بدبختی و خوشبختی
نوشته – فضل الحق ( ملک زاده )
داستان بشکل طنز !
در اواخیر قرن 19 و اوایل قرن بیستم سه برادر قد و نیم قد بنامهای اکو خان – بکوخان- سکو خان از یک فامیل متعصب مذهبی و هر سه برادر در زمان طفولیت جبرأ از طرف فامیل به خاطر فرا گرفتن دروس مذهبی در مسجد اعزام میشدند. روز گار بسیاردشوار زندگی را سپری میکردند. پدر شان نیز شخصی مو سفید مذهبی بود.
برای اولاد هایش همیشه نصیحت کرده میگفت شما باید کار کنید و زحمت بکشید دو نفر تان کار دهقانی و یکنفر تان به شهر بخاطرکار و بارو غریبی بروید و کار پیدا کنید و هم جای شب باش داشته باشید پسرسومی که بسیار تنبل و بیکاره بنام بکو خان قد ان 1میترو عرض ان 45 سانتی متربود که از ان هیچ کاری ساخته هم نمیشد ، شوق رفتن به شهر را کرد. و از فامیل جدا و رهسپار مسافرت شد.
هی میدان و طی میدان و یک توته نان خشک جواری را هم همرای یک اندازه گرسیاه در کمر خود بسته نموده بطرف شهر در حرکت شد و پس ازمدت چند شبانه روز راهپيمايی بلاخره به شهرمیرسد. به هر طرف نگاه های عجیب و غریب مینمود. شب را در کنار جاده ئئ صبح مینماید که دفعتأ جارچی شهر اواز میکشید. کسانیکه میخواهند کارنمایند نان شب وروزانه را نیز برایشان میدهیم لیلیه هم است و ماهوار کرایه رفت و امد کراچی را الی لیلیه ئئ که ما داریم میدهیم. بیاید بیائید عجله کنید که وقت کم است چانس طلائئ را از دست ندهید که پشیمانی سودی ندارد.
بکو خان از شنیدن این خبر نهایت خورسند شده به عجله رفته ثبت نام مینماید. و بعد از مدت تقریبأ 9 ماه که اصلا شلغم هم بیخ نمیگیرد. بکوخان کمی باسواد میشود و هم ترتیب وتنظیم نمودن مواد خوراکه و غله جات را فرا میگیرد. و بعدأ در یک انبار غله جات برایش کار پیدا میشود . بکو خان روزانه بتعداد پنجاه الی یکصد بوری خالی گندم را که موشها انرا برای خود گول فتبال تیار کرده بودند بوری های خالی را پینه دوزی میکرد. گندم و ارد را سرا زیرمینماید. بکو خان زمانیکه داخل گدام میبود به چشم دیده نمییشد. فقط مانند موش خرما در بین گندم ها غرق میبود.
در این وظیفه مدتها کار بکو خان دوام پیدا میکند هر قدر که از طرف امرین لت و کوب ، تهدید ، تحقیر و توهین میگردد تحمل نموده خود را ارام گرفته کار خود را پیش میبرد. بلاخره امرین اش برای بکو خان یکدانه کلاه و یکجوره دریشی داده و از کارکردگی موصوف قدردانی میگردد. بکوخان کار و بار خود را طبق سابق نور مال انجام میداد. بعد از جنگهای داخلی در وطن ما تماما گدامهای مواد خوراکه داخل شهرو اطراف توسط صاحبان و وارثین حقیقی انتقال و بفروش رسانیده میشود.
بکو خان از شرگندم و ارد تا ابد رهائئ مییابد.. درافغانستان جنگ های داخلی روز به روز اوج گرفته بکو خان در خانه بیکار و بی مضمون میماند. یکروز مادر اولاد هایش به او میگوید!
.. او مردکه تو در خانه چه میکنی مانند کلوله سردوز دورک میخوری. تمام مردم کلان رتبه دولتی حزبی و کمونست از وطن فرار کردند و در غرب اقامت سياسی بدست آوردند ، تو هم بسیار کلان ادم بودی چقدر مردم را گندم و ارد میدادی وچقدر کار و زحمت میکشیدید. روز و شب دربین گندم ها مانند موش خانه گی رفت و امد داشتی تو هم باید به خارجه بروی از کی پس هستی.
بکوخان بعد از چند ثانیه مکث سرو کله خود را شور داده گفت. او زن تو مرا از وطن میکشی مسله ننگ و ناموس چطور میشه! مادر اولاد هایش میگوید خداوند مهربان است غم ما را نداشته باش ما برای چند سال دیگر هم بوری خالی و موادیکه در خانه داریم بفروش رسانيده ، چاره خود را میکنیم. بکو خان همه حرف ها را قبول میکند در صدد پیدا کردن پول ميشود. تا اینکه از دوستانش از خارج پول طور قرضه گرفته بطرف کشور های غربی در حرکت میشود.
در جریان سفر چون بکو خان جسد خورد داشت در جیب واسکت قاچاقبر داخل شده بود. یک وقت قاجاقبر متوجه میشود که در جیب اش چیزی است میگوید کیستی ! نامت چیست و در افغانستان چه کار میکردید ایا شما کدام کیس بخود جور کردید که به خارج میروید. بکو خان وارخطا میشود میگوید او برادرجان از خدا میشود و از تو نام من خاک بکوخان است و از تو کمک میخواهم. هم به من یک انداره کیس بدهید که گرسنه نمانم. وهم یک نام ایکه در خارج قبول شوم .
قاچاقبرمیخندد و میگوید خودت به ادم نمیمانی و نامت به انسان نیست. نام تو منبعد دولت خان و یک ترفیع هم بتو میدهم درجایداد که رسیدی تو را هم کسی نشناسند. چه کاره بودی و ادم کلان هم معلوم میشوی و همیشه از کیس خود دفاع کنی اگر تعداد فامیلت زیاد بود هر کدام شان را نزد پولیس دو گانی حساب نمایید تا که قبول شوید.
بکوخان دیروز دولت خان امروز درکشورهای غربی میرسید. هروظیفه ایکه از طرف سوسیال برایش داده میشد قبول میکرد که حتا در دور ترین فابریکه میرفت کار جسمانی میکرد زمانیکه اولاد هایش به نزدش میرسد در نزد سوسیال رفته سروصدا رابرپا مینماید و خود را تخته بر پشت انداخته که از برای خدا من مریض هستم تمام شیشه های اتاق ، میز و جوکی دفتر را به هم زده که از دست چیغ زیاد چندین موتر امبولانس در نزد سوسیال امده فکر میشد که واقعه بس مهمی بوقوع پيوسته است. بلاخره بکو خان به همین شکل خود را از هر دو دوره خدمت معاف مینماید و خود را ازشرسوسیال نجات داد. دولت خان حالا ارام شده در یگان محافل و شب نشینی رفته از کیس خود نیز دفاع میکنند حرف های دیگران را نمی پذیرد وانتقاد مینماید و میگوید.
درین کشور ها چه است! شما حالا این وسایل مودرن و عصری را دیدید من چندین سال پیش دیده بودم. اصطلاح های جدید را نیز فرا گرفته است ولی نمیداند که چه مفهوم دارد . در مجالس ایکه ترتیب داده شده باشند میاید ومیگوید همه شما ........ هستید و غیره وغیره . حالا دولت خان یک کمی ادم سیاسی و کم و بیش زبان خارجی را نیز فرا گرفته و زمانیکه همرایش صحبت میشود شانه هایش را بالا و پائین هم مییندازد. هر چیزی را که درین کشورها میبیند بالای ان انتقاد ممی کند. و این کشور ها را بعضی اوقات دشنام نیز میدهد. فکرمیشود که دولت خان در غرب بزرگ شده باشد. بسیار خوش است وفکر ميکند زمین منت دار باشد که این پدیده کوچک با این عبا و قبا بالایش گردش میکند.
وحالا دولت خان قرض های امدن راه خود را نیزپرداخته و با لباسهای مقبول وطنی پیراهن وتنبان و کرتی سه تکه وطنی در سیت عقب موتر نشسته کلتور وطن را فراموش نکرده و انرا نیز زنده نگهداشته و تغیرات کلی در وجودش بنظر میرسد. قد و قواره اش نیز تغیر خورده به هر طرف شرق و غرب ازاد رفت و امد کرده میتواند. زندکی جدید و خوشبختی را نصیب گردیده است. خداوند همه مردم مارا مانند دولت خان فعلی ارام داشته باشد ازچنین حالت بدبختی به حالت خوشبختی برساند.
امین یارب العالمین.
و از خدا وند متعال استدعا مینمایم. که در کشور ما صلح دوامدار برقرارگردد. تا بکوخان سابق و دولت خان فعلی در وطن رفته نام اصلی و چهره واقعی ان فراموش دوستان و عزیزان شان نگردیده باشد .
با عرض حرمت.
ماه حمل 1385