هاتف و نويسنده
خليل رومان
هاتف: چرا نمي نويسي؟ با اين موهاي پريشان و چهره آشفته در كنج تاريك – در لابلاي اينهمه كتاب و اخبار ، مي خواهي چه چيزي را ثابت بسازي؟ برخيز! هله بر خيز! وبنويس...
نويسنده: بازهم تو! همان آشناي قديم كه صدايت هر چند بار مرا به حركت آورد! چقدر دلم ميخواست از تو بشنوم. راستي لحظه شماري ميكردم. مي ترسيدم وقتي بيایي، مرا نيابي. خوب شد، خوب شد آمدي. باتو امروز سخن هايي دارم.
هاتف: بلي گاهيكه مي بينيم نمي نويسي، مي آيم تا بدانم چه اتفاقي افتاده است. باز چرا ايستاده اي، چرا توقف كرده اي، ميداني با توقف تو،نبض حركت، نوشدن و روشن شدن باز مي ماند...
نويسنده: خدا را بس كن! ديگر نمي خواهم سخنان تكراري بشنوم. چيز نوي بگو!من چه كارة حركتم، نوشدن بامن چه رابطه اي دارد. چرا روشن كردن ها كارمن باشد.
هاتف: عصبي معلوم مي شوي! چه شده ، چه اتفاقي افتاده؟
نويسنده: خسته شده ام. پيرو ناتوان شده ام. مي گفتي نوشته كن و كشت كن، اطمينان ميدادي كه آخر ثمره آنرا خواهي ديد. نه نتيجه اي، نه ثمره اي ! بدهم شد، نه كس روشن شد، نه حركتي ديدم ، چيزي و كسي نو هم نه شد. همه آنها طوريكه بود، هست.
هاتف: بد بيني! مگرنه؟ چگونه ميداني كاري نه شده؟ فكرش را بكن اگر تو نمي نوشتي ، اگر او ... اگر آنها نمي نوشتند ، جهان هستي چگونه ميبود؟
نويسنده: ني شايد اين بي انصافي باشد، به چه چيزي و چه كسي بد بين باشم. تو هم مانند ديگران كارت را ساده مي سازي. فوراً حكم صادر ميكني و خود را از سبك و سنگين كردن ها كنار ميكشي. چه دليل داري مرا بد بين بخواني؟
هاتف: اينكه مي گويي، هيچ نتيجه اي مرتب نه شده است، هيچ حركتي ... و هيچ ...
نويسنده: حق بجانبم. سالها براي صدق و صفا و صميميت بين فرزندان آدم ، نوشتم، خودم آنرا پيشه كردم ولي در عوض چه ميبيني از نام صدق، كذب ميورزند، صفا را با دغا عوض ميكنند، بجاي صميميت ، خصومت ميكنند. امروز همه گرك همه گشته اند. همديگر را وجمعي را ميدرند و ميروند. كجاست نتيجهء نوشدن ؟چگونه است روشن شدن؟
هاتف: صبر كن، صبركن!
نويسنده: ني اجازه بده حرفم را برايت بگويم. از همه خواننده گانم گله دارم، از تو گله دارم. از هم مسلكان گله دارم. يکی نگفت ، اين درست است يا غلط. هیچ واکنش نشان داده نه شد. همه خاموش ، بی حرکت و بی اراده برای نو شدن اند. همه در برابر خوبی وبدی نوعی معافیت حاصل کرده اند. ما با جمعی از زنده های بی تحرک ومرده های متحرک سروکار داريم. جمعی به شدت ظلم پذير، به شدت پراگنده ، بی شدت بی علاقه ، راحت طلب وپرمدعا!
هاتف: حوصله داشته باش! امروز با تو ام،گله هايت را مي شنوم آنها را يكايك با هم تحليل مي كنيم. به خواننده هايت پيام ها را مي رسانيم، به هم مسلكان هم، آنچه مربوط من است هم مي پذيرم. اما شرط اين است كه با هم حرف دل خود را بگوييم...
نويسنده: من هميشه حرف دل خود را گفته ام. اما متاسفم كه بدل ديگران رخنه اي نكرده است من حوصله گفتن دارم، اما آيا حوصله شنيدن داريد؟ اگر جواب مثبت است،گوش كنيد.
هاتف: بگو، بگو، گوش مي كنم
نويسنده: روزي سوار موتر شدم. پول كرايه نداشتم. ميداني چقدر توهين و تحقير شدم. فقط براي چند تاي آن. عذر كردم كه ندارم. گفت: چرا سوار شدي؟ گفتم: پير شده ام، پياده رفته نمي توانم. گفت: اين به من مربوط نيست. گفتم: خير است كمكم كن. گفت زياد كمك كرده ايم ديگر بس است پايين شو! موتر را توقف داد وپايينم كرد. گفتم: من ناتوانم، نميتوانم اين همه فاصله را پاي پياده طي كنم. گفت: برو بابا...
آنقدر پياده رفتم تا بالايم ضعف مستولي شد. ديگر ياراي رفتن نداشتم. چشمانم به موتر ها -كروزين ها،لند كروزرها، پاژاروها، پرادوها، ... ها و ... ها مي ماند كه تند و سريع مي رفتند و مي رفتند. يكي حاضر نمي شد به ريش سفيد از پا مانده ياري كند.
من نقد عمر عزيز را نوشتم و نوشتم كه به بزرگ سالان كمك كنيد! بهترين مردم كسي است كه نفعي به ديگران رساند، حاصلش همين است؟
روز ديگری به محفلي رفتم. تعدادزيادي آمده بودند. با لباس هاي رنگارنگ ،سفيد، آبي، نصواري، سياه و دريشي هاي مدرن. نوكران و همراهان شان متكبر وبي پروا تر از خود شان. يك تعدادشان را خوب شناختم. آنها در گذشته نه چندان دور، غريب و در بدر و نادار بودند. اما اينك امروز از موتر هاي آخرين مودل، از بلند منزل ها و از دارايي هاي فرعوني حرف ميزدند. به هر تازه واردي از ين جمع حاضران بپا مي ايستادند. تكلف ها و تكليف ها، بلند بنشين و اينجا بيا ها ... اما زمانيكه من و امثال من وارد شديم، اصلاً آب از آب تكان نخورده بود. هيچكسي تكلف نشستن نكرده بود.
به نظرم آمد ، مزاحم شده ايم. يكي گفت: رفتم جرمني وسايل ساختماني و اسباب را خريداري كردم. چندين كانتينر شد. چند روز بعد ميرسد. ديگري ميگفت:
چرا از چين نياوردي در آنجام هم وسايل خوب پيدا مي شود.
به فكر فرو رفتم. من در تمام عمر و كار طولاني نان شكم سير براي خودو اطفالم تدارك نتوانستم . اينها يك شبه چگونه توانستند. دلم به حال خودم و همطراز هاي خودم به شدت مي سوخت...
هاتف: دلت مي سوخت كه چي. افسوس كردي كه مانند آنها نيستي؟ بلند منزل و لند كروزر و پاژارو نداري !؟
نويسنده: چه عيبي داشت اگر ميداشتم. اگر به گفته آنها براي خود زندهگي را ساخته بودم. اگر به رشوت و اختلاس دست برده بودم، امروز از فرزندان خود طعنه نمي خوردم. امروز به دنبال خانه كرايي سرگردان نبودم. من هم ميتوانستم يك سرو گردن بلند در بين شان زندهگي كنم.
هاتف: بلي ميتوانستي ،خوب هم مي توانستي ولي اجتماع چه؟ مردم چه؟ آنها چه انتباهي از تو ميداشتند؟
نويسنده: كدام اجتماع را مي گويي؟ همان را كه از ذر دان مال مردم، از رشوت خوار واختلاسگر، استقبال ميكند. پيش رويش بپا مي خيزد وبراييش جاي خالي ميكند. آنها در چنين جامعه يي"عزت" دارند. ديگران كه عمري را در طهارت و تقوا بسر برده اند، حقارت مي بينند. از كدام اجتماع حرف ميزني. جامعه ايكه اسير نيرنگ ها وتوطئه بازيها ست؟. همه خاموش ، بی حرکت و بی اراده برای نو شدن اند. همه در برابر خوبی وبدی نوعی معافِت حاصل کرده اند. ما با جمعی از زنده های بی تحرک ومرده های متحرک سروکار داریم. جمعی به شدت ظلم پذیر، به شدت پراگنده ، بی شدت بی علاقه ، راحت طلب وپرمدعا!
هاتف: ولي نه همه آنها- در اجتماع كساني هم پيدا مي شود كه هنوز هم در انتظار روشنگري اند. هنوز هم ميخواهند راه حلي پيدا شود. هنوز هم مانند تو اميد به آينده را از دست نداده اند.
نويسنده: ميدانم ولي تعدادشان بسيار كم و اندك است.
تاثير شان نا چيز است. اطمينان ندارم آنها راهي به جايي ببرند. زيرا:
همه جا دكان رنگ است همه رنگ مي فروشند.
دل من به شيشه سوزد همه سنگ مي فروشند.
هاتف: همينكه دلت به شيشه مي سوزد، جوهر ي داري كه بايد ظاهر تر شود و ادامه بدهي. تو كار بزرگي انجام داده اي. امثال تو هم كار بزرگي انجام داده اند. زود است نتيجه كار هاي تان را مشاهده كنيد. اما دست كشيدن از كار روشنگري صلاح كار نيست.
نبايد دست كشيد و نظاره گر شد. با مشاهده هر نابساماني بايد با نيروي دو چندان واردكار زار گردید. خواهش مي كنم ازين حرف هاي ما يوس كننده نزن. كل اميد من به تو و امثال توست. اگر شما چنين نااميد شويد و دست از روشنگري برداريد، فساد در جامعه بطور کامل مستولي مي شود، صداقت،تقوا و راستي، امانت و تعهد ، پاكي و انسانيت به سراب هاي ناياب مبدل ميگردند.شاید روزی رسد که صرف نام گرفتن این مفهوم ها جرم نا بخشودنی پنداشنه شود.
نويسنده: بس كن ديگر! ترا بخدا! جوان بودم كه همين ها را مي گفتي، كنون كه پير شدم، حرفت همان است كه بود. حرفي جديدي نداري؟! دست از سرم بردار! ديگر نمي توانم، ديگر ذليل و زبون شدم. هر روز تحقير مي شوم. هر روز از دريوري، از دكانداري، از نانوا و قصاب، مالك خانه و ... آزار مي بينم. روحم را مي آزارند. دلم را مي شكنند كه چرا در آنجا محبت و راستي كاشته ام...
هاتف: راست مي گويي! من جواني تو و امثال تو را به قول خودت برباد دادم. اما تكرار حرفهاي من به شما ناشي ازين بود كه در باره آنچه ميگفتم، رفع نشده بود. اگر امروز راستش رامي خواهي، ملامت من هم مسلكانت اند!
نويسنده: ما شاءالله، ميگويند بگيرش كه نگيردت! ما يك به يك به نقش قدم تو رفتيم. گفته هاي تراعملي كرديم و يك سر مواز راهنمايي هايت عدول نكرديم. اما امروز – در آخر كار ملامتيم؟!
هاتف: اينطور نيست. من ميدانم كه يكتعداد درستكار بودند. اما يكتعداد ديگر توجيه گر هم بودند. هر ناروايي را به یمن استعداد،قلم و فكر خود توجيه كردند. رويه كج دار و مريز اختيار كردند. جغا کارظالم را عادل ،ناتوان را توانمند، جاهل را فاضل ، نادان را دانا، بی کاره را هر کاره جا زدند ومعرفی کردند. از آدمک های بی سروته ، بزرگانی ساختند که خود بر ساخته وباخته خويش شک ميکردند. در نتيجه صف ظلمت شكن در اجتماع تثبيت نه شد كه نه شد. بعضی از شما تا زماني درست عمل ميكرديد كه با مظالم در مخالفت بوديد. وقتي در خوان يغما شريك مي شديد و از آن لقمه بر ميداشتيد، ديگر مسؤوليت روشنگري فراموشتان مي شد. اين است كه روشنگري به درازا مي كشيد و هنوز هم چنین است. به اطرافت نگاه كن. چه تعداد هم مسلك هايت كه حرف ديروزي شان با امروز در تضاد است. آنها سالوسانه ريا ميورزند و با فساد شريك مي شوند. مگر مي شود دو تربوز را همزمان بدست گرفت.
روشنگري كار ساده اي نيست . قرباني، عزت نفس، تقوا و خود داري مي طلبد. با آنكه از شما ممنونم كه هنوز هم اين مفاهيم لابد به طور نيمه جان زنده اند. اگر شما نبوديد، اين ها مي مردند و حتي امروز كسي ولو به عاريت نامي از آنها نميبرد. اما روشنگري هنوز هم قرباني مي خواهد.
عزيزم ترا بخدا لجاجت نكن! بر خيز، قلم بردار!
روشنگري كن و جنگ را بر ضد ظلمت ادامه بده.
خودت را بسوز ودل هاي اميد وار به آينده را الهام بخش و حرف آخر اينكه:
"تامن نسوزم!
تا تو نسوزي!
تاما نسوزيم!
چه كسي اين ظلمت را بباد فنا خواهد سپرد"
برخيز- عجله كن... فردادير مي شود!