بيرنگ

 

شماره ای هشتم  

  تابستان   ١٣٨٦

 

گاه زخمی که به پا داشته ام

زير و بم های زمين را به من آموخته است

سهراب سپهری

 

 


 

 

 


 

  ا – ب – پ – ت – ج – چ – خ     ☼   هزار و يك شب     ☼ بازگشتنگاه

 ☼  برادران گريم    ☼ برگ دوست      ☼  برگ كوچه    ☼  ...

 

 

 

 

 آه چه بي رنگ و بي نشان كه منم

كي ببــينم  مـرا  چـنان  كه مـنم

.........................................................

گفتم آنـي، بگفت هاي خموش

در زبان نامـدست آنـكه مـنم

                       .....................................................

                       گفـتم انـدر زبان چـو درنامـد

                       اينت گويايي بي زبان كه منم

                                                                         ”مولاناي بلخ“

 

 تابستان   ١٣٨٦

گسترنده: انجمن بيرنگ

پاسخگوي: چكاوك

نشاني: Birang@freenet.de

 

 

سرنويس ها

 

سرنوشته                                                                                                                                      ٤

يادآوری                                                                                                                                                                    ٥

تازه ها                                                                                                                                                        ٦

هزار و يك شب                                                                                                                              ٨

گلستان سعدی                                                                                                                                 ١٢

بربست های زبان دری: بازگشتنگاه                                                                                       ١٣

برگ كوچه:  آواز  دهل                                                                                                                    ٢٧

از هر گلستان گلي:  در  ستايش  شاهان                                                                  ٣٨

 

 

 

 


 

دوستان كه براي بيرنگ نوشتار مي فرستند، بايستي به درخواست هاي زير بنگرند: نوشته ها بايستي ناب باشند. پيش از آن چا پ نشده باشند. بيرنگ در ويرايش نوشتار آزاد است. پاسخگوي هر نوشته، نويسنده ای آنست. همراه با برگردان بايستي نوشتار بنيادي نيز فرستاده شود.

 

هركس، با هر انديشه اي روشنگر و پيشرو كه خواسته باشد، مي تواند بابيرنگ همكاري كند.

 

 

سرنوشته

 

روزی، از يکی از آموزگاران دانشکده ای زبان فارسی يی دانشگاه بن پيرامون ”ريشه ای کارواژه“ پرسيدم. آموزگار بيدرنگ پاسخ داد، که ريشه از بازگشتنگاه گرفته می شود.

بيگمان، پاسخ درست، مگر خوشنود کننده نبود! به سادگی می توانيم بگوييم، که ريشه ای ”خور“ از بازگشتنگاه ”خوردن“ و ريشه ای ”نوش“ از بازگشتنگاه ”نوشيدن“ گرفته شده، مگر چگونه ميتوانيم بگوييم، که ريشه ای ”نويس“ از بازگشتنگاه ”نوشتن“ و ريشه ای ”بين“ از بازگشتنگاه ”ديدن“ گرفته شده اند؟ در نمونه های يکم و دوم، سيب از درخت سيب چيدن، مگر در نمونه های سوم و چهارم، ناک از درخت سيب چيدن است!

اين پديده برايم مانند زخمی شده بود! يکباره به ياد سهراب سپهری افتادم و زير لب گفتم: ”گاه زخمی که به پا داشته ام

زير و بم های زمين را به من آموخته است“!

پس از پژوهش و جستجو های فراوان، به ”زير و بم های“ بازگشتنگاه آشنا شده و به اين هوده رسيدم، که بايستی دسته ای بزرگی از بازگشتنگاه ها، در زير شته ای ”زبان های دست دراز“، از ميان رفته باشند. اکنون بايستی آستين ها را برزد و ازيادرفتگان را از زير آوار ها درآورد.

در بخش بربست های زبان خواهيد ديد، که”بيرنگ“ در اين پژوهش، نه تنها به گوشه ای از ”زير و بم های“ زبان آشنا شد، که بيگانگی را از ميان ريشه و بازگشتنگاه برداشت و راه گردان، ازهمگشايی و به دست آوردن سرچشمه ای ريشه ها را ساده ساخت.

 

٤

 

 

 

 

يادآوری

پاسخ

چنانکه در شماره های گزشته يادآوريديم، نبايد از واژه های بيگانه، واژه های خودی و همگانه بسازيم. برای نمونه واژه ای ”حتی“ را ”حتا“ نوشتن، واژه ای ”اطاق“ را ”اتاق“ نوشتن و ... مانند پوشيدن جامه ای ابريشمی در بر ”خر عيسی“ است.

پاره ای از روشن انديشان ما به اين گمان اند، که بايستی واژه های بجا افتاده ای بيگانه را به جای واژه های ناب خودی به کار ببريم و نمونه می آورند، که بايستی به جای نام واژه ای ”نيمکت“ فارسی نام واژه ای ”چوکی“ هندی به کار ببريم!

هنگامی جويايی فرنود اين گمان می شويم، ايشان می گويند، که چون آن واژه ها در سرزمين ايران به کار برده می شوند، نبايستی ما به کار ببريم. اين روشن انديشان فراموشيده اند، که سرداران سرزمين مان هيچگاه اندوهخوار زبان های سرزمين مان نبودند و اگر در همسايگی افغانستان، استان خراسان و استان پشاوری نبود، روزگار زبان فارسی و پشتو، از روزگار زبان های غرجستانی و بلوچی هم بد تر می شد.

 

 

 

٥

 

تازه ها

 

”انجمن بيرنگ“ در کنار کار گهنامه اش، تا اکنون سه گردآوره ای چکامه به چاپ رسانده است. گردآوره ای يکم به نام ”بانگ آتش“ از نارون شورش (تابستان سال هشتادوچهار)، گردآوره ای دوم به نام ”احساس“ از احمد طارق شورش (خزان سال هشتادوپنج) و گردآوره ای سوم به نام ”مرثيه ای بی آبی يی شاليزار“ از مهرآيين دهی (بهار سال هشتادوشش) می باشد.

مرثيه ای بی آبی يی شاليزار“ گردآوره ای بيست و پنج سروده از مهرآيين دهی است، که در ميانه ای بهار اينسال با پيرايش و ويرايش ”انجمن بيرنگ“ گسترش يافت.

با در دست داشتن ”مرثيه ای بی آبی يی شاليزار“، می توان گفت، که سرانجام پس از افت و خيز های فراوان، کاروان چکامه ای فارسی در افغانستان، رهش را گشود و مهرآيين دهی با ”سرود رهايی“، اش زنجير ها را درهم شکست و فرياد برآورد، که ”در آمدم از در

ميان آيينه ها

به آنچه مانده به جا

بيدرنگ خيره شدم. “

و چون ميدانست، که به گفته ای سهراب سپهری ”پشت سر باد نمی آيد“، فرياد زد، که

 

 

 

٦

 

”دگر نمی نگرم

به ”چُخت“* های ترک خورده ...

به پايه های که

آنک خزيده رو به درون

به بادبان های که بسته است

به آسياب های که نمی چرخند

به ناودان های که –

در آنها آب جاری نيست

...

به آنچه رفته

گزشته

دگر نمی نگرم،

مگر به پنجره ای باز!“

برای نخستين بار، اينسو مرزی يی، از پيروان کاروان چکامه، دريچه ای به سوی روشنی گشود و دست به يال کاروان چکامه برد.

”مرثيه ای بی آبی يی شاليزار“ نه تنها ريزش باران جاويدانه ای در برهوت چکامه ای سرزمين مان، که لرزه ای در اندام چکامه ای آن سوی مرز خاکی نيز ميباشد.

خامه ای همچو هنرمندی، که دانش نوشتار سرزمين مان را سرخ روی و سربلند کرد، پر گوهر و به گفته ای اخوان ثالث دَمش گرم و سرش خوش باد!

 

 

 


 

·       در چکامه ”سقف“ به کار رفته است، ما آن را به زبان خودی برگردانديم.

·        

٧

 

 

هزار و يك شب

داستان پادشاه يونان و پزشک دوبان

ماهيگير در پاسخ گفت: بدان، در سومان، يکی از کشور های سرزمين پارس، پادشاهی بود، که در يونان هم فرمان می راند. او به بيماری پيسی گرفتار بود و هيچ پزشکی نمی توانست بيماريش را درمان کند. او دارو های بسياری گرفت، مگر هيچ يک درمانگر نبود.

در اين هنگام يک پزشک يونانی، به نام دوبان در اين شهر آمد، او اندوخته های بسيار از دانش های گوناگون داشت و نوشتار فراوانی به زبان های يونانی پارسی، ترکی, تازی، لاتين، سوری و ابرانی خوانده بود. او دانش پزشکی نيک می دانست و گياه های سودمند و زهری را خوب می شناخت. هنگامی او در اين شهر گام نهاد و چند روزی را در آنجا گزراند، آوازه ای بيماری پادشاه به گوشش رسيد. هنگامی او اين بشنيد، بامدادان جامه ای زيبا در تن کرد و نزد پادشاه رفت. پس از شناسايی پيشه و نام و نشان، به پادشاه گفت: ای پادشاه، شنيدم که تنت را بيماری پيسی فراگرفته و هيچ پزشکی را توان درمانش نيست. اکنون می خواهم بی هيچ داروی خوردنی يا ماليدنی, دردت را درمان بخشم. هنگامی پادشاه اين بشنيد، گفت: اگر تو را توانايی اين کار باشد, تو و بجاماندگان تو را بی نياز خواهم گرداند، تو را همخوان و همخانه ام خواهم ساخت. پادشاه درجا برايش جامه ای سرافرازانه و چيز های فراوان ديگری بخشيد و گفت: براستی می خواهی اين بيماری را بی هيچ داروي از تنم بزدايی؟

 

٨

 

 

 

هنگامی پزشک به درستی آن گواهی داد، پادشاه شگفتيد و دست دوستی به سويش درازيد. پادشاه از او پرسيد: از پيش بگو, چه هنگام درمان خواهم يافت؟ پزشک گفت: به خواست خدای توانا, فردا. پزشک اين بگفت و دوباره به سوی شهر برگشت. او برايش خانه ای به مزدبها گرفت، همه ای ريشه های گياهی و دارو هايش را گردآورد، گوی و چوگان ميان تهی ساخت، دارو های آماده شده را در آن ريخت و با زبردستی ويژه ای آن را بست. روز ديگر با گوی و چوگان پيش پادشاه رفت، زمين بوسيد و برايش نيبختی و سرفرازی آرزو کرد.

هنگامی پادشاه پزشک را ديد، فرمود تا او هم در کنار شهزادگان، فرزينان و استاندارانش جايگزيند. پزشک گوی و چوگان به پادشاه داد و گفت: ای پادشاه بلند پايه! گوی و چوگان بگير و با شهزادگان و فرزينانت به ميدان بازی اندر شو و چنان بازی کن، تا خوی از تنت درآيد. دارو های درون چوگان با خوی در بدنت سرازير می شود. هنگامی سرازيری دارو را در بدن دريافتی، به کاخ برگرد، پس از شستشوی بدن، بخواب، آنگاه به زور خدای توانا درمان خواهی يافت. پناهت به خدا!

پادشاه گوی و چوگان در دست گرفت و به ميدان اندر شد و چنان بر گوی زد و اسپ تازاند، که خوی سرتاسر بدنش را فراگرفت و دارو ها را در تنش کشيد. هنگامی پزشک اين بديد، از پادشاه خواست تا به بارگاه برگردد و به گرمابه اندر شود.

سپيده دم پزشک از خواب برخاست و به پيشگاه پادشاه اندر شد. او زمين بوسيد و چنين سرود: پاکيزگی به فراز رسيد، هنگامی تو را پدر پاکنهاد ناميدند، ای آن که

با پرتوت سيه ترين شب های بخت را می زدايی و هيچ تاريکی يی را در برابر

 

٩

 

 

 

پرتوت يارايی ايستادن نيست، نيکی هايت ما را چنان دارا نمود، که تو خود پاره ای از ما شدی، درست مانند ابر بارانی بر زمين خشکيده. نيکی هايت بر ما بسی افزون باريد و تو را به سرفرازی رساند. هنگامی پادشاه اين بشنيد، از جای برخاست، تا دست پزشک را بفشارد و او را در کنارش بنشاند. پس از گفتگو، ارمغان های

گرانبها به او بخشيد، زيرا پس از شستن بدن، پادشاه تندرست گشته بود و بدنش به سيم ناب دگرگون گشته بود. پادشاه شادمانه، پزشک را در کنارش نشاند و به کار فرمانروايی پرداخت و به پزشک گفت: ”مردی مانند تو، پزشک همه ای پزشکان و آموزگار شايسته ای آن است، که يار و همدم پادشاه باشد.“

پس از آنکه پادشاه از هنر پزشک شگفتيد و او را زر ريز کرد، فرمود: ”اين مرد شايسته ای همه ای سرفرازی ها می باشد، او بايستی هميشه در کنار من باشد، هيچ پزشکی را يارای درمان دردم نبود، تنها او دردم را بی هيچ دارويی درمان بخشيد، او بايستی ياور ويژه ای من شود.“ بدينگونه او سرتاسر شب را به شادی گزراند و دمی هم از ستايش پزشک لب نبست. فردای آن روز هنگامی همه ای فرزينان و شهزادگان و کارمندان برای نشست گردآمدند، پادشاه پزشک را خواست و کنارش نشاند، شباهنگام دوباره پادشاه دست به گنج برد و هزار دينار به پزشک بخشيد. پزشک به خانه  برگشت و نزد زنش به ستايش پادشاه پرداخت.

فردای آن روز پادشاه به کار فرمانروايی آغازيد، مانند هميشه همه ای فرزينان و بزرگان گردآمدند و برايش خوشبختی و تندرستی آرزو کردند. يکی از فرزينان چشم تنگ و بد نهاد پادشاه، از نزديکی و مهر پادشاه به پزشک و ره آورد های افزون، به هراس افتاد، که مبادا پادشاه دستش را از کار بکشد و پيشه اش را برای پزشک بدهد. او بر پزشک رشک بر شد و به سرش انديشه های بدی پروراند.

 

١٠

 

 

هنگامی فرزين نزد پادشاه آمد و برايش خوشبختی و تندرستی آرزو کرد، گفت: ”ای پادشاه بزرگوار، فرمانروای پرهيزکار، من با ياری نيکی ها و نيايش تو بزرگ شدم، از بهر اين بايستی برايت پندی بدهم، هرگاه از اين پند چشم بپوشم، بايد بد سرشت باشم، که پاداش نيکی هايت را به بدی بدهم. اکنون اگر تو فرمان بدهی، اين را به آگاهی ات می رسانم.“ پادشاه در پاسخ گفت: ”بگو، چگونه پندی داری؟“

فرزين گفت: ”ای خداوندگار! آنکه به آينده ای کاری نينديشد، در سرنوشت بی يار و ياور می ماند. من ديدم، که پادشاه به بيراهه می رود و بر دشمن بدخواه اش نيکی می کند. و او کسی است، که شکست پادشاه را آرزو می کند. ای پادشاه، تو به او بسيار نيکی کردی و به گونه ای به او نزديک شدی، که هراسان شدم.“ پادشاه گفت:”آن کيست؟“ فرزين در پاسخ گفت: ”اگر خوابی، بيدار شو! پزشک دوبان بدت را ميخواهد، آنکه از سرزمين سومان می آيد، دشمنت است.“ آنگاه پادشاه پرسيد:”چگونه بايستی او دشمن باشد؟ او يکی از بهترين دوستان من است، او از همه کس، نزد من ارجمند تر است، زيرا او بيماری ام را درمان کرد، هنگاميکه هيچکس سر از بيماری ام درنمی آورد. در اين روزگار، مانند او کسی يافت نمی شود، نه در خاور و نه هم در باختر، نه در اين نزديکی و نه هم در دور دست، و تو بی باکانه بر او بد گمان می شوی؟ از همين اکنون برايش ماهانه هزار دينار خواهم داد. اگر همه ای گنج ها و تاج پادشاهی ام را برايش ببخشم، باز هم در برابر آنچه او به من کرد، کم ا ست. به گمانم که تو بر او رشک بر شدی و می ترسم، که اگر پندت را بشنوم، مانند سنباد شاه، که بازش را کشت، پشيمان گردم.“

فرزين گفت:”ای پادشاه روزگار، چگونه است، اين داستان؟“ پادشاه گفت: ”چنين است داستان پادشاه فارس با بازش:   “   “  

 

 

١١

 

گلستان سعدی

به نام خداوند بخشنده و مهربان

در  روش  پادشاهان

داستان يکم

شنيدم که پادشاهی به کشتن بيگناهی فرمان داد. هنگامی بيگناه اين فرمان بشنيد، نااميد شد و به دشنام و ناسزا گفتن پادشاه پرداخت. چنانکه گويند: هرکه دست از جان بشويد، هرچه در دل دارد، بگويد. در هنگام نيازمندی، اگر راه گريز بسته گردد، دست از شمشير بران نهراسد. در هنگام نااميدی، زبان در هر سوی بلغزد و به تازش گربه ای شکست خورده بر سگ ماند. 

پادشاه پرسيد: ”چه می گويد؟“

يکی از فرزينان نيک کردارش گفت: ”ای خداوندگار! او می گويد، که دروازه ای بهشت تنها به روی پرهيزکاران و آنانيکه خشم فروخورده اند، باز است!“ آنگاه مهری در دل پادشاه درخشيد و از خون بيگناه درگزشت. فرزين ديگر، که دشمن او بود، گفت: ”سرشتم را نشايد، که در برابر شاهنشاه دروغ به زبان بياورم. اين مرد به پادشاه ناسزا گفت.“ پادشاه روی از اين سخن درهم کشيد و گفت: ” برايم آن دروغ پسنديده تر بود، از اين راستی که تو گفتی، زيرا در آن آسايشی و در اين پليدی يی نهفته است. به گفته ای خردمندان: دروغ آسايش آميز، به از راست فتنه انگيز است.“

نيکی آن است، که فرمان های ناشايسته ای پادشاه را به شايستگی بگرداند. بر پيشگاه ايوان فريدون نوشته اند: ”ای برادر، دل بر جهان آفرين بند و نه بر جهان. به دارايی و کالا پشت مده، دارايی بسياری را در کامش پرورد و سپس در آن فروبرد. مرگ ناهمگونی ميان تخت شاهی و روی خاک نمی شناسد.“

 

١٢

 

 

 بربست هاي زبان دري

بازگشتنگاه

(مصدر)

بازگشتنگاه از واژه ای بازگشتن گرفته شده و آرش سرچشمه و جای بازگشت را می رساند.

از نگاه دستوری، بازگشتنگاه انجام شدن کار يا پديدار شدن چگونگی يی را می رساند. دستور زبان فارسی بازگشتنگاه را وابسته به هنگام ندانسته و نشانه ای آن را پسوند های ”دن“ و ”تن“ می شناسد. مگر موشگافی و از هم گشايی بازگشتنگاه نشان می دهد، که نشانه ای بازگشتنگاه تنها و تنها پسوند  ”ن“  بوده و بازگشتنگاه وابسته به هنگام های اکنون و گزشته است.

در زبان دری سه گونه بازگشتنگاه داريم، يکی آنکه از ريشه ای آن، با افزايش پيشوند ”ب“  فرمايش يگان (مفرد)، دوديگر آنکه از ريشه ای آن گزشته ای پيوستگی و سه ديگر آنکه از آن هم فرمايش و هم گزشته ساخته شود. گونه های يکم و دوم دارای يک آرش بوده، مگر وابسته به دو هنگام اکنون و گزشته اند. برای نمونه بازگشتنگاه های گزريدن و گزشتن، گرديدن و گشتن، دوزيدن و دوختن، نويسيدن و نوشتن هم آرش اند، مگر وابسته به دو هنگام می باشند. بازگشتنگاه های گزريدن، گرديدن، دوزيدن و نويسيدن وابسته به هنگام اکنون بوده و همه ای واژه های که از آن ها ساخته و گرفته می شوند، ويژه ای هنگام

 

١٣

 

اکنون اند. برای نمونه به بازگشتنگاه گزريدن می نگريم: همه ای واژه های گزر، بگزر،گزرش, گزرا,گزره, گزران, گزرگاه, گزرايی, گزرنده و گزرندگی ويژه ای هنگام اکنون اند.

بازگشتنگاه های گزشتن، گشتن، دوختن و نوشتن وابسته به هنگام گزشته بوده و همه ای واژه های که از آن ها ساخته و گرفته می شوند، ويژه ای هنگام گزشته اند. برای نمونه همه واژه های خويشاوند بازگشتنگاه گزشتن مانند گزشت، گزشته، گزشتنی، گزشتگاه، گزشتنگاه و گزشتگی وابسته به هنگام گزشته اند.

گونه ای سوم، هر دو هنگام گزشته و اکنون را در خود نهفته دارد. برای نمونه به بازگشتنگاه های پوشيدن و انجاميدن نگاهی می اندازيم: هرگاه پيشوند ”ب / بی“ را به ريشه های ”پوش“ و ”انجام“ بيافزاييم, از آنها  فرمايش يگان ”بپوش“ و ”بيانجام“ ساخته می شوند و اگر پسوند ”ن“  را از اين بازگشتنگاه ها بزداييم, از آنها گزشته ای پيوستگی يی ”پوشيد“ و ”انجاميد“ يا فرمايش دوگان (جمع) ”بپوشيد“ و ”بيانجاميد“ ساخته می شود.

بازگشتنگاه واژه ايست که از آن فرمايش، کارواژه، نام واژه, بند و زاب ساخته شود. بازگشتنگاه سرچشمه اي همه واژه هاي خويشاوند خويش است. براي نمونه همه واژه هاي: بين، ببين، بينش، بينشي، بينه، بينی، بينا، بينان، بينانه، بينايي، بيننده و بينندگي به بازگشتنگاه بينيدن و واژه های ديد، ديده، ديدار، ديداری، ديدگي، ديدني، ديدنگاه و ديدگاه به بازگشتنگاه ديدن بازميگردند.

وارونه زبان  اوستا که بيشينه ای بازگشتنگاه های آن از دو يا سه بندواژه درست شده اند، بازگشتنگاه های ساده ای زبان دری از چهار تا هشت بندواژه درست شده اند، برای نمونه: بستن (٤)، آبشتن (٥)، گنديدن (٦)، آغازيدن (٧)، خسبانيدن (٨).

 

١٤

 

بيشينه ای از بازگشتنگاه های زبان اوستا ريشه ای کارواژه های زبان دری را می سازند، برای نمونه: بر (بردن)، کن (کندن)، کش (کشيدن)، پر (پريدن)، بر (بردن)، وز (وزيدن)، ورز (ورزيدن)، گرس (گريستن)، بخش (بخشيدن)، تفس (تفسيدن)، آزر (آزردن)، دوا (دواندن)، پرس (پرسيدن)، گوش ( گوشيدن / شنيدن)، چش (چشيدن), سپر (سپردن).

گرچه فرنودی در دست نيست، مگر ساختار بازگشتنگاه زبان اوستا نشان می دهد، که شايد (نه بايد) بازگشتنگاه زبان تازی از روی ساختار بازگشتنگاه زبان اوستا ساخته شده باشد.

 

ساختمان بازگشتنگاه

 

از نگاه ساختمانی بازگشتنگاه به چهار گونه است: ساده، آميخته، دوگانه و دم بريده.

 

بازگشتنگاه ساده

بازگشتنگاه ساده آنست که از يک واژه درست شده باشد، مانند رفتن،  خوردن، شنيدن، آژيريدن، آبادانيدن.

 

بازگشتنگاه آميخته

بازگشتنگاه آميخته، آميزه ای از دو يا چند واژه است، مانند برآمدن، بازگفتن، گپ زدن، سخن گفتن، فروهشتن، درست کردن، گفتگو کردن.

 

١٥

 

 

بازگشتنگاه دوگانه

به بازگشتنگاه های که خويشاوند نبوده, مگر از يک آرش برخوردار باشند, دوگانه می گوييم. برای نمونه گداختن و آبيدن، شنفتن و شنيدن، ديدن و نگريستن،  فرهيختن و پروردن و ...

 

بازگشتنگاه های دم بريده

هرگاه دو بازگشتنگاه با هم به کار برده شوند، پسوند های ”ن“و يا ”يدن“ از آنها کم می شود. برای نمونه خريد و فروش از بازگشتنگاه های خريدن و فروشيدن، رفت و آمد از بازگشتنگاه های رفتن و آمدن، ديد و بازديد از بازگشتنگاه های ديدن و بازديدن، جست و جو از بازگشتنگاه های جستن و جوييدن، آمد و شد  از بازگشتنگاه های آمدن و شدن، تک و پو  يا  تکاپو  از بازگشتنگاه های تکيدن و پوييدن، گفت و گو  از بازگشتنگاه های گفتن و گوييدن، بود و باش  از بازگشتنگاه های بودن و باشيدن و جست و خيز  از بازگشتنگاه های جستن و خيزيدن گرفته شده اند.

 

ساختن نام واژه های بازگشتنگاه

نام واژه ای بازگشتنگاه دارای  پسوند ”ن“ نبوده، مگر آرش بازگشتنگاه را در خود دارد.

-     از ريشه ای اکنون بازگشتنگاه می توان نام واژه ای بازگشتنگاه ساخت، برای نمونه: پسند، خيز، دو، خراش، هراس، رم، خرام.

 

 

١٦

 

 

-     با افزودن بندواژه ای ”و“ در ميان دو ريشه ای اکنون می توان نام واژه ای بازگشتنگاه ساخت، برای نمونه: سوز و گداز، ريز و پاش، گير و دار.

-     با افزودن بندواژه ای ”و“ در ميان ريشه ای گزشته و ريشه ای اکنون می توان نام واژه ای بازگشتنگاه ساخت، برای نمونه: گفت و گو، شست و شو، خورد و خوراک.

-     با افزودن پسوند ”ش“ در پايان ريشه ای اکنون می توان نام واژه ای بازگشتنگاه ساخت، برای نمونه: کوشش، گردش، وزش، ريزش.

-     با افزودن پسوند ”ه“ در پايان ريشه ای اکنون می توان نام واژه ای بازگشتنگاه ساخت، برای نمونه: خنده، گريه، ناله، ديده، شنيده.

-     با افزودن پسوند ”ار“ در پايان ريشه ای گزشته می توان نام واژه ای بازگشتنگاه ساخت، برای نمونه: کردار، گفتار، رفتار، ديدار، پديدار.

-     با افزودن پسوند ”ان“ در پايان ريشه ای اکنون می توان نام واژه ای بازگشتنگاه ساخت، برای نمونه: خندان، بينان.

-     با افزودن پسوند ”ی“ در پايان زاب می توان نام واژه ای بازگشتنگاه ساخت، برای نمونه: بزرگی، تشنگی، خستگی.

-     با افزودن پسوند ”ی“ در پايان جانشين نام می توان نام واژه ای بازگشتنگاه ساخت، برای نمونه: تويی، منی، مايی.

-     با افزودن پسوند ”ی“ در پايان شماره می توان نام واژه ای بازگشتنگاه ساخت، برای نمونه: يکی، دوی، پنجی.

 

 

 

١٧

 

 

بازگشتنگاه های دوگانه

 

چنانکه در بالا گفتيم، بازگشتنگاه های دوگانه دارای يک آرش بوده، مگر وابسته به دو هنگام اکنون و گزشته اند. 

هرگاه پسوند ”ن“ را از بازگشتنگاه اکنون بزداييم و به آن پيشوند ”ب“ بيافزاييم، از آن فرمايش دوگان به دست می آيد. و اگر پسوند ”ن“ را از بازگشتنگاه گزشته بزداييم، از آن گزشته ای پيوستگی ساخته می شود. با افزايش پيشوند ”ب“ به ريشه ای بازگشتنگاه اکنون می توان فرمايش يگان ساخت و با افزايش پسوند ”ه“ به ريشه ای بازگشتنگاه گزشته می توان انجاميدواژه (مفعول) ساخت. همچنان از يکجا کردن پسوند ”نده“ به ريشه ای بازگشتنگاه اکنون می توان انجامندواژه (فاعل) را ساخت.

 

بازگشتنگاه/ ريشه/ فرمايش يگان و دوگان/ انجامندواژه/ گزشته/ انجاميدواژه

 

آراييدن (آرای – بيارای/ بياراييد - آراينده)    آراستن (آراست - آراسته)

آزاريدن (آزار – بيآزار / بيآزاريد - آزارنده)    آزردن (آزرد - آزرده)

آزيدن (آز – بيآز / بيآزيد - آزنده)    آختن (آخت - آخته)

آزماييدن (آزمای – بيآزمای / بيآزماييد - آزماينده)    آزمودن (آزمود - آزموده)

آساييدن (آسا – بيآسا / بيآساييد - آساينده)    آسودن (آسود - آسوده)

آشوبيدن (آشوب – بيآشوب / بيآشوبيد - آشوبنده)    آشفتن (آشفت - آشفته)

آشوريدن (آشور – بيآشور / بيآشوريد - آشورنده)    آشوردن (آشورد - آشورده)

آغريدن (آغر – بيآغر / بيآغريد - آغرنده )    آغشتن (آغشت - آغشته)

 

١٨

 

آفرينيدن (آفرين – بيآفرين / بيآفرينيد - آفريننده)    آفريدن (آفريد - آفريده)

آکنيدن (آکن – بيآکن / بيآکنيد - آکننده)    آکندن (آکند - آکنده)

آلاييدن (آلای – بيآلای / بيآلاييد - آلاينده)    آلودن (آلود - آلوده) 

آماريدن (آمار – بيآمار / بيآماريد - آمارنده)    آماردن (آمارد - آمارده)

آماييدن (آمای – بيآمای / بيآماييد -آماينده )    آمودن (آمود - آموده)

آموزيدن (آموز – بيآموز / بيآموزيد - آموزنده)    آموختن (آموخت - آموخته)

آميزيدن (آمير – بيآميز / بيآميزيد - آميزنده)    آميختن(آميخت - آميخته)

آوريدن (آور – بيآور / بيآوريد - آورنده)    آوردن (آورد - آورده)

آويزيدن (آويز – بيآويز / بيآويزيد - آويزنده)    آويختن (آويخت - آويخته)

آهاريدن (آهار – بيآهار / بيآهاريد - آهارنده)     آهاردن (آهارد - آهارده)

آهيزيدن (آهيز – بيآهيز / بيآهيزيد - آهيزنده)     آهيختن (آهيخت - آهيخته)

آييدن (آی – بيآی / بيآييد - آينده)    آمدن (آمد - آمده)

افسريدن (افسر – بيافسر / بيافسريد - افسرنده)    افسردن (افسرد - افسرده)

افشانيدن (افشان- بيافشان/ بيافشانيد- افشاننده) افشاندن (افشاند - افشانده)

افتيدن (افت – بيافت / بيافتيد - افتنده)    افتادن (افتاد - افتاده)

افرازيدن (افراز – بيافراز / بيافرازيد - افرازنده)    افراختن (افراخت - افراخته) 

افروزيدن (افروز– بيافروز / بيافروزيد- افروزنده) افروختن (افروخت- افروخته)

افزاييدن (افزای – بيافزای / بيافزاييد - افزاينده)    افزودن (افزود - افزوده)

انباريدن (انبار – بيانبار / بيانباريد - انبارنده)    انباشتن (انباشت - انباشته)

انباييدن (انبای – بيانبای / بيانباييد - انباينده)    انبودن (انبود - انبوده)

اندازيدن (انداز – بيانداز / بياندازيد - اندازنده)    انداختن (انداخت - انداخته)

 

 

١٩

 

انداييدن (اندای – بياندای / بيانداييد - انداينده)    اندودن (اندود - اندوده)

اندوزيدن (اندوز– بياندوز/ بياندوزيد - اندوزنده)  اندوختن (اندوخت - اندوخته)

انگاريدن (انگار – بيانگار / بيانگاريد - انگارنده)     انگاشتن (انگاشت - انگاشته)

انگيزيدن (انگيز– بيانگيز / بيانگيزيد- انگيزنده) انگيختن (انگيخت - انگيخته)

اوباريدن (اوبار – باوبار / باوباريد - اوبارنده)    اوباشيدن (اوباشيد - اوباشيده)

ايستيدن (ايست – بايست / بايستيد - ايستنده)    ايستادن (ايستاد - ايستاده)

بازيدن (باز – بباز / ببازيد - بازنده)     باختن (باخت - باخته)

باشيدن (باش – بباش / بباشيد - باشنده)     بودن (بود - بوده)

بافيدن (باف – بباف / ببافيد - بافنده)     بافتن (بافت - بافته)

باييدن (بای – ببای / بباييد - باينده)     بايستن (بايست - بايسته)

بخشيدن (بخش – ببخش/ ببخشيد - بخشنده) بخشودن (بخشود - بخشوده)

بريانيدن (بريان – ببريان / ببريانيد - برياننده)     برشتن (برشت - برشته)

بريدن (بر – ببر / ببريد - برنده)     بردن (برد - برده)

بينيدن (بين – ببين / ببينيد - بيننده)     ديدن (ديد - ديده) 

بنديدن (بند – ببند / ببنديد - بندنده)    بستن (بست - بسته)

بوزيدن (بوز – ببوز / ببوزيد - بوزنده)     بوختن (بوخت - بوخته)

بيزيدن (بيز – ببيز / ببيزيد - بيزنده)     بيختن (بيخت - بيخته)

پالاييدن (پالای – بپالای / بپالاييد - پالاينده )     پالودن (پالود - پالوده)

پاييدن (پاي – بپای / بپاييد - پاينده)     پايستن (پايست - پايسته)

پراکنيدن (پراکن – بپراکن / بپراکنيد - پراکننده) پراکندن (پراکند - پراکنده)

پردازيدن (پرداز – بپرداز / بپردازيد - پردازنده) پرداختن (پرداخت - پرداخته)

پروريدن (پرور – بپرور / بپروريد - پرورنده)     پروردن (پرورد - پرورده)

 

٢٠

 

پرويزيدن (پرويز– بپرويز/ بپرديزيد- پرويزنده)  پرويختن (پرويخت - پرويخته)

پرهيزيدن (پرهيز– بپرهيز/بپرهيزيد-پرهيزنده) پرهيختن (پرهيخت- پرهيخته)

پزيدن (پز – بپز / بپزيد - پزنده)     پختن (پخت - پخته)

پزيريدن (پزير – بپزير / بپزيريد - پزيرنده)    پزيرفتن (پزيرفت - پزيرفته)

پژمريدن (پژمر – بپژمر / بپژمريد - پژمرنده)    پژمردن (پژمرد - پژمرده)

پنداريدن (پندار– بپندار/ بپنداريد- پندارنده)  پنداشتن (پنداشت - پنداشته)

پيراييدن (پيرای– بپيرای/ بپيراييد- پيراينده)  پيراستن (پيراست - پيراسته)

پيماييدن (پيمای– بپيمای/ بپيماييد - پيماينده) پيمودن (پيمود - پيموده)

پيونديدن (پيوند– بپيوند / بپيونديد - پيوندنده)  پيوستن (پيوست - پيوسته)

تابيدن (تاب – بتاب / بتابيد - تابنده)     تافتن (تافت – تافته) 

تارانيدن (تاران – بتاران / بتارانيد - تاراننده)    تاراندن (تاراند - تارانده)

تازيدن (تاز – بتاز / بتازيد - تازنده)     تاختن (تاخت - تاخته)

تکانيدن (تکان – بتکان / بتکانيد - تکاننده)    تکاندن (تکاند - تکانده)

توانيدن (توان – بتوان / بتوانيد - تواننده)     توانستن (توانست – توانسته)

توزيدن (توز – بتوز / بتوزيد - توزنده)     توختن (توخت - توخته) 

جوييدن (جوی – بجوی / بجوييد - جوينده)    جُستن (جست - جسته)

جهيدن (جه – بجه / بجهيد - جهنده)    جِستن (جست - جسته)

چينيدن (چين – بچين / بچينيد - چيننده)    چيدن (چيد - چيده)

خليدن (خل – بخل / بخليد - خلنده)    خَستن (خست - خسته)

خوابيدن (خواب – بخواب / بخوابيد - خوابنده)     خفتن (خفت - خفته)

 

 

٢١

 

خوانيدن (خوان – بخوان / بخوانيد - خواننده)    خواندن (خواند - خوتنده)

خواهيدن (خواه – بخواه / بخواهيد - خواهنده)    خواستن (خواست - خواسته)

خوريدن (خور – بخور / بخوريد - خورنده)    خوردن (خورد - خورده)

خيزيدن (خيز – بخيز / بخيزيد - خيزنده)    خاستن (خاست – خاسته ) 

دهيدن (ده – بده / بدهيد - دهنده)     دادن (داد - داده)

داريدن (دار – بدار / بداريد - دارنده)    داشتن (داشت - داشته)

دانيدن (دان – بدان / بدانيد - داننده)    دانستن  (دانست - دانسته)

دوزيدن (دوز – بدوز / بدوزيد - دوزنده)     دوختن (دوخت - دوخته)

رانيدن (ران – بران / برانيد - راننده)     راندن (راند - رانده)

رباييدن (ربای – بربای / برباييد - رباينده)    ربودن (ربود - ربوده)

رهيدن (ره – بره / برهيد - رهنده)    رَستن (رست - رسته)

رويدن (رو – برو / برويد - رونده)      رفتن (رفت - رفته) 

روييدن (روی – بروی / بروييد - روينده)    رُستن (رست - رسته)

روبيدن(روب – بروب / بروبيد - روبنده)     روفتن (روفت - روفته)

رهاييدن (رهای – برهای / برهاييد - رهاينده)     رهيدن (رهيد - رهيده)

ريسيدن (ريس – بريس / بريسيد - ريسنده)    رشتن  (رشت - رشته)

ريزيدن (ريز – بريز / بريزيد - ريزنده)    ريختن (ريخت - ريخته)

زاييدن (زای – بزای / بزاييد - زاينده)    زادن (زاد - زاده)

زنيدن (زن – بزن / بزنيد - زننده)     زدن (زد - زده)

زداييدن (زدای – بزدای / بزداييد - زداينده)     زدودن (زدود - زدوده)

زييدن (زی – بزی / بزييد - زينده)     زيستن (زيست - زيسته)

سازيدن(ساز – بساز / بسازيد - سازنده)     ساختن (ساخت - ساخته)

 

٢٢

 

 

سپاريدن (سپار – بسپار / بپاريد - سپارنده)    سپردن (سپرد - سپرده)

ساييدن (سای – بسای / بساييد - ساينده)    سودن (سود - سوده)

سپوزيدن(سپوز – بسپوز / بسپوزيد - سپوزنده) سپوختن (سپوخت - سپوخته)

ستانيدن (ستان – بستان / بستانيد - ستاننده)    ستاندن (ستاند - ستانده)

ستاييدن (ستای – بستای / بستاييد - ستاينده)    ستودن (ستود - ستوده)

ستريدن (ستر – بستر / بستريد - سترنده)     ستردن (سترد - سترده)

سراييدن(سرای – بسرای / بسراييد - سراينده)     سرودن (سرود - سروده)

سريشيدن (سريش–بسريش/ بسريشيد- سريشنده) سرشتن (سرشت- سرشته)

سنبيدن (سنب – بسنب / بسنبيد - سنبنده)    سفتن (سفت - سفته)

شاييدن (شای – بشای / بشاييد - شاينده)     شايستن (شايست - شايسته)

شتابيدن (شتاب – بشتاب / بشتابيد - شتابنده)     شتافتن (شتافت - شتافته)

شناسيدن (شناس– بشناس/ بشناسيد - شناسنده) شناخت (شناخت/ شناخته)

شکافيدن (شکاف – بشکاف / بشکافيد- شکافنده) شکافتن (شکافت - شکافته)

شکنيدن (شکن – بشکن / بشکنيد - شکننده)     شکستن (شکست - شکسته) 

شماريدن (شمار – بشمار / بشماريد - شمارنده)     شماردن (شمارد - شمارده)

شمُريدن (شمر – بشمر / بشمريد - شمرنده)    شمردن (شمرد - شمرده)

شنويدن (شنو – بشنو / بشنويد - شنونده)    شنيدن (شنيد - شنيده)

شويدن  (شو – بشو / بشويد - شونده)    شدن (شد - شده)

شوييدن (شوی – بشوی / بشوييد - شوينده)    شستن (شست - شسته)

شيويدن (شيو – بشيو / بشيويد - شيونده)     شيفتن (شيفت - شيفته)

فرساييدن (فرسای – بفرسای/ بفرساييد- فرساينده) فرسودن(فرسود - فرسوده)

 

٢٣

 

فرستيدن (فرست– بفرست/ بفرستيد - فرستنده) فرستادن (فرستاد - فرستاده)

فرماييدن (فرمای – بفرمای / بفرماييد - فرماينده)    فرمودن (فرمود - فرموده)

فروشيدن (فروش – بفروش / بفروشيد - فروشنده) فروختن (فروخت - فروخته)

فرهيزيدن(فرهيز–بفرهيز/بفرهيزيد-فرهيزنده) فرهيختن (فرهيخت - فرهيخته)

فريبيدن (فريب – بفريب / بفريبيد - فريبنده)    فريفتن (فريفت - فريفته)

فزاييدن (فزای – بفزای / بفزاييد - فزاينده)     فزودن (فزود - فزوده)

فشاريدن (فشار – بفشار / بفشاريد - فشارنده)    فشردن (فشرد - فشرده)

کاريدن (کار – بکار / بکاريد - کارنده)     کاشتن (کاشت - کاشته)

کاويدن (کاو – بکاو / بکاويد - کاونده)    کافتن (کافت - کافته)

کاهيدن (کاه – بکاه / بکاهيد - کاهنده)    کاستن (کاست - کاسته)

کَنيدن (کن – بکن / بکنيد - کَننده)    کَندن (کند - کنده)

کُنيدن (کن – بکن / بکنيد - کُننده)    کردن (کرد - کرده)

کُشيدن (کش – بکش / بکشيد - کشنده)    کشتن (کشت - کشته)

کوبيدن (کوب – بکوب / بکوبيد - کوبنده)    کوفتن (کوفت - کوفته)

گدازيدن (گداز – بگداز / بگدازيد - گدازنده)     گداختن (گداخت - گداخته)

گراييدن (گرای – بگرای / بگراييد - گراينده)    گرايستن (گرايست - گرايسته)

گرديدن (گرد – بگرد / بگرديد - گردنده)    گشتن (گشت - گشته)

گريزيدن (گريز – بگريز / بگريزيد - گريزنده)    گريختن (گريخت - گريخته)

گرييدن (گری – بگری / بگرييد - گرينده)    گريستن (گريست - گريسته)

گزاريدن (گزار – بگزار / بگزاريد - گزارنده)    گزاشتن (گزاشت - گزاشته)

گزريدن (گزر – بگزر / بگزريد - گزرنده)    گزشتن (گزشت - گزشته)

 

 

٢٤

 

گزينيدن (گزين – بگزين / بگزينيد - گزيننده)    گزيدن (گزيد - گزيده)

گساريدن (گسار – بگسار / بگساريد - گسارنده)    گساردن (گسارد - گسارده)

گسليدن گسل – بگس / بگسليد - گسلنده()    گسستن (گسست - گسسته)

گسيليدن (گسيل–بگسيل/ بگسيليد- گسيلنده) گسيختن (گسيخت- گسيخته)

گشاييدن (گشای – بگشای / بگشاييد - گشاينده)    گشودن (گشود - گشوده)

گماريدن (گمار – بگمار / بگماريد - گمارنده)    گماشتن (گماشت - گماشته)

گميزيدن (گميز – بگميز / بگميزيد - گميزنده) گميختن (گميخت - گميخته)

گواريدن (گوتر – بگوار / بگواريد - گوارنده)    گواردن (گوارد - گوارده)

گوييدن (گوی – بگوی / بگوييد - گوينده)    گفتن (گفت - گفته)

گيريدن (گير – بگير / بگيريد - گيرنده)    گرفتن (گرفت - گرفته)

ليسيدن (ليس – بليسش / بليسيد - ليسنده)    لشتن (لشت - لشته)

ماننديدن (مانند – بمانند / بماننديدن - مانننده)    مانستن (مانست - مانسته)

مانيدن (مان – بمان / بمانيد - ماننده)    ماندن (ماند - مانده)

ميريدن (مير – بمير / بميريد - ميرنده)    مردن (مرد - مرده)

ميزيدن (ميز – بميز / بميزيد - ميزنده)    ميختن (ميخت - ميخته)

نشينيدن (نشين – بنشين / بنشينيد - نشيننده)    نشستن (نشست - نشسته)

نگاريدن (نگار – بنگار / بگاريد - نگارنده)    نگاشتن (نگاشت - نگاشته)

نگريدن (نگر – بنگر / بنگريد - نگرنده)     نگريستن (نگريست - نگريسته)

نماييدن (نمای – بنمای / بنماييد - نماينده)    نمودن (نمود - نموده)

نوازيدن (نواز – بنواز / بنوازيد - نوازنده)   نواختن (نواخت - نواخته)

نويسيدن (نويس – بنويس / بنويسيد - نويسنده)    نوشتن (نوشت - نوشته)

 

 

٢٥

 

 

 

نهيدن (نه – بنه / بنهيد - نهنده)    نهادن (نهاد - نهاده)

نهانيدن (نهان – بنهان / بنهانيد - نهاننده)    نهفتن (نهفت - نهفته)

هليدن (هل – بهل / بهليد - هلنده)   هشتن (هشت - هشته)

ياراييدن (يارای – بيارای / بياراييد - ياراينده)    يارستن (يارست - يارسته)

يازيدن (ياز - بياز – بيازيد - يازنده)    ياختن (ياخت - ياخته)

يابيدن (ياب – بياب / بيابيد - يابنده)    يافتن (يافت - يافته)

 

 

سرچشمه

-     دستور زبان فارسی، پرويز ناتل خانلری

-     دستور زبان فارسی، محمد قطبی

-     فرهنگ واژه های اوستا، احسان بهرامی

-     فرهنگ فارسی، حسن عميد

-     فرهنگ فارسی، معين

-     فرهنگ فارسی، دهخدا

 

 

 

 

 

٢٦

 

برگ كوچه

آواز  دهل

گفته مرتکه، بيرون  ما  مردمه  کشته،  درون  ما  خود  مار!  ارمون می خورن، که کاشکی  ما  هم  روز و روزگار  ازور  می ديشتيم. ميگن، اگه  ما  به  جادی  ازو  می  بوديم،  هر  سال  می رفتيم  به  سنگ سياه  بوسه  می زديم،  چند تا  خونه  ميخريديم  و  مچوم  ماشين چی چی يک سوار می شديم.  بيچاره  ها  نمی دونن،  که  اگه  مايه  پايه  هم  می  بود، همچی آرزو  های  در  سر  و  دل  مه  نبود.

لالا،  آواز  دهل  از  دور  به  گوشا  ازينا  خوش خورده،  اگه  نزديک  می  بودن،  ده  گز  از  جا  ورميجيستن.  ها  اگه  ارمون  روز  و روزگار  گزشته  مر  ميخوردن،  ميگفتم  راست  ميگن!  ها لالا،  خداو راستی،  اگه  خر  موشه  مر  به توپ بسته  نمی کردن، يک  چاردست يور،  به  ده  تا  آهن کهنه پر دود  و تَف  برابر  نمی کردم.

همی  دم،  که  اونا  ارمون  مر  ميخورن، فشار  خور مونند  تخته  سنگ  دو خرواری  به  ته  سر  مه  انداخته  و  همچی  بيخ  گلو  مر  گرفته،  که  به  خر خر  افتادم!  گاهی  گمون  ميکنم،  که  به  ته  گوروم  و  خاو  می  بينم،  که  زنده  يم!

ده،  پمزه،  بيست،  سی  سال  پيش، شايد  هم  کمی  بيشتر  يا  کمتر،  پيش  ازی  جنگ و جنجال ها،  همو  روز  های که  مردم  همه  به  خاو خرگوش  بودن،  آو  از  آو  نمی جمبيد  و  بسياری  به  ای  گمون  بودن  که  شتر  ها خرما  می  رينه،  بابا  خدابيامرزه  مه  مر  هر  روز  پيش از  بانگ خروس   بيدار  ميکرد، که خدی  يو  به سر  زمين  ها  و  باغ  و  باغچه  ها  برم.  به  سر  همو  زود  ورخيستن  و  از  افتاو  نيش  تا  افتاو پر  جون  دادن  ها  هم  مونند  همی  دم،

 

٢٧

ايرنگ  خسته  و  فرسوده  نبودم.  تا  جاييکه  ياد  مه ميايه، سر  و  کون  يو  سيزده روز  در  سال  آزاد  و  بيکار  بودم،  دگه  هر  روز  سرگرم  کار  و  روزگار،  گفته  مرتکه  همو  خرک  بود  و  همو  درک.  دگه  بچه  مچه  ها  به  روز  جشن شکر،  جشن سر بران  و  دگه  جشن  مشن  ها  آزاد  بودن  و  هيچ  کاری  نمی کردن،  مگر  بابا  خدابيامرز  مه  ازو  جشن  ها  خوش  يو  نمی  آماد.  بابا خدابيامرزه  مه  هميشه  می  گفت، که  جشن  ما، بچيم  جشن  نوروزه!  مم  به  همی  سيزده  روز  دل  خور  از  ميله  رفتن  يخ  ميکردم.  ازم  يکم  تا  سيزدهم  نوروز، ازی  ميله جا  به  او  ميله جا  می رفتم،  تخمرغ جنگ  می  دادم،  اسپ چوبی سوار  می شدم،  به  دختر  مخترا  چشمک  و  لبک  می  زدم  و  لندهوری  می کردم،  خور  تا  جايی  سير  جشن  و ميله  ميکردم، که  تا  سال  دگه  دلم  نماست  به  جشن  برم.  پس  از  همی  سيزده  روز،  کار  ها  مونند  مهر ريزه  بهم  درکشيده  بود.  لالا  گمون  نکنی،  که  کار ها  ساده  و  پياده  بود،  به  خدا  درون  مله  ميکرد.  تنها  خوبی  که  ديشت، ای  بود،  که  بری  خود  خو  کار  ميکردم!  به  اينجی  لالا   نود و پنج  درسد  کار  تو،  بری  ديگرا  يه!  اگه  تونستی  که  کمی  بيشتر   پسکشک  کنی،  پادشاهی،  جوری  خور  نداری،  کلاه  خور  به  هوا  بپرون  و  چند  تا  غمبوری  هم  بزن.  ها  خداوراستی،  شوخی  نيه،  از  هر  کس  مايی  بپرس!  ما  به  دروغ  به  اينجگا  آماديم،  خور  به  سر دردی  انداختيم.  سر  و  گوش  مه  کو  ونگ  ونگ  ميکنه!

هنوز  خوب  به  ياد  منه،  که  اشتاو  خدی  پير  خدا بيامرز  و برار  خو  به کرک  گيری  می  رفتم.  تا  اونا  توره  به  گوشه  زمين  می  شوندن  و  گندم  هار  تناو

اره  می  زدن،  يا  به  پشت  پلوش  گندما  خپ  ميکردن،  که  توپچه  کنن،  مه  به  سر  گلک  ها  چرخ  می  زدم.  هر  روز  خدی  نيفن  پر  و  يک  بارجا  پره  کرک  کشته  به  خونه  می رفتم.  

 

٢٨

 

بری  خود  خو  يک  کرک  سرخه  جنگی  گرفته  بودم، که  هرچه  چيش  بود،  به  رد  يو  بود. هيچی  يادم  نميره،  که  ايشتاو   غوچ  غوچ  می زد،  همه  کرک  ها  ده  به  پيش  يو  هوت  گفته  بودن.  هنوز  هوش  و روون   مه  به  رد يو  نه.  هر دم  که  ياد  مه  از  شکستن  استخون  غبورغه  يو  ميايه،  دلم  آو  آو  ميشه!  يک  لک  چيش  به رد  يو  بود.  اور  بم  ميدون  که مينداختم،  خور  پخله  ميکرد.  بسياری  کرک  ها،  که  اور  پخله  کرده  می ديدن،  هوت  گفته  می جيستن.  اور  چيشم  زدن!  ها  لالا  اور  چيشم  زدن،  که  به  زير  پهلو  مه شد!  اگه  نه  که،  کی  کرک  خور  به  ته  جا  خاو  نمي شارونه؟  خوب  گمش  کن!

از  کرک گيری  که  ور ميگشتيم،  پير  خدا  بيامرزه  مه  خدی  گاودوشه  ماس  و  کرک  ها  به  دم  شهر  کهنه ميرفت، که  اونار  بفروشه،  مه  خدی  مادر  خو  به  گل  گلاب  و  گل  دمبه  چيندن  می رفتم.  برار  مه  به  رد  بلگ  توت  بری کوخ  ها  پيله  می  رفت.  تا  ما  از  باغ  و  باغچه  و  بابا  مه  از  شهر  می  آماد،  خوور  مه  تخت  دم  کلکينه  آوپاشی  ميکرد،  جارو  ميزد   و  پلاسه  به  رو  تخت  مينداخت.  ما  که  مياماديم"،  پياله  ها  شکر  انداخته،  کتری  ها  چای  سبز  و  سياه  دم  کرده  و  نون  ها  چونگی  هم  خدی  يک  تغارچه  سرشير  خدی  شيره  انگور  گزشته  بود. 

پس  از  چای  خوردن،  خورر  مه  کرک پَر  ميکرد،  که  شوروا  گل  بپزه،  مادر  مه  پس  از  دوشيدن  گاو،  دالمشکی  به  سر  پايه  ميکرد،  که  خيک  بتکونه، 

برار  مه  به  کوخ  ها  پيله  بلگ  توت  ميداد،  بابا  مه  به  آوداری  ميرفت  و  مه  سبست  هار  تخته  اره  ميزدم.  آوخور  گاوه  پر  از  سبست و کاه  ميکردم  و  توبره  خور  به  شونه  کرده،  به  غشاد  چيندن  ميرفتم،  يا  گل  برو،  تپی  گاو  به  ديوال  می  زدم،  که  به  ته  سرا  جاله  نزنه. 

کمی  که  هوا  گرم  تر  می  شد،  به  چيندن گورجه،   اخکوک،  بانجون رومی، 

 

٢٩

 

کدو  بهاری  خيار  و  خيارکجک  و  توت  تکوندن ميرفتم.   سوزی  و  الخه  چيندن  کار  خوور  مه  بود.  چری  که  هر  شاو  هر  شاو  دل  ما  سوزی  نمی  شد،  هفته  يک  روز  خوور  مه  خدی  دخترا  ده  به  سوزی  چيندن  ميرفت.  گاهی  سوزی  ها  هرجلی  مياورد،  که  خوب  خوشمزه  بود،  گاهی  هم  دستمال  گلشفتالو  يو  پر  از  سوزنک  و  کوس  گربه  بود.  

خوب  که  گرم  می  شد،  می رفتم  به  انگور واکردن  يا  چيندن  زردآلو،  شفتالو،  شلير،  سيب،  ناک،  امرود،  چينی،  خربزه،  هندونه، دستمبو،  کدو،  انجير  يا ميوه  چيوه  ها  دگه.  به  خزون  انار،  سنجد،  اناب،  جوز،  بادوم،  رودنگ يا  از  دشت  ها  تريخ،  ادخل،  کاکوتی،   پونه  کوهی  می  چيندم.  به  زمستون  برف  می روفتم،  تلخشتک  می شوندم،  سبد  يا  گاوسبد  می  شوندم  يا  به  شغال  گيری،  سگ جنگی يا  کاوک  و  خروس  جنگی  می  رفتم. گاهی  هم  خدی  برار  خو  تفنگ  دهن پره  خدی  ماش  و  باروت  و  سمبه  ور ميديشتم و  به  شکار  کوک  . کفتر و  مرغ دشتی  ميرفتم.

همه  ارمون  مر  ميخوردن،  ميگفتن  دم  تور  هيچکس  نداره!  راست  ميگفتن،  دگرا  يی يی  زبون  شکنک  از  بر  ميکردن،  مه  کرک  ميگرفتم،  يا  غنچه  گل  گلاب  می  چيندم، که مادر زمستون  به  رو  پلوا  بپاشونه. 

گاهی  از  تنگی  روزگار،  به پيش آخوند  می  رفتم،  که  چند  تا  زبون  شکنکی 

ياد  بگيرم،  که  رد  پير خدا بيامرزه  مر  يله  کنه. آخوند  هميشه  بری  مه  ميگفت: ”خر  عيسی گرش به مکه برند  چون بيايد هنوز خر باشد“.  مم  ازم  پيشی  يو  که  دور  ميشدم،  ميگفتم: ”جرت!“  گاهی جرت  ناگفته،  به  رد  مه  ميداويد  و مر  ميچلافت.  گاهی  خور  از  دست  يو  ميکندم  و  به  ته  باغ  و  باغچه  ها  ميجستم، گاهی  هم  به  گير  يو  ميفتادم،  مر  زدن  ميکرد،  که  به  گربه  رجب  علی  ميگفتم.  او  مر  می زد  و مه  اور  داو می دادم. هر  روز  ميگفت: ”لت  خر  می  خوره،  داو  باد می بره!“  به  سر  همی گپ  ها  هم،  دل 

 

٣٠

هر دو  تا  ما  به  سر  همديگر  يخ  بود.

به  سر  همو  لت و کوب  ها  و  بزن  بزن  ها  هم،  هيچکدوم  ما به  زير  فشار  روانی  نبوديم،  لت  خور می  خورديم،  داو  خور  می شنيديم،  راه  خور  می  رفتيم.

به  اينجگا  لالا،  اگرچه  دو  روز  در هفته  آزادوم  و  هر  ماه  هم  يکی  دو  تا  جشن  و  روز  بيکاری  يه،  باز  هم  شونه  ها  مه  سنگينه  و  سرم  مانند  آسيا  بادی واری  می  چرخه.  مونند  ماشين  خودکار  واری  به  گردشم،  نه  شاو  خور  ميشناسم،  نه  روز  خور!

بچه  ها  خور  به شيش  بجه  بيدار  می  کنم.  بچه  خورد  مه  که  به  کودکستان  ميره،  چيش  ها  خور  بهم  می  ماله،  ميگه: ”بابا  هنوز  تاريکه،  بگزار  کمی  دگم  خاو  شم!“  به  دل  خو  ميگم،  اگه  تور  به  خاو   بگزارم،  روز  خوور  تو  دير  ميشه.  آخه  مه  خود  مه  از  خو  کار  و  روزگاری  دارم،  کار  مه  چکار  می  شه؟ سرکارگر  مه  يک  پدرسگی  يه  که  به  رد  بهونه  می  گرده،  که  مر  ايشاو  بيرون  کنه.  ماه  دو  سه  بار  می  پرسه، که  کی  کشور  شما  آروم  ميشه؟  خوب  به  تو  چه  مادر گای!

دل  تو  نسوزه،  کاکار  ديدی،  لالار   ديدی،  مه  يکه   به  زير  فشار  نيم،  همه  همدرديم.  دل  ما  خوشه،  که  به  اروپا ييم!  اگه  به  کشور  خو  می  بوديم،  شايد  به  زير  آوار  خاک  بوديم.  گاهی  به  دل  خو  ميگم،  همو  آوار  خاک  بهتر  بوده  از  همی  آوار  فشار!

هر  روز  مگری  پيش  از  افتاو  نيش  ورخزی، زودی  بچه  ها  خور   از  خاو  بيدار   کنی،  به  تندی  رخت  بپوشونی،  اونار  بداو  بداو  به  کودکستان  و دبستان  ببری. هنوز  به  خونه  ور  ناگشته،  زنکه   کودکستان  به  رو   پيامگزار  گفته:  ”شما  دو  تا  کاوشه  دو  رنگه  و  چپه  به  پا  بچه  خو  کردين!“  مگری

 

٣١

  لنگ  راسته  ورداری  و  داويده  کرده  به  کودکستان  ببری.  به خونه  که   ورگشتی،  تکه  پاری  نونی  ايستادکا  بخوری  و  به  سر  کار  بری.  اگه خوشبخت  باشی  به  بالا رو  پايين می  شی، اگه  بالارو  از  کار  افتاده  بود،  زينه  ها  آسمون  خراش  دل  تور   سياه  می کنه.  به  پايين  که  برسی، می  بينی،  به  رو  شيشه  ماشين  تو  کاغزی  چسپونده  يه،  که  چری  اينجگا   ايستاد  کردين؟  تا  دو  هفته  دگه  بيست  روپيه  به شماره بنگاه  پولی  سازمان  راهداری  بپردازين. اگه  دو  روز  دير  تر  شد،  بيستا،  بيست و پنج  تا ميشه،  گاهی  خور  به  خونه  ها  پنجاه  و  شست  يا  دادگاه  ميرسونه!

خوب  ماشين  خور  سوار  می  شی، که  به  سر  کار  بری.  بير  و بار  راه  تور  به  گونه  ای  خسته  می  کنه،  که  هوش  و  روان  تو   ميره،  پنجه  تو  به  غلبه  پوز  تو،  تور  به  پشت  فرمون  ماشين  خاو  می  بره.  يکبار  گمون  ميکنی  به  ته  ده  خو  خر  ميتازونی.  خر  که  به  چهار  دست  ميفته،  ميبينی  که  خر پشت لغه،  ميری  که  خور  به  گردن  خر  بچسپونی،  فرمون  ماشين  از  دست  تو  تاو  ميخوره،  ميزنی  به  پهلو  ماشين  مرتکه.  خود  تو  پر  از  زخم  و  زخول  و ماشين  تو  تکه  تکه،  پاسدار راهداری  ميگه: ”شماره  بيمه  و  چهل  روپيه  بده!“ به دل  خو  ميگی،  آخه  کوستزن  مرده  گاو،  مه  مايم  بمرم،  تو  پول  مايی؟ پول  از  جون  مه  با  ارزش  تره؟ 

هيچی  دگه،  پاسدار  راهداری  چهل  روپيه  خور  ميگيره،  نام  و  نشون  هر دو  تار  مينويسه،  به  بيمه  ری  ميکنه،  که  بيمه  پول  ماشين  ويرون  شده مرتکه  بده  و تو  باز  همو  پوله  آهسته  آهسته  پس  به  بيمه  بدی.  از  خود  بيخود  ميشی،  بجوش  ميايی،  از  خشم  بسيار،  زن  پاسداره  به  زير  زبون  خو  داو  ميدی.  پاسدار  هم  به  زبون  مادری  تو،  بری  تو  ميگه،  مادر  گای  خوده  شما هستيد! از  پاسدار  پوزش  ميخواهی،  حور  زودی  به  سر  کار  خو  ميرسونی.  به

 

٣٢

 

هر  کس  که  ميگی  بامداد  خوش!  کسی  پاسخ  نميده!  يکی  نمايه  چهره  تور  ببينه،  سه  چهار  تا  روانی ان،  يکی  رشک بره،  يکی  هم  چون  کار  ها  تور  کرده،  پوز  يو  ته  انداخته  يه و  به  تو  نگاه  نمی کنه! 

پس  از  کار،  خسته  و  مونده  ميايی،  که  خدی  زن  و بچه  ها  پوری  ترو  خشکی  بخوری،  زن  تو  ميگه  بچه  ها  از  موندگی  گوشنه  خاو  شدن.  دل  و  جگر  تو  آو  ميشه.  به  دل  خو  ميگی  خور  از  همی  آسمون  خراش  بنداز،  جون  خور  يک  سير  کن!  باز  به  زن  و  بچه  ها  خو  که  نگاه  ميکنی،  به  اهريمن  نفرين  ميدی!  خدی  زن  خو  به  نون  خوردن  ميشينی،  نون  ها  ملايم  به  گلون  تو  خشکی  ميکنه!  ميری  به  آشپزخونه  که  چکه  آوی  بخوری،  زن  تو  ميگه  دو  روزه  که  آو  نداريم،  آخه  ديروز  ماستی  آو  بخری!  در  آشپزخونه  به  تندی  پيش  ميکنی  و  هزار  ناسزا و  داوه  به  کشور  و  کشور  دار  ميدی.  ها  لالا،  همی  بمونده  که  هوا  هم  به  فروش  برسه! 

نون  که  خوردی،  ميشينی  که  به  نامه  ها  پاسخ  بدی!  اگه  خوش  بخت  بودی،  کو  اونه  زن  تو  خوندن  و نوشتن  ياد  داره،  تو  پول  ها  پرداختنی ر  ميگی،  او  مينويسه.  از  پول  مزد بهای  خونه  گرفته،  تا  پول  باج  و  گزيت،  پول  آو  تشناب  و آشپزخانه،  پول  گرما  و  روشنی،  پول  دورگو  و  دور  نگار  و  دستگاه آواز و سيما،  پول  چمن  رو برو  خونه،  پول  کسی  که  از  چمن  نگهداری  ميکنه،  پول  بيمه  بيماری،  پول  بيمه  ماشين،  پول  گزر  از  بزرگ راه،  پول  بيمه  خونه،  پول  بيمه  بچه  ها (که  اگه  به  دو  چرخه  به  پهلو  ماشين  کسی  زدن،  به  ماشين دار  پول  پرداخته  شه)،  پول  بيمه  زندگی (که  اگر  مُردی  به  باز ماندگان  پول  داده  شه)،  پول  بيمه  مردگی (که  اگر  مردی،  پول  گور  و  گورکن  و  مرده  شور  پرداخته  شه)،  پول  بيمه  گربه  بچه  تو (که  اگه  به  ته  خونه  همسايه  ريد،  پول  شستشوی  پلاس مرتکه  پرداخته  شه)،

 

٣٣

 

پول  کودکستان  و  دبستان،  پول  همبستگی  به  بيچارگان  آلمان خاور،  پول  کليسا،   و ... به  کاغز  دگه  جا  نمی  مونه  و  دل  تو  هم  از  خوندن  و  نوشتن  سياه  ميشه.  همه  پول  های  پرداختی ر  خدی  هم  يکجا  ميکنی،  ميبينی  که  از  درآمد  هر دوتا  تنها  ده  درسد  بجا  مونده. پس  از پاسخ  به  نامه  ها  و  يکجا کردن  و  کم کردن  پرداختی  ها،  خور  دراز  ميکشی،  از غرچ و پرچ  تخت  تور  خاو  نمي بره. رختخاو  خور  به  ته  خونه  نشيمن  ميندازی،  به  اونجی  هم  از  دست  تک تک هنگامه نما  و فش فش يخچال تور  خاو  نمی  بره!  هيچی  دگه،  کله  پر  خاو  ور  ميخزی  و  به  بازانجامی  کار  ها  ديروز  ميری. به  شهر  هم  که  ميری، چيش ها  همه  به  تو  خيره  يه! چيغ ميکشی، که  خر  کير  خور  بدر  کرده؟  مرتکه  چيز  ميزا  تور  نشون  ميده!  دلنگون  کرده، داويده  به  خونه  ورميگردی، که تمون  ممونی  به  پا  خو  کنی.  ميبينی  کلی  به  ته  خونه  مونده. تا  مايی  به  در  خونه  همسايه  زنگ  زنی،  پاسدارا  ميرسن و  تور  خدی  خو  ميبرن. ميبينن که  هيچ  گپی  نيه،  بری تو  تمونی  ميدن،  تور  به  دم  خونه  تو  ته  ميکنن. به  ته  راه  از  پاسدار  ميپرسی،  که  مر  اشتاو  پيدا  کردين؟  کی  به  شما  گفت؟ ميگه  خود  ما  تور  بديديم! ها  لالا، به  هر  گوشه  و  کنار  دستگاه ها  خوردی  چسپونده  شده  و  تور  پاسدار  ها  نگاه  ميکنن،  که  مبادا  تازی  بوی  شده  باشی  و  خدی  نارنجک  و خمپاره  به  مردم  بتازی!

دو  سه  روزی  به  آرومی  تير  ميکنی. نامه رسونه  که  از  دور  ميبينی  فرار  ميکنی،  مگر  گاهی  تور  يله  نميده  و  به  رد  تو  ميايه.  نامه  دادگاه  به  دست  تو  ميده. به  نامه  دادگاه  نوشته  شده،  که  شما  به  پاسدار  راهداری  ناسزا  گفتيد!  پس  از  برو  بيا  و  شنيدن  چند  بار  گوشزد،  مگری  پنجسد  روپيه  بدی!  چونکه  زور  تو  نمی  کشه،  همه  پوله  به  يکبار  بدی،  بنگاه  پولی  بری  تو  وام  ميده  و  باز  از  شماره  تو  کم کم  به  خو  ورداره.  دمی  که  پوله  ميدی،  ياد  تو  از  آخوند  ميايه،  که  چه  داو  ها  مفتی  ميدادی؟ اينجگا  لالا

 

٣٤

يک  انگل  نشون  دادن  پنجسد روپيه  تاوون  داره!

اينا  همه  از  بهر  اينه،  که  پول  بسيار  ارزش  داره!  همه  کار  ها  به  سر  پول  ميچرخه!  يک  شمزه  پولی  به  زير  دو خروار  خاکه!  به  فروشگاه ها  از  بهر  يک  شمزه  پولی،  هزار  روپيگی  زبون  گاو  تور  خورد  ميکنن، اوهم  اگه  ديشته  باشی! 

لالا  اگرچه  پول  پيدا  کردن  سخت  نيه!  مگر  وابسته  به  جايه. به يک  جا  پول  دار  ميشی،  به  يک  جا  پولدونی  تو  مونند  کون  آخوند  پاکه!  به  اينجگا لالا  هر چه  ميگيری،  مگری  پس  بدی.  به  اونجگا  همه  از  خود  تونه.  به  اونجگا  از  ته  باغ  و  باغچه  و  کوچه  ها   هم  گاهی  پول  ميافی! 

پس  از  چند  سالی  دل  تو  ميشه ،  که  به  اونجگا  بری.  لالا  کله  پر خاو  و  خسته  و  مونده  به  ميدون  هوايی  ته  ميشی،  چيش  تو  ميفته به  دشت  های  که  به  گزشته  ها  پر  از  خار  و  خشپل  و  بوته  و  کاکوتی  بود. هک و پک  تو  زده  ميشه.  تا  چيش  کار  ميکنه  آهن  کهنه  و  خاکستره!

ميری  به  ده  خو، بچه  همسايه  ميگه، که  شما  ميتونين  به  ته  باغچه  ما  شاش کلون  کنين!  گپ  يور  نشنيده  ميگيری.  پس  از  جور  پرسانی،  جوانی  از  تو  می پرسه،  که  شما  کون  خور  خدی  چند  دالری  پاک  ميکنين؟  باز  مايی  گپ  يور  نشنيده  بگيری،  مگر  ايبار  نمی  شه.  بری  يو  ميگی،  برار،  يکم  که  ما  دالر  نداريم،  آيرو  داريم.  ديوم  که  کسی  کون  خور  خدی  پول  پاک  نمی  کنه!  جوان  دست  تور  ميگيره  و  به  ته  ميدون  توپکبازی  ميبره.  گزافگويی  نشه،  چيش  تو  به  بيشتر  از  دوسد  تا  لوکه  رنگ  به  رنگ  به   ساختمان  ها   گوناگونی  ميفته  و  به  رو  هر  کدوم  هم  يک  سد  يا  پنجاه  روپيگی   چسپونده.  ميگه   اونای  که  زبون  مار  نمی  دانن،  کون  خور  خدی 

 

٣٥

 

 

هزار  روپيگی  پاک  می کنن!  از  همه  بامزه  تر  اينه،  که  يک  کس  دگی  ميگه: ”اگه  مه  به  آلمان  می  بودم،  مگری  به  زير  پول  گم  می شدم!“  بريو  ميگی، لالا به   آلمان  پول  از  جون   مردم   با  ارزش  تره. باز،  اگه  يک  سال  هم  به  ته  کوچه  موچه  ها   آلمان   بگردی،  تازه  که  هيچی، يک  پوره  گه  خشکه  هم  به  چيش  تو  نمی  خوره!  باز  اگه  يکی  هم  از  ما  مردم  پيدا  شه،  که  به  يگ  گوشه  کناری  سمباد کنه  و  گال  مالی  بندازه،  به  تاوستون  کون  خور  خدی  بلگ درخت  و  به  زمستون  خدی  برف  يا  خدی  پنجه  خو  پاک  می کنه، باز  پنجه  خور  خدی  يخ  و  برفی  پاک  ميکنه.

هيچی  دگه،  هر چه  برينا  بگی،  سر ينا  وا  نمی  شه!  به  پاسخ  تو  ميگن،  راست  خور  بگو،  ما  از  تو  پول  نماييم.  تو  چری  مونند  دگرا  راست  خور  نميگی؟ هر چه  بگی،  که  آخه  اونا  راست  نميگن، کسی  گپ  تور  به  يک  شمزه  پولی  هم  نمی  خره!

لالا گناه  خود  مانه!  خور  بدر  مياريم،  که  ما  از  اروپا  آماديم.  جرت!  خور  بابالو  تيار  ميکنيم!  خدی  ازی  کار  خو  زندگی  هزار  تا  دگر  به  باد  ميديم.  ما  مايم  که  به  خواست  و  آرزو  ها  خو  برسيم.  هر  کدوم  ما  يک  خواستی  داريم.  تا  خواست  ما  برآورده  نشه،  به  هيشکی  راسته  خور  نميگيم!  لالا،  به  اينجگا به  ته  پولدونی  ها  ما  چهار  روپيه  هم  نيه،   روزيکه به  اونجگا  ميايم  يا  از  بنگاه  پولی  وام  ميگيريم  يا  گوش  آشنا  ها  خور  بخون  ميکنيم!  به  پول  مردم  بابايی  ميکنيم! به  دروغ  خور  پول  دار  ميگيريم  و  می  سازيم،  يکی  مايه،  گره  ها  دل  خور  وا  کنه،  يکی  مايه  دختر  خوشگل  يا  ده  دوازده  سالی  به دست  بياره!  کسی  هم  که  راست  خور  بگه،  ميگين  سخت  شده! 

لالا  هرچه  بگی،  ازی  گوش  ميره  ازو  گوش  بيرون  ميشه.  به  سر  دوست  و  آشنا  ها  خو  بدگمون  ميشی،  تور  ترس  ورميداره!  پارچه  ها  خور  ورميمالی 

 

٣٦

 

که  بجی.  هنوز  از  کوچه  پسکوچه  ها  ده  خو  بيرون  نمی  شی، که  دو  تا  پوز  بسته  خور  از  پشت  ديوال  ميندازن  و  تور  گروگان  ميگيرن!  به  زن  و  بچه  تو  نامه  ری  ميکنن،  که  يک  لک  دالر  بده! 

بيچاره  ها  به ای  گمونن که  جرمن  ها  کون  خور  خدی  پول  پاک  ميکنن  و تو  از  رو  گُه  خشکه  پول ميچيني!  هرچه  برينا  بگی؟، آ  بيچار  ها  در بدر،  هزار ها لک  هم  که ديشته  باشين، جا  شما  مانند  همو  کساييکه  هيچی  ندارن،  به  زير  خاکه!  ميزنن  به  پهلو  ها  تو  که  يک لک  دالر  بده! 

برينا  ميگی  لالا  پوزا  خور  وا  کنين،  بشينين که  خدی  هم  گپ  بزنيم!  کله  خور  شور  ميدن  که  يک  لک  دالر  بده. خانواده  تور،  که  دوهزار  هم  به  سر  هم  کرده  نمی  تونه،  به  رد  پول  الخون  ملخون  ميکنن.

به  سردستکه  نا  ميگی  مه  مايم  يک  چيزی  به  گوش  شما  بگم.  گوش  خور  پيش  مياره،  تو  هم  به  پوز  بند  يو  دست  ميندازی،کش  ميکنی،  ميبينی  که  همسايه  نون  و نمک  خور  تو!  بری  يو  ميگی، آ پلشتغه،  دست  و  دهن  تور  مرده  شو  دست  کشه،  تو  کو  مر  ميشناسی،  آخه  پول  ندارم.  نکن  مر  يله  ده،  که  دل  زن  و  بچه  مه  بترکيد.  نشنيدی  که  ميگن  دنيا  دو  روزه!  تا  چيشم  به  هم  زنی،  پا  تو  به  لب  گور  می  رسه!  رد  گروگان  گيری  و  مفتخوری  يله  ده!  از  مه  ميکنی،  تفنگ  خور بشکن!  تا  کی  نوکری ميکنی  و  گوش  بزنگي؟  برو  به  پشت  کار  و  روزگار  خو.  به  تر  و  خشک  خو  بساز!  کدو  مرتکه  از  پول  فراوون  خوشبخت شده،  که  تو بموندی؟  تفنگ  مفنگ  خور  پرتاو  ده!  همونای  که  خدی  تفنگ به  دنيا  آمدن  و  خدی  تفنگ  از  دنيا  برفتن،  کدو  کوسه  فيله  به  خنجر  زدن،  که  تو  بزنی ...؟ به  دل  تو  هسته  که  کمی  دگم  گپ  بزنی،  به  دل  خو  ميگی  دگه  ايمروز  ريشه 

 

٣٧

 

 

گروگان  گيری ر  ميکنم. هی هی  گپ  ميزنی،  که  يکبار  خدی  مرمی  بم  ته  پينک  تو  ميزنه!  مرده  تور  به  ته  زمبر  ميندازه،  به  خونه  تو  مياره.  به  خانواده  تو  ميگه،  شما  پول  ندادين،  اور  دزا  بکشتن!

هيچی  دگه  لالا  به  همو  آرزوی  که  ديشتی،  ميرسی. از  زير  آوار  فشار  اينجگا  بيرون  ميشی  و  به  زير  آوار  خاک  اونجگا  ميری.

 

از هر گلستان گلي

در ستايش شاهان

 

پس از جنگ و کشتار به هر مرز و بوم

شکست خورد ساسان، به فرمان روم

چو پيام به هامون نشينان  رسيد

روان  بر  تن  مردگان  شد   پديد

به   ناگاه   سواران   جنبده  پای

زدند  آتش  کين  بر  نام  و جای

ربودند  و  بردند  هر چيز  و کس

چو  در  انگبينی،  نشيند   مگس

ز  فارس تا خراسان و تا رود سند

شتر  را  بتاختند،  تا  خاک  هند

چو  ترکان  شدند  بندگان خدای

بُريدند   دستان،   شکستند   پای

٣٨

 

 

 

 

گهی تاز  تازی، گهی  تاخت ترک

نياکان رمه گشت، ايشان چو گرگ

پس از ترک و تازی، شه انگريز

بغريد   چون  شير،  بجنبيد  تيز

ز درگاه  افشار  بخواند  نوکرش

بکرد شاه افغان، کشيد در برش

فرانکانکه تاختند به آبنای هند

به لرزه شدند، انگريزان به سند

به احمد بسا  تير  و  توپ  نوين

روان از رهی دور، پول در کمين

هزاران هزار سيک و يا پرتگال

رميدند و مردند، فتادند  چو گال

چو احمد بمرد و برفت  از جهان

کشيدند شاه  شجاع  در   ميان

چو بادی گرفت،  در  شکم انگريز

فتاد  از  تنش،  شاهی  ديگر  نيز

سر دوست خان  نوازيد  به  ناز

نهاد  تاج   بر  سر،   بگفتا   بتاز

 

 

٣٩

 

 

 

 

چو افتاد از تاز، امير خان خست

نمود شاهشاهی علی شير مست

چو شيرک  فتاد  در بر مردگان

بکرد مير  رحمان شوی زندگان

نه کلاه نه دستار نه چيزی به سر

بزد شانه مويش،  نشاندش به خر

پس از بندخانه، پس از ليس گاو

فتاد  شاه  بر  خاک، گرفتش  تاو

چنان  تاو  جانگير،  چنان تاو تيز

نه درمان، نه دارو، نه  هم  انگريز

پای  مير  ميران کشيدند به  در

حبيب خان امير را  نمودند پدر

به سر تاج  نار و به دست زلف يار

به  انديشه  مار  و  به  کردار  زار

ز بهر  همان  تاج   زرين  به  سر

بشد  مست و بيخود، رنگين پسر

امان تشنه  گشته  به  خون پدر

بکرد  خون  تيره  ز  گردن  بدر

 

 

 

٤٠

 

 

 

چو  کله  جدا  از  تن   مير  شد

گزاشت تاج بر سر، پسر شير شد

چو سامان نبود اين پسر را به سر

فراريد  ز کشور،   به  جای   دگر

بديد آبفروشی  که  افتاده   تاج

گزاشتش به سر، نه زبان و نه واج

چو هندو بديد آبفروش  بچه را

به دندان گرفت ناخن و پنجه را

بخواند زاييان  را، بداد تير و  پول

که تازند به کابل چو مستانه غول

بداد تاج به نادر، پسرجان خويش

که تا سر زند، دشمن خوان خويش

چو  نادر  به  اردو  سخن راندی

ندانست کس،  آنچه او  خواندی

جوان هزاره به پا خاست و گفت

ترا تاج نشايد، نکش جفت جفت

سزای  تو  باشد، به  سر تير نغز

درآيد،  دراند   تو   را  مغز  مغز

 

 

 

٤١

 

 

 

سر و تاج نادر سيه شد به خاک

بخواندند  ياران  به گورش، راک

ز هند فرمان آمد  به محمود خان

بکش  خالقان  را، ببند  در  کمان

بده تخت به ظاهر، گزار تاج به سر

سپارش به  هند، گو برو  پيش پدر

بگفت  و  بياموخت  برايش  زبان

که هرگز نيايد  او را تير  به جان

ز بنياد چو او خود پسر خوانده بود

ز هر شهر يکی را  پسر خوانده بود

کشيد چرس و ترياک، بزد بنگآب

گمانش نبود، روز ها  بود به خواب

پس از سال چهلم، که افتاد بياد

پسرزاده  خامی، بدادش  به  باد

چو داود نبود باخرد، هم نه  رام

زن و مرد گفتند به ا و کله خام

گهی امريکا و گهی چين و روس

ز سر تا به پا زد، او ليس و  بوس

 

 

 

٤٢

 

 

 

به  شاهان روسی گمان شد  جور

که سازند به داود يک زنگ غور

چو  غورزنگ  ملی  ز دربار  بود

به خلق و  به پرچم دگر يار  بود

همه  برگ غورزنگ داود شدند

ز بی  دانشی از خود بيخود  شدند

بسال يک و سه وپنجاه و  هفت

خرد  از  وطنجار و قادر  برفت

يکی  از  زمين  و  دگر   از  هوا

زدند تير و شمشير به هر بی نوا

چو خود از خرد بهره ای بر نبود

ترهکی گرفت تاج، گوی را ربود

امين تشنه ای تاج شد هم به تخت

فشرد رو پدر، بالش پنبه   سخت

امين خاست از جا و کوبيد به مشت

نمود  او  به  بابای  روسش  پشت

چو ببرک بديد کينه ورزان خشم

بگرداند به سوی  کرملين  چشم

 

 

 

٤٣

 

 

 

کرملين رده زد بسا توپ و تانک

نشاندش به  رويش، بگفتا  ببانگ

چو ببرک بديد اين همه کر و فر

نشست روی تانگ و زرهی به سر

هزار  سد  پياده،  هزاران  سوار

کشيدند امين را به چوبه ای دار

بدادند به ببرک، هم تاج و تخت

مگر  ببرکی را  نبود، هيچ بخت

نجيب را نشاندند، که نرمی کند

نکشد ديگر، دل به گرمی  کند

نجيب در کنش تند و تندرو بود

به  زور و به دانش، چون گاو بود

چنان نرم و نرمش کرد  او به ريش

که رفت تاج شاهی، به ناگاه ز پيش

مجدد گرفت  تاج شاهی به دست

چو دستار به سر، تاج از سر برست

گرفت تاج برهان و گفت شاه منم

زنم  برچه  بر  دل،  ز  جا  بر کنم

 

 

 

٤٤

 

 

چو برهان ز دودمان  تاجيک  بود

به مسعوديان، او شهی  نيک بود

عمر   با   فغان ملت  و خلقيان

چو شيران بريختند، رساندند زيان

يکی  آدميخور، دگر خاک خور

بکشتند  و  بستند،   نمودند  کور

چو ب پنج و دو ساز به پرواز داد

يکی چرب زبان شاه، ز امريکه زاد

به  گفتار کرزی،  چو توفيده پای

به رفتار چون کوه، بايستاده  جای

خودش  را  ميانه  کند  در  ميان

به چپش چپوله به راست طالبان

چو  بوشان* بگيرند ز کرزی  جان

دهند مرکلان** تاج به رنگين جان

وگر  نيک  ببينی، تو  بر  کار  زار

همه  از  سر  هم،  لرگ   از  تغار

ز ساسان و  تازان، بليران*** و بوش

نه سودی به مردم، نه شاهی بهوش

 

 


 

* جورج بوش

**  انگلا  مرکل

***  تونی بلير

٤٥

 

 


بالا
 
بازگشت