مــن به دنبال دلــم ...

 

فـــريبا صـــادق آتـش

 

روز بيستم اکتوبر سال روان سرگرم خواندن روزنا مه بودم که چشمانم با ديدن تصوير دختر دوازده ساله افغان برق زد. دلچسبي به داستان غم انگيز آن نوجوان همديارم مرا واداشت تا هرچه زودتر به ديدارش بشتابم.

معروفه را در کلينيک کودکان يافتم. داکتران و کارمندان بخش بيماريهاي قلبي آنجا با ديدنم خيلي خورسند شدند و سوالاتي را با من در ميان گذاشتند. "آيا معروفه از خانواده تان است؟" گفتم: "نه!"، پرسيدند: "از خويشاوندان يا آشنايان؟" گفتم: "نه!" گفتند: " پس چطور به ملاقاتش آمده ايد؟" گفتم: "او هموطنم است. حدس ميزنم که به زبان آلماني آشنايي ندارد. شايد تنها بودن در کشور ديگر و خاصتاً در بيمارستان برايش بسيار دشوار باشد. آمده ام تا با هرچه که از دستم برمي آيد، کمکش کنم. البته اگر اجازه داشته باشم..."

يک تن از دوکتوران گفت: "اين واقعاً کمک بزرگي براي ما و همچنان براي معروفه خواهد بود، زيرا ما زبان همديگر را نميدانيم." پرسيدم: "حالا معروفه کجاست؟" شماره اتاقي را که او در آن بستري بود، به من دادند.

با دلهره به قصد ديدنش رفتم. درامتداد راه صدها سوال در ذهنم پيدا شدند. سرانجام چهره صميمي دختر زيبايي در برابرم شگفت. با صداي بلند گفتم: "معروفه جان"؟ با شنيدن نامش به اين شيوه آشنا، اول کمي حيران شد، بعد دويده خود را در آغوشم انداخت و با گريه گفت: "سلام! خاله جان." هردو چنان ميگريستيم، گويي يکديگر را خيلي از نزديک ميشناختيم و اينک پس از سالها به هم رسيده ايم.

پرسيد: "مره چطو پيدا کدين؟" عکسش را که در روزنامه چاپ شده بود، نشانش دادم و چيزي نگفتم. لبخندي زد و در چهره معصومش موجه هاي شادماني آشکار شد.

از سراپاي معروفه بوي افغانستان به مشام ميرسيد. بستر هموار شده اش در آن لحظه برايم به نقشه افغانستان مبدل شده بود. در ميان نقشه کودکان و نوجوانان جنگزده و سرگردان افغان را ديدم. او چادرک سياهي را از روي بستر برداشت و به سر گذاشت. در زيبايي آن چهره بيگناه هزاران دوشيزه زجر ديده افغان فرياد ميکردند.

معروفه در ميان صحبتها، دستش را بالاي قلبش گذاشت و گفت: "اينجه بسيار درد ميکنه. وختي که ده مکتب کتي ديگه دخترا بازي ميکدم، از درد زياد دويده نمي تانستم. نفسم قيد ميشد. ميرفتم و آرام ده يک گوشه گک مي شيشتم. ده صنف دو بودم که پدرم به مه گفت ديگه مکتب نرو." اشکهايش را با دستمالي پاک کرد و ادامه داد: "بسيار دلم ميشه که مکتب برم و درس بخانم. مگر نمي فامم که آخر چطو خات شد. هيچ نمي فامم که جور ميشم يا ني."

در آغوش گرفتمش تا هراس تنها بودن و پريشاني از عمليات قلبي را اندکي فراموش کند. از چيزهايي ديگري ياد کردم و از افغانستان پرسيدم. دستان نازکش را به گردنم انداخت و پرسيد: "خاله جان! زياد پشت وطن دق شدي؟"

با شنيدن اين پرسش، غم عجيبي بر دلم سنگيني کرد، گويي درد قلب معروفه در قلب من جا گرفته باشد. جواب دادم: "زياد. بسيار زياد." او گفت: "وطن خراب شده، بيخي خراب شده..."

اين بار معروفه چهره يک زن رنجديده، بلکه مادر داغدار را بخود گرفته بود، مانند آنکه بخواهد مهربانانه دخترش را دلداري دهد.

پرسيدم: "معروفه جان از کجا آمدي و چي قسم؟" گفت: "از نجراب آمديم. ده خانه همگي به خاطر مريضي مه تشويش داشتن. اونا اول نام مره به يک دفتر جرمني دادن. باد ازو مره کتي چند طفل ديگه که مثل مه تکليف قلبي داشتن، به آلمان روان کدن که تداوي شويم." ناگهان با شتاب پرسيد: "خاله جان! عمليات مشکل اس، ني؟" بعد دستان کوچک و حنا شده اش را روي سينه گذاشته و با اشاره به اندازه نسبتاً بزرگي، پرسيد: "هميقه جايه واز ميکنن؟"

کوشيدم تا هراسش را دور کنم. به آهستگي گفتم: "بهتر اس ده باره عمليات فکر نکني. داکترا اول دواي بيهوشي ميتن تا درده نفامي." اما او آرام نداشت و پيهم ميپرسيد تا اينکه گفت: "ده روز عملياتم ميايي؟" گفتم :"مالومدار که ميايم. حتمن ميايم."

يک روز پيش از عمليات هم به ديدنش رفتم. معروفه ناراحت و هراسان بود و زياد ميگريست، زيرا همه اميدهايش را باخته بود.

دوکتور برايم گفت: "در ديواري که ميان دو دهليز قلب وجود دارد، سوراخ کوچکي ديده ميشود. اين حالت، شريان بزرگ قلب را کم پهنا کرده و در نتيجه هم به جريان خون و هم به دستگاه تنفس آسيب رسانده است. بايد هشتاد در صد قلب زير عمليات جراحي قرار گيرد."

معروفه روز 30 اکتوبر جراحي ميشد. به ديدنش رفتم و ديدم که روي بستر افتاده است. زير زبان چيزي گفت. گوشم را نزديکتر بردم و شنيدم: "خاله بريم دعا کو. مه بسيار ميترسم." کف دست کوچکش را که پيش از سفر با حنا رنگ کرده بود، دودسته گرفتم و رويش را بوسيدم. لبانش لرزيد و همزمان اشک در چشمهاي هردوي مان حلقه زد.

آنها آمدند و معروفه را بردند. نميدانم در چهار ساعتي که گذشت، چقدر گريسته باشم. خبر خوش را نيز در ميان اشکهايم شنيدم: پروفيسور وياند توانسته بود آن سوراخ کوچک ميان قلب را ببندد. عمليات موفقانه پايان يافته بود. به من گفتند که بايد فردا به ديدن معروفه بيايم.

انتظار طولاني بود. شب هم هر لحظه هوش و حواسم به سوي معروفه ميرفت. فردا هنگامي که باز هم روبرو شديم، ديدم از نگاههاي پاکش خوشي ميباريد. چهره دوکتور وياند نيز مژده باران بود.

دو روز پس از آن بار ديگر به ديدنش رفتم. معروفه دستها و پاهايش را در ميان تشت آبي که روي زمين گذاشته شده بود، ميشست. همينکه مرا ديد، صدا زد: "سلام خاله جان!" او با هيجان ميخواست هرچه زودتر جريان عمليات را بداند. گفتم:"داکترا ميگن که همه چيز به خير و خوبي گذشت. حالي که به خير گل واري جور شدي، ميتاني به ذهن آرام خانه بروي." از خوشي با دستان تر مرا در آغوش گرفت و گفت: "ميتانم مکتب هم بروم؟" گفتم: "چرا ني؟" 

دوکتور معالج معروفه از من خواست تا در کنفرانسي که فرداي آن روز در باره موفقيت عمليات در کلينيک برگزار خواهد شد، بيايم.

نشست جالب و آگاهي دهنده بود. پروفيسور وياند در بخشي از سخنانش از گزارشگران خواهش کرد که پس از مشوره و تفاهم ميان هم، شماره بانکي ويژه کمک کودکان داراي بيماريهاي قلبي را دراختيار رسانه ها بگذارند.

چند تن ديگر با علاقمندي زيادي از معروفه عکس گرفتند. زيباترين آن لحظه ها هنگامي بود که او دستش را به عنوان سپاسگزاري به پيشاني گذاشت و به همه گفت: "دنکي" (تشکر).

شام آن روز اعضاي خانواده مهماندار آلماني که از همان آغاز، نگهداري و وارسي از معروفه را به دوش گرفته بودند، او را به خانه بردند تا يک ماه ديگر (تا آغاز دسمبر سال جاري) نيز از سوي دوکتور معالج تيمارداري و بررسي شود.

وقتي با هم خدا حافظي ميکرديم، او باز هم دستان کوچکش را به گردنم انداخت و گفت: "خاله! اگه خدا خواسته باشه، و کدام سفر ده افغانستان داشته باشي، پيش ما بيايي، فراموش نکني..."

رويش را بوسيدم. از سراپايش بوي افغانستان موج ميزد. با آنکه دلم از هزاران ناگفته پر بود، نميشد همه اش را به او بگويم. در ميان اشکها تنها همينقدر گفتم: "معروفه جان! فراموش نميکنم. فراموش نميکنم."

 

***

آلمان، 15 نوامبر 2007

 

 


بالا
 
بازگشت