امین الله مفکر امینی

ایالت منی سوتای امریکا  

   15حمل 1386

داستان کوتاه

عشق نا فرجام

 

     فصل بهار بود , بهاری روح  پرور و جانبخش وهمه جاه سبز و خرم.  بوی عطر بهاری و خرمی دشت ودمن , نوای بلبلان وپرنده گان , چرچرخزنده گان, شرر بید و چنار, زلال آب سرد جویباران و چشمه ساران ,دامنه های سبز کوهساران ووادی ها همه به نوعی در روح و روان انسان اثر بخشی خاص داشت .  

امید وآرزوها در دل هر ذیروح جوانه میزد. تلاش بخاطر وصول بامیال و آرزو ها خاصتا در این فصل رجحان خاص داشت . کریم مردی جوان و شاداب , پرورده ای دامان زیبای     کابل با قد رسا وشانه های کشیده اش, چهره گندم گون , ابروهای پیوست , موهای موجدارو با اخلاق و کرکتر عالی اش در بین  دوستان و آشنایان و همصنفانش  عزت و  جای خاص داشت. اوجوان خوش برخوردو پر تلاش بود و در وقت ضرورت همه جاه بود.

کریم در بین رفقایش دوستی داشت باسم افضل با خصال مشابه خودش .او دوست شباروزی کریم بود و هیچ چیزی بین شان پت و پنهان نبود. آنها از غم و شادی ها و مشکلات یکدیگر بخوبی آگاه وهر دومحصلین حربی پوهنتون بودند. روزی کریم بارفیق جاناجانی اش افضل که  سال اخیر شانرا در آن  پوهنتون سپری مینمودند , هوای گشت و گذار اطراف  کابل به دلهای شان شعله ورگردید و با یکدیگر تصمیم گرفتند که روزجمعه که روزی بیکاری شان است  و پروگرام درسی آنها نیز بخوبی  پیش میرود  گشت و گذ اری به  اطراف چهاردهی کابل داشته باشند, خاصتا که شنیده بودند که چهاردهی واطراف آن دارای آب وهوای نهایت گوارا میباشد.

کریم و رفیقش افضل هر دو موافقه نموده و با دو عراده بایسکل سیر و سفر مربوطه را به پیش گرفتند وهر دو قصه کنان و نظاره کنان ازچهاردهی و اطراف زیبای آن دیدن نمودند . این سیر و سفر کوتاه خاطره انگیز ترین سیرو سفردوره زنده گی کریم را با دوستش افضل تشکیل میداد.

کریم که مشغول تفریح و سر گرم دید و بازدید دامنه های سر سبز و مناظر طبعی آن ساحه بود , دفعتا چشمش به دختری طنازی می افتد که ازدروازه قلعه یی بلندی بیرون جسته و با دستان لطیف ونازکش بوجی خس و خاشاک را به بیرون از قلعه به جاییکه به همین منظور آماد ه بود می اندازد.  کریم با دیدن آن دختر طناز که  چون مهی چهارده  با زلفان مجعد و لباس گلنار محلی  با چادرمنقش دراز افتیده از سر تا پای ,  چون صاعقه ای درخشیده  بود اولین عشق سوزان آن دختردهاتی را در خود احساس مینماید. دخترکه با دیدن کریم نیز چون لاله ای صحرایی رخسار زیبایش سرخ   گشته بود به درون قلعه می جهد و کریم یعنی عاشق زارش را با همان خیال واهی بعالم تنهایش میگذارد.

کریم  که نمیدانست چه کند با کلام  نیمه کلامی در حالیکه یک  نوع  ارتعاش و لرزه در خود احساس مینمود رفیقش یعنی افضل را صدا میزند :

افضل جان , افضل جان اینجا بیا  زود شو.

افضل با عجله و شتاب که نمیدانست  چه بلایی  بالای  رفیق جاناجانی اش آمده  است خود را باو میرساند و جویای احوال میگردد و میگوید چه گپ است ؟

کریم میگوید : افضل جان گل , برادر قند , اگر برایت بگویم شاید باور نکنی که  در این محل و درست در آن قلعه ای بلند که با کلکین های رنگین آراسته است ستاره ای بختم را که برمن لحظه ای پرتو افشانی کرد و نا پدید شد دیدم.

افضل که از تمام قصه با خبر شد به کریم گفت قلعه و دروازه محبوبه ات را خوب نشانی کن و حوصله داشته باش جمعه ای دیگر می آییم و سری به قلعه محبوبه ات میزنیم و اگر او  ترا نیز دیده است باور کن او هم بانتظار دیدنت دقیقه شماری خواهد کرد.

جمعه دیگر که هوا همچنان  گوارا بود هر دو بسوی منزل  مقصود با  بایسکل هایشا ن روانه گردیدند  و هر دو قصه کنان و ازعشق و عاشقی گفته بدیار آشنا , آن دختری که چون صاعقه ای درخشیده بود وسراپای رفیقش را با اولین نگاه مشتعل ساخته بودرسیدند. دختر نیزبا افکار پریشان ودلی آگنده ازعشق اولین دیداربی صبرانه انتظارعاشق شیدایش را میکشید واز پنجره و کلکین های آن قلعه بلند به اطراف نظاره میکرد تا مگر باز هم آن جوان خوش قد و بالا را ببیند  و همینکه چشمش به کریم و دوستش افضل می افتد, به بهانه  انداختن خس و خاشاک به بیرون قلعه می آید و با کریم لحظه ای کوتاه میبیند و این اولین دیدار کوتای دو دلداده میباشد.

دخترکه جوان بیست ساله ای بیش نبود, خود را شیرین معرفی   ومیگوید که پدرو مادرش را در حادثه ای از دست داده و همرای کاکایش که بنام مستعار کاکا فیض مشهور است زنده گی مینماید و اواختیاردارهمه چیزش میباشد . کریم همچنان ازشغل و پیشه اش و شرایط زنده گی اش واینکه اورا بی نهایت دوست دارد و بی اوزنده گی برایش غیرممکن است مکنونات قلبی خود را بازگو میدارد و دراین دیدوباز دید بین هم قرارمیگذارند تا حد اقل هفته ای یکبار روز های جمعه با هم ببینند.

این دید و بار دید ها طبق پلان ادامه  پیدا میکند و روز تا روز این عشق و محبت  بیک آتش سوزان مبدل میگردد. باالاخره این ارتباطات و دید وبازدیدها به همسایگان قلعه وکاکای دختر میرسد. کاکای دختر که مرد پول پرست و زمیندار و تربیه یافته مناسبات کهنه میباشد جلواین دید و بازدیدها را بزورخود و میرو ملک قریه میگیرد وهم برا ی اینکه درظاهر تسلی خاطر دختر را نیز کرده باشد بحساب همان رسم ورواج کهنه سنگ بزرگی پیش پای کریم میگذارد وبرای کریم میگویه که اگر میخواهد با شیرین ازدواج کند باید مبلغ چارلک افغانی پول نقد و همچنان برویت لست مفصل مصارف گزاف عروسی را تهیه بدارد.

کریم که ازلحاظ وضع اقتصادی توان برآورده شدن همه خواستهای  کاکای شیرین را نداشت لذا بنابر عشق و محبتی که با شیرین پیدا نموده بود آنرا میپذیرد و دنباله آماده کردن آن شرط و شرایطی خلاف روحیه و موازین اسلامی و قانونی مِی برآید. کاکای دخترکه ازوضع مالی و اقتصادی عاشق شیرین اطلاع حاصل نموده بود ومیدانست که کریم ازعهده شرط و شرایط بدر شده نمیتواندازغیابت کریم استفاده نموده و برادر زاده اش یعنی شیرین را به مردی خیلی مسن به قیمت گزاف و در بدل جیز و جوره زیاد معامله میدارد و دخترجوان را به عقد نکاح یک مرد سالخورده از نواحی مزار می اندازد.

خبر نا بهنگام ازدواج شیرین به کریم میرسد و کریم  از بد عهدی و قول کاکای دختر سخت متاثرو جویای رد پای معشوقه میگردد. دختر جوان که با شوهرکهن سالش دریکی ازنواحی شهر کابل بسرمیبرد نمیتواند نشانی ازخود بجا بگذارد وکریم روزها و شبها گریه کنان چون دیوانه ای بهر طرف گشت و گذار میدارد تا مگر سراغی از شیرین بدست آرد.  تلاش ها به جایی نمیرسد تا اینکه سال فراغت کریم و دوستش افضل از حربی پوهنتون فرا میرسد وهر دوبخاطردفاع ازناموس وطن بغرض اشغال وظایف سربازی عازم ولایت ننگرهارمیگردند.

دوست کریم افضل که ازحالت زار رفیقش سخت نگران است و ضمنا هزار نفرین به رسم و رواج نا پسند میفرستد هر قدر تلاش میورزد تا راه  دلاسایی کریم  را پیدا نماید سودمند واقع نمیگردد و کریم روزتا روز بیاد معشوقه اش رنج برده و همیشه اسم شیرین را خود آگاه ونا خود آگاه بزبان مِی آورد تا اینکه در اثر مریضی  سل در حالیکه  تا آخرین  رمق  حیات نام شیرین را زمزمه میکند  در آنجا  در عالم غربت  وفات میکند و باساس توصیه خودش وهم خواهش دوستان در زیر درختی از نارنج مدفون میگردد.

شیرین که هم از  وفادارترین دختر عصر خود  بود و کریم را چون  روح و روانش  دوست داشت سر متابعت به شوهر پیرش که چندین برابرعمرش سن وسال داشت نمیگذارد تا اینکه شوهرسالخورده اش بعلت کبر سن و مریضی قلبی از بین میرود. دختر جوان که اززنده گی کریم نمیداند و صرف با فهم اینکه عاشق زارش محصل حربی پوهنتون میباشد درجستجوی کریم و رفیقش سرگردان است و روزها در شهر کابل با چادری که روی ماهش را پوشانیده باشد به جستجوی کریم می افتد وروز ها هم به گدایی میپردازد تا باشد کریم را یکبار ببیند و مهربی وفایی راازدامن پاکش بزداید. روزی ازروزها تصادفا دوست کریم افضل را میبیند . افضل شرح عشق آتشین کریم را نسبت به وی میگوید وشرح میدهد که چطورکاکایش سنگ بزرگی دم راه کریم گذاشت و کریم  درحالیکه مصروف آماده ساختن شرایط بوداورا ازکریم جدا ساخت  و ضمنا میگوید که کریم دیگر در جهان نیست و با ذکر نام شیرین تا آخرین رمق حیات جانش را از دست داد . دختر که با شنیدن خبرمرگ کریم فریاد کنان بزمین می افتد بعد ازبهوش آمدن جریان ازدواجشرا با آن مرد کهن سال دراثرظلم واستبداد کاکایش برای  افضل دوست کریم بیان میدارد و از وی تقاضا میدارد تا باری او را به مزار عاشق ناکامش ببرد. افضل به پاس حق نمک دوستی با کریم , شیرین را با خود بمشرقی میبرد و شیرین که  گریه کنان  بالای مزار کریم افتیده است بعد ازلحظه ای درحالیکه  اسم کریم  را چند  باری  بزبان میراند جان بحق میسپارد  و او نیز در کنار کریم عاشق نا مرادش بخاک سپرده میشود.

خاطره این عشق نا فرجام سالها تکرار در تکرار از لبی  به لبی و از کوچه بکوچه ای  و از شهری به شهری انتقال می یابد و خود افضل نیز در یکی از جبهات بخاطر  دفاع از ناموس وطن جام  شها دت  مینوشد .  این  بو د  ثمره  آیین و  فرهنگ  کهنه  و روش غیر انسانی ,  غیراخلاقی, غیرشرعی و قانونی مزاوجت ها که با عث نامردای نه تنها این دوجوان گردیده بلکه آرزو های بسا چون شیرین ها و کریم ها را بخاک سپرده است.

 


بالا
 
بازگشت