به بهانۀ وفات پدرم که باوجوددردهای بی پایان برسکوی عزت ووقارتمکین داشت
نویسنده : مهرالدین مشید
این بارسخن رابه بهانۀ حادثۀ المناک وجانگدازپدرمهربانی آغازمیکنم که عمری رادرپای فقرسپری کرد ، رنج بی امان راپذیراشد ، دردهای بیدرمان رابه شانه های نحیف خود حمل نمود ، باهمه دشواریهادربرابر حوادث به نبردتسلیم ناپذیرپرداخت وبالاخره رنج های بی پایان من رابدون آنکه خمی به ابرو آوردوبه دل وجان قبول کرد. اوچون شهسوارعزت وغیرت هرگزتن به ذلت ندادوباسربلند هرآنچه درتوان داشت ، ازآن درراۀ سعادت من وخانواده ، اطرافیان ودیگر مردم کشوربه صورت قطع دریغ ننمود . بدون شک زنده گی باعزت ووقارحوصلۀ فراخ ودل بزرگ میخواهدتادشواریهای حیات باهمه تشددآفرینیهاوخشونت آفرینیهاازدامن آن به آسانی عبورنمایند ودامن آن آنقدرتحمل ویرانگریها ونابودیهاراداشته باشد که زشتی ها " آرمان آه گفتن راباخودبه گور برند"و بادلی پرازکین وچرکین به زباله دانی های تاریخ فروریزند . ازهمینجا است که زنده گی پرغروروباوقار بهای گرانسنگی میطلبد وناگزیربرای آن بهای گزافی بایدپیشکش شود.
آری حرف برسربهانۀ مرگ پدراست ؛ پدریکه باعالمی ازاحساسات وعواطف زنده گی رادرقریۀ" کوئت " رخۀ پنجشیرآغازکرد، احساست وعواطفش چنان بالاگرفت که شوریده حالی اوزبانزدخاص وعام مردم محل گردیدوداستان ناتمام زنده گی اوازمرزهای قریۀ "کرباشی "، "کنده وکوئت"وشصت فراتررفت. یاران باوفایش چون آقای دادخدابه یاری اوشتافتندوویرادرورق زنی صفحات غم انگیرروزگارش یاری میرسانیدند. دردهای فراقش چنان بالاگرفت که فریاد ملکوتی شفربه یاری وی شتافت ، باسرودن" سنگردی "هایی به سبک آریایی های کهن روح سرگردان خودراتلطیف مینمودوبه روی غمهای بیدرمان جدایی های خود مرهم میگذاشت . گفتنی است که شماری ازسنگردیهای اوراساربان که درآوان عسکری هم قاغوشش بود ، خیلی زیباودل انگیززمزمه کرده است. اوباجرئت تمام برمصداق آیۀ قرآنکریم " قدافلح من ذکا" درپی تذکیۀ نفس وتلطیف ذهن خودبرآمد. اوتنهابه سرودن شعربسنده نکردوباشوروشوق فراوان درپای درس استادان مدرسه های شصت وقابضان پیجشیر زانوزد. به شیوه های آموزش قدیم به آموختن پرداخت وتاتوانست ، لقب ملای بزرگ قریۀ خودراکمایی کندوهمه اورابه نام ملا غلام محی الدین میشناختند. تنگدستیهای روزگارمجال راازوی گرفت وناگزیرشدتاپیجشیررابه قصدکابل به خاطرکاروبارترک نماید. وی درکنارکارروزمره بازهم به تحصیلات دینی خودادامه داد تاآنکه ناچاربه مهاجرت به پشاورگردید ودرآنجافرصت یافت تابیشتربه آموزش علوم دینی بپردازد، درآنجاکتابهای بزرگ فقه وتفسیررانزداستادان بزرگی فراگرفت ولقب مولوی غلام محی الدین رافراچنگ آورد، بعدهاعازم کابل گردیدوسنگ تهداب مسجدابوذرغفاری رادرسرای شمالی به یاری مردم محل گذاشت.
شورجوانی اوهرگزفروکش نکردوهرآن بربیقراریهاوبیتابیهای وی می افزود. اوخامیهای حوصله شکن زنده گی راباگامهای استواربه سوی پختگیهامینوردید ، درمعبرزمان آزمون سوختن هارادرخود بارورمیگردانیدوهرچندگاهی هیجانات وجذبات چون امواج مست اورابه استقبال طوفانهای جدید میکشانید، رویارویی اوراباپیشامد تازه واردآزمون جدیدترمیکردودراین آزمونهای قامت شکن قامت کشان به پیش میرفت وبیهراس گام برمیداشت ؛ ولی شوروهیجانات اوچون رودی خروشنده یی درسراسرزنده گی اوجاری وساری بود. درهرمرحله یی ازحیاتش گویی روح تازه یی براومیدمیدوعطش ناقراریهای اوراناقرارترمیگردانیدواین جذبات چون جرقه نورانی ازباطن اودرتلولوبود.
درواقع زنده گی اوباجرقۀ آتشینی آغازگردیده بود که هرآن ویرامیسوخت وشعله های آن دربلندای روح آن دراهتزازبودوتاآنکه شعله های عصیانی آن وجودش رابرانداخت وآخرین جرقه هاروح زندانی اوراازقفس تن آزادکردوبه دنیای بزرگ بیرون ازوسوسه رهایش نمود .
وی یکسال پیشترازوفاتش افتخارزیارت بیت الله رانیزبه دست آورد وتاآخرعمردرمسجد نامبرده درخدمت مردم محل بودتابه تاریخ 30 سرطان سال جاری به عمر76 سالگی جام اجل رالبیک گفت. روحش شادویادش گرامی باد
پدریکه باهمه توانایی های انسانی وارزشهای حقیقی اش چون ازمقام اعتباری برخوردارنبود ودردولت مقام خاصی نداشت ، دستش درچپاول ودزدی اموال مردم وغارت هستی مادی ومعنوی کشور دخیل نبودودست مظلومی به جرم انتقام غضب زمینی وخانه یی دریخنش نیفتاده بود وبالاخره فساد ازپشت وپهلویش فواره نمیزد. این برای اوکمبودی بزرگی بود وحق آنراپیدانکردتارسانۀ دولتی یی دربرابروفات اوحداقل ابرازتاسف نماید وراستی هم زمانیکه درجامعه یی فساد به اوجش میرسد وبرمصداق این بیت
"زمانه کج روشان رابه برکشدبیدل هرآنکه راست بود خارچشم افلاک است "
مفسدین ، سفها، حق خواران ، ستمگران ونااهلان درآن جامعه قدرومنزلت کذایی پیدامیکنند، به نام ونان میرسند ومقامهای دولتی راگویی به اصطلاح دربدل " سرقفلی غضب میکنند" ؛ درچنین جامعه یی درحالیکه آۀ مظلومان سربه آسمان دارد ، بازهم فریادرسی ندارند ودرچنین جامعه یی گویی بیداددست دادرا ازپشب سخت بسته است وداددرزنجیرهای وحشتناک ضجه میکشد.
بازهم بهانۀ مرگ پدر؛ بهانه یعنی واژۀ عجیبی که سیاستمداران باتمسک جستن بدان کشوری راویران میکنند ، ملتی رابیدست وپامینمایند وهستی مادی ومعنوی آنرابیرحمانه به چپاول میبرند . برای رسیدن به قدرت هیچ مرزی رامقدس نمیشمارند ، حتاخط قرمزی هم درمرزهای زنده گی آنها به عنوان مرزمقدس وجودندارد، بدون اندکترین ترحمی برای رسیدن به قدرت حتاعزت وافتخارات تاریخی مردم خویش رابه بازی میگیرند، به دین ، وطن وآرمانهای ملیونهاانسان مظلوم وایثارگرهم اعتنایی ندارند وآنچه درتوان دارندبرای رسیدن به قدرت ازآن دریغ نمیدارند؛ گویی قدرت برای آنها "تابویی " شده است که تا سرحد تقدیس آنرامیستایندوچنان درغبارازخودبیگانگی هافروترمیروندکه نزدیکی دیگران رابه آن حرام میشمارند ؛ زیراکه هرپدیدۀ غیر مقدس اگربه مقام کذایی تقدیس برسد ، خلاف امرمقدس برای دیگران نامحرم گردد وغیررانزدیکی بدان نشاید؛ درحالیکه درمشرب حق پرستان وعاشقان راستین راۀ رستگاری انسان اگر پرستش به چنان مقام بلندوعالی برسد، نامحرمی رانمیشناسد وبه قول حافظ شیرازی " سگان کوی اورامن چو جان خویشتن دانم " این بارگاه منزل امنی برای هرمحرم ونامحرم میشود وغیریت دراین سرزمین مفهومش راازدست میدهد.
بازهم " بهانه " واژۀ چندپهلوکه یک ظاهرداردوچندین باطن . این چندپهلویی پرییچ درظاهروباطن بارمعنایی آنراافزایش داده است که مجال تعبیرهاوتفسیرهای گوناگون راازآن برای هرنویسنده ویاغیرنویسنده به بارآورده است . بعید نیست که هیکل تراشی ، خطاطی ، نقاشی ، موسیقی دانی ، نوازنده یی ، سینماگری ونویسنده یی باتمسک ورزندن به آن دست به آفرینش شهکارهای بزرگ هنری وادبی میزندوشاعری بابه استعاره قراردادن آن عطش درمان ناپذیر فراقهای دیرپاوشب زنده داریهای علاج ناپذیرخود رالحظه یی سیراب میسازد وغوغاهاوهیجانات غم انگیزفراق راگویادرپای آن قربانی مینمایدتاشهسوارعشق رادمی به آغوش بکشاند، تب وتاب خویش رادرسیروسلوک عرفان به یاری عشق به منزلی برساند. گرچه رسیدن به منزل وپیمودن هفت شهرعشق هرکس رانشاید وتنها عطارهابه قول مولانای روم به آنسوی کوچه های آن رسندودرکوچۀ هفتم اطراق نمایند واین راه آنقدردشواراست که مولانای بلخ درخم یک کوچۀ آن باقیماند؛ ولی باآنهم به جایی پاگذاشت که به قول خودش " آنچه اندروهم نایدآن شدم "رافریادبرآورد. وی درواقع باین گفته بساط مطلق گرایی درعرفان رابرچیدو راه رابرای سالکان دیگرهموارترگردانید.
من هم ناگزیرشدم تااین واژه رابهانه قراردهم تابابهانه قراردادن آن مرگ پدری بیچاره ییرابه مطبوعات ورسانه ها برسانم وجهانیان راازمرگ پدری آگاه نمایم که بدون تاج تخت القاب بابارا آبرومندانه کمایی کرده بود ؛ ولی بی آنکه" بابای ملت باشد" . دراصل اومقام بابایی راداشت ، ولی چون ملتی رابرای چهل سال درخواب غفلت وبیخبری نگاه نکرده بود ، کشوری راازحیث سیاسی آسیب پذیر، فاجعه گستر وبحرانزانگردانیده بود، ملتی راقربانی منازعات خانواده گی وکشمکشهای قبیله یی نساخته بود ، ده هاجریب زمین های شخصی رادرداخل شهرکابل واطراف آن باصدورقباله های تحمیلی غضب نکرده بود که ساکنین کاریزمیرپس ازمرگش فریاددادخواهی ازدولت افغانستان رابلند نمایند وصدای خودرابرای جهانیان برسانند؛ زیراکه اوپارلمانی رادراختیارنداشت تا"بابای ملت " بودنش رادرقانون اساسی کشورسجل نماید وبربابای ملت بودن اوحتادرداخل پارلمان آنانی مهرصحت بگذارند که دیروزفتوای تکفیراورابه وسیلۀ ملاهادربدل حج درپشاورصادر میکردند وگویاکفراورامشروعیت میبخشیدند. بنابراین اوتنهاپدرمن یعنی "بابای من" وبابای خانواده وبابای قریه اش باقیماند. به چنین بابای باید افتخارکرد؛ زیراکه لقب بابای قومش رابارضاورغبت وبدون رشوت حاصل کرده بود ودرانتخاب آن هرگرقدرت وثروت رخنه نکرده بود. اواین افتخاررابرای آن کسب کردکه باهمه دشواریهای زنده گی عمری رادرپای درس استادان گرانمایه وعالیقدری سپری نمود ، زیادترین عمرعزیزخویش رادرخدمت مردم خودوقف کردوآموخته های دینی خودرابه ویژه درعرصۀ فقه اسلامی بی شایبه وبدون تعلل دراختیارپیران ، جوانان وکودکان کشورش قرارداد .
بازهم بهانه ؛ ولی این باراززاویه یی دیگر که مجتهدان دین هم ناگزیرانه به آن چنگ زده اند ، آنرابرای زیارت قبوربه استثنای پدرومادرآنهم گاه گاه که درشریعت چندان جوازقوی ندارد ، بهانه قرارداده اندوبرآن عنوان وسیله راگذاشته اندکه گویازیارت قبوررابه گونۀ مشروط پذیرفته اند. من هم باتمسک زدن به این بهانۀ شرعی به زیارت قبربابای خودرفتم . درآنهنگام درودودعامیخواندم . افکارعجیبی درذهنم خطورکرد وباخودگفتم که آدمی هرچه دردنیاانجام بدهد . رهتوشۀ اوبرمصداق این حدیث که " دنیا مزرع آخرت است " جزنیکی درپندار ، کرداروگفتارچیزدیگری نیست . دراین هنگام آنانی به یادم آمدندکه عمری رابرای مردم آزاری ، بیدادگری وحق کشی سپری میکنندتاصاحب جاومقام شوند ، ثروتهای فراوان می اندوزند ، کاخها وویلاه هااعمارمینمایند وبه زنده گی پرتجمل رومی آورند ؛ ولی هرچه که می اندوزند . هیچکدام آن پس ازمرگ به یاری آنان نمیشتابند وآنها تنهابه خاک سپرده میشوند. آنانیکه به مشایعت واستقبال میت میروند هیچکدام ازدارایی امکانات او حرف نمی زنند و داشتن کاخها وموترهای قیمتی رامیزانی برای خوبیهاورادمردیهای اوحساب نمیکنند ؛ بلکه همه یک صداازخوبیهاواعمال نیک اوسخن میگویند وبرهمین معیاربرای اوبدرودمیفرستند.
این حرفهادرذهنم تداعی میکردکه ناگاه متوجه خودشدم وخاطرات دردبارپدرم درذهنم هجوم آوردند وباخودگفتم :" پدررفتی وباآنکه ازخودچیزی برای ماازمال ودارایی دنیانگذاشتی ؛ ولی یک چیزراازخود باافتخاربرای مابه میراث ماندی ، آن زنده گی باعزت است که هرکس پس ازمرگ ازآن به خوبی ونیکنامی یادخواهدکرد . دراین حال باخودگفتم بدابه حال آنانیکه عمری رادربدی ، بدکاری ، مردم آزاری ، حق خواری وحق کشی سپری میکنند وپس ازمرگ چون توته های نفرت وانزجارازخودمال ودارایی بی حساب رابرجای میگذارند و جزباری ازنفرت وانزجارمردم چیزدیگری راباخود نمیبرند. این حرفهادرفضای ذهنم طنین افگنده بودند که ناگاه شعرجاودانۀ شاعر ، حکیم ، فیلسوف وآزادیخواۀ شرق اقبال لاهوری درذهنم درخشید وچه خوش درخشید :
شبی زارنالید وابر بهار که این زنده گی گریۀ پیهم است
درخشیدوبرق سبک سیرگفت خطاکرده وخنده یکدم است
آری هرگاه به سیمای ظاهرزنده گی نگاه شود وهزاران رموزپیچیدۀ آن ازنظردورنگهداشته شود. زنده گی درچنین نگاهی جزداستان بی پایان نالیدنهاودردهای طاقت فرسای انسان براندازوهستی سوزمفهوم دیگری پیدانمیکند. انسان موجودی خوددآگاه وجامعه سازخلاف نظرارسطو که اوراحیوان اجتماعی خوانده است . انسان درپهنۀ این گنده پیرگردون که جزمیگردد ودیگر هیچ نمیداند؛ باهمه ناتوانیهایش چنان باگامهای استواروخلل ناپذیرایستاده است وشجاعانه ومغرورقامت راست میکند که گویی دوموش سیاه وسفید قادرنیست تاطناب عمرش راکوتاه نماید وباهمۀ توان دردل طوفان گویی لنگرافگنده است . هرآن درفرازونشیب طوفانی امواج سینۀ بی کینۀ خویش رادرآغوش امواج میساید ، درراۀ رسیدن به هدف حتاسینۀ امواج طوفنده رامیدردوتاآخرین منزل دشواریهاضربۀ صخره هارابردل امواج مست به تماشامینشیندو ازآن هرگزباک نداردکه دراین سیروسفرحیرت آوراولین قربانی است. بااینهم ازتلاش نمی افتدوآرمان رسیدن به ساحل نجات رادردل میپروردوروح سرشاروعصیانی اش میل بلندپروازیهای استثنایی راازدست نمیدهد. باهمه دست وگریبانیهای گلوگیرازتلاش نمیماند.
دراین تلاش بی امان تنهاانسان نیست که بزرگتریی رنج زیستن رامتحمل میگردد ؛ بلکه همه پدیده هاوپدیدارها به نحوی اوراهمراهی میکنند وبرای قربانی دادن های بزرگ آماده گی میگیرند وچون شاهدی انسان رادرآغوش میکشندوباوی همدردی مینمایند. چنانچه دربیت بالابه آن اشاره شده است که شب زاروابربهاربه نماینده گی ازحلقه های دیگرآفرینش گواهی میدهند که حقازنده گی گریۀ پیهم ودوامداراست . دراین گریۀ مستمرورنج پایان ناپذیرتنهاانسان است که جان میدهد وسایرپدیده هاچون ابر، باران ، شب ، روز ، درختها، کوه ها ، دشتهاودامنه هادرسوگ نابودی اوغم شریکی میکنندوگویی دست انسان رامیگیرند وجان سپاری اورادرآغوش مصایب به استقبال میگیرندوخودهاسوگواروحیران درسوگ نابهنگام وی گریه میکنند ورجزخوانی مینمایند.
به تعبیرقرآنکریم که میگوید : آنچه درهستی است همه ذکرخداوندرامیگویند وبه سوی اودرحرکت اند . این گریه هاوزاریهابه نحوی دلالت به حرکت هستی دارد ؛ ازکاینات تاسیاره ها ، زمین وبالاخره عناصرموجوددرزمین وذره اتوم که همه به سوی خدادرحرکت اند واین گویای آن است که حرکت هستی به سوی خداامری است همگانی وحتمی که دراین سیروصعود به شمول انسان هرمرگی پیام آورحیات تازه است . درواقع دراین مردنها ونابودیهارمزی نهفته است که بازگوکنندۀ تحول بزرگ وحتاشگفت آفرین میباشد که طلسم حیرت آدمی وطورمعرفت اودربرج وباروی آن ایستاده اند وعاجزانه گویی انگشت بردهان گرفته اند وبرناتوانیهای خویش اذعان میدارند.
دراین حرکت بی پایان فریادهای درگلوشکستگان تاریخ رابه استقبال میگیرند وسیمای هیبتناک حوادث راباشانه های تعقل وتدبرآرایش مینمایند . رویدادهای دلخراش راباشانه های شکستۀ زمان شانه میزنندوحلاجی میکنند؛ زیراکه میدانند زنده گی چون رودخروشنده هرآن به پیش میتازد وبازنمیگردد وتنهاانسان است که درفرازوفرود حوادث گاهی بالاوگاهی پایین میغلطد . باهمه افتانهاوخیزانهاازحرکت بازنمیماند وجسورانه به پیش میدود. باوجودآنکه میداند گویی همه درکمین نابودی اونشسته اند وانسان مظلوم ، مظلومانه ترازدیگران دراین دام گیرمیماند ومظلومانه ترازدیگران جان میسپارد. درفراه راۀ اوتنهاطبیعت به مقاومت نمی خیزدوبررنجهای بیدرمان اورجزخوانی نمیکند ؛ بلکه قابیل تاریخ خطرناکترازدیگران سرنوشت اورابه بازی میگیرد وچون صیادیکه تنها قصدنابودی مرغان ناشکیباو تسلیم ناپذیرراندارد ؛ بلکه برای تاراج آشیانۀ فقرزده آنهانیزبرآمده است وبانهایت تردستی و آرایش تکنالوژی جدیدپرزرق وبرق ترازهرزمانی به میدان آمده است . این باربافریب تازه یی واردکارزارشده است . دریک دستش تیروتفنگ ودردست دیگرش کتابی داردحاوی پیام بلندوبالاکه روی آن به خط درشت نوشته شده است "جهانی شدن " ومردم جهان رابه سوی دهکده یی میخواندکه درآنجارابطه ها درحوزه های گوناگون زنده گی بیشترازهرزمانی نزدیک ودرضمن ازمیزان تفاوت اقتصادی میان مردم فقیر وغنی جهان خبری نیست . همه رابه سوی این دهکده میخواند ، بدون آنکه جایگاۀ آنهارادرآن نشان بدهد وهرگاه شخصی ازوارد شدن به آن دهکده خودداری نماید ، به صورت فوری" طغرۀ ترو ریست " برپیشانی اش می چسپانندوحربۀ تروریزم رابرگلویش میگذارندتاواداربه پذیرش نوشیدن زهرتمدن غرب شود ودربرابرتوسعه طلبیهای آن پس ازخودرفتگیها ازخودبیگانه ترشود. درحالیکه این شب خیمه دارتاریخ همیشه ازشب پاسبانی میکندوبرای نابودی نورعدالت تنهاخیمه هاراعوض مینماید، برای پنهان کردن سیمای اصلی خود ماسک های رنگارنگ وپیچ درپیچ راپوشیده است ، درهنگام ضرورت وبه گونۀ تاکتیکی رخ مینمایاندوبابرافراشتن پرده های تازه دربازارمکارۀ سیاست خیمه شب بازیهاراسروسامان دیگری میدهد ؛ غافل ازاینکه به صورت قطع زنده گی راپایانی است ، سرنوشت انسان به مرگ حتمی می انجامد، این نابودیهاوویرانی هابه دگرگونیهای بزرگتری مبدل میشوند، آن دگرگونی هم برای نابودی وویرانی تازه تر وخلاصه اینکه درعقب هرتحول وتغییر ویرانی دیگر ودرپشت هرآبادی ویرانی دیگری نهفته میباشد.
این نابودیهاوویرانیهابه مثابۀ سرنوشتی آشکاروگاه موهوم درمعبرزمان جاری وپایی است . بدون آنکه به قول شاعر وحکیم نیشاپورعمرخیام :
برمفرش خاک خفتگان می بینم درزیرزمین نهفتگان می بینم
چندانکه به صحرای عدم می نگرم ناآمده گان ورفتگان می بینم
رباعیات عمرخیام ص 125
هرروزهزاران تن ازاین جهان میروند ؛ ولی ازهزاران رفته یکی هم خبرآن جهان رانیاورده است . سلسله جنبان مرگ به هرمنزلی که میرسد ، زنجیردیگری ازحیات رافرومی پاشد ودرتحول دیگردرساختمان کنگرۀ یی تجسم عینی مییابدکه فاخته یی ازآن باکوکوگفتن هازنجیرحیات رابه گونۀ دیگری به حرکت می آورد.چنانچه حکیم نیشاپورمیگوید:
آن قصرکه باچرخ همیزد پهلو بردرگۀ آن شهان نهادندی رو
دیدم که برکنگره اش قاخته یی بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
رباعیات عمرخیام ص 149
انسان این بازی بزرگ تقدیرسلسله جنبان این تراژیدی دردناک است که درهرگام سهمناک خودشاخۀ زیبایی ازهستی رامحومیکند ، گلی اززنده گی راپرپرمینماید وبرگی ازشاخسارحیات رافرومیریزد . به هرجاکه میرسد به باجگیری ازحیات می پردازد ، گویی برای مرگ بدهکاراست وازحیات غرامت میگیرد . وی دراین باجگیریهانه به شناسنامه یی ضرورت داردونه ازکسی شناسنامه یی می طلبد. تنهادعوت اوبه سوی ابدیت است ، ابدیت بی پایان وسفری بی بازگشت به سوی گیتی درراستای جهانی که " درآن همه چیزهلاک میشودوتنهاوجه خداباقی میماندوبس
آری دراین سفرآزمونی وغم انگیزانسان است که حماسه می آفریندوبزرگترین حماسۀ اوشکوه دادن به زنده گی وشگوفایی آفرینی های بی پایان برای حیات بعدازمرگ اومیباشد وخوبترین ملاک برای شناختن کارنامه های انسانی تنهازیبایی آفریدنهاخواهدبودوبس وبیجانخواهدبود ، اگرحرف شکسپیررادراینجانقل قول نمایم که میگوید :" زنده گی تیاتری راماندکه چون پرده های فلم ازپیش چسشمان انسان عبورمینمایندوکارگران اصلی آن هم انسان هااند. هرکس می آید درنقشی ظاهرمیگرددوناپدید میشود ودراین بازی سینماگونه تنهاآنانی میمانند وبه جاودانه هامی پیوندندکه درنقش های ماندگاربازی مینمایند وتنهانقش های جاودانه میمانندکه زیباترازدیگران باشند. ازهمین رواست که زیبایی جویی وزیبایی پسندی به فلسفۀ انکارناپذیرحیات مبدل شده است وهرچه که زیبااست سیربه ابدیت داردومیل جداناپذیربه ماندن درجاودانه ها.
سفربه سوی ابدیت سفری همواروآسان نیست . پس ازقربانیهای فراوان وقبول نابودیهای زیاد ممکن میگرددواین نابودیها دگرگونیهارادرقبال دارد. درعقب هردگرگونی ویرانی وسازنده گی قراردارد. ازهمین رواست که علی شریعتی این متفکربی باک و جسورمسلمان دربحث تحول ودگرگونی تمدنهاوفرهنگها میگوید : " هرآبادی رابرای ویرانی آفریده اند" . یعنی درعقب هرآبادی یک ویرانی ودرعقب هرویرانی یک آبادی دیگری وجوددارد وسرنوشت محتوم حیات درآبادی وویرانی پیهم گره خورده است ، انسان موجودی که به شانه های خوداین بارراناگزیرانه به پیش میکشدوبرزخهای حیات وممات رامیپیماید.
زنده گی ازبرزخ آغازمیگردد ، دربرزخ ادامه پیدامیکند ودربرزخ تقدیرپایان مییابد. برزخ یعنی مرزی میان فاجعه وفلاح که انسان چون مختاری مجبورومجبوری مختاردرجغرافیای آن مسؤولیت پذیرخوانده شده است وتاآنجامسؤولیت داردکه تاب غلبه برجبر طبیعی وغیرطبیعی را داراباشد. ازهمین رودربرزخ اولی مجبور ، دربرزخ دومی مجبورمختارومختارمجبورودربرزخ سومی رهاازهردوبه حال انتظارشناوربه سوی ابدیت است . البته این انتظاربرانگیزندۀ اعتراض نه ، یعنی انتظاربه مفهوم مکتب اعتراض نیست ؛ بلکه انتظاربدون قیدوشرط است ، برای گرفتن پاداش اعمال خوب وبد.
کشتی نشستگان مرگ هریک این قافله راناگزیردنبال میکنند. باتفاوت اینکه کسانی پیشتروکسانی بعدتر ؛ ولی مسیرقافله یکی است وبرمصداق این حرف " که منزل یکی است ؛ ولی سفرجداجدا " همه بااین کاروان می پیوندند وسلسله جنبان حیات وممات رابه ابدیت پیوندمیدهند . روح آنانی شادکه این پیوندرادرموجی ازجرقه های نوربه استقبال میگیرندودرد رهایی ازقفس تنگ تن رادرباغستانهای پرپهناوسدره های پرشکوۀ وفراخ تکامل درمرزهای ابدیت فراموش میکنند ودرفضای آزادازهرجبری به آنسوی کرانه های ناتفسیرگام برمیدارند.