چند قطعه اشعار انتخابی از زنده یاد محمد ابراهیم ((کــو چـی لــشکری))
انتخاب از بصیر دهزاد
رباعیات
یارب تو بـــــسوز سـینه شیفتګان با ناله نـیم شـــــب دلسوخته ګان
دردی که ز خویـــشتن کند بیخبرم چشمیکه به آیینه حسنت حیران
یارب به دلی که ګشته از غم افګار یا آن قلبیکه نیستش صبر و قرار
با عاشق زاریکه شکـــیبش نبود ما را تو بدست نفس سرکش مګذار
یارب توز عشق خویش سرشارم کن اندر ره عشق خویشتن زارم کن
سازم طوریکه ســـــر ندانــــــم از پا زین غفلت خواب روز بیدارم کن
یارب تو بده سوزی کز آن آب شوم از خود بروم بیخودو بیتاب شوم
آن شعله که دودش برسد با ملکوت زین بستر خاک رفته نا یاب شوم
ای آنکه بذات خویش بی همتایی اعلا چه بګویمت که زان اعلایی
عقل و خرد ما کـــــجا و تو کجا وز عقل و وز اندیشه ی ما بالا یی
آنانــــکه اتوم را بهم بشکــستند در تجربه اش کمر به همت بستند
دیدند که از اجزای اتوم از عشقت دیوانه صفت ز شوق تو میرقصند
ای خاک وطن تو بهتر از جان منی تو مدفن و تربت نــــــیاکان منی
بیشک که محبت تو از ایمان است تو عشق من و تو نور و ایمان منی
ای میهن زیبای من افغانــــستان ای نور دو چشم ای قرار دل و جان
خواهم ز خــداوند که فارغ باشی از جــــمله حوادث و ز آفات زمان
این نیست جــهانم ز جهان دګــرم من بلبل مست ګلســتا ن دګــرم
چندیست مرا در این قفس جا دادند مرغ دیـګر و ز آشــــیان دګرم
هر قطره اشکیکه زه مژګان ریزد شوری به نهاد من حیران افتد
این اشګ ګر از چشمی یتیمی ریزد آتش بدل منی پریشــــــان افتد
امروز جهان بیک خطر ګشته قرین بګرفته به نابودی ما مرګ کمین
از مادر حرص اګر چـــــنین بم زاید نه سقف ملک ماند و نه فرش زمین
عشق تو زه هر چه بهر من افزون است درد تو بجان من خوش و موزون است
ابروی تو محراب پرستـــــش خوانـــــم قد را، الفم به پیـش او چون نون است
دستـــــت مګشا در پــــی آزار کسی مخراش بـــــناخن دل افګار کـــسی
روزی آید که تو خود درمانده شوی اقبال همیشه کی بود یـــار کــــسی
آن دلبر بی وفا چــو حیرانم دید از حــد چو شکستـه و پریشانم دید
با خنده و ناز بګفت چونی امروز خندید بـــحال من چو ګریـــانم دید
شعر از مرحوم م . ابراهیم (( کـوهی لشکری))
مخمس بر غزل خضرت ابوالمعانی بیدل علیه الرحمه
باغ تا زاغ هرچه رنګ و بوست کار رحمت است از ګلستان تا به ګلشن ګلنثار رحمت است
هر ګلی با ــصد زبان منـــــتګذار رحمت است از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
دیده هر جا باز میګردد دچار رحمت است
خواه ګدا اندر جهان و خواه اینجاه شاه باش خواه باشی بینوا و خواه صاحب جا باش
خاه مقیم اندر مــکان و خواه مرد راه باش خواه ظلمت کن تصور خواه نور آګاه باش
هر چه اندیشی نهان و آشکار رحمت است
در طریق زنګی بیدار باش این هزل نیست هر چه میبخشد باما جز نثاربزل نست
با قانع هر چه آید جز ز روی عدل نیست در بساط آفرینش جز هجوم فضل نیست
چشم نابینا سفید از انتظار رحمت است
در کنار بحر اګر لب تر نسازی جرم کیست؟ در حریم عفو اګر بد در نپاشی جرم کیست؟
در حقیقت ګر تو پر باور نباشی جرم کیست؟ قدردان غفلت خود ګر نباشی جرم کیست؟
آنچه عصیان خوانده ای آیینه دار رحمت است
چند از اغراض بیجا دســت از همت کشم بهر دنیای دنی در هر دری زلت کشم
تا بکی از خواهش بیجای خود خجلت کشم کو دماغی آنکه تا از ناخدا منت کشم
کشتی بیدست و پای ما کنار رحمت است
فضل حق در هیچ صورت قابل انکار نیست بنده را از راست ګفتن هیچګاهی عار نیست
ز ګـــنه امروز یا فردا بجـــز اقرار نیـــست نسخه ای دیګر بذکر معصیت در کار نیست
تا نفس باقیست هستی در شکار رحمت است
صاف چون آیین اسکندر دل بی زیب ماست عالمی داریم با خود سر اګر در جیب ماست
رشک دوران جوانی و شباب این شیب ماست شام اګر ګل کرد بیدل پرده دار عیب ماست
صبح اګر خندید در تجدید کار رحمت است
پر ګناهان را چه بینم از عالم دیګر دهید وعده ای سخت جزا از شدت محشر دهید
بهر عصیانش عتاب و سرزنش کمتر دهید وحشی دشت معاصی را دوای سر دهید
تا کجا خواهد امید آخر شکار رحمت است
هنــــــوز
عمر اخر ګشت در سر هست سودایت هنوز جان رسید اندر لــــــــبم دارم تنایت هنوز
قامـــتم خم ګشـــت از با غم هـــجران تو میکشم بر سانه ای خود با غمهایت هنوز
دیده ام در انتظار رویت از غم شد سفید میکــــشم من انتـــظار روی زیبایت هنوز
ګشــت پایان جمله اوراق کـــــتاب زندګی همچنان باقیـــست وصف قد بالایت هنوز
کشتګان خنجر نازت نـــیاید در شـــمار باز عاشق میکشی و نیست پروایت هنوز
سالها شد مرغ دل در دام زلفت شد اسیر هست در بند سر زلف سمن سایت هنوز
بر دو چشم مست تو عقل و دل و دین مرا هست مستی همچنان اندر نګاهایت هنوز
ګفته بودی صــبر کن روزی کنم یاد ترا سالها بګذشت اما نیـــــست پیدایت هنوز
خانه ای کردم بنا، در دل به صد ها آرزو آرزو ها خاک شد خـــالی بود جایت هنوز
محو شد آیینه از حیرت جمالت چون بدید آب شد ام نــــــشد سیر از تماشایت هنوز
ګر چه از عشق تو ((کوهی)) ګشت زارو ناتوان
هست او را جان و دل مفتون و شیدایت هنوز
روزه
بیا خوش آمدی در دیده ها بګذار پا روزه
بدیدار تو روشـن میــشود چـشمان ما روزه
پس از سالیکه در سر داشتم من آرزویت را
چه شادم اینــکه ګردید آرزوهایم بــجا روزه
خوشم از اینکه امروز از تو استقبال میداریم
ورودت را بګویم از دل وجـان مرحبا روزه
تو هستی مشعل رخشنده ایمان و دین و دل
بده در خــانه تاریک دل نور و ضــیا روزه
چرا ؟ جــــانرا نګردانم فــــدای مــقدم بازت
تویی بی شبهه فیض و رحمت لطف خدا روزه
برای چــــــــاره این درد میـــــــباشد دوا روزه
نباشد مقصد از فرضــــــیتش بالای تو تکلیف
بود عـــــفو ګناهایــت ز ایزد مدعــــــا روزه
بود اســــلام روی پنج رکن اســـــتوار و آباد
ز ارکان مســـــــــلمانی بود چهارم بود روزه
شب قدر تو زینرو ګفته بهتر از هزاران شب
چرا همواره نشناسیــــــــــم ما قدر ترا روزه
بتو ((کــــوهــی)) همانا الــــــجا و آرزو دارد
شــــــفاعت از ګــــناه ما کـنی روز جزا روزه