نما مویک دل

بر دل قوطی رنگ

تا بگیرد بر خود

    رنگ دلخواه تو را

بعد از آن آسان است

مشکلی در راه نیست

بکش این رنگ سپید

     بر سر رنگ سیاه

 

 

گلهای سپید

 

غم گلهای سپید

در شبی غمگین

زیر باران سکوت

می کشدم در عمق زمین

من چه بیمارم؛

اگر:

در طول سکوت

گنگ در حیطه شب

یخهای درد را

در دشت دلم

ذوب نگردانم

من چه تنهایم؛

و اگر:

در خواب سکوت

مانده در بطن زمین

بغض هایم را

در گرداب گلو

فریاد نگردانم

 

چتر شب

 

در صحنه نبرد

در جنگ روز و شب

بر بام زمین

ابرهای سپید در خون غوطه می خورند

هر سو بنگری

بغض، پیچیده در گلو

روز می گریزد و شب حمله می کند

پادشاه روز

تن زخمی خویش را از این دیار می برد

زیر چتر شب

ابرهای سپید

چه آسان جامه سیاه بر تن کرده اند

خفاش ها از اسارت روز آزاد گشته اند

درختان رسوا نمی شوند...

تنها ستاره ها ایستاده اند

تا آخرین نفس

تا آخرین قطره خون

آنان آزاده اند

 

اوج تصور

 

 

پنجره را باز کردم

سفر کردم در طول دید

دریا آبی بود

آسمان هم آبی

یکی پست تر از همه

دیگری در اوج تصور

تصویر آسمان در آب بود

لیک

آب سهمی نداشت در آسمان

 

برگ های سبز

 

بر پیکر شاخه های تک درخت

برگ های سبز زندگی روئیدند

دیری نگذشت

پاییز آمد

برگ های سبز

گریه کنان خشک شدند

پیراهن زرد پوشیدند

برگ ها

تک تک ز تک درخت افتادند

در زیر فشار پای بی احساسان

از شدت بغض ترکیدند

 

 


بالا
 
بازگشت