محبوبه نيکيار

 

تنور و زباله آتش

 

 

 طرفهاي ديگر بود كاسه ي خمير رسيده شده را آوردم تا چند تا نان خشكي براي اطفال يتيم و بي پدر خود پخته كنم . هيزم و خس و خاشاك را جمع و جور كردم و آتش را روشن تا تنور گرم شود ، سه طفلم را زير درخت شاندم باهم ساعت تير ي كنند تا من نان پخته كنم .

تنور داغ شده بود يك دور نان را در تنور زده بودم كه راكت آمد و راسا" در درخت پيش روي تنور خورد  زمان ، زمان جنگ مبارزين عليه روسهاي متجاوز بود . پدر اولاد هايم را در يك شب سرد زمستاني از خانه بردند وآشيان گرم ما براي هميشه سرد و زمستاني شد .

داستان شوهرم چنين آغاز يافت .  هوا تاريك شده بود كه زنجير دروازه به صدا در آمد  دلم هول زد كه كي باشد ، شنيده بودم كه روسها با همكاري نوكران داخلي شان مردان خانه را به نام جلب و جذب سربازي و يا همكاري با اشرار و يا شخص مظنون با خود ميبرند كه از سرنوشت شان ديگر خبري نمي آمد و اكثر آنها را به جبهات جنگ مي فرستادند و متباقي را يا زنداني و يا اعدام ميكردند . شوهر من هم يكي دو بار به جرم ارتباط به گفته آنها با اشرار مورد تهديد قرار گرفته بود و از همان روز به بعد انتظار بردنش را مي كشيد   در منطقه ما جوان و ميانه سال ديده نميشد هر چه به نظر ميرسيد مردان پير بود و زنان و كودكان وحشت زده. هر خانواده در غم از دست دادن جوانان و شوهران خود داغدار بود كسي به نظر نمي رسيد كه لااقل لبخند مصنوعي بر لب داشته باشد هر روزه خبر شهادت جوانان به گوش ميرسيد . زمين دهن باز كرده بود و بهر طرف كه نگاه ميكردي قبرستان به چشم ميخورد . قبرستان ها پر از بيرق هاي رنگ رنگ كه بالاي هر قبر با چوب نازك و خشك آويزان بود تصوير غم انگيزي را كشيده بود . عصر ها كه ميشد مادران ماتمدار و دختران غم ديده براي تسلي خاطر و آرامش روح خود به ديدار قبر هاي عزيزان خود ميرفتند و زار زار مي گريستند . نه تنها آنها مي گريستند بلكه زمين و آسمان هم مي گريست همه كس و همه جا سوگوار بود گويي در سرزمين خدا منطقه اي بنام سوگواران وجود دارد .

 در همين تصوير زندگي غرق بودم كه شوهرم  ياالله  گفته از جا بلند شد  و چراغ تيلي را گرفته بطرف دروازه رفت تا ببيند كه كي است .   

سه طفلم دامنم را پناه ساخته خود را بمن چسپانده بودند و با روان معصومانه شان درك كردند كه خطري در پيش است و همه چشم به دروازه دوخته بوديم . شوهرم صدا زد كه كيستي ؟ از آنطرف صداي بيگانه اي بگوشم رسيد كه « دروازه ره واز كو » براي تلاشي خانه آمديم . نا چار دروازه را باز كرد تا سربازان مسلح براي تلاشي داخل حويلي شوند .  با باز شدن دروازه دو نفر سرباز مسلح بدون سوال و جواب هر دو دست شوهرم را به پشت سر بسته كرده با مشت و لگد بجانش افتادند . شوهرم داد و فرياد ميكرد كه به لحاظ خدا بگوييد كه چه خبراس جرم و گناهم چيست ؟ بدون اينكه جواب سوالهايش را بگويند او را كشان كشان به داخل موتر انداختندكه ديگر نه زنده ونه مرده اش را يافتم . تقريبا" همه مرد هاي خانه را برده بودند حتا به بچه هاي دوازده و چارده ساله رحم ننمودند . پسرم هفت ساله بود و دو دختري خورد سال هم داشتم ، آنها زير درخت به ساعت تيري مشغول بودند كه راكت به درخت خورد از بخت بد ، نيم تن  دخترم از شدت انفجار به تنور افتاد و در حالت نيمه جاني فرياد ميزد كه مادر مرا از تنور آتش بكش كه سوختم و ميگفت كه مادر جان مرا نجات بده ولي من كه خود را گم كرده بودم نميدانستم كه چه كنم ، ديدم كه سيخ نان بدستم است از وارخطايي كوشش كردم كه توسط سيخ نان او را بكشم نميتوانستم او سنگين بود و تنور كه با افتادن دخترم زياد تر مشتعل شده بود موهاي او ، لباس او و جسم ظريف و نازك او همه آتش گرفته بودند و من كه نميتوانستم خودم را به تنور بيندازم تا دخترم را نجات دهم درمانده شدم . آتش زباله ميكشيد و طعمه خود را بكام خود فرو ميبرد .  من ، مادريكه مثل پرنده بال سوخته نه پري داشتم و نه بالي و نه قدرتي را در خود ميديدم فقط تماشاگر سوختن دخترم در برابر چشمانم بودم  او در آتش ميسوخت و ديگر از دست و پا زدن مانده بود و آتش خاموش شده ميرفت و دخترم خاكستر . ولي من هنوز تلاش داشتم كه اگر شود خاكستر او را از تنور بكشم عقل از سرم رفته بود و دو فرزند ديگرم را از ياد برده بودم . بعد از خاكستر شدن دخترم بود كه فرياد زدم كه ، ملالي ، احمد منير كجا هستيد بياييد كه خواهر تان سوخت و باز هم داد و فرياد زدم كه بياييد .

پرستو ها همه كوچ كردند خانه ها همه خالي شدند و دنيا ها همه سوختند . بعدا" متوجه شدم كه از لاي شاخهاي درخت دودي بلند است و يك گوشه ي از درخت كه در كنار چاه آب قرار داشت در حال سوختن است  به عجله دويدم تا ببينم كه ملالي و احمد منير چه شدن ، ديدم كه شدت راكت  احمدمنير را كه زير درخت نشسته بود توته توته كرده  و توته هاي گوشتش در درخت بند مانده بود و از نيم تن  دخترم اثري نيافتم در جستجوي ملالي شدم .

ديگر فريادي نبود چيغ و واويلايي نبود خاموشي بود و سكوت ، غم بود و اندوه و اشك در چشمانم خشكيده بود كسي نبود كه صدايش كنم كه به كمك  من بيايد چون همسايه ها از دور و بر ما رفته و كوچ كرده بودند و منطقه خطرناك شده بود و ما كه مرد نداشتيم مانده بوديم و مجبور به زندگي كردن . حماسه گران همه براي وطن جان داده بودند و قريه ها و دهات تقريبا" خالي از سكنه شده بود  . فرياد ها در گلويم خفه شده  و دلم بيقرار از هر طرف ، چون گم كرده ها و ديوانه ها مي دويدم مثل اينكه در جستجويي يك چيزي بودم هوا رو به تاريكي ميرفت . رفتم به طرف تنور و به درون آن نظر انداختم نان ها هم مثل تن دخترم سوخته و خاكستر شده بود و آتش هم خاموش !

دوباره چون ديوانه ها به اطراف حويلي دويدم . چشمهاي وحشت زده من در جستجوي يك گمشده ديگر ميگشت فكر كردم كه فانوس زندگي من براي هميشه خاموش شده است به جستجوي ملالي كوچك شدم و احساس كردم كه او زنده است  بدون اينكه بدانم فريادي عجيبي كه زمين را به لرزه در آورد از گلوي پاره شده ي مادري چون من بر آمد كه ملالي كجا هستي ملالي جواب بده كجا هستي ؟  ديدم كه ملالي در پشت چاه آب افتاده و ناله ميكند او را در آغوش گرفته و گريه كنان گفتم كه تو زنده هستي تو زنده هستي . سرو رويش را ميبوسيدم در حالت غم و خوشي از زنده ماندن ملالي ، او را به سينه ام چسپانده بودم تا دور نرود  بي خبر از اينكه ملالي دست راست خود را از دست داده است از بدن كوچك و نحيفش خون جاري بود و بدنش خون آلود شده بود . از ناچاري ، چادر سرم را توته كرده دست او را كه از بازو قطع شده بود بستم و او را روي تخته سنگي كه نزديك چاه آب بود گذاشتم و به طرف درختي كه شراره آتش بود نگاه كردم كه توته هاي گوشت و پوست پسرم به شاخه هاي شكسته شده  درخت آويزان است و درخت در حال سوختن و شراره شدن است .  اطراف مرا وحشت گرفته بود خودم را گم كرده و از ترس ميلرزيدم ، حيران مانده بودم كه چه كنم و كجا بروم همه منطقه را مرده ها و سايه هاي اشباح گرفته بود . ملالي را محكم در آغوش گرفتم  و دروازه حويلي را محكم بستم چراغك تيلي را كه خودم جور كرده بودم روشن كرده بخانه رفتم .

ملالي حال و مجال گپ زدن و حركت كردن  را نداشت از دست كوچكش خون ميرفت و از شهر و بازار هم دور بوديم و از دور و نوا ما كه همه مردم و همسايه ها كوچ كرده بودن كسي نبود كه فرياد هاي مرا پاسخ گويد . ملالي كوچكم در حال ضعف و مژه هايش بهم چسپيده بود مثل اينكه بخواب رفته باشد . همه جا سكوت بود و وحشت ، حتا صداي زوزه كشيدن شاخچه هاي درختان كه به اثر شدت باد خم شده بودند   نمي آمد . گويا همه ماتمدار بودند حويلي ما وحشتناك شده بود فكر ميكردم كه در و ديوار مرا ميخورد . طرف ملالي نگاه ميكردم ديگر به زبان من نه دعاي برابر ميشد و نه حاجتي ومنتظر حادثه كه در پيش رو داشتم بودم در دلم وسواس عجيبي پيدا شده بود سرم گنس بود و چشمهاي ملالي پت و به مشكل نفس ميكشيد و من بالاي سر او نشسته بودم . نيمه ي از شب گذشته بود و تقريبا" در حال خواب رفتن بودم كه صداي عيبتناكي مرا بخود آورد بدون اينكه بدانم چه ميكنم به جاي خود ايستاده شدم و به طرف ديوار خانه دويدم ملالي خواب بود ، نميدانم خواب بود و يا ضعف ولي زنده بود . من خودم را به ديوار خانه رساندم و تفنگي را كه در لاي ديوار پنهان بودگرفتم . اين تفنگ  يگانه ميراث شوهرم بود كه عليه روسها و مزدورانش ميجنگيد و بعد بجاي خود ايستاده شده و تمام حواسم را به مغزم متمركز ساختم ، بالاي مغزم فشار آوردم تا تشخيص بدهم صداي را كه شنيده بودم چه بود ، شنيدم كه دروازه حويلي ما به شدت كوبيده ميشود تا باز شود . زماني كه در حالت خواب رفتن بودم لمپ ما روشن بود و هم دودي كه از درخت بلند ميشد آنها را به اين طرف كشانيده بود . روسها كه گزمه ميكردند  بوي برده بودند كه در اين خانه كسي است بهمين خاطر بود كه دروازه حويلي را ميزدند . كمرم را بسته و تفنگ را بر داشته رفتم پشت دروازه كه ببينم كي است .  شنيدم كه زبان برايم بيگانه است و مطمين شدم كه روسها آمده اند .آنها در را ميكوفتند ولي من باز نكردم خودم را پشت يك درخت بزرگ حويلي رساندم و كمين گرفتم . انگشتم را روي ماشه تفنگ گذاشته آماده فير بودم طوري به درخت پنهان شدم كه آنها مرا ديده نتوانند ولي من ميتوانستم كه دروازه و آنها را ببينم . يكي از آن سربازان وحشي از سر ديوار بالا شده خود را بداخل حويلي انداخت و دروازه را به ديگران باز نمود . آنها چار نفر بودند دو نفر آنها بداخل آمد و دو نفر ديگر بيرون حويلي كشك ميدادند  . چون تاريكي شب بود بداخل خانه رفتند  و سرسري تلاشي كردند ، ديدند كه همه جا در هم  برهم است آنها گرسنه بودن و نان ميخواستن . چيز هاي بدرد بخور نداشتيم كه ببرند . لمحه صبر كردند و اطراف خانه را ورنداز نموده از حويلي برآمدند  و من نيم ساعت ديگر را خاموشانه در پشت درخت نشسته بودم تا مطمين شدم كه ديگر حتا صداي نفس كشيدن پرنده و خزنده نيست . رفتم و دروازه حويلي را بستم . آمدم داخل خانه ديدم كه چراغك تيلي هم نور ندارد و تيل خلاص كرده است همه جا تاريكي بود و من نميتوانستم روي دختر بخواب رفته ام را ببينم تاريكي در آن شب غم انگيز حاكم بر سرنوشت ما بود فضا را سكوت و درد فرا گرفته و براي من شب يلداي بود كه صبح نداشت تنها ستاره هاي شب بود كه بطرف من نگاه ميكردند و مرا تسلي ميدادند كه بخواب .

در تاريكي ملالي را پيدا كردم گوشم را روي قفسه سينه نرم و نحيف او گذاشتم تا ببينم كه نفس دارد يا نه؟ ديدم كه هنوز زنده بود و قلب نازكش بسيار آهسته حركت ميكند سرم را نزديك سرش ماندم تا باشد اگر صداي قلب مادر او را تا صبح زنده نگهدارد كه صبح او را تا قريه نزديك نزد داكتر ببرم  در همان فكر مرا در آغوش ملالي خواب برد ، در خواب ديدم كه خواهر و برادر ملالي مثل دو كبوتر سفيد در آسمان خداوند به طرف بالا پرواز ميكنند  و بطرف ملالي دست دراز كرده ميگويند كه : « ملالي بيا با ما چرا تنها هستي » و ملالي كه در يك چشم او اشك  و چشم ديگر او خوشي ديده ميشد به آنها ميگويد كه من با مادرم هستم مادرم تنها است و تكرار ميكند كه من با مادرم هستم من از پيش مادرم جايي نمي روم و مي بينم كه اين دو كبوتر سفيد پايين ميآيند و براي ملالي تخت ملبس از حرير هاي سفيد و تاج  نقره ميآورند و ملالي را در آن تخت ميشانند و بطرف بالا ميبرند و ملالي دست مرا رها نميكند و ميخواهد كه با من باشد از خواب جلكه خورده و بيدار ميشوم كه صبح شده بود و هنوز آفتاب كاملا" نبرآمده صبح شفق بود . همين كه چشمم را باز كردم بطرف ملالي ديدم كه نفس دارد يا نه ؟ به صحنه دلخراشي و جگر سوزي مواجه شدم يگانه چراغك خانواده هم براي هميشه خاموش شده بود و ملالي كوچك من مثل  توته از نورميدرخشيد  ا وهمان هله هاي بهشتي را به تن نازكش كرده آماده پراواز بود .

چشمهايش همانطور بسته و يك دستش بطرف من دراز بود .  باقطراشكي  با من وداع كرده بود و جانش را به جانان تسليم . من ماندم و غمهاي دنيا ، زن بيكس كه آخرين اميدم را از دست دادم .

                                                                                        

                                                                                                                                    پايان

 


بالا
 
بازگشت