محمد اسحاق فایز
اهدابه کودکانی که روزپانزدهم عقرب در بغلان صنعتی، قربانی توطئه های زر اندوزان جنایت پیشه شدند:
بغلان، اما خونین
چنار ها برهنه اند
برگ ریزان وحشیی هنوزدر راه هست
تا زمستان
برف های سپید زیبا ببارند
و زمین
تشنة قرنهای خونین
سپید شود
و پول، دامن دامن از زیر شگوفه بدهد
در آسیاب "ذغالسنگ" و "سیمان"و "هیروئین".
چنار ها برهنه اند
چمن ها آیینه بندان برگ های زرنگاراند
کلاغ ها بر تارک چنار هانشسته اند
تا بر وسعت خونی نگاه کنند
و به وسعت شگوفه هایی که در پایان نیمه روزان
سینة زمین را می گسترد
- شگوفة خون -
پرنیانی از رنگی دیگر .
چنار ها برهنه اند
لبلبو هابرای قند شدن شیره ندارند.
بگذارید این بار
کارخانه را با شیره سرخ تن کودکانی بگردانیم
که صبح گاهیان
مادرانشان را
وداع کرده اند
مگر می شود پایان ماتم را نگریست
در خاکزاری که به برهوت و دوزخی از یأس راه دارد
ودر دل "راه بُران" جنگل وحشت
توفانی برای یلغاری دیگر سکوت می شکند؟
مگر میشود پایان ماتم را نگریست
وقتی توفانی از یلغارقبیله های جنون
صحرای صداقت را می سوزد
و فانوسی را برای روشنایی نمی گذارد؟
مگر میشود پایان ماتم را نگریست
وقتی سیلاب های خشم و فاجعه انتقام از کودکان را پایان نداده است؟
وقتی چادران نو باوه گان هنوز اشک می طلبند
و وقتی جگر گاه آدم هایی
بردندان کفتار های دوپا
نا جویده مانده اند؟
مگر میشود پایان ماتم را نگریست
وقتی قوالان
در کوچه های وحشت
بر "دهل ها و سر نای ها"
می زنند و می دمند
و میدان در رقص تنپاره های کودکان انسان
تماشا گه سرخی است؟
آه مادر!
امشب برایم دسته گلی بیاور
می خواهم شبگاهیان به دامان زهره بروم
آنجا که افغان ها بیشمارند
و حکومتی نیست
آنجا که تبعیض حاکمیت نمی کند
و آدم هایش با واژه های انسانیت تکلم می کنند
آنجا که زمین مانند عرش خدا پاک است
آنجا که پادشاهی نشسته است
و بر سر در دادگاهش
نوشته اند:
آی ، آی آدمها
(زنده گی را مکشید)!....*
آی آی آدمها !
گلوله ها در این جا تعریف می کنند:
کدام مسلسل
رگبار می آورد
و ماشه های انتقام را چه کسی فرمان میدهد؟"
آه مادر! من دیگر بر نمی گردم!
کوله بارم را محکم تر ببند
قلم و کتابی در کارنیست
می خواهم بیسواد باشم
آخر فایده اش چیست ؟
بازرگانان هیروئین مگر سواد را می شناسند؟
آه مادر!
میخواهم کفش هایم را کنار تنه های پنچه چنارانی ببینی
تا وقتی برهنه گی هایم را یاد می کنی
خون جگر نگردی:
آری ، مادر!
فرزندت پا پوشی تابستانی بپا داشت
با پاهایی باخاک آشنا
آری مادر!
امروز مرا به مهمانی چشم هایت راه مده
می خواهم نیمه روزان آخر
نردبانی بگذارم
بروم بالا
آنجا که زهره است
آنجاکه سی سال است تباری به نام افغان ها
تابعیت نوی یافته اند
وقتی زمینی بودند
دژخیم وار بر چشم هایشان
سیماب تلخی می پاشیدند
تا نگاه های شان چهره خودی را نبینند.
آه مادر!
امروز نیمه روزان آخر
صدای سکوتم را می شنوی
امروز تابعیت افغانی خویش را دوباره می یابم
امروز وقتی در زیر پنجه چنار ها
دشنام بمب ها را بشنوم
دستانم به دست یک پشتون خواهد بود
جگرگاهم را شیعه یی خواهد برداشت
تاجکی بر مردة من نماز چهار تکبیر خواهد خواند
و از تباری دیگر در ماتم من خواهند گریست
تا لعن و نفرت مرا نشان بدهند
انسان:
آدم
و حوا
یکجای نافرمانی کردند
و فرزندان شان
بر حلقوم همدیگر چنگ زدند
و خون
سرخیی ندامت را ریخت
بر زمین
تا رانده شدن را نشانة باشد.
آه، مادر!
امروز نیمه روزان آخر
کتاب هایم را کنار دیواری خواهی دید
برگ هایش را با خون نوشته ام:
نفرین بر قاموس پلید آدم نما ها
که درآن
عاطفه در حلقوم داش های عظیم وسوزان فابریکه های "سیمان سازی"
می سوزد
و آدمیت در آن
معنایی ندارد
مافیا دومین واژه است در آن
و هیروئین
رب النوعیست که بر اقالیم پنهانی خاک سیطره می راند
آی مادر!
گریه ات را بگذار
حالا شب نزدیک است
خورشید می رود آنسو ها
آنسوها تا غروبگاه امروز خویش
و میدانی مادر!
در باختر کسی معنای غروب امروز را نمی داند
امروز معنای دیده گان مرا کسی نمی خواند
مادر، امروز من غریبه می کوچم
وغریبه می روم
و غریبه نیز شامگاهیان با تو وداع خواهم گفت!
یادت باشد:
خواهرکم را فردا بفرستی کوچه
آنجا نشانی از پا های من بر خاک نشسته است
برداردش، بابا
چه بدرد می خورد، مادر!
هرروز ترا غمگین می کند
ای وای مادر، امشب به آسمان تاریک ببینی
من با تو حرف هایی دارم
چشم در راهم:
تا مرا بخوانی
مکتب و کتاب هایم را نیز از یاد ببر
پدرم دیگر معنای در س خواندن را می فهمد
پدرم می فهمد که هنوز ماجرای فتنه در خاک
ریشه هایش نه خشکیده است
پدرم می داند که هنوز جنوب سیراب خون نشده است
پدرم می داند که ستاره گان این سوی آسمان
هنوز نورشان را نباخته اند
در کورسوی شب گهان
و هنوز سوسومی زنند
و شبرهان ره گم
منتظرند تا افق جامه های شبینه از تن بیرون کند
و بر آستان زمینیان خدا بتابد
خورشید
و جنایت و خون
در زمین داغ
داغان تر شود.
آه مادر!
وقتی چشمانت را امشب می بندی
خواهرم را کنارت داشته باشی
امروز من برای حنای دست هایش
حنایی دیگر ریخته ام
به بابا جانم سلام بگو
بگوآسمان ما تا آسمان فابریکه داران و قاچاقبران هیرویین
یک مافیا فاصله دارد
بکو اینجا آسمان بی پولک است و فقرآلود
بگو آنجاشبانه ها بساط نشاط است و رفیقکانی که از آنسوی آبها آمده اند
ویسکی نیست، ولی
شیره انگور های جنوب فرانسه
عطر ساحلی های نیویورک را به مشام می رساند
القاعده در پشت در هایشان
با کلاشینکوف
ایستاده است
فرقی نمی کند
ریش و سبیلی در کار نیست
مگر روز نهم سپتامبررا از یاد برده اید؟
آه مادر، مادر، مادر!!!
"قند بغلان" چه قدر تلخ است
دیگر لبلبو برای این فابریکه نکارید!
بر دروازه اش واژه نفرین بنویسید
وقفل تاریخ بر آن بزنید
می خواهم تا سال های دیگری یادواره های مابماند
میخواهم سال های دیگری وقتی مسافران شمال و جنوب
- شرق و غرب -
بر زمین نفرت و خون تف می کنند
من یادواره ای باشم:
ما دراینجا از هر تباری مردیم
ما دراینجا با هر قلمی نوشتیم
مادر اینجا از هر مذهبی خواندیم
ما در اینجا از هرسمتی و زمینی گذشتیم
با خونی که همه اش سرخ بود.
مادر، فردا برزیرپنجه چنارها گذری بکن
به راستی خواهی یافت تمیزخونی را که رنگ شمال و جنوب داشته باشد؟
خواهی یافت خونی را که رنگ شرق و غرب داشته باشد؟
خدا حافظ مادر!
یادت نرود که همصنفانم را دوست داشته باشی
من آنها را دوست داشتم
دیروز وقتی از شالی زار های کنار خیابان می گذشیم
یکیش برایم گفت:-" همصنفی، چرا افق امروز نمای غمگینی دارد؟"
پاسخی نداشتم گفتم یا الله راه برو
چشمت را از افق غمگین بردار
امروز و فقط امروز است که با هم هستیم
فردایی درکار نیست
خون
خون
خون
و و اسکت های توطئه راه را بسته اند
تا راس های مثلثی ننگین
که معنایش را فقط انتحاری ها میدانند
قبالة زنده گی مرا به دیگری بدهند.
مادر!
مادر!
مادر!
فردای دیگری که مرا دوست داشته باشی، در راه هست؟
اسحاق فایز
کابل
17 عقرب 1386