ناسیوناليسم

                                                                                              از فرايند تاريخی تا جامعۀ مدنی

 

 

بقلم: سيد نظام الدين وحدت

جولای 2006

قسمت اول

مدخل

انسانها همواره در پی آگاهی و آزادی بوده و از مراحل و منازل سخت و دشواری تا منزل کنونی تکامل، راه درازی را پيموده اند.

بشر سرگردان و طوايف بيابانگرد، دولت های بدون سرزمين، سر انجام در قرون وسطی با شکاف حجر، راه خود را با کشف فلز و سپس ماشين به سوی ديجيتالی شدن باز می کند.

مقولات خوشبختی و آزادی را انسان ابتدأ در متن های فلسفی، هنری، دينی و عرفانی کشف کرد و پس از تجربه آن را در زندگی واقعی خود منعکس و پياده نمود، تا اين که راه خود را از مدينه جاهله به سوی مدينه فاضله گشود و پرش شکوهمندی را اجرا کرد.

در حوزه ی فلسفه برای رسيدن به آزادی و خوشبختی انسان در طی 2600 سال اخير صد ها فيلسوف در تضاد و تناقض با يک ديگر مليون ها صفحه کاغذ را سياه مشق کردند، درحالی که در دوران پيش فلسفی هم داستان فقر و رفاه انسان در علوم مثبته اجتماعی به وسيله ی اساطير نشان دهنده ی تاريخ وحدت ضدين است، اديان مختلف و به خصوص اديان آسمانی نيز نقش پر بهايی در آگاهی و آزادی انسان داشته و دارد، هنر به مثابه ی زيباترين نوع ديد و آگاهی انسان از خودش و پيرامونش اثر ژرف در بيداری انسان داشته، چنانچه حماسه ی هومر، تراژدی سوفوکل، کميدی الهی دانته، مثنوی معنوی مولوی... هر کدام کوشيدند ژرف نگر تر و عاطفی تر مدينه ی فاضله بشر را ترسيم و تدوين کنند.

ناسيوناليسم نيز به مثابه ی يک تجربه بشری در مقطعی از تاريخ در راه رسيدن انسان به مدارج کنونی تکامل نقش عظيم و پربهايی داشته، خاصتا ً ملت های غربی توانستند با گذار از پيش مدرنيته از تجربه ی ناسيوناليسم سرفراز بدر آيند و بدوران مدرن عبور کنند.

ناسيوناليسم هم به عنوان جنبش مردمی و هم بعنوان ايديولوژی طبقه ی متوسطه از سه قرن بدينطرف، خود را به حيث يک فرايند، يعنی پروسه ی تاريخی نشان داده؛ ناسيوناليسم يک حرکت تاريخی است و نه طبعي؛ ناسيوناليسم پلی شد برای گذار از جامعه ی سنتی (فيوداليته) که در غرب فرانسويان به آن "سرواژ" می گفتند بسوی مدرنيته.

مطالعه ی فلسفه تاريخ نشان می دهد که پيش از پيدايش زمينه های فکری، فلسفی، مقوله ی ناسيون (Nation) يعنی ملت، ممالک غربی دارای حس ملی نبودند،  بلکه دارای حس قومی، حس محلی، حس منطقوی و حس جزنگر داشتند، که اين حس ها به وسيله ی شهزاده نشينان محل گرأ نماينده گی و منعکس می شد. اروپا بعد از سقوط امپراطوری فاسد شده روم در قرن پنجم ميلادی وارد مرحله ای سرواژ (فيوداليته) گرديد، که هزار سال دوام کرد. اقتصاد و ابزار کار عقب مانده فيودلی، استقرار انگيزسيون مسيحی، هزار سال رکود را بر اروپا تحميل کرد و به هيچ گونه اختراعات و اکتشافات اجازه نداد. نظام سلطه يعنی مرد محوری، کيش محوری، محل محوری، شهزاده محوری، قوم محوری، زبان محوری و ده ها محور ديگر از اين دست باعث شد تا اروپا هزار سال ديگر در خواب خرگوش فرو برود.

نيچه فيلسوف آلمانی می گويد:

"زمانی که عقل و استدلال سقراط وارد فرهنگ يونان گرديد، فرهنگ از طراوت و پويايی باز ايستاد؛ فرهنگ پيشا فلسفی يونان يعنی فرهنگ اساطيری، حماسی و خود جوش و فاقد مداخله عقل ويرانگر انسانی تر بود." در قرون وسطی نيز مداخله ی انگيزسيون متعصب باعث شد که جای اومانيزم يعنی عقلانيت محوری را کيش محوری اشغال کند. در چنين شرايط هرگونه پرش و خلاقيت فکری انسان سرکوب می شد.

تا آرام آرام عقلا و روشنفکران با قبول قربانی های بيشمار زمينه های فرهنگ و اقتصاد "فلورانس" را در ايتاليا فراهم ساختند؛ اروپا با غسل تعميد خود در فلورانس درفش اومانيزم يعنی عقلانيت محوری را به اهتزاز آورد.

در فلورانس ايتاليا بود که "کميدی الهي" دانته و ليونارد داوينچی از روی خاکستر های هزار ساله فروزان گشت؛ در فلورانس بود که اولين بانک، تبادله ارض و تجارت به ميان آمد و رونق گرفت، در ين دولت شهر بود که طبقه ی متوسط پدیدار گشت و گمان برد که رسالت ايجاد دولت ملی و متمرکز را به دوش دارد.

ديده می شود که ايده ی ناسيوناليسم واقعا ً پديده ی تاريخی است و نه هوس و نه پروژه؛ این نياز انسان در رابطه ی زمان  و حرکت است که به وسیله ی طبقه ی متوسط در آغوش دانش و هنر شکل گرفته و پایه گذار هنجار ها و رفتار های مدرن به حیث اولین آزمون تاریخی تبارز می کند. سر انجام به اين نتيجه می رسيم که تمامی دستاورد های جامعه بشری محصول بلامنازعه ی تلاش متداوم  تمام احاد بشر در گستره ی تاريخ است، که در هر مرحله ای يک و يا چند قدم به سوی خوشبختی و آزادی گذاشته شده و می شود؛ همانگونه که قبلا ً به حوزه های مختلفه ی فکری تاريخی ناسیونالیسم اشاره کرديم، مکرر می سازيم که در هر دوره ای از تاريخ بشر در ايجاد يک فکر از يک متن و گفتمان شروع می کند. سپس در حوزه های گوناگون اجتماعی، اقتصادی و سیاسی روند رشد خود را پی می گیرد؛ مثلا ً در پيدايی ايده ی ناسيوناليم به همان پيمانه که متن های صرفا ً سياسی ارزشمند و تأثير گذار بوده اند، آثار فلسفی، دينی، هنری نيز نقش ارزنده ای داشتند، همانگونه که اديان در هدايت بشر به سوی کمال سهم خود را داشتند.

کتاب شهريار اثر ماکياول شايد اولين اثر سياسی و ماندگاری باشد که از تفکر رنسانس به مار رسيده باشد، البته بی آن که رساله های سياسی ساير متفکرين را رد کرده باشيم.

در "شهريار" اولين بار با تيوری "دولت" بر می خوريم. فراموش نبايد کرد که از لحاظ فلسفی ـ سياسی تيوری مربوط به دولت غايت تکامل خود را از دولت شهر فلورانس مي گيرد تا سپس آن را به دولت و ملت فرانسه ارتقا می بخشد.

لوياتان که نمادی از دولت است، به وسيله ای توماس هابز فيلسوف انگليسی در 1588 – 1679 به زبان انگليسی نوشته شده و کتاب "شهروند" را به زبان لاتين به نگارش در آورده است. هابز در تيوری فلسفی – سياسی خود دولت را لوياتان می نامد. لوياتان در کتاب مقدس تورات به "اژد" بسيار  خطرناک و تباه کن اشاره شده است و هابز اين نماد را از تورات به عاريت گرفته و بالای دولت اطلاق کرده است و در کتاب شهروند، رابطه انسانها را با دولت تشريح می کند.

هابز طرفدار ايجاد دولت متمرکز و قوی است، چون عقيده دارد که انسانها ذاتاً سرکش و انارشيست استند و تاريخ نشان داده که قوی هميشه بر ضعيف حاکميت داشته؛ بناءً دولت بايد از نيرويی به وجود بيايد که توان کنترول جوامع را داشته باشد؛ يعنی از نيرومندان تا ضعفای خودسر را با استقرار انظباط و نظام مدنی سازد؛ اما اين نظم و نظام بايد عقلانی باشد نه اساطيری و نه هم مذهبي. منظور هابز در تيوری دولت متمرکز، در زمان خودش ريختن شالوده ی دولت و ملت است که طی روند تکامل خود به دولت و ملت مدنی ارتقأ می کند.

تيوری پرداز ديگر جان لاک است که برای اولين بار اصطلاح جامعه ی مدنی را به کار می برد. جان لاک فيلسوف خردمند انگليسی در 1633 – 1704 تيوری قطب دوم دولت را جامعه ی مدنی می داند. اين لاک است که آزادی های مدنی را برای احاد شهروندان مطرح می کند. همه می دانند که انقلاب بورژوازی از فرانسه تا آمريکا چقدر تحت تأثير لاک بوده است، حتی اعلاميه حقوق بشر که از تربيون پارلمان انقلاب فرانسه فرياد شد، در واقع بی آن که از جان لاک نام برده باشد، آواز جان لاک را بلند می کند.

لاک بر عکس هابز به اين عقيده و باور بود که دولت بايد مدنی باشد و از ضعيفان حمايت کند  با اجرا قانون برابری و آزادی يکسان شهروندان را تأمين کند؛ همانطور که گفتيم وقتی که ناسيوناليزم تاريخی با اندیشه و عقاید جان لاک  گره می خورد، ناسيوناليسم مدنی به ميان می آيد؛ يعنی دولت و ملت آزاد، آزادی برای دولت همان داشتن استقلال، تماميت ارضی و حاکميت ملی تعريف می شود، ولی آزادی برای ملت یا شهروندان به مفهوم آزادی عقيده و بيان و ساير آزادی هایی که بهترین مصداق آن اعلامیه جهانی حقوق بشر است؛ شهروندان به صورت مساويانه از حقوق و آزادی های برابر برخودار اند و دولت ها حق گرفتن آن را از مردم ندارند؛ يعنی حدود و صقور رابط دولت و ملت معين می شود. به اين دوره و مناسبات می گويند ناسيوناليسم مدنی.

 

ملت و دولت

انديشه ی ملت و دولت آهسته آهسته فرايند رشد خود را تا عهد روشنگری فرانسه می پيمايد؛ فهم فلاسفه و دانشمندان و هنرمندان از مقوله ی ملت و مقوله دولت، بالاثر تکامل اقتصادی و اجتماعی متغیر می شود. در طی زمان ناسيوناليسم به مثابه يک جنبش مردمی و به منزله ی یک انديشه، به مرحله ای تبديل شدن به يک نظام سياسی می رسد و مراحل رشد خود را در دوره ی روشنگری تکميل می کند.

شارل منتيسکو جامعه شناس و فيلسوف نامدار 1689 – 1755 با مطالعه ی فلسفه ی تاريخ و نقد يونان و جامعه ی مدنی جان لاک و تمامی تيوری های مربوطه به ملت و دولت، تيوری تکثر يا تفکيک قوا را به جای تمرکز قدرت در دولت مطرح می کند و دولت را از سه جزو و رُکن مرکب می داند، قوه ی اجرائيه – قوه ی مقننه – قوه ی قضائيه؛ البته نه تنها منتيسکو بلکه اکثريت نوابغ عصر روشنگری از لحاظ تزاسکولاريزم به مقوله ی دولت ملت و شهروند، ديد و نگاه اين چنين دارند، ولی پايه گذار اصلی همچنان جان لاک است و شناخت شناس فلسفی زير تأثير جان لاک خردمند بوده، اگرچه از ده ها نابغه و فيلسوف روشنگری فقط کانت است که شاهد پيروزی انقلاب کبير فرانسته و تحقق ايده های شان می باشد، ديگران قبل از انقلاب فرانسه به جاودانگی پيوستند. بشريت به خوبی می داند که ناسيوناليسم مدنی فرانسه که با انقلاب کبير فرانسه (1789) دولت و ملت را استقرار بخشيد و از طريق قانون رابطه بين دولت و ملت را تأمين کرد، نتيجه تفکرات فلاسفه چندين نسل قبل از انقلاب فرانسه بوده است. به همین دلیل فرانسه را به عنوان بهترين مثال انتخاب کرديم، چون در فرانسه در قرون وسطی شهزاده محوری حاکميت داشت، يعنی دولت متمرکزه با هويت شهزادگان خلاصه می شد و دولت و ملت که هويت سرزمين واحد و ملت واحد را نشان دهد، وجود نداشت و به جای آن حکومات خود مختار محلی يعنی ملوک الطوايفی وجود داشت؛ در حالی که در هر ايالت پادشاهی حکومت می کرد، پادشاهان فرانسوی هميشه با هم در جنگ بودند و به هيچ وجه قادر به نماينده گی از فرانسه ی واحد نبودند. اين ناسيوناليسم  بود که توانست از فرانسه ملت واحد و دولت واحد بسازد؛ چون لازمه ايجاد دولت و ملت نه تنها رشد انديشه بلکه انقلاب است که تحقق داعیه ناسیونالیسم را میسر می سازد که به وسیله ی طبقه  بورژای که به توليد کالا و تجارت می انديشيد، تحقق می یابد و اين انديشه با گسترش شهر ها کمک کرد و از سوی ديگر ورود دهاقين به شهر ها زمينه ی فرهنگ واحد ملی را به وجود آورد که سر انجام موجبات ناسيوناليزسيون را فراهم کرد. ناسيوناليسم پراگندگی و ملوک الطوايفی عصر فيوداليته را در فرانسه و سپس ساير نقاط در اروپا و آمريکا در هم کوبيد و به جای قوم محوری، زبان محوری و محل محوری، ملت محوری را تحقق بخشيد.

اصولا ً قوم محوری و محل محوری ابزار اند در خدمت "سرواژ" فيودال که موجبات استثمار دهقانان را فراهم می کند و مانع توليد موثر و ايجاد فابريکه ها و گردش سرمايه می شود. پس ناسيوناليسم در عرصه اقتصادی نيز نقش مهمی دارد، يعنی گذار از توليد سنتی به توليد مدرن که در قسمت دوم به بحث بيشتر خواهيم پرداخت.

بحث ديگر پاتريوتيسم (ميهن دوستي) " سرزمين يعنی خاک" مطرح است. مثلا ً جنگ فرانسه و انگليس، جنگ اسپانيا و هالند و ده ها جنگ ديگر در قرون 15، 16 و 17 که دفاع از خاک در ين جنگها عنصر ناسيوناليستی ندارد، بل عنصر پاتريوتستی دارد. اما در جنگ دوم جهانی، شعار دفاع از ميهن جنبه ی ناسيوناليستی (ملي) دارد، یعنی دفاع از استقلال و آزادی در برابر فاشیزم مطرح است چون در کشور های درگير، عنصر ملت شکل يافته است.

ايده ی ملت که به کمک آن اعضای يک جامعه و کشور به ساختن يک هويت دست می يابند، از وفاداری و نگهبانی محض از سرزمين به معنای "خاک" بسيار گسترده تر است؛ حوزه ی منافع مادی و معنوی از خانواده، دهکده، شهر و ايالت هم فراتر می رود و تبديل به روح جمعی و احساس و منافع جمعی می شود. هريک از شهروندان در برابر منافع مشترک مسئوول استند. نظامات ارزشی واحد به وجود می آيد، انظباط و انسجام اجتماعی و اقتصادی موجبات رشد مادی و معنوی را فراهم می سازد.

در حالی که در پاتريوتيسم صرفا ً از يک محدوده جغرافيايی و از آنچه که هست و دارند، دفاع صورت می گيرد، ولی در ناسيوناليسم  راه رسيدن به آنچه که ندارند، جستجو می شود.

 

پساملی

"نقد قوم محوری شرط لازمه برای قوم شناسی است که به صورت نظام مند و تاريخی مقارن با تخريب تاريخ متافزيک بوده و هر دو به يک دوران واحد تعلق دارند" (هايرماس)

پس قوم شناسی مانند هر علمی در قالب عنصر گفتمان مطرح می شود و قوم شناسی وقتی می تواند نقد قوم محوری را به انجام برساند که از موضع علمی به عقبگاه پرستش قوميت زانو نزند و حرکت های فکری را مورد تفکر قرار دهد؛ يعنی به وسيله ی عقل به نقد عقل بپردازد.

اگر ناسيوناليم بورژوای، حس کشور، حس هويت ملی، حس دولت ملی را زنده می سازند، فراموش نگردد که به حس حق تعيين سرنوشت نيز باورد دارند.

به همين دليل ناسيوناليست های نا بالغ از لحاظ فکری و نا پخته از لحاظ فرهنگی در درک ناسيوناليسم  دچار اشتباه می شوند، در حالی که ناسيوناليسم  مدنی حق تعيين سرنوشت را از عناصر اساسی می داند يعنی ابطال عشيره گرايی، ابطال هويت های کاذب، ابطال دولت های استبدادی و خود رأی و بالاخره ابطال خرافه پرستی؛ اما اين اتفاق صرفاً با فرياد محض روشنفکران در يک کشور و جامعه نمی افتد، تا زمانی که شرايط لازمه ی آن فراهم نگردد، با نيات شريفانه و شعار های روشنفکرانه قابل تحقق نيست.

آنچه که در حال حاضر گفتمان روشنفکران افغان را تشکيل می دهد و من آن را در قسمت دوم اين مقاله به بحث خواهم گرفت، عبارت از اين است که اندیشه ی  ناسيوناليم در کشور ما متأسفانه تا هنوز شکل نگرفته است و تا سطح حوزه ی روايت های قومی تنزل کرده است؛ ما آنچه را که از گذشته خود بايد بدانيم و آنچه را از حال و آينده بايد دانست، هنوز نمی دانيم، در حالی که جهانی شدن ما را غافلگير کرده است، حتی همان ملت های جهان سومی که در اطراف ما و يا دورتر ها قرار دارند، حد اقل به تکامل بورژوایی قرن 19 و 20 اروپا رسيده اند ولی ما چی(!) که هنوز در اسارت قوم قبيله نفس می کشيم و در فرايند دولت، ملت و رفاه اجتماعی و حس ملی نرسيده ايم. در اين اوضاع و شرايط که جهانی شدن جامعه بشری را به سوی حق های فراملی می برد، با تأسف ما هنوز به ملی شدن ضرورت داريم.

حالا گويا نوبت آن رسيده است که حرکت های سياسی و اقتصادی، جهان را به سوی ابطال ناسيوناليسم بکشاند و عملا ً نماد ها و نهاد جهانی شدن را بشر تجربه می کند، مثل اتحاديه اروپا، قانون اساسی اروپا، پول واحد اروپا (ايرو) که در حقيقت گام های است به سوی ابطال دولت و ملت، ما چی می کنيم؟

"دموکراسی های مبتنی بر رفاه عامه اکنون جای دموکراسی های ملی را می گيرند، به قول «هابرماس» دموکراسی های مدرن در غرب فرايند تکامل 200 ساله خود است. مضمون انتزاعی ايده ی خود آيين جمهوری خواهانه چنانچه توسط روسو و کانت تکوين يافته بود، اکنون جای خود را به تحولات جهانی شدن زير پرسش برده و خالی ميکند " (هايرماس)

هرچند که جهانی شدن در فرايند ملی شدن جريان يافته است اما با کاهش اعتبار دولت های ملی در غرب به طور خاص معلوم نيست چه اتفاقات در ساختار های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی حادث می شود؛ ولی در جوامع پيش مدرن مثل افغانستان که هنوز تجربه ناسيوناليسم  را هم ندارد، نمی دانم واکنش آن نسبت به جهانی شدن چه خواهد بود؟

نکته ی دیگری که باید عرض کنم، مقصود ما ازبرداختن به ناسیونالیسم، برگشت به ناسیونالیسم تاریخی نیست بلکه داعیه ی کنونی ماحرکت درجهت سوسیال دموکراسی جامعه ی مدنی است که آخرین منزل مقصود ناسیونالیسم است. هدف از توضیح جریان تاریخی ناسیونالیسم آشنایی باناسیونالیسم به حیث یک روند تاریخی است نه چیزی بیش.

به اميد نگارش قسمت دوم

 

رویکردها:

- کتاب "شهریار" اثر ماکیاول

- شهروند، اثر توماس هابز

- روح القوانین، اثر منتیسکو

- قرارداد اجتماعی، اثر ژانژاک روسو

- مطالعۀ مقالاتی در رابطۀ ناسیونالیسم

 

 


بالا
 
بازگشت