قادر مرادی
چادر گلابیرنگ و گل های اکاسی
*روزهای عید نزدیک و نزدیکتر می شد . من بی صبرانه انتظار روزی را داشتم که بازهم با دلارام به سیل زنانه بروم . دلارام دختر همسایه ء ما بود . همیشه با دیدن او روزهای عید به یادم می آمدند . وقتی اورا با چادر گلابیرنگش می دیدم ، هوای بهاری و بوی گل های درخت اکاسی در ذهنم زنده می شد . دلم می خواست در کنار او باشم . وقتی با او می بودم ، حالت خوش آیندی برایم دست می داد . آن وقت هشت ساله بودم . دلارام سه ویا چهار سال بزرگتر از من بود . هر سال وقتی عید می آمد ، مادرم ، دلارام ، مادر دلارام یک جا می رفتیم به سیل زنانه . هر سال سیل زنانه در روزهای عید رمضان و عید قربان در جای معینی از کوچه ء ما چند کوچه دورتر ، دریکی از کوچه های چرمگری در ویرانه یی ازمحله ء ما که نه سبزه داشت و نه درخت برگزارمی شد . این جایگاه محل تفریح زن ها در روز های عید بود . زن هاو دختر ها از هر سو می آمدند و تا نزدیک های غروب با خریدن اشیای بنجاره گی و خوراکه های گونا گون عید می کردند و خوش می گذشتاندند . دلارام هر بار که به سیل زنانه می رفت ، چادر گلابیرنگش را بر سر می کرد . گونه هایش را سرخی می زد و چشم هایش را سرمه می مالید . برایم شور نخود می خرید ، ارابه گگ می خرید . برای خودش سیخک موی ، سرخی روی ، سوزن و سند می خرید . از قدیم خانواده های ما باهم صمیمی و مهربان بودند ، مثل یک خانواده . پدرم که دکان بقالی داشت ، تنها به همین همسایه ء ما از اجناس دکانش به قرض می داد .دریچه ء کوچکی بین حویلی های ما وجود داشت که با همدیگر رفت و آمد می کردیم . در پشت خانه های حویلی ما تنها یک درخت وجود داشت ، آن هم درخت اکاسی . همیشه همین که فرصت می یافتم ، می رفتم آن جا به درخت بالا می شدم و می گذشتم آن سوی دیوار . دلارام روی بام زیر سایه ء درخت اکاسی می نشست و خامک می دوخت . مادرم که مرا کاری می داشت ، آن جا می آمد و پیدایم می کرد و همیشه می گفت :
- جوانمرگی ، تو از دلارام سیر نمی شوی ؟
مادرم راست می گفت . خودم هم نمی فهمیدم که چرا از دلارام سیری ندارم . ساعت ها باهم روی بام می نشستیم ، تخم تربوز سرخ شده می خوردیم . او خامک دوزی می کرد . دستمال های خامک می دوخت . من هر وقتی که بازار می رفتم ، برایش ساجق نعنا دار می آوردم . همیشه خوش داشتم با دست هایش ، با چوتی های مویش بازی کنم . چوری های اورا شمار می کردم ، او با انگشتانم بازی می کرد ، دست هایم را محکم می فشرد . خطوط کف دست هایم را با دقت می نگریست و می گفت :
- تو چهار تا زن می گیری ، چهار تا زن .
از این گپ هایش می شرمیدم ، سرخ می شدم و از موهایش کش می کردم .
روزهای عید نزدیک و نزدیکتر می شدو من در فکر روزی بودم که بازهم با دلارام یک جا به سیل زنانه بروم . یک روز بالای بام ، زیر درخت اکاسی از او پرسیدم :
- دلارام ، امسال هم به سیل زنانه می رویم ؟
دلارام افسرده و غمگین بود . دستمال قشنگی را می دوخت . به پرسش من پاسخ نگفت . به دستمالی که زیر کارگرفته بود ، نگریستم . دستمال قشنگی بود ، به سان چادر گلابیرنگش گلابی بود ، گلابی روشن . از غمگینیش من هم متاثر شدم .هر بار که اورا جگر خون می دیدم ، دلم را اندوهی مثل تاریکی های شامگاهان فرا می گرفت . تکرار پرسیدم ک
- دلارام ، نمی رویم ؟
غمگنانه گفت :
- نی ، مادرم نمی گذارد . می گوید که حالا بزرگ شده ام . انتظار چنین گپی را نداشتم . دلم پرغصه شد . مثل تاریکی های شام ، مثل چراغ تیلی خانه ء مان خفقان آور . به دلارام گفتم :
- از مادرت اجازه بگیر ، عید که آمد ، یک روز من و تو می رویم .
دلارام گفت :
ـ نی ، نمی شود . پدرم ، مادرم را با قمچین لت می کند .
به راستی هم پدرش آدم بسیار عصبی بود . اورا بارها دیده بودم که اسپ کراچیش را بیرحمانه زیر ضربه های قمچین می گرفت .
با تعجب پرسیدم :
- مادرت را با قمچین ؟با قمچین اسپ ؟
- ها، ها پدرم بسیار ظالم است .
اسپ کراچی پدر دلارام به نظرم مجسم شد . مادر دلارام یادم آمد . اسپ کراچی استخوان های برامده و بدن زخم زخم و تکیده یی داشت . در آن لحظه احساس دلتنگ کننده یی برایم پیدا شد . به نظرم آمد که تمام خوشی هایم را از دست داده ام . غصهء سنگینی در دلم جا گرفته بود . غصه ء تلخ به سان تاریکی های شام ، به سان چراغ تیلی خانه ء ما . در آن لحظه که دلم پر خون شده بود ، می خواستم کاری کنم که تاثر و اندوه دلارام را دور سازم . نمی دانستم چه بگویم . از دستمال گلابیرنگی که می دوخت خوشم آمده بود . می خواستم بگویم تا برای من هم همین گونه دستمال بدوزد. برای نخستین بار چنین آرزویی به من دست داده بود . گفتم :
- دلارام ، این دستمال بسیار مقبول است ، مانند چادر گلابی تو .
لبخندی زد و با خوشحالی پرسید :
- راستی ؟
در حالی که با اشتیاق به گل های یاسمنی دستمال می دید ، ادامه داد :
- ببین ، یک چهار بیتی هم دوخته ام
و سپس باصدای گرم و آهنگداری به خواندن چهار بیتی پرداخت :
- الهی تا جهان باشد تو باشی زمین و آسمان باشد تو باشی
زمین و آسمان باشد سلامت دعاگوی تو هستم تا قیامت
این نخستین بار بود که چهار بیتی می دوخت . نمی دانم برای کی ؟ پرسیدم :
ـ برای کی می دوزی ؟
آهسته پاسخ داد :
- برای یک نفر ...
از این گپ او خوشم نیامد . تاحال برای یک نفر مشخص دستمال ندوخته بود . من همیشه دستمال هارا بازار می بردم و می فروختم . با تعجب پرسیدم :
- برای یک نفر ؟
به سویم دید . به چشم هایم خیره شد. خندید . نگاه هایش گرمتر به من تابیدند . دستش را روی زانویم گذاشت و فشرد :
- برای ... برای تو ...
به نظرم آمد که با من شوخی می کند ، گفتم :
- دلارام ، یکی برای من هم بدوز . همین طور چهار بیتی داشته باشد .
خندیده گفت :
- برای کی می فرستی ؟
لحظه فکر کردم و ناگهان از دهانم پرید :
- برای ... برای تو ...
دلارام دست هایم را با دست های گرم و پر حرارتش فشرد و به چشم هایم خیر ه شد و گفت :
- تو هم چشم سپید شدی ، هه ؟
***
عید آمد . بی صبرانه منتظر روزی بودم که بازهم با دلارام به سیل زنانه بروم . روز سوم عید ناگهان انتظارم به پایان رسید . از دیدن چادر گلابیرنگ دلارام که آن روزبر سر کرده بود ، حالت دلپذیری داشتم . حالتی که مثل گل اکاسی ، مثل آسمان آبیرنگ و مانند پارچه های سپید سپید ابر ها برایم خوش آیند بود . دلارام پیراهن دامن کلان زرزری و تنبان سپیدش را پوشیده بود . این لباس هارا هر وقتی که به عروسی و یا به مهمانی می رفت ، به تن می کرد .
ما به سیل زنانه می رفتیم . اما دلارام وارخطا بود . با عجله راه می رفت . مرا هم وامی داشت تا با عجله راه بروم .هر لحظه به عقب نگاه می کرد . دستم را که محکم گرفته بود ، می فشرد و پیهم تکرار می کرد :
- زود زود بیا....
روز زیبایی بود ، به سان گل اکاسی خوشبو و ملایم . باران شب همه جارا پاک و ستره ساخته بود . رنگ آسمان آبیرنگ بود . مثل این که آسمان را هم شسته بودند. پارچه های سپید ابر ها که در گوشه و کنار آسمان دیده می شدند ، مانند سرو بر دلارام مثل گونه ها و چشم هایش تر و تازه بودند . نمی دانستم دلارام چگونه تصمیم گرفته بود که بدون اجازه ء پدرو مادرش به سیل زنانه برود . در طول راه برایم تاکید کنان می گفت :
- هوش کنی باز به کسی نگویی .
مادرش آن روز به زیارت رفته بود . پدرش هر روزحتی روزهای عید نیز سحرگاه با کراچی کهنه و اسپ لاغرینش می رفت دنبال کار .
ما نزدیک های نماز پیشین به محل سیل زنانه رسیدیم . عده ء زیادی از زن ها ، کودک ها ودخترهای جوان با چادری ها و چادر های رنگارنگ آمده بودند . بازار فروشنده ها گرم بود . از هر سوی صدای خنده و گریه کودکان و صدای گفتگوی زن ها و هیاهوی فروشنده ها به گوش می رسیدند . فضای سیل زنانه را بوی عطر گل سنجد و گلاب آمیخته به بوی چرم چرمگری فرا گرفته بود . به هرسو بازیچه های چوبی ، روغن موی ، ماهی پزی ، چوری های رنگارنگ ، سیخک ، جلبی و شورنخود فروشی بود .این بار تعداد مرد هایی که به خاطر تماشامی آمدند ، بیشتر بود . مثل گذشته ها چند گام دور ترجمعیت زن هارا حلقه کرده بودند وسیل زنانه را تماشا می کردند . دلارام مشوش و وارخطا بود . ترس و دلهره ء او مرا هم ناراحت می ساخت . گپ های مادرم به یادم می آمدند :
- دلارام جوان شده ، برایش عیب است که به سیل زنانه برود . آن جا مردهای بیکار و بد می آیند .
دلارام با بیقراری به اطرافش می دید . مثل این که در میان مردها کسی را می پالید . پرسیدم :
- دلارام ، چرا وارخطا هستی ؟
با نگرانی گفت :
- می ترسم که پدرم نیاید .
صدایش می لرزید . گفتم :
- پدرت که آدم بد نیست . این جا مردهای بیکار و بد می آیند .
دلارام حیرتزده به من نگریست و پرسید :
- کی به تو گفته که این جا مردهای بد می آیند .
گفتم :
- مادرم ، مادرم گفت .
لبخندی در لب هایش شگفت . بلافاصله بازهم باوارخطایی به اطرافش نظر انداخت . چشم هایش سر گردان کسی را می پالید . به فروشنده ها توجهی نداشت . برایم ارابه گگ نخرید ، برای خودش هم هیچ چیز نخرید .
دقایقی بعد آسمان را ابر های تیره و سیاه فرا گرفت . باد به وزیدن آغاز کرد . تمام آنانی که آن جا بودند ، ناراحت شدند . سراسیمه گی دلارام هم بیشتر شد.برای نخستین بار از سیل زنانه بدم آمد . از ازدحام مرد هایی که به دور زنان حلقه کرده بودند ، بدم آمد . به خیالم می آمد که پس لختی اتفاق بدی رخ می دهد . لحظه یی پس پدر دلارام با فمچین کراچییش از میان ازدحام مردم پیدا می شود ، مثل همیشه دیوانه و عصبی ، مثل همیشه چشم هایش مثل دو قوغ آتش . نمی دانستم آن گاه چه خواهیم کرد .
غرق این افکار بودم که ناگهان صدای دلارام تکانم داد :
- آن جا ،آن جارا نگاه کن . می بینی ؟
ترسیدم . قلبم به تپش افتاد . خیال کردم پدرش آمده است . دلارام که رنگش سپید پریده بود ، می لرزید
. نگاه هایش به آن سو دوخته شده بودند . دستم را محکم و با حرارت می فشرد . دست هایش داغتر شده بودند . با ترس پرسیدم :
- پدرت آمد؟
دلارام لبخند زد :
- نی ، پدرم نیست . به او نگاه کن . همان جوانی که پهلوی عسکر ایستاده است .
حیران شدم . کسی را که او نشانم می داد ، خوب می شناختم . با حیرانی پرسیدم :
- تو اورا می شناسی ؟ او معلم جمال است .
با خوشحالی به سویم دید و دستم را محکم فشرد و گفت :
- ها ، ها ، من هم اورا می شناسم .
با عجله دستمال چهار قات کرده یی را از میان یخن پیراهنش بیرون آورد و به من داد . همان دستمالی بود که چهاربیتی داشت . همان دستمالی که چند روز پیش از آمدن عید آن را می دوخت . در حالی که با دستش به سوی معلم جمال اشاره می کرد ، گفت :
- نزد او برو، دستمال را برایش بده ، فهمیدی ؟
با تعجب پرسیدم :
- چرا ؟
در حالی که لبخند می زد ، گفت :
- فرمایش داده بود .
وزش باد بیشتر می شد . هوا توفانی تر می شد . معلم جمال هم از ما چشم نمی کند . باد چادر گلابیرنگ دلارام را آرام نمی گذاشت . هوا لحظه به لحظه بدتر می شد . گفتم :
- دلارام ، من نمی روم . از او می ترسم . او در مکتب ما معلم است ، من ...
نگذاشت گپم را تمام کنم . دست هایم را فشارداد و التجا کنان گفت :
- اگر نمی روی تا قیامت با تو جنگی می شوم ، تا قیامت با تو گپ نمی زنم .
نمی توانستم قهر اورا تحمل کنم . نمی توانستم تحمل کنم که او تا قیامت با من قهر باشد . با خیالم آمد که در آن صورت چیز بسیار بزرگی را در زنده گی از دست خواهم داد . اما دلم نمی شد نزد معلم جمال بروم . فکرم قد نمی داد تا بدانم دلارام معلم جمال را از کجا شناخته است . دلم نمی شد دستمال گلابیرنگ چهار بیتی دارش را ببرم و به معلم جمال بدهم . بد بینی عجیبی نسبت به معلم جمال در دلم راه می یافت . دلارام وارخطا بود و پیهم اصرار می کرد تا خواهش اورا بپذیرم . ناگزیر بودم گپش را قبول کنم . گفتم :
- پس برای من هم همین طوردستمال می دوزی ؟
دلارام با خوشحالی گفت :
- حتما برایت می دوزم ، یکی نی ، ده تا ، بیست تا ، هر قدر که بخواهی .
گفتم :
- همین طور چهار بیتی دار ؟
- حتمی برایت می دوزم ، یکی نی ، ده تا ، بیست تا .
اما با آن هم دلم نمی شد که نزد معلم جمال بروم . وزش بادلحظه به لحظه شدید تر می شد . دیگر هوا آفتابی و دلپذیر نبود . باد چادر ها و لباس های زن ها و دختر هار ا تکان تکان تکان می داد . ابر های تیره و سیاه آسمان به هر سو می شتافتند . . فضا خاک آلود شده بود . دلم پر غصه بود . دلم نمی شد نزد معلم جمال بروم . زن ها و دختر ها دسته دسته و و حشتزده سیل زنانه را ترک می گفتند . باد کاغذ پاره ها و خس و خاشاک را از زمین می برداشت ، در هوا می چرخاند و به سرو روی مان می کوفت . به معلم جمال می دیدم که چشم از ما نمی کند . دلارام هم با اشتیاق به سویش می نگریست . آن ها به همدیگر لبخند می زدند . با د چادر دلارام را آرام نمی گذاشت . گفتم :
- دلارام چادرت را می برد .
به سویم نگریست . خندید . چادرش را بر سرش محکم کرد و دوباره به سوی معلم جمال نگریست . اما باد لحظه یی هم چادرش را آرام نمی گذاشت . دگر گونی هوا جمعیت زن ها دختر ها را از جا بیجا ساخته بود . حلقه ء مرد ها به دور زن ها تنگتر می شد . من تر سیده بودم . قلبم به شدت می زد . فکر می کردم که حادثه یی رخ می دهد . یک حادثه ء ترسناک . باد که دیوانه وار هرسو می دوید، چادرو دامن زرزری دلارام را آرام نمی گذاشت . چیزی مرا می آزرد .چیزی درون سینه ام سنگینی می کرد ودلم را نیش می زد . کسی در دلم به من می گفت که دستمال را به معلم جمال ندهم . از هوای توفانی سراسیمه شده بودم . از این که دلارام و معلم جمال با هم لبخند می زدند ، می ترسیدم . به نظرم می آمد که همه را شام تیره و سیاه فراگرفته است . شام دلتنگ کننده و پر غصه . به دلارام می دیدم . او حالا به نظرم طور دیگری می آمد . اصرار و پافشاری دلارام مرا واداشت تا گپ اورا بپذیرم . اما پیش از این که به معلم جمال نزدیک شوم ، سرو صدایی از میان جمعیت مرد ها ی تماشا چی بلند شد . همه وارخطا و سراسیمه شدند . ناگهان معلم جمال را دیدم که یخن پیراهنش پاره شده بود . دهان و بینیش آغشته به خون و موهایش پراگنده و پریشان بودند . به جان این و آن حمله ور می گردید . فحش و ناسزا می گفت . دیگران می کوشیدند آن هارا از هم جدا سازند . همهمه ء ترسناکی بر پا گردید . زن ها و دختر ها با عجله و ترس سیل زنانه را ترک می کردند و از هر سو گپ هایی به گوش می رسید که مردم با همدیگر می گفتند:
- برویم که جنگ است .
کسی پرسید :
- چه گپ شده ؟ چرا جنگ می کنند ؟
دیگری پاسخ داد :
- به خاطر دختر رحیم کراچی وان جنگ شده ، می گویند دختر با معلم جمال جور آمده .
یکی از حاضران بسیار خشمناک بود . کف کنج لب هایش را پاک کرده فریاد زد :
- این معلم جمال نام معلم هارا بد کرده ، ازخود ناموس ندارد .
جوانی با تمسخر می خندید و صدا می زد :
- دختر رحیم کراچی وان گفتی و ماندی . مهتاب است ، مهتاب ... دلارام است ، دلارام ...
دستمال گلابیرنگ وچهار بیتی دار در دستم می لرزید . وحشتزده به آدم ها می دیدم . خدا خدا می گفتم که پدر دلارام نیاید . در میان جمعیت مرد ها قرارداشتم . به سوی زن ها نگاه می کردم . دلارام به نظرم نخورد. دوسه نفر از بازو های معلم جمال محکم گرفته بودند و اورا کشان کشان می بردند . کسی می گفت :
-خوب شد، حقش است و باید به جزای عمل خود برسد .
من با آن که بسیار ترسیده بودم ، احساس خوشحالی می کردم . چیزی در دلم صدا می کرد :
- خوب شد ، حقش است . باید به جزای عمل خود برسد .
صدایی را می شنیدم که می گفت :
- بگذار که به جزای عمل خود برسد . بداند که چشم سرخ کردن با ناموس مردم چه معنی دارد .
با عجله میان جمعیت سیل زنانه برگشتم . تمام بدنم می لرزید . همهمه ء مردم بیشتر شده بود . در میان زن ها و دختر ها هم گپ هایی در این باره شنیدم :
- از خاطر دلارام دختر رحیم کراچی وان جنگ کردند .
- تو به ، توبه خدایا ، این مردها ، زن های بیچاره را درهیچ جای آرام نمی گذارند ...
- دریک سال یک بار از خانه بیرون می شویم ، بازهم از دست آن ها روز نداریم .
- نی خواهر ، گناه از خود دلارام است . می گویند بسیار وقت است که با معلم جمال رابطه دارد .
من وقتی دلارام را در میان زن ها و دختر ها پیدا کردم ، رنگش مانند گچ پریده بود . چادر بر سر نبود .با صدای لرزان گفتم :
دلارام ، می رویم خانه ، اورا بردند .
چیزی نگفت . سر گردان سر گردان به سمتی می دید که معلم جمال را برده بودند . پرسیدم :
- دلارام ، چادرت را چه کردی ؟
- چادرم را ؟ چادرم را گم کردم ، شمال از سرم برد .
متوجه شدم که دلارام می گرید . اشک هایش را پاک می کرد . من هم می خواستم گریه کنم . دلم لبریز از گریه شده بود . از او پبرسیدم :
- چادرت را کجا گم کردی ؟بگو پیدایش می کنم .
آن روز خانه های اطراف سیل زنانه را جستجو کردم . اما نتوانستم چادر گمشده ء دلارام را پیدا کنم . دلارام با سایر زن ها و دختر ها همکوچه گی ما به خانه رفت . شام همین که با قلب پر غصه و مایوس داخل حویلی شدم ، صدای مادرم را شنیدم که فریاد می کرد :
- دختر تان جوان شده است ، به شوهر بدهید ، همه می گویند که با معلم جمال رابطه دارد ...
در تاریکی شامگاهی آن سوی دیوار حویلی مان مادر دلارام بود . با عصبانیت و چیغ و فریاد با خانواده ء ما فحش و ناسزا می گفت :
- بچه که می زایید ، سر رشته کنید . اگر به دستم برسد ، پایش را قلم قلم می کنم .
مادرم غضبناک چیغ می زد :
- خودت را سر رشته کن ، دخترت را سررشته کن ....
با شنیدن این سخنان فهمیدم که گپ از گپ گذشته است . نخستین بار بود که خانواده های صمیمی ما به همدیگر فحش می گفتند . در این هنگام صدای گریه و فریاد دلارام از میان حویلی شان به گوشم رسید . مادر دلارام گریه کنان فریاد زد :
- بیرحم ها ، بیایید حالا ببنید ، دخترم را می کشد ، خدایا ، مسلمان ها ، کمک کنید !
مادرم فریاد کشید :
- بگذار بکشدش ، حقش است ، حقش ... !
صدای شرفت شرفت لت و کوب دلارام شنیده می شد . مادرم مرا ندید . دویدم پشت بام حویلی . گریه ام گرفته بود . به درخت اکاسی بالا شدم . درخت گل کرده بود . بوی خوشبوی گل های اکاسی فضارا معطر ساخته بود . برگ گل های اکاسی مثل دانه های برف آرام آرام می افتاد . آن سوی دیوار دلارام می دیدم که روی صفه افتاده بود و از ضرب ها قمچین به خودش می پیچید . پدرش دست وپایش را گم کرده بود . مثل روزهایی که بر سر اسپ کراچییش غضبناک می شد ، دیوانه بود . از دیدن این صحنه بغض در گلویم ترکید . به گریه شدم . احساس می کردم هر ضر ب قمچین اسپ که به اندام دلارام فرود می آمد ، به جان من می خورد . اما کسی در دلم گپ های مادرم را تکرار می کرد :
- بگذار بکشدش ، حقش است ، حقش ...
صدا های دیگری به گوشم می آمدند :
- خوب شد ، حقش است . باید به جزایش برسد .
همان شب پدردلارام دریچه ء کوچکی را که بین حویلی ها ی مان وجود داشت ، با خشت و گل مسدود ساخت .
من پس از آن روز دیگر دلارام را هر گز ندیدم . دستمال اوکه برای معلم جمال دوخته بود ، نزد من ماند . دیگر دلارام را نه روی بام دیدم و نه روی صحن حویلی و نه صدای اورا شنیدم . سه یا چهارهفته پس دریکی از شام های تاریک مادرم که چراغ تیلی خانه ء مان را روشن می کرد ، به پدرم گفت :
- بیچاره دلارام بدبخت شد ، امشب اورا می برند .
پدرم که نسوار به دهان نشسته و چرت می زد ، گفت :
- بیچاره را به مرد چهل و پنجاه ساله فروخته اند ، به یک صدوپنجا ه هزار روپیه .
صدای دهل و سرنا از حویلی دلارام شان به گوش می رسید . زنی با آواز بلند می خواند :
- الهی تا جهان باشد تو باشی زمین و آسمان باشد تو باشی
زمین و آسمان باشد سلامت دعاگوی تو هستم تاقیامت
آن شب همین که می خواستم از خانه بیرون شوم ، مادرم با قهر گفت :
- به خانه ء آن ها نرو ، پایت را قطع می کنم .
پدرم هم خشمناک گفت :
- اگر رفتی ، چشم هایت را کور می کنم .
صدای زن آواز خوان مثل تاریکی شام ، مثل دود غلیظ چراغ تیلی به دلم غصه می ریخت . دلم می شد با تمام توانم گریه کنم . اما کسی در دلم فریاد می کرد :
- بگذار، بگذار بکشدش ، حقش است ، حقش .
مگر بلافاصله جای این نفرت و بدبینییم را محبت داغ و گرمی فرا می گرفت . محبتی که به چشم هایم اشک می آورد و لذتبخش بود . محبتی که مثل تاریکی شام غم انگیز و مثل نور خفیف چراغ تیلی خانه ء ما دلتنگ کننده نبود . محبتی که مثل ابرهای سپید، مثل بوی خوش گل اکاسی ، مثل چادر گلابیرنگ دلارام خوش آیند بود .
پسان ها گاه گاهی که با معلم جمال در مکتب روبرو می شدم ، از او بدم می آمد . خاطرات روز عید ، سیل زنانه ، دلارام ، چادر گلابیرنگ ، دستمال خامکدوزی چهار بیتی دار به یادم می آمدند . معلم جمال به سویم نزدیک می شد و لبخند می زد. من از او می گریختم . از او متنفر بودم . از او وحشت داشتم . از او می ترسیدم . آرزو می کردم که کاش آدمی می بودم مثل پدر دلارام و آن وقت معلم جمال را آن قدر قمچین کاری می کردم که مثل اسپ کراچی زخمی زخمی می شد و پوستش به استخوانش می چسپید .
پایان
۱۳۶۷خورشیدی -
*این داستان قبلا زیر نام(( دلارام )) در مجموعه ء داستان شبی که باران می بارید انتشار یافته است . مجموعه ء داستانی مذکور شامل یازده داستان از این نویسنده در سال ۱۳۶۹ خورشیدی به تیراژ دو هزار نسخه از سوی انجمن نویسنده گان افغانستان چاپ شده است .