امین الله مفکر امینی
از ایالت منی سوتای امریکا
تاریخ برج سنبله 1386
داستان کوتاه ازیک حقیقت .
قضا وقدر
خاطره واندوخته های گذشته در فرهنگ هر کشورو هرمحیطی برای هر انسانی با تمام تلخی ها و شیرینی هایش گنجی ازتجارب است . انسان با یاد خاطره ها و استفاده از برداشت های خوب و بدش حال و آینده اش را پی ریزی میکند. گو یا تجارب , اندوخته های پر غنیمتی است که در پرتو آن میتوان به سر منزل مقصود رسید.
افغانستان کشورزیبای ما هم با سنن پسندیده وغیرپسندیده آن, برای هرهموطن ما خاطراتی را بجا گذاشته که بعضا اززهرکرده تلخ تر و بعضا شاید از شهد کرده شیرینتر نیز باشد.
جیلانی را خدا بیامرزد , او مرد متین و با اراده و شخص شوخ طبع و اجتماعی بود. او دوست زمان کودکی پدرم محمدامین خدا بیامرز بود و در نواحی زیست منزل ما در شهر کابل در قلعه فتح الله خان زنده گی داشت. هر زمانیکه او بمنز ل ما می آمد بحساب رسم و سنن پسندیده , اورا کاکا جیلانی گفته صدا میکردیم و او نیز جان کاکا گفته سلام ما را علیک می گرفت. او مردی بود به قد بلند و به سیما تا اندازه ای تاریک جلوه مینمود ولی قلب و روح او چون ستاره ای درخشانی می
درخشید.
کاکا جیلانی , به گفته پدر مرحومم اولین متخصص اکسریز و تحصیل کرده کشورفرانسه بود. سر ووضع زنده گی اش هم به اصطلاح وطنی ما بد نبود. او بین سنین 55 تا 60 سال مینمود ولی تا آندم مجرد میزیست. هر زمانیکه او بمنزل ما می آمد من و خواهر بزرگم بسیار سعی میکردیم تا درصحبت ها گرم و صمیمانه اش شریک باشیم. اگرچه به خورد سا لا ن و طفلان حق وصلاحیتی نبود تا در محیط کلان ها و بحث و صحبت های شان نشست و برخاست نمایند ولی بعضا ما چشم خودرا به اصطلاح ضيق میکردیم و پای صحبت های شیرینش می نشستیم.
یکی از گفته های کاکا جیلانی را خوب بیاد دارم که زمانیکه مصروف صحبت با پدر و مادرم بود چنین میگفت : امین جان ! بعضی از ملا ها و مردم با دیانت وساده ای ما میگویند که آبی که صد ملاق بخورد بدون چون وچرا پاک است اگرباین حساب باشد بی ادبی معاف اگر بگویم که کسی بالای بام بلندی برود واز آنجا به پایین ...... نماید پاک است زیرا نه صد ملاق بلکه شاید صد ها ملاق بخوردو او بادامه گفته اش تذکر داد که بعضی مردم خوش باور ما ازآب دریا ها خاصتا در مواقعی که آنقدر آب نباشد , هرکه درلب دریا رفته به شستن سبزی کاری ها , کالاشویی ها و یا شستن گاو وخر و اسپ شان مشغول میشوند و همان است که آب خوردن ازآن با عث پیدایش میکروبهای زیاد در بدن گشته و سرو کار انسان یا به داکتر ویا بقبرستان میگردد.
کاکا جیلانی هر گاهی که بمنزل ما می آمد, مادرم بوی میگفت : بیادرجان ! پیرشدی و میرنی , چرا زن نمیگیری و نام خدا برادرهایت را ببین هر کدام دارای زن و فرزند اند وتوهنوز هم مجرد . نصحیت این خواهر و برادرت را بشنو و غم زنده گی ات را بخورکه ما هم بیاییم و یگان خدمت کنیم و ضمنا دهن خود رانیزشیرین کنیم. این گفته مادرو پدرم هر زمانیکه کاکا جیلانی بمنزل ما می آمد تکرار میشد. واقعا چه رفقایی بودند و چه دوستی هایی . همه از روی صداقت وتقوا. کاکا خوانده ها . برادر خوانده ها. خاله خوانده ها و عمه خوانده ها , ما در خوانده وپدر خوانده ها همه ریشه هایی حقیقت داشت و همه دوستی ها بیغرضانه و صمیمانه بود. نه چشم کس به مال کس بود ونه بجان کس. خیرروزی بیاد دارم که جیلانی کاکا خوانده و برادرخوانده و رفیق فامیل ما که او را ما واقعا از کاکای اصلی خو د کم نمی دانستیم طبق معمول و همیشگی سری بمنزل ما زد و بمادرم روی کرده و گفت: خواهرچه تیارداری برای غذای شب؟ مادرم گفت:بیادرجان چیزی تیارندارم ولی بابه اولاد ها امشب قابلی پلو فرمایش داده که آنرا خواهم پخت و ترا نیز نمیگذارم که بروی , شب را غرض صرف نان با ما باش و بعدا خدا حافظ وناصرت.
کاکا جیلانی با همان طبع خوش برخوردش گفت : خواهر جان ! امشب که تو و برادرم اگرمرا بدانگ هم بزنید و بگویید که خانه برو من نمیروم و نان شب را همین جا نوش جان کرده بعدا خانه خواهم رفت واگربرای شما تکلیف هم شود معذرت برادرت را قبول کنید. مادرم با شنیدن این سخنی کاکا جیلانی که اگر تکلیف است میروم چنین گفت : بیادر جان ! چرا چنین حرف ها میزنی. تکلیف چه کار چه ! بر پدر یک مهمان ودو مهمان لعنت که انسان تکلیفش ر ا کشیده نتواند. کاکا جیلانی چومرد تحصیل کرده ای بود و آکاه ازسنن و فرهنک وطن لذا باین گفته ای مادرم که بر پدر یک مهمان یا دو مهمان لعنت بسیار خندید. مادرم با خنده ای کاکا جیلانی ادامه داده و گفت : بیادرجان چراخنده میکنی چیزی بدی خو نگفتم! کاکا جیلانی جواب داد نه خواهر جان هر گز چیزی بدی نگفته اید. خیر چون هدف مادرم گفته ای بود که در بسیاری جاه ها و موارد بسیاری از زنان با تقوا وساده ای میهن ما نه بخاطراهانت بلکه بخاطر رایج بودن این نوع گفته ها را بدو ن توجه به اعماق سخن در آمد بحث و گفتگو ها رد و بدل میدارند و مادرم نیز چنین کرده بود. بهتر ترتیب کاکا جیلانی بعد از صرف غذا در ضمن سایر حرفها و سخن ها از اینطرف و آنطرف چنین ادامه داد : خواهرجان ! بارها میگفتی که پیرشدی و میر نی و چرا زن نمیگیری. من که پیش خود فکرکردم , گفتم خانم برادرم راست میگوید , خوب است که زن بگیرم لذا روی بمادرم کرده گفت : خواهر جان من که ترا همیشه می بینم مصروف رسیده گی از سر ووضع اولاد ها هستی و از برادرم هم خوب مواظبت میکنی و در پخت و پز خو جوره نداری. من میخواهم خا نمی به اوصاف تو داشته باشم.
مادر و پدرم با شنیدن چنین سخن اززبان کاکا جیلانی ام بسیار خوش شدند. مادرم گفت : حالا که چنین است من یک دختر مامایم که ازپشتون های قره باغ است و بقوم کاکر و پدرش هم زمیندارخوب است و باغهای زیاد انگور, توت و میوه دارند اگر خواسته باشی برایت طلب گاری مینماییم. جیلانی باز هم با همان طبع خوشش چنین گفت : خواهر جان !از این چه بهتر اگر دختر خوششم نیامد لا اقل تاک های انگور و باغهای میوه ها ی شان حتما خوشم خوا هد آمد. لذا قرار بر این شد که ما همه بشمول کاکا جیلانی وعده ای دیکر از دوستان درقره باغ به طلبگاری دختر مو ر د نظر برویم. همان بود که با هزار خوشی همه با موتر های شخصی و تاکسی به قره باغ خانه ای پدر دختررسیدیم. هواگرم ولی گوارا بود . منطقه شمالی واقعا با موجودیت درختان توتش در لب های سرک و منظره هایی تاکستانهای پر از ا نگو رش و چرچر خزنده گان و نوای خوش بلبلانش شگفتی خاصی داشت. بهر ترتیب بمجرد رسیدن بمنزل دختر مامای مادرم, همه از ما پذیرایی گرمی نمودند و خاصتا که مادرم که خواهرزاده ای کلان پدر دختر بود.
پذیرایی حسب رسم ورواج وطن محبوب ما افغانستان که مهمان نوازی یکی ازخصال برجسته ای ملت افغان است بنوعی شایسته انجام یافت ولی تا آندم که مادرم علت دفعتا رفتنش را نگفته بود همه از زیر چشم با یکدیگر نگاه میکردند که چه گپ وسخنی باشد. مادرم بعد ازصرف نان و خوردن انگور و میوه های خوش مزه روبمامایش کرده گفت: ماما جان پرسان نکردی که ما چرابا این همه نفری اینحا آمدیم : مامای مادرجواب داد که دخترم , این خانه ای خود تان است حاجت بپرسان نیست. مادر بعد از اظهارسپاس , ادامه داد : ماما جان اگر قهرت نیاید ما به خواستگاری دخترت آمده ایم. جیلانی جا ن که دوست شوهرم است و بحیث یک برادرسالها با ما آشنایی دارد شخص تحصیل کرده وبادانش ومردی نهایت مهربان وخوب است . منتها قدری سن وسالش بلند است و آنهم بخاطریکه خدمت مادر و پدر و برادران را بکند تا حا ل مجرد زیسته وزن نگرفته است اگر چه سن و سالش بآن اندازه ای نیست که پیر گفته شود.
مامای مادرم حرفی نزد و تا اندازه ای قبول هم کرد ولی یاد آور شد که باش دخترم چه میگوید رضایت او نیز شرط است اما ازروبروساختن دخترش با جیلانی بخاطر فرهنگ پسندیده یا غیرپسندیده ای افغانی ابا ورزید. دختر گرچه بمقیا س کاکا جیلانی ام تحصیل کرده نبود ولی سن و سالش کمتر ازجیلانی بود و شاید تفاوتی15 تا بیست سالی درمیان بود. دختر گرچه در محیطی قید و قیود افغانی بزرگ شده بود ولی درکارش خیلی زرنگ و چالاک بود او شاید از پس پرده و یا شکافی همه را زیر و رو کرده بود و جیلانی را خوب بدقت دیده بود. لذا باین خواستگاری جواب رد داد.
خیربعد از صرف غذا و استقبال نیکی ازما بهما ن رسم ورواج عالی افغانی , همه از منزل خارج شده و بعد از خداحافظی از فامیل دختر عازم شهر کابل گردیدیم.
کاکا جیلانی که تا آندم ازخو ونی دختر نمیدانست از مادرم پرسید: خانم برادر! بچه نتیجه رسیدی و من فکرمیکنم که دختر قواره سیاه مرا و اینکه سن و سالم به نظرش مسن جلوه کرد از قضیه خواستگاری انکار کرد. مادرم که جیلانی را چو ن برادر کلانش دوست داشت و احترام میکرد برایش مشکل بود که بگوید دختر جواب رد داد لذا زیرکانه گفت نخیر جیلانی جان چنین حرفی نیست. آدم خانه دختر دار تا صد جوره بوت را کهنه نکند گرفتن دختر بیکی دو دقعه امکان ندارد و ا ین موضوع با خنده و شوخی خاتمه یافت.
من زمانیکه بمنزل رسیدم از مادرم پرسیدم که چه شد ؟ مادر گفت : بچیم هوش کن کاکا جیلانی ات خبر نشود, دخترجواب رد داد ه است چه من آنرا خصوصی دیدم و او برایم گفت که خاله جا ن من این مرد سیاه را نمیگیرم و بازکه سن و سالش از من کرده کلان هم است و مرا بتحصیل وچیز های دیگرش کار نیست و اگرمیخواهی مرا بشوهر بدهی چرا به امین الله جان نمی گیری که ازلحاظ سن وسال نیز تفاوتی نداریم .
من با شنیدن این سخن دیگر هر گز بخانه دخترمامای مادر بخاطر هر چیزیکه دعوت میشدیم از ترس پای بند شدن به عقد نکاح نمیرفتم و ضمنا از دخترمامای مادرم که ازدواج را بقامت و سیما قطع نظر ازشخصیت و تحصیل مرتبط میدانست بدم آمده بود. خیر باز هم کاکا جیلانی مانند همیشه بمنزل ما می آمد.
روزی ازروزها , کاکا جیلانی که درمنزل ما آمده بود بمادرم گفت : خواهرجان حالا حتما زن میگیرم واینبارخودم بارتباط یک دوستم منزلی را سراغ کرده ام که درآن دخترانی است که فامیلش میخواهد آنها رابمردی خوبی به زنی بدهند. ما درم گفت : بیادر جان هر وقت که خواسته باشی من با بابه اولاد ها به طلب گاری میرویم. همان بود که روزموعود فرا رسید و همه بطرف منزلی دختر که در نواحی شهر کابل سکونت داشت روانه شدیم . بعد از صرف چای بحساب رسم ورواج سر صحبت باز شد و علت رفتن بخانه ای دختر که بخاطر خواستگاری میباشد بمیدان کشیده شد پدر دختر که مرد با دانش و با تحصیل و دارای اخلاق نیکو بود باین خواستگاری اظهار موافقت نمود ولی دخترکه تا اندازه ای ازنعمت سواد هم بهره مند بود از کاکا جیلانی ام خوشش نیامد. شاید اینبار هم قهواره کاکا جیلانی. ولی باید بگویم که جز قدری سیاهی قواره بسیا ر مردانه و جذابی داشت . او علاوه از تحصیل مرد با اخلاق حمیده و نهایت مهربان. نمیدانم این سیاهی و سفیدی از کجا باید در خوبی و خرابی انسانها دخیل گردد. بهر ترتیب چون دختر مورد نظر خواهری دیگری به عین زیبایی و عین چهره نیز داشت آن خواهرش ا ز برخورد و صحبت های کاکا جیلانی ام درک کرده بودکه برای یک انسان قواره ظاهری نه بلکه مهمتر ازهمه اخلاق و تحصیل باید محک باشد لذا باین پیوند آن خواهر که زن مهربان و تحصیل کرده ای نیز بود موا فقت نمود. همان بود که مراسم شیرینی خوری و بعدا نکاح به بسیارخوبی بر گدار گردید و درزنده گی جیلانی شریک زنده گی پیدا شد.
کاکا جیلانی , دیگر مرد تنها نبود و هر گاهیکه او بخانه ای ما می آمد با همسرش که زن مهربان و چون خودش شوخ طبع و تحصیل کرده بود وطبع شوهرش را زیادترازهرکسی میخواست همراه بود. او زنی بود صادق و بظواهر دنیوی فکرنمی کرد بلکه واقعیتها را دردانش واخلاق نیکوی اجتماعی جستجو میکرد. کاکا جیلانی دیری نگذشت که صاحب پسری خوش سیما و مقبولی گردید . من هر زمانیکه کاکا جیلانی را با همسرش میدیدم خیلی احساس راحت وخوشی میکردم زیرا اوبا گرفتن یک زن شریف و تحصیل کرده , رونق تازه ای یافته بود. خاصتا من که آنها را با یک پسر شان در بازارو یا منزل شان میدیدم روی پسرک شانرا می بوسیدم.
روزی از روز ها طبق معمول زمانیکه از کار بخانه آمدم در خانه صدای گریه مادرم می آمد و پدرم نیزخیلی جگرخون و پریشان بود. از مادرم پرسیدم: مادر جان خیریت خو باشد آخرچه گپ است . هر قدر میگفتم خاموش بود و تا با لاخره مرا دربغل گرفته در حالیکه هما ن طور میگریست وبرویم بوسه میزد چنین گفت : آماده گی بگیر که خانه ای کاکا جیلانی ات میرویم , من پرسیدم که خیریت خو است . مادر گفت بچیم از خیریت گذشته خانم کاکا جیلانی ات با پسرش در یکی از چاه های عمیق خیر خانه افتیده وهر دو جان بحق سپرده اند . من که با شنیدن این گپ بجایم خشک شده بودم و نمیتوانستم حرفی بگویم به علامت تایید سرم ر ا تکان دادم یعنی که حاضرم خانه کاکا جیلانم ام بروم. همان بود که مراسم تکفین و تدفین صورت گرفت و جنازه ها بمنزگاه ابدی بخاک سپرده شد.
بعد ازمد تها سکوت و گذشت چند یوم , زمانیکه غرض کاری خانه کاکا جیلانی رفتم ازاو پرسیدم که چطور خانم و پسرش بدام مرگ رفتند و او چنین گفت : جان کاکا ! انسانها از پیشگویی دقیق حوادث اطلاع ندارند. خانمم که بخانه پدرش در خیرخانه رفته بود , درحا لیکه یگانه پسر نازنینم را درآغوش داشت به لبی چایی عمیق حویلی نزدیک شده بود در لب چاه پوچاق خربوزه ای وجود داشت پایش ناغلطی روی پو چاق قرارگرفت وراسا با طفلش بداخل چاه آب افتید وهردوجان بحق تسلیم نمودند وباین اساس درامه زنده گی کاکاجیلانی ات به پایان رسید . درحالیکه من با او یکجا از این قضا و قدر وحادثه ای المناک میگرستم وبزنده گی مردی که بعد از سالها مجردی در اثر تشویق فامیلی ما بخصوص مادرم در سنین 50 یا 55 سالگی حاضر بازدواج گردیده بود فکرمیکردم جزصبرو حوصله چاره یی نبود چه برده باری وشکیبایی درچنین حالات اگرچه مشکل است یگانه را ه به جساب می آید. بعد ازاین واقعه کاکا جیلانی آن مرد خوش طبع و بشاش نبود. آن خنده ها و خوشیها جایش را به نا امید ی و یاس مبدل ساخته بود.
یکی دو سالی که از این واقعه گذشته بود, روزی بمادرم گفتم که زنده گی بر کاکا جیلانی ام بعد از آن حادثه المناک خیلی سخت است و او از هر زمانی دیگر کرده حالا به غمخوار وهمسفر دیگری ضر ورت دارد. سن 55 یا 60سالگی آنقدر سن و سالی نیست که بآن پیرگفت. مادر گفت پسرم راست میگویی و ما شاید چاره ای دیگری بگیریم یعنی که دو باره در صدد شویم که شریک زنده گی دیگری برایش پیدا کنیم. همان بود که منزلی یکی دیگر ازدختران را گرفتیم. اینبار زن زیبا و با دانش دیگری که در یکی ازمکاتب شهر کابل بصفت معلمه وظیفه داشت با شنیدن قصه تراژیدی جیلانی و آگاهی از اخلاق و سجایای نیک جیلانی هم دختر و هم فامیل دختر حاضر شدند باین پیوند رضایت کامل نشان دهند.
کاکا جیلانی با گرفتن خانم دوم اگرچه تا اندازه ای درد و رنجش را فر اموش کرد ولی از چهره و افکار او آثار پریشا نی بخوبی ظاهر وهویدا بود. خانم دومی جیلانی کاکا که جز بدانش و تحصیل و کرکتر عالی شوهرش به چیزی دیگری ندیده بود همیشه شوهرش را در هر غم و شادی همراهی میکرد. گاهیکه بخانه خویش وقوم میرفت و یا غرض سود و سو دایی بیرون ازمنزل همیشه دست شوهرش راچو آسا چوبی بدست داشت و با همان زیبایی و طنازی صادقترین زن بکاکا خوانده ام باقی ماند. چو شرایط جنک و برادر کشی در بیشتر از دو دهه اخیر اوضاع و احوال میهن را پراز اختناق وترور نمود ه بود و هر که را باصطلاح بجان خو د مشغول داشته بود و همه هموطنان را جنگ برادرکشی تحت عناوین غلط کفر والحاد و تحت پوشش مذهب راستین اسلام ما برادررا مقابل برادر قرار داده بود و دشمنان داخلی و خارجی هرروز گلی تازه ایرا بآب میداد , لذا مدتها ازکاکا جیلانی اطلاعی نداشتیم چه فامیل پدرم و برادران قبلا چون هزاران هموطن مهاجر دیگر خاک را ترک گفته وعازم ملک های اجنبی گردیده بودند . دیگرآن رفت وآمد ها, دوستی ورفاقتهای صادقانه , خبروخبرگیری ها و بغم و رنج یکدیگر شریک شدن جایش را به بغض و کینه و دشمنی ها مبدل کرده بود.
روزی بعد از سالها ندیدن از کاکا جیلانی و خبر نداشتن ا ز حال و احوالش , درحالیکه من هم با خانم و اولاد ها به عزم سفربکشورهای اجنبی مصروف خرید بعضی اشیای مورد ضرورت بودم تصادفا کاکا جیلانی را با همسرش که دست او را بدست داشت و چون عصا چوبی شوهرش را ببازار رهنمایی میکرد بر خوردم . باو سلام کرده و دستهایش را بوسیدم
او را خیلی ضعیف یافتم باندازه ایکه هیچ باورت نشود . ولی خانم زیبایش همان طور زیبا و خوش بر خو رد بود. من که با دیدن کاکا جیلانی و خانمش و اینکه او هنوز هم در قید حیا ت ا ست بی نهایت خوش گردیده بودم رویم را بطرف خا نمش کرده وگفتم که خداوند کریم ترادرپناه وعصمت خود نگهدارد که چنین ازشوهرت ,خاصتا او که مریض هم است رسیده گی میداری.
خانم جوان کاکا جیلانی برایم گفـت : این وظیفه یک زن است که از شوهرش به هرحالتی که است رسیده گی کند و خا صتا که شوهرمریض باشد و نیازبیشتر بمراقبت داشته باشد. من جز وظیفه و دین خود را چیزی دیگری انجام نداده ام. خانم کاکا جیلانی که مرا برادر گفته خطاب میکرد , اشک بچشمانم سرازیرمیشد و من منحیث یک برادر , دستان پاک و مبارک اورا را بوسیده و صد ها بارتحسین به چنین زنی قهرمان وپاکدامن نمودم. جیلانی که درست صحبت نمیتوانست ولی مرا درست تشخیص و شناخته بود سرم را و رویم را بوسیده و بعد از اینکه از حال و احوال پدر و مادر و باقی اعضای فامیل جویا ی احوال شد و مطمین گردید که رفیقش با خانم و سایر اولاد ها جور و صحتمند اند اظهار خوشی نموده و بمن در وقت خدا حافظی در حالیکه بهر دو طرف آخرین دیدن و جدای ها سخت بود دین انداخت که زمانیکه پدر جا ن و مادر حان وباقی اعضای فامیل را دیدی برای شان سلام های زیاد زیاد مرا و خانمم را برسان و برای شان بگو که هیچگاهی از خاطر ما کمک ها و عزت ها ی شما فراموش نشده و نخواهد شد.
این بود سر نوشت زنده گی کاکا خوانده ام یعنی جیلانی جان