بهار هم پاي بهار

                  محمدهادي رفيعي

 

تقارن دوبهار است بهار طبيعت و بهار کرامت انسان. اين دو واژه از واژگاني است که مفهوم ومعناي آن بر همگان روشن است و به هيچ کسي پوشيده نيست. بر دامن يکي گل، سبزه ودختران شوخ چشم متبسم صحرايي مي روييد. و بر دامن دگري کرامت، عفت، عصمت، شهادمت، وعزت! گل مظهر زيبايي، شکوه وجمال طبيعت است. زيرا زيبايي، جمال وجلال از آنِ خالقِ آن است. بهار طبيعي که رويش گل وگياه است نشانه عظمت وقدرت وبي همتايي اوست، در يک کلام بهار طبيعت نشانه تجلي خداوند در طبيعت است. وکرامت مظهر اسماء حُسناي اوکه در انسان متجلي مي گردد!

 امروز بر دامن دشت وکوه وصحرا، ‌عفت، قداست، عصمت وشوکت موج مي زند. بلبلان از عمق درد هجر نعره مي زنند وگل از شوق، جامه مي درد. ازين شور وهيجان بهاري بلبلان، به محشر گلها مي روند. چه قيامتي، چه رستاخيزي عجيبي! نفخ صور بهاري در کالبد طبيعت مي دمد. زلال کوهساران به کام تشنگان اين رستاخيز جاري مي شود. گستره اين رستاخيز براي همگان مشهود است. بهشتيان بر لب نهر زلال عزت وعظمت آن متبسمند، جرعه، جرعه ازان زلال گوارا مي نوشند. راستي آنان هلهله وشادي را دراين روز مي نگرند. دل هر سودا زده شهادت مي دهد تجلي عظمت خدايي را بر طبيعت. بيا به اين تجلي نگر که خود نيز متجلي از وهم نشيني بااو. ودر زير چتر کرامت از پياله هستي مي نوشي! ولبريزي از وصف حسنايش.

 آري! بهار کرامت انسان قطره ايست که از درياي بي منتهاي هستي بخش بر دامن کوهسار وجود انسان چکيده است. محمد(ص) که در روز هفدهم ربيع الاول عام الفيل چشم مي گشايد، گلواژه هاي کرامت، انسانيت وعظمت بر دفتر هستي انساني مي شکوفد ونفس رحماني بر بستان کرامت انسان مي تراود.

 روزگاري بود که صياد قبيلگي، تفاخر، انتقام جويي، تعصب، نژاد پرستي، رقابت، جهالت وهم چشمي، غزال عزت، آزادي، شجاعت، رشادت، مروت، از خود گذشستگي، ‌شرافت، ومردانگي را در کوه دامن هميشه سبز انساني شکار کرده بود جزيرة العرب جولانگاه نيزه داران شهوت پرستِ بي شعور وميدان تاخت وتاز تعصب، غارت وچپاولگري عفت وناموس خلقت شده بود. تراژدي غم انگيز زنده به گور نمودن دختران معصوم که مظهر قداست وعفت بودند نواخته مي گرديد.

 درآن روزگار از آسمان انسانيت برف نااميدي مي باريد، شکوفه هاي جلال وشوکت واقتدار لبخند نمي زد. در بحبوحه اين زمستان ارزشهاي انساني بود که بهار تولد محمد(ص) مي رويد. رويش اين بهار فرح انگيز از آغاز زندگي نوين مژده مي داد وبر دامن آن شکوفه هاي عزت وجمال الهي انسان شکوفيد وبر ويرانه هاي پژواک انساني جلال وجمال الهي متجلي گرديد.

 اينک تواي انسان اين گوهر گران بهاي انساني را به قيمت ناچيزي مفروش. باز هم صيادان درکمينگاه منتظرند که تورا شکار نمايند. آنان دام ها گسترده اند که اين کبک زرين خال را صيد نمايند. چشم بگشا که بر بستر عظمت نشسته اي! توآيت کرامتي! اين مقام ويژه توست «فاخلع نعليک انک بالواد المقدس طوي» سزاوار نيست که نامحرمان به حريم حَرَمت پا نهند. حريم کرامت ازآنِ توست. درين صحرا توسرکارواني، ره بپوي که عصمت وعظمت از تومي تراود. بهار طبيعت، هم پاي بهار انسانيت مي گردد. بر دامن هر دوگل مي رويد.

 

 


بالا
 
بازگشت