آیا ولایت فقیه اجازه میفرمایند...؟!

 

نوشته: لطیف کریمی استالفی

 

از چار سمت شهر آغشته به خون من،بجُز صدای شلیک راکت های کور وخانمانسوز، فریاد کودکان معصُوم ووحشت زده، آواز دیگری بگوش نمی رسید .آلوده گی هوای پُر از دود باروت و زهر آگین، خانمم را مُبتلا به مرض نفس تنگی ساخته بود، نسخهء دوکتور بدستم ،دنبال دواخانه ای می گشتم که عاری از دواهای تقلبی پاکستانی باشد، متوجه شدم که موتر داتسون سیاهی مقابلم توقف کرد، دونفر چوب بدست که ریش یکی آن زرد وتا نافش می رسید، بمن امر کرد (ودریگه) مو در بدنم راست وخون در رگهایم خُشک شد، با پا های لرزان، مثل بُزی که ازترس گرگ فرار کرده باشد می لرزیدم،ایستادم وسلام کردم، ریشم را اندازه گرفتند، خدا را شُکر که مطابق استندرد بین الشرعی بود،زیر قُول وشرمگاه معاینه شد، آنهم مطابق خواست شان بود، سوال کردند (ربُکم دینُکم) آنناً بخاطرم رسید، که ملا صاحب مسجد میگفت:زمانیکه انسان میمیرد،اولین سوال مُنکر نکیر در قبر همین است، چنان زیر تلقین گفتار این خبیسان قرار گرفتم، گویا که واقعاً،مُرده باشم،به خود گفتم، وای خدای من! من مُرده ام، در آغوش قبر هستم، این دو نفر مُنکر ونکیر هستند، دادو فریاد دیگر سودی نداشت، چون مُرده بودم.

عاجزانه گفتم : قربانت شوم، من آدم بیسوادی هستم، عربی بلد نیستم، میشود فارسی مهربانی کنید، غضبناک شدند، با دُره های دو زبانه بمن حمله کردند، آنقدر پُشت وپهلویم را نرم ساختند که تمام درد قولُنج را یکباره فراموش کردم، اگر خانمم بامن بود، نفس تنگی او هم برطرف می شد .

بار دوم زمانی مُنکرو نکیر در قبرستان پُل چرخی سراغم را گرفتند که، شش ماه گذشته بود، درین مدت، شب وروز جزای اعمال دوران زندگی خود را به اضافهء بغل کشی قبر دیدم، این بار سوال شان چنین بود! پختو پوهیگی؟.

الها شُکر!که، گفتم (هو) و آزاد شدم.

وقتیکه از دروازهء آهنی پلچرخی خارج می شدم،خود را تکان دادم، حس کردم که، نه، من هنوز زنده هستم،دوان دوان بطرف خانه خود روان، داخل کوچهء مان شدم، اما در نیمهء راه کوچه، مرغ قلبم به در و دیوار قفس سینه ام چنان به شدت پر پر زد، که گویا در آخر کوچه کدام اتفاق بدی افتاده باشد، سریعتر کوچه خاکی را پیمودمی، وجمعی از همسایگان را دیدمی، که با سطل های آب دور خانهء گِلی ام جمع وبه آخرین خاکستر منزلم آب می پاشیدند، در جایم خشک ماندم. بُغض گلویم را چنان فشرد که بیخود شدم .

آری ای همنوعان من!

ترس از طالبها جانشین ترس از خدا شده بود، بیعدالتی، ترس، وحشت، بی سر پناهی، گُرسنگی، زندگی را برایم تلخ و تنگ ساخته بود،تا جائیکه بعد از ختم نماز های پنجگانه ،مرگ خود را از خدای یگانه می خواستم، شبها تا به صبح نمی خوابیدم، بخود می اندیشیدم تا زن و فرزند خود را چگونه از ین بدبختی نجات بخشم .

شامی غرق رویأ های خود بودم که، آواز (یا ایهاالمسلمون اخوتاً) را از زبان مهربان حضرت آیت الله العظمی ... از امواج رادیویی جمهوری اسلامی ایران، گوشهایم را نوازش کرد، جلالتمأب، جمهوری اسلامی را حامی مُستضعفین ومُسلمین جهان معرفی کردند، تاآخر، موعظهء آن عالیقدر را شنیدم، حقا که روح وروانم را آرامش وتسلی داد، تصمیم برآن شدم، تا راهی آن دیار پناگاه مُستضعفین جهان شوم، خود وعایله ام را با چه بدبختی هاییکه نبود، به آن دیار رویأیی رسانیدم،اما هیهات!! دیری نگذشته بود که همه چیز را معکوس، وهمه آرزو هایم را خواب و خیالی بیش ندیدم.

 غُروبی بود، خسته از آجور زنی بخانه بر می گشتم، عده ای از سپاه پاسداران به سرم ریختند، به نسبت نداشتن برگهء اجازهء دخول یا به اصطلاح (نامه) با در نظر گرفتن فیصلهء شورای اسلامی، از اینکه موجودیت مهاجرین افغانی بار سنگینی بدوش ملت مسلمان ایران است، دست و پا بسته به موتر ی انداختند و رد مرزم نمودند، هر چه دادو فریاد زدم که من فامیل دار هستم، سر نوشت آنها چه خواهد شد، آنها گوش شنوایی نداشتند. حالا درین طرف مرز، از پُشت سیم های خار دار با شما درد دل میکنم، لطفاً صدای مرا بگوش دولتمردان سخاوتمند ولایت فقیه وحامیان مُستصعفین جهان برسانید! وفتواء حاصل نمائید، در حالیکه در زیر سایهء رحمت پرچم اسلام، جای پناهی برای من مهاجر مسلمان وجود ندارد، آیا ولایت فقیه اجازه میفرمایند، بمنظور ادامۀ حیا ت، که حق مُسلم من است، در زیر چتر پرچم اسرائیل جای پناهی برای خود تدارک ببینم؟!.

 


بالا
 
بازگشت