انجنیر حفیظ اله ( حازم)  

 

با خزان

 

تو بمن میمانی

تو به آهنگ غمم

و به آن جام شبیه

که می اش تلخ وزنند و زیباست

وشکست ها شبیه مان کرده

با آنکه ازت بیزارم

لیک

تا آمد زمستان با تو میمانم

و با درخت که با من یکجاست

و چقدر از تو آزرده....

با پریشان حالی

و با همه وسعت شکیبایی

و شکستگی..

که تو

وقیحانه

تن سبز پوشش را

با چه بیرحمی

رنگ میزنی و برهنه اش میکنی

از آمد تو همگان هراسانند

و با تو بودن را

چه سخت متقبل

چون در تو تردید است و شک

و آمد تو

پیام سرماست

خبر ختک

تاریکی و کوچ و سفر

نمیخواهم در تو باشم

ولی زمانه و زمان را

راهی جز عبور از تو نیست

و من

شادمانی های داشته ام را

با آنکه دوستت ندارم

قسمت می کنم

چون در تو می مانم

تا ازت بگزرم

و عبورت کنم

لیک بهای این مرز را

و این سرحد را

چه گران می پردازم

چه گران........

 

                                      انجنیر حفیظ اله ( حازم)  

 


بالا
 
بازگشت