منصور سایل شبآهنگ

 

 

اسد بدیع آوازخوان صاحب نام ، شاعر ِ ناشناس

 

اسد بدیع آوازخوان را  دوستداران موسیقی می شناسند.او در این عرصه نیازی به معرفی ندارد که خوب درخشیده ودر هنرش موفق بوده ، اما اسد بدیع شاعر را،  شاید عده ای معدودی از دوستداران شعر بشناسند.در حالی که او در حدودی چهارصد قطعه شعر سروده است .و این ناشناسی هم  دلیل و دلایل خودش را دارد.یکی اینکه او سروده هایش را تا هنوز منتشر نکرده  و در خلوت خودش زمزمه کرده  و مشق ها و سیاه مشق های نخستین اش را بیرون نداده است.او  سرایش شعر را از سالها قبل شروع کرده و  این  فعالیت ادبی اش را  کار تفننی  نمیداند و با جدیت دنبال میکند. او به زبان شعر و ادبیات  خوب تسلط دارد و این دانش سخن شناسی و زیبا شناسی اش را  در گزینش تصنیف های از آهنگهایش هم میتوان دید.

اسد بدیع که با جادوی آواز و نوا روح و روان ما را نوازش داده ، میتواند کلمات را نیز با نیروی تخیّیل آهنگین و مصّور بسازد.او نمونه ای از سروده هایش را برای من فرستاد و من حیفم آمد که دیگر عزیزان نیز این سروده ها را نخوانند و برای انتشار شان از او اجازه خواستم که پذیرفت .

براستی چه چیزی بیشتر از هنر با روح و روان انسان واقعآ می آمیزد؟هنر، کار روحانی است و هنرمند با درد و با درک  واقعی ، روحانی واقعی! .اسد بدیع این بخت بلند را دارد که هنرمند هست و روحانی  .اگرچه این ادعای دومی را خود هم نپذیرد.

در آخر امیدوارم که خود او از این پس اشعارش را چاپ و منتشر کند

 

چه دنیایی.......

 

یکی آیینه را بشکست و زیبا شد ، چه دنیایی

یکی خندید بر خورشید و  والا شد ، چه دنیایی         

یکی در کشت فردا ،  دود و باروت و تباهی ریخت

هزاران لاله در آتش  شگوفا شد ، چه دنیایی

خروس انتظار از ناله افتاد و سحر نشگفت

زمان افسرده از غوغای فردا شد ، چه دنیایی

یکی اسطوره را دزدید ومسخش کرد و  آتش زد 

اوستا سوخت ،  اهریمن  اهورا شد ، چه دنیایی

ندای فتح دنیا وحی و نازل گشت بر قابیل            

چه دنیایی ،  که جنگ آرا  مسیحا شد ، چه دنیایی

زجنگ ِ آهن و انسان،  گمان و باور دنیا

خدا تنهاست، آدم نیز تنها شد ، چه دنیایی

صدای شیون   نسلی که می نالد  به قربانگاه

نه توفان و  نه باران  و نه دریا شد ، چه دنیایی

خدایی هست و شیطانی در آن بالا رقیب هم

درین افسانه  قربانی   دل ما شد ، چه دنیایی

(اسد بدیع)

 

 

پنجره......

 

صدای  کوچه نیاشفت خواب پنجره را

نخوانده هیچ نسیمی، کتاب پنجره را

تمام خانه پر از درد نامه ی تردید

به چاره کس نرساند ،  اضطراب پنجره را

به خانه خانه شب آوردگار هدیه کند

به تشنگان سحرگه ، سراب پنجره را

رکود این شب بی انتظار میکشدم

بگام سنگ که بسته ، شتاب پنجره را ؟

به جرم قاصدی نورو رهگشایی باغ

بریده اند گلوی شباب پنجره را

دری گشوده نشد در شبان کهنه ی شهر

کسی به خانه نبرد آفتاب پنجره را

به هر که مینگری از بهار گوید و لیک

نهاده است برویش نقاب پنجره را

 

 

 

ازباور تا تردید.........

 

سیاهی رفت از این شهر ،  یا در راه    شامی  هست

صدای هی هی مستی ست  یا بنهفته  دامی هست

چراغان است شهر و  شب میان نور میرقصد                   

سرود صبح بیداریست یا از صبح ، نامی هست                  

 هنوز آن پیر صاحبدل ، هنوز آن می ، هنوز آن خم

هنوز آن  کهنه میخانه ویا بشکسته جامی هست؟

میان هستی شهرم،  به راهِ  دختر خورشید

نگین قله ی کوهی و یا یک کهنه بامی هست؟

میان عاشقان خسته ی آن سوی آبادی

سلامی بر لب آیینه و  در دل پیامی هست؟

درین صحرای آتشخفته ی بی انتظاری ها 

سواری ، اسپ مستی ، گرد راهی ، بانگ گامی هست؟

ببردند آبروی باغ را  ناباغبانانش

بگو در کشت من  ازقامتِ سروی ، خرامی هست؟

الا ای باغبان !  گر زخم من مرهم نشد، باری

بگو بر خنده ی  کمرنگ  فرزندم ،  دوامی هست؟

 

 

باغ کاغذی...

 

اگر از رعد یا از برق  میبافم ،

                              سرود خانه ی خودرا

درون سینه ی من ، یادگار تلخکامی هاست

دلم در آتش توفان سنگین پای میسوزد

دلم همسایه ی تکرار ِ توفانی که  باغم   را ز من بگرفت

و دربال و پر ِ  خوشباورم ،  آیات تقدیس قفس آویخت

اگر از خشم میغرم،

                        دلم چون گرگ ِ زخمی یست

                      و باغم   نیز.

سیاهی در مسیربی چراغ کوچه ها ،  پسکوچه ها ،  تکرار میگردد

و باغ ِ یادگار ِآفتابم  را،  به نور کوچکی  دلشاد میسازند

 

و درد تازه ی هردم ،

                         شکوه نیمرنگ  خنده را از بستر لبهام میدزدد

پس از یک نسل قربانی

پس ازیک عمر ویرانی

                             و ننگ داغ  مرگ غنچه ها  برشرم  پیشانی

پس از یک عمرآتش ریختن در کشت و حیرانی

هنوز از انتقام لاله ها ، در دشت حرفی هست

و هردم جشن میگیرند ، نابیداری آیینه ها را ،

                                                  چشم های خفته در فولاد

و بر فردای کشتم   ازخزان  تقدیر میسازند

و کشتم را هدایای ِ  نهال کاغذیی میوه و ناجو،

                                              وعطرشبنم ونقاشی خورشید

                                                                 می بخشند

و باغ از تازگی های شکوهِ کاغذیی  نور ،

                                            نماز شکر میخواند

                                          و من از خشم میغرم

                                          و بر آیینه ها ی کاغذی نفرین میگویم

 

 

دلتنگی........

 

چنان دلتنگم از هجران

چنان از یار دورم من

چنان تنهایم ای دنیا

که میخواهم به بهتانی

بزندانم بیدازند و شلاقم زنند  وبعد سنگساران کنان

بردارم آویزند

وآنگه در میان شعله ی آتش بسوزانند

گل خاکسترم را در میان خندق اندازند

 

چنان دلتنگم از هجران

چنان تنهایم ای دنیا

که میخواهم شب سرد زمستانی

که جنگل خفته در کرباسی از برف ا ست

و تیغ سرد هر شاخی

گلوی باد را با خشم می بُرّد

بدام  گرگی افتم

تا بدرد سینه ام را  و

دل ناخفته از غم را

میان چنگ ودندانش به خون آغشته سازد

تا رهایی یابم ازاین عاشق شب زنده دار سرکش بیدار

 

چنان تنهایم ای دنیا

که انگارم که روز خلقت تنها ترین مرد زمینی است

و من آن( آدم) تنها ی بی (حوا)ی دلتنگم

که هر چه هست در دنیا ، برایم تلخ و نا زیباست

چنان تنهایم ای دنیا.......

 

 

تو بودی.......

 

 

گر در دل من عشق نفرسود ، تو بودی

وز آیینه ام شُست  گلُ ِ  دود  ، تو بودی

آنکس که مرا یک شبی آراست به دردی

در قطره ی من ، بحر بیفزود ، تو بودی

آیینه مرا رمزِ شب و نور بیاموخت

وز آنچه مرا منع نفرمود ، تو بودی

در شام سکوتم ، غزل و بیت تو دادی

در تار صدای دل من  پود ، تو بودی

آنگاه که شب پنجره می بست برویم

ازجنس چمن ،لحظه ی مولود ، تو بودی

هر شب به امیدی که ببارد گل ِ باران

چون دانه ی شبنم ، خبر زود ، تو بودی

گه شیشه ، گهی سنگ ، گهی مشت به دیوار

در جنگ شبم ، آنکه نیاسود ، تو بودی

در کشمکش ِ باور و تردید که دیدم ،  

آن چشمه ی جان ، آن دم موعود ، توبودی

درخلوت من ،  یاد تو مهتاب بیآویخت

در خانه ی من ، روزنه ، گر  بود ، تو بودی

 


بالا
 
بازگشت