طنز
دستگیر نایل
بیوگرافی
روزیکه بدنیا می آمدم، یک روز بارانی وتوام باصدای مهیب رعد وبرق،بود که گوش هارا کر میکرد.آسمان،هم خشماگین بود ودل پردرد داشت ازهمین سبب است که تا امروز، آفتاب خوشبختی وشادی ها به رویم لبخند نه زده است. سال تولد من مصادف باسال شیربود،تعجب نکنید! درقدیم ها،سالها را با نام حیوانات میگذاشتند مانند سال فیل،سال خرگوش،سال مار،سال موش و . پدرم که آدم تاریخ دان و فلسفه خوان بودوبه اسطوره وتاریخ توجه داشت، خواست نام مرا شیردل، یا شهرام ویا شیرافگن یارستم بگذارداما مادرم که زن خانه وتحصیل ناکرده ومکتب نا خوا نده بود، وبه ملا وتعویذ ومرید ومراد با ورمند بود چون بخاطربچه بدنیا آوردن ،زیارت ها راگزوپل کرده وصدقات ونذرها کرده بود،باخود گفته بود که اگر این کودک بخیر وخوبی بدنیا بیاید،بنام پیران پیر غوث الاعظم دستگیر نامش را خدای داد ویا غلام دستگیر می گذاریم. چون افکار عنعنه وسنت ها وفرهنگ مردم وزمانه به حمایت از مادرم بود، نام مرا غلام دستگیر گذاشتند.
زمانیکه به پای خود روان شدم مثل دیگر بچه های دیهه، به مدرسه روانم کردند که خواندن ونوشتن رایاد بگیرم وبه اصول ومبانی دینی آشنا شوم ازهمان روزاول رفتن به مدرسه ریش چرب کرده وچشمهای سرمه شده ءآخوند خوشم نیامد هفتهء اول که چوب وفلک آخوند مدرسه به دلیل درست ادا نکردن حرف «عین»به فرق سرم خورد و پیشانی ام به اندازهء یک چهارمغزپندید، مدرسه را ترک گفتم ودیگر هرگز قاعدهء بغدادی رابدست نگرفتم.آخوند یک روزبه پدرم گفته بود«مرزاا!»این بچه که ازخدا وقرآن می گریزد،عاقبتش بخیر!»
میگویند:هنوز کودک بودم که پدرم دریک معاملهء عادی، ناف مرا با ناف دختر همسایه ء ما، گره کرده بودند. ومن ، پیش از انتخاب همسر زنده گی به یک انتخاب الزامی، قرار گرفته بودم و تا آخر عمر،حق نداشتم خلاف میل پدر و ما درم انتخاب داشته باشم. بازهم هزار بار شکر که هرد و به صلح و صلاح پیر وکمپیر،شده ایم!!
جوانتر که شدم، به مکتب روانم کردند. به صنوف هفت وهشت که رسیدم ، خودم را آدم دیگری یا فتم زیرا در خانهء ما، فردوسی ومولوی وسعدی و حافظ ، راه پیدا کرده بودند. رواق خانهء ما،از کتاب های این فرهیخته گان ادب و اخلاق وفلسفه پر بود. و در خانهءما،هرشب جمعه بیدل خوانی ومثنوی خوانی ها برپا میشد ومن، از آن لذت می بردم. و کسب فیض می کردم ازاینجا بود که شوق واحساس شاعر شدن درروح من بیدار شد وبه شعر سرودن،طبع آزمایی ها کردم چند مدتی شعر سرودم.
یک مرد صاحبدل که شاعر ودوست پدرم بود چون عشق مرا به شعر وشاعری دید،یا براستی ویا به طنز گفت:« اگر میخواهی شاعر شوی،چهل غزل خواجهء شیراز را ازبر(حفظ) کن تا هم فیض ببری وهم قواعد وفنون شعر را یاد بگیری» ومن هم طوطی وار این کار را کردم وچهل غزل خواجه را حفظ نمودم. وبه شعر سرودن ادامه دادم. برخی از روز نامه ها وجراید را با چرند وپرند خود،پرکردم تا آنکه بیرق های سرخ وسبز » را بلند نمودم اما حافظ کجا وما شاعران ابجد خوان کجا!! راستی، ازپایان تحصیل وکار کرد های میرزایی ام چیزی نگفتم. چون دردوران مکتب وتحصیل،گوشمالی، لت وکوب،کف پایی وتیل داغ معلمان را زیاد دیده بودم، آرزو داشتم که معلم شوم وقصد خود را از فرزندان آیندهء مملکت بگیرم. فقط تا کنون به همین آرزوی خود نایل آمده ام. هرچند پیشوند غلام را ازنام خود حذف کرده ام،زیرا غلامی وبرده گی را بسیار تجربه کرده ایم،اما هم کفر و هم اسلام هم شرق وهم غرب،تا حال نگذاشته اند که ما،ملتی آزاد وغیر وابسته باشیم وزنده گی آرام را بگذرانیم.
با خواندن کتاب « سه مزدور» داکتراسد الله حبیب، از پل شاعری آنسوتر پا گذاشته به سرزمین قصه نویسی وداستان پردازی قدم گذاشتم وباچاپ چند داستان واره ها خواستم خودرا بالزاک وتولستوی وداستا یوفسکی جابزنم ویا اقلا که اکرم عثمان ویا رهنورد زریا ب ثانی شوم!! که هرگز نشدم و توفیقی هم در این کار خود نیا فتم و حتی به خاک پای این بزرگان ادب معاصر مان هم نه رسیدم . پسانها که طنز های « عزیزنسین»و جلال نورانی راخواندم،با شعرگفتن وقصه نوشتن وداع گفتم ورفتم به سراغ طنزنویسی.و«خانهءکرایی» راچاپ کردم که یکبارچند دوست ادب شناس و اهل قلم، به ریشم خندیدند و گفتند:« رفیق! این چه مسخره گی هاست که پیشه کرده ای ؟ این چیز ها که می نویسی فکرمیکنی که طنز اند؟!» باور کنید ازخجالتی سر دوات را بستم و قلم وکاغذ را کنار گذاشتم وبه سکوت پناه بردم وگفتم که دیگر مرابه آنچه که نمی دانم، کاری نباشد.و از نوشتن وگفتن،بس است.
ازشما چه پنهان،آدمی موجودی بسیارچشم سفید ودیده پاره بوده است وبه کسب و کاری که عادت کرده باشد، آرام نشستن اش نمی آید. بخصوص که به قدرت طلبی آدم کشی وغارتگری چشمانش سرخ شده باشد که هرگز،آرام نمی نشیند. اما خداوند اهل قلم را ازاین عادات پلید درامان داشته باشد. وقتیکه مجاهدان سربکف وطالبان کرام !! حکومت را در کابل قبضه کردند و سرتاسر مملکت را تسخیر نمودند، دلم طا قت نگرفت وپشت مجاهدان و طالبان را برداشتم و یک کتاب یکهزار صفحه ای در ذکر خیر آنها و قهرمانی ها وکاردانی های آنها که :
« به توبره، خاک کابل باد کردند ا سلام آباد را، آباد کردند !»
و انتقام ( قاید اعظم ) را ازسلطان محمود و احمد شاه درانی گرفتند، نوشتم .اما چه خوب شد که آن کتاب چاپ نشد که سر نوشتم، سرنوشت « حسنک » وزیر میشد. وجسدم چندین سال در شاخ درختی آویزان می ماند.
دردههءهشتاد که درکشورما چپه گرمک آمد وچشم آبیهای جابلقایی هجوم آوردند، چند صباحی مانند هزاران « زحمتکش!» دیگر به مناصب بالا و پایین عروج و نزول کردم.آما آن،یک دولت مستعجل بود! وازده دوازده سال بدینسو که روشن فکران ده! روشنفکران!! شهری را به زورتفنگ ازکشور بیرون رانده اند، وقیمو میت دین و دولت را با زور مدافعان صلح ! وحامیان حقوق بشر!! وسربازان « جا بلسایی »دوباره بکف گرفته اند، وبه گرده های روشنفکران، دموکراسی، حقوق زن،آزادی بیان وعقیده وتجددخواهی سوار اند،مارا به گوشهءخیر،یعنی درزا ویهء غربت نشانده اند تا نظاره گر اوضاع مملکت خود و جهان معاصر باشیم وبگوییم که:« مرا زخیر تو امید نیست، شر مرسان !!»