امین الله مفکر امینی
از ایالت منی سوتای امریکا
آرزوییکه شگوفان نشد
داستان کوتاه از یک حقیقت
تاریخ برج سنبله 1386
آرروییکه شگوفان نشد , واقعیتی است ازهزاران داستان زنده گی هزاران هزارفرزندان صدیق وطن ما که گاهی بنابر برتعلقات قومی , نژادی , منطقو ی , مذهبی و گاهی هم بنابر تعلقات سیاسی بدون ارتکاب گناهی باثر عدم آگاهی درست و منطقی اشخاص و مقامات ذیصلاح و دشمنان داخلی و خارجی میهن بدام مرگ کشانیده شده و یا عقب میله های زندان های تنگ وتاریک مادام العمر زنده گی بسرکرده وبا لاخره همان جا , جان بحق سپاریده اند.
ناشایست و جوان رشید و با آرزو های نهفته در دل نیراز جمله همان قربانیانی است که شکار نابا وریها و اعما ل,واسع زشت انسانی دسته های جانی جهادی ها گردید. او طفلی یکساله ای بیش نمود که مادر، این موجود والا گهر و مهربا ن رااز دست داد . واسع کوچک در حالیکه کلما ت شیرین مادر را شکسته شکسته آموخته بود با دو خواهر دیگرش دو ساله و چار ساله در تحت پرورش و حمایه محیط خانواده ای مهربان پدری اش یعنی پدر کلان , ما در کلان , کاکا ها و عمه هایش قرار گرفت . اگرچه او ودو خواهر کوچک دیگرش از هیچ نگاهی کمبودی احساس نکردند ولی بگفته ای معروف که هزار دایه مهربان به بوی مادر نرسد , هیچ کسی نتوانست که کمبود مادر مهربان شانرا جوابگو باشد.
پدر واسع شهید که در آن زمان یعنی سالهای 1337-1338 هجری شمسی به یکی از شفاخانه های مربوط وزارت صحیه وقت درمزارشریف ایفای وظیفه مینمود خانمش یعنی مادر مهربان سه طفلش بتکلیف قلبی مزمن مبتلا گردید و بالاثربه شفاخانه مستورات , واقع در جاده میوند کابل بسترگردید. باو ازاین واقعه دلخراش مریضی خانمش که شیرین نام داشت و همسرمهربانی بشوهرش بود اطلاعی ندادند چه برای او تنها رنج دوری اززن وفرزندان کافی بود ونه اطلاع مریضی
قلبی خانم و بسترشد ن آن در شفاخانه غرض تداوی.
خیر روز ها بهمین ترتیب سپری میشد و درد جانکاه شیرین , مادر واسع کوچک روز تا روز بوخامت میگرایید . محمدعارف متخلص به گل آغا که بحیث سردواساز در سرطبابت مزار شریف ایفای وظیفه مینمود هرماه نامه هایی پر ازلطف و محبت که بیانگر وفا و محبت بین زن و شوهراست به خانمش میفرستاد . بجواب های کوتاه فامیل پدرش که دریا فت میکرد وهمه چیزراخیریت وروبراه نشان میداد اکتفا میکرد ولی روح وروانش گواهی های بدی را پیش بینی میکرد. چرا نامه ها طویل نیست, چرا نامه های خانم عزیزم کشش روحی ندارد , چرا همسرم درپای نامه ها امضا ندارد غیره وغیره خیر , چیزیکه حادثه باشد مشکل است جلوش را گرفت . شیرین جان در حال دوری از شوهرمهربانش و با گرفتن اسم گل شوهرش در آخرین دقایق زنده گی و آوردن اسمای شیرین سه طفلش بزبان در بستر مرگ , با همه خدا حافظی و دار فانی را وداع گفت. روز ها , ماه ها گذشت , محمد عارف از مرگ خانمش و اینکه اطفالش آغوش گرم ما دری را برا ی ابداز دست داده اند بی اطلاع بود . ولی او که روحش نا آرام بود دست بکار شد تا خود را در یکی از مربوطات وزارت د رمرکز تبدیل نماید . تبدیلی از یکجا بدیگرجا خصوصا از مرکز کابل بولایات واز ولایات بمرکز بنابرخصلت سیستم فاسد اداری آنوقت مستلزم واسطه ها ورشوت خوریهای زیادی بود . لذا دراثر تلاش محمد امین خسرش ا ز مزارشریف بمرکزکابل در مربوطات خود وزارت صحیه وقت تقرر و مشغول وظیفه گردید.
گل آغا پدر واسع کوچک , که از مرگ همسر مهربانش و یگانه عشق آتشین خود و مادر فرزندانش اطلاعی نداشت بعد ازاخذ امر تبدیلی دست بکار شد و توشه سفربست تا بعد از مدتی جدایی ها با زن و فرزندانش دیدن کند. او تحفه های معمول و قیمیتی وقت را برابربه ذوق خانم و اطفال شیرینش تدارک و راهی کابل شد. خوب بیاد دارم که من آنزمان که خود طفلی بیش نبودم با پدرو مادر ,برادران و خواهرانم بمنزل شان مصروف انجام مراسم فاتحه داری سال خانمش بودیم که صدایی بگوش رسید :
اونه بابه جانم آمد و باز صدایی طفلانه ای مقبولی دیگری بگوش رسید :
آغا جان آغا جان!مادرم مرد و دیگراو زنده نیست . راستی با این صدا ها همه بدروازه حویلی نگاه کردیم ودیدیم که گل آغاجان شوهر شیرین جا ن و پدر مهربان واسع جان کوچک و دودختر کوچک دیگرش , به صحن حویلی مات و مبهو ت ایستاده وتحفه های آورده شده بزمین افتیده و تکه تکه گردیده است .همه بطرف حویلی دویدیم وهمه ناله وگریه سردا ده وبه تسلی دل غمدیده ای او ازاین حادثه المناک پرداختیم. او حرفی نمیزد و چون بتی بیجان و سنگدل گردیده بود. نه اشکی به چشمان داشت و نه آهی از دل میکشید و حیران حیران بدر وبام خانه نظرمی افگند. اولا د های صغیرش ازآغوش پدر جدانمیشدند که مبادا تقدیر این آخرین امید و آرزوی شانرا نیز بگیرد.
به همین منوال روزها سپری شد گل آغا بیاد همسرش هرروز بدهن عروسی منزلش نشسته و چنین زمزمه میکرد:" مردم لیلی جان بس بیوفایی لیلی بس بیوفایی". اوهرروزسرمقبره ای شیرین رفته وروی خود را روی قبرش نهاده ومی گریست او با یاد خاطره خانمش با اطفال نازنینش بسر میبرد . آهسته آهسته بگو نگوی خویش و قوم و دوستان واقارب شروع شدو تذکراینکه تا به کی همینطورمی نشینی آخرتو پدری و تو مجبوری بیرون مصروف باشی وغم اطفال و دیگرانی که وابسته بکمک مادی تو اند بخوری . ما میدانیم که شیرین را چقدر دوست داشتی , ما میدانیم که به عشق وعاشقی با او پیوند داشتی مگرمیشود رضای خداوند را تغییر داد. همه , چه طفل وچه بزرگ , چه پیروچه جوان روزی این دارفانی را ترک میکنیم خیر بهرمنوالی که بود گذشت .محمد عارف بازدواج دومی تن داد ولی دل و روح و روانش در گرو شیرین بود. روزها بر لب بام خانه ای شان که درشهر کهنه کابل زیبا بود می نشست وببهانه سیل کبوتران همسایه اش بیاد شیرین میگریست ولی افسوس که گذشتگا ن بر نمیگردند ولی خاطره هایی خوب وبد آنان زینت بخش دلها و اوراق تاریخ میگردد.
واسع کوچک درپناه پدر مهربان و محیط خانواده ای پدر کلان ومادر کلان متشکل ازعمه ها وکاکا ها برشد فکری و به رشد جسمانی شروع کرد . همشیره بزرگترش که درزمان وفا ت مادرش چار- پنجسالی بیش نداشت بمراقبت ازوی کم ا زدست مادر نداشت .همیش برادرش را در بغل داشت بسرو رویش بوسه میزد و شاید هم نمیگذاشت کمی ما در احساس کند
من که از واسع کوچک در حدود نه یا ده سالی بزرگتر بودم گاهیکه بمنزل واسع جان کوچک که بمن حیثیت پسر ماما ی بزرگم را داشت میرفتم , واسع را روی شانه هایی خود برداشته و بدوکان کلچه پزی داود واقع در شور بازاز کابل میبردم او چون خودم کلچه را خیلی دوست داشت و خنده دار اینکه کلچه را ( دن ) گفته صدا میزد. خوب بیاد دارم زمانیکه شیرین جان مرحومه مادر واسع جان بمنزل ما می آمد همیشه آرزو ها ی بدل میپروراند که : آرزو دارم واسع جا ن و دخترانم با تحصیل باشند زیرا دانش و علم برای هر انسانی ضروری است چه زن و چه مرد تا آنرا بیاموزد. قرآن کریم که کتا ب ما مسلمانها است نیز چنین امرمینماید که زن و مرد باید دانش آموزد . او همیشه میگفت خوش دارم از واسع جان و اولاد هایم صاحب نواسه های نازنین و مقبولی باشم وهزاران آرزوی دیگر.ولی افسوس این آرزوها با خود ش مدفون بسترسیاه خاک گردید. واسع کوچک همانطور با گذشت روز گار بالغ و بالغ تر شد . با درد و رنج محیط زیست و سایر آلام و درد ها ی اجتماعی اش آشنا و آشنا تر شد. مکتب را خلاص کرد و این همزمان دوره ها یی است که آهسته آهسته جنگهای داخلی و برادرکشی تحت عناوین جهاد ومبارزه با اشراریا با پرچمیها وخلقیها وسایرحلقات مترقی شکل میگرفت. یک هموطن علیه هموطن دیگربنامهای کفرو چوچه های روس و یا اشرار و یا اخوالشیاطین با دخالت عقده های شخصی , منطقوی, قومی و غیره وغیره قد علم کرده و شدت کسب میکرد. دشمنان داخلی و خارجی میهن عزیر ما خصوصا انگلیس و جواسیس آن که تجارب طولانی در انداختن نفاق بین هم میهنان با دیانت و با تفوای ما داشتند به اساس پالیسی های انگلیس کهنه کار که نفاق اندازو حکومت کن دست بکارشدند .جنبش ها ی دیموکراتیک وملی که بضد ارتجاع ملی و بین المللی همیشه بمبارزه برخواسته اند مورد حملات فزیکی ومعنوی کهنه پسندان ومذهبیون افراطی قرارمیگرفتند , وضع وطن که تازه جنبش ملی ودیموکراتیک باشتراک همه وطنپرستان به پیروزی رسیده بود چون گذشته های تاریخ وطن یکبار دیگرمورد ضربه های ارتجاع قرارگرفت . بهانه تراشی ها شروع شد. دین و مذهب بحیث شمشیر بران برای بدست آوردن نعمات مادی ومعنوی منافقان قرار گرفت . دشمنان وطن هم هر روز بآن روغن مالی میکردند. اوضاع روز تا روز تیره تر و تیره تر میشد. واسع دیگر جوان بالغ وآ گاه وطن بود . او بهیچ جریان سیاسی چپ و راستی چه افراطی و چه غیر افراطی پابندی نداشت ولی او بحیث یک وطندوست آگاه, تمیز خوب وبد را بیشتر ازهرکه میدانست . او دوران مکلیفیت عسکری اش را بخاطر دفاع وطن و فرضی که وطن با لای اولاد وطن دارد سپری نمود. بعد از دوره مکلیفیت شامل فاکولته اقتصاد شد تا در ختم تحصیل و اخذ تخصص دراین رشته به نوبه ا ش خدمتی در راه رشد اقتصاد کشورش و بهبود سطح زنده گی همو طنا نش قدم ها ی مثبت بردارد. او همیشه که بمنزل دیدن من بارتباط پسرماماگی وعمه گی و مهمتر از همه بپا س بعضی نوازش های دوره طفلی که با او نموده بودم مِِی آمد آرزوها ی نیک وطنی و مردمی اش را با من درمیان میگذاشت. سوال ها یی از من مینمود و از من جواب میگرفت . باید اعتراف کرد که هیچ گاهی در برابر سوالی که نمیدانستم با و رهنمودی بد ی نمیکردم و باصطلاح اینکه از شرش خلاص باشم او را با جوابهای نا دانسته فریب نمیدادم و ازهمین خاطر او بمن اعتما د داشت و هیچ چیزش از من پنهان نبود. روزی از روزها بیاد دارم که ازمن پرسید که با تمامی خدماتی که حزبی ها میکنند هنوز باورواعتماد کاملی بین مردم ندارند درحالیکه من اگرچه بهیچ جریانی بستگی ندارم ولی تا جاییکه من میدانم حزبی ها را آدم های بدی نیافته ام. من مجبور بودم به پس منظر تاریخ وطن بروم و صادقانه از دسایس دشمن درمقابل نیروها ی ملی و مردمی با او صحبت هایی نمایم و قناعتش را تا جای توان بسطح دانش و ادراک خود فراهم آورم. خیر واسع مصروف درس و تحصیل بود و آخرین روز های فاکولته اقتصاد را که نزدیک بدوره فراغت وی بود سپری میکرد روزی بدیدن من آمد ووضع اورا پریشان یافتم از نزدش پرسیدم.
واسع جان خیریت خو است قدری پریشان هستی ! جواب داد :
نه امین الله جان حرفی دیگری وجود ندارد ولی میخواهم تحصیلم را بگذارم و همرای یکدوست جوانم به پاکستان بروم من که از شنیدن این حرفها سخت تکان خورده بودم بعد از لحظه ای توقف علت را پرسیدم چنین گفت:
محلی که ما زنده گی میکنیم جایی بسیار خطر ناک است . بعضی اهالی مسکونی ما وابستگی هایی با عناصر وطنفرو ش دارند. بعضا بمن تهدید میکنند که در فاکولته ایکه توسط حکومت کافر ها به پیش برده میشود چرا درس میخوانی و چر ا تو دوره عسکری ات را در دوره حزبی های کافر انجام دادی و چرا در صف مبارزین که بر ضد کفر وکمونست ها می جنگند نمی پیوندی. من که بعضی اوقات بآنان میگویم که من خو درهیچ جاه بجزازمسجد و نمازگذاران دیگر چیزی ندید ه ام برآنها سخت میگذرد . من فقط و فقط واقعیت ها را میگویم . براستی همه جا و همه کس مصروف انجام مراسم دینی اند و کسی با کسی دراین رابطه کاری ندارند حتی تا جاییکه من می بینم همین حزبی ها که آنها را وطنفروش و نوکر روسها میشمارند همیشه از مناسک دینی و عرف وعادات پسندیده ای مردم دفاع میکنند . آنها یعنی همسایه ها و بعضی محصلین فاکولته نیز قبولدارنمیشوند. من نمیدانم بالای آنها چه غضب خداوندی نازل شده که گوشهای شا ن بصدای حق نمی شنود و دیده های شان حقیقت را نمی بیند مگر گویی همه کر و کور اند.
دیگراینکه او افزود : علت دیگر رفتن من به پاکستان پیوست به فامیل دختری است که او را سالها پیش میشناختم. او دخترخوب وازیک خانواده روشنفکراست آنها هم با برادرانش ازترس روس ومجاهدین خانه وکاشنه را ترک گفته بپاکستان رفته اند لذا من نیزمیخواهم بخاطر نجات جانم و پیوست بفامیل دختر مورد نظرم بآنجا بروم و بعد از اینکه وطنم ازشر چنین بلا های آسمانی نجات یافت وامنیت ومصوونیت کامل حکمفرما شد دو باره می آیم وآخرین سال فاکولته ام را بپایان میرسانم و من که اورا ملامت هم نمیتوانستم بکنم بیادم است که چنین برایش گفتم :
واسع جان ! تو حالا مردی عاقل و تحصیل کرده ای هستی . تو دیگر آن واسع کوچک که ترا بر سر شانه هایم بر داشته وبدوکان کلچه فروشی میبردم نیستی و خوب و بدت را خوب میدانی ولی یک چیزازتجارب خود برایت میگویم خوب گوشت را باز کن وآنطرف خودت اختیار داری. گفت بگو میشنوم . من برایش گفتم :
( درملک ما این جنگ و خونریزی بخاطر کفرو یا مسلمانی نیست و اینرا همه میدانند. دردوره امان الله خان غازی که یک شخصیت ملی بود روسها خو نبود پس چرا اورا کفر گفته یک پادشاه خوب و یک شخصیت ملی ووطنپرست را از خا ک راندند. صرف باین خاطر که او دخترانی را غرض تحصیل طب بخارج ازکشورفرستاد تا طبقه انا ث وطن داکترانی ازجنس خود داشته باشند که بآنها محرم نیز باشد. ولی آنها این حرکت شرعی و ملی اورا ضد دین گفته بر ضدش قیام کردند و بدسایس گوناکون خود اورا و اندیشه های اورا نیست و نابود کردند و بهمین ترتیب صد ها مثال دگر). او با شنیدن حرفهایم جز سر بعلامت تایید چیزی نگفت. خیر من گفتم دیگر گفتنی ندارم. ولی یک چیزی را بصراحت گفتم که آنها با تقوای توکاری ندارند همینکه آنجا بروی و با وجود یکه بکدام جریان سیاسی بستگی نداری وجوان پابند بمراسم دینی ات نیز هستی و از خاندانی هستی که به پیشه فقیری و بزرگواری هم راه دارید آنها یعنی کسانی که در پاکستان تعلیم وتربیه نظامی در کمپ های پاکستانی دارند با تو که درصف آنان قرارنگرفته ای و باصطلاح آنان درفاکولته دوران حزبی ها ویا حکومت کمونستی درس خوانده ای بتو رحم نمیکنند و خاصتا که تو رفیق جوان بیست ساله را با خو د نیزداری . بهرترتیب من وظیفه خود را تمام کرده بودم . او روزدیگردرمنزل ما برای خداحافظی آمد ودرحا لیکه برایش وداع سخت بود دستان مرا بوسیده وخدا حافظی نمود . من دروقت خدا حافظی چند مبلغی بوی دادم بعد از اصرارزیاد پذیرفت و آنروزآخرین روز دیدار من با او بود.
روز ها سپری شد و ماه ها ولی از واسع و رفیق و دوست و همراهش اطلاعی نرسید. پدرش از غم گریان و دو خواهرش که واسع یگانه برادر شانرا چون مردمک چشم شان دوست داشتند بخو ن نشستند . در هیچ حالتی آرام نبودند . نه در وقت تفریح و نه دروقت غذا خوردن و نه در وقت ادای مراسم دینی . همیشه حرف واسع جان بزبان بود. زیرا پاکستان آنقدردور ازافغانستان نبود و دیگر اینکه وسایل ارتباطی نیزمیتوانست بآسانی قایم شود اما هیج کسی را جرات این نبود تا در قتل گاه ها بخاطرصحت و سقم قضیه لادرکی واسع و رفیق جوانش بروند. روزی ازروزها مامایم بمنزل ما آمد وازمن تقاضا کرد اگر بتوانم از واسع جان اطلاعی دریافت نمایم ولی سعی من و تلاش من با دیگر دوستان بجایی نرسید. پدرواسع ودیگرا ن که واسع را بحد جان وروح دوست داشتند روزتا روز پریشانترمیگشتند و بیاد گم شده ای شا ن اشک می ریختند. خویشان و دیگراقارب خاصتا عمه ها وکاکا هایش همیشه دل پر خون بودند. تا اینکه روزی ازاین ماجرا پرده میدرد. کسی بسراغ پدر واسع جان می آید و از اینکه واسع با رفیقش بدست جلادان سیاه دل بقتل رسیده مطالبی بیان میدارد.
من ازشندیدن این خبر روز ها میگریستم. زیرا واسع بحیث پسر مامای بزرگم نه تنها بمن و فامیل ووابستگانش تعلق داشت بلکه اواولاد وطن بود و چون میلیونها وطنداران صادق د یگرش به میهن و مردمش و تحقق اهداف والای وطنش نیزتعلق داشت. منکه ازاین واقعه خبرشدم روزی مامای بزرگم را دردوکان آب باصطلاح ولایتی فروشی که درگولایی چوک جاد ه میوند وجود داشت و روز ها غرض رفع تشنگی بآنجا سری میزدیم بردم و جریان را از زبانش بتفصیل چنین شنیدم :
جان ماما ! واقعیت اینست که واسع را با رفیقش دو ماه بعد از رفتنش درحالیکه مصروف والیبال در نزدیکی یکی از کمپ های مهاجرین درنزدیکی پشاوربود مورد سوال وجواب قراردادند واسع ورفیقش جواب دادند که حال و احوال وطن خراب بود من با رفیقم تصمیم گرفتیم که مهاجر شویم و به پاکستان بیاییم . آنها یعنی نماینده ها و جواسیس برادران نام نهاد مجاهد از نزدش پرسیدند که چرا در وقتیکه داخل پاکستان شدید و خاصتا که درنزدیک کمپ های مجاهدین اقامت گزیدید ما را به جر یان نگذاشتید وبهمین ترتیب سوال وجواب ادامه یافت.زمانیکه شام بود وهردو یعنی واسع ورفیقش غرض رفع خستگی بخانه شان رفتند ساعاتی که آنان بخواب عمیق دربستر درحال هجرت ودوری از میهن آبایی و دوراز پدرو دیگر خواهران وبرادران ,کاکا ها وعمه ها و دیگروابستگان نفس میکشیدند , دروازه خانه محقر شان توسط افراد مسلح مجاهد مربوط بباند گلب الدین شکستانده میشود و بعداز ضربه زدن بروی و صورت آنها , چشمان نازنین پسرم را با رفیقش می بندند و بدو ن ارتکاب کوچکترین گناهی ویا جرمی به چقری کشانده میشوند وبشکل وحشیانه ای بقتل میرسند . پیراهن های خونین شانرا وبعضی سامان ولوازم شانرا, شخصی که این حادثه را بچشم دیده بود بکابل باز میگرداند. و ضمنا میگوید شخصی که این خبر را از واسع پسرم بمن آورده کسی بود که من روزی بوی خدمتی نموده بودم و آن شخص میگوید که من با آ ن سنگین دلان وجباران که دو بیگناهی را صرف و صرف بخاطر آمدن درپاکستان و اقامت گزیدن درجوار قتل گاه های شان به قتل رسانیدند , تا زنده ام فراموش نمیکنم.
من و مامایم درحالیکه گریه ها وزاری های خود را کنترول نمیتوانستیم بکنیم مورد توجه صاحب دوکان آب ولایتی فروش قرار گرفتیم . او نیز با غم ما شریک و دعای بدی در حق این چاکران ارتجاع نمود و از گرفتن پول چند بوطل آب ولایتی اش نیزمعذرت خواست و دستان هردوی ما را بوسیده وبه خیرو سعادت ونجات مردم میهن عزیزما ازشراین جا نیان وطن از بار گاه ایزد متعال دعا نمود.
واسع ودوست دیگرش کنون دربین ما نیست و با هزاران آرزوی شگوفان دردل خاک تیره باثردسیسه جواسیس و دشمنان دین و مذهب راستین ما برای ابد در سال 1365 در منزلگاه ابدی شان خفتند. و پدر واسع جان نیز از غم قتل واسع پسر و
دوست بی گنا هش کم کم صحتش را از دست داد تا اینکه او هم به جاودانگی پیوست.
روحش شاد باد !