داکتر محمد سالم سپارتک
اندرزهای فردوسی را فراموش نکنيم
در آغاز چند حقيقت بديهی را دربارهء «ايران»، «خراسان» و زبان «فارسی دری» برشمرده، برخی از اندرزهای فردوسی را نيز يادآور ميشويم و سپس مطالب ديگر را نيز مطرح ميکنيم.
1- ايران يعنی چی؟
الف: ايران نام کشوريست واقعاً موجود با مرزهای جغرافيايی-سياسی آن،
ب: ايران نام کشوريست افسانه يی که در شاهنامه ها و به خصوص در شاهنامهء فردوسی از آن ياد شده است.
در آغاز شاهنامهء فردوسی آمده است که کيومرث نخستين پادشاه جهان و بنابر اوستا همچنان نخستين بشر است. اولين اندرز فردوسی نيز در همين نکته نهفته است که چون همه ساکنان روی زمين فرزندان همان نخستين بشر و نخستين پادشاه استند، پس همه شاهزاده و پاک نژاد ميباشند و درست نيست که عده يی را پاک نژاد و عدهء ديگری را پست نژاد بخوانيم.
در بخش بعدی شاهنامه آمده است که جمشيد شاه جهان و چنان باهنر بود که توانست بيماری، قحطی، گرسنه گی، سرما، گرما، جنگ و خونريزی و زشتی را از ميان بردارد و در همين زمين خاکی يک جهان بهشتی را ايجاد کند. اما شوربختانه اين رهبر يک روز آن قدر مغرور ميشود که به اشتباه، خود را پروردگار عالم می انگارد و دعوای خدايی ميکند:
منی کرد آن شاه يزدان شناس
ز يزدان بپيچيد و شد ناسپاس
همان است که مردمان روی زمين از وی روگردان ميشوند. در همين آوان پهلوان پرقدرت و اهريمن صفتی به نام ضحاک ماران می آيد و جمشيد را از بين ميبرد. ضحاک ماران يا اژيدهاک ماردوش آن بهشت جمشيدی را به دوزخ مبدل ميسازد. نه تنها سرما، گرما، گرسنه گی، قحطی، بيماری و جنگ دوباره گريبانگير مردم ميشود، بلکه هنر خوار ميشود و به عوض آن جادوگری و خرافات رواج می يابد و ديوانه گان جای فرزانه گان را می گيرند:
نهان گشـــــت آيين فرزانه گــان
پراگنــــــده شد کام ديــوانه گان
هنر خوار شد جادويی ارجمـــند
نهـــــــان راسـتی، آشکارا گزند
شده بر بدی دســت ديوان دراز
ز نيکی نبودی سخن جز به راز
. . .
بدين بود بـــنـــيــــاد ضــــحاک شـــوم
جهان شد مر او را چو يک مهره موم
نــــدانســـــــت خــــود جز بد آموختن
جز از غارت و کشـــــــــتن و سوختن
اما مردمان روی زمين از اين وضع فلاکتبار راضی نيستند و جنبش های مقاومت را در برابر رژيم ستمگر ضحاکی سازمان ميدهند. مشهورترين جنبش مردمی تحت قيادت کاوهء آهنگر به وجود می آيد. بعدها پهلوانی به نام فريدون به بيت المقدس يورش برده، ضحاک ماران را شکست ميدهد و جهانيان را از اسارت چندين هزار سالهء آن مستبدِ ماردوش آزاد ميسازد و خود پادشاه جهان ميشود.
پس دومين اندرز فردوسی چنين است:رهبران هرقدر باهنر هم باشند، نبايد زياد مغرور شوند و خود را ناف زمين انگارند. ديگر اين که مردمان روی زمين نميتوانند برای ابد رژيم ضحاکی را تحمل کنند و در ميان آنها به صورت حتم افرادی چون کاوهء آهنگر و فريدون به ظهور ميرسند و جنبشهای رهايی بخش توده ها را رهبری کرده اژيدهاک ها را سرنگون ساخته و ميکوشند دولت های مردمی را به ميان آورند.
برميگرديم به شاهنامه. فريدون پيش از آنکه دار فانی را پدرود بگويد، پادشاهی خود را بين سه فرزند خود به اين شرح تقسيم ميکند:
روم را به سلم، توران (قلمرو پهناور واقع در شمال دريای آمو) را به تور و ايران (عمدتاً شامل بلخ، هرات، سيستان، هيرمند، نيمروز، بست، زابل، کابل و . . .) را به ايرج. از زبان گويای فردوسی بشنويم:
نخســتين به سلم اندرون بنگريد
همه روم و خاور مر او را گزيد
. . .
دگـــــــــــر تور را داد توران زمين
ورا کرد سالار ترکان و چــــيـــــن
وزان پس چو نوبت به ايرج رسيد
مر او را پدر شـــــــهر ايران گزيد
بخش پهلوانی شاهنامهء فردوسی يعنی همان بخشی که جان شاهنامه را ميسازد، و آن را به جايگاهِ والای حماسی ميرساند، بيانگر حماسه های اقوام هند و آريانی يعنی تورانی، آريانی و هندی است که پهلوانانی چون سام، زال، رستم، سهراب، فرامرز، زواره، نوذر، گودرز، گيو، بيژن، گردآفريد، سياووش، زرير، اسفنديار، پشوتن، گرسيوز، طوس، . . . و پادشاهانی چون کيومرث، هوشنگ، جمشيد، کيکاووس، کيقباد، کيخسرو، لهراسپ، گشتاسب، افراسياب، پشنگ و . . . دارند.
در شاهنامهء فردوسی، رستم يعنی جهان پهلوان و يلِ تاجبخش، ابرمرد کابلی- زابلی يا هندوآريانی است؛ او پسر زال، فرمانروای زابل، نيمروز، هيرمند و سيستان است. مادرش رودابه نام دارد که هندو و دختر مهراب شاه، فرمانروای کابل ميباشد. سهراب پسر رستم است. مادر سهراب تهمينه نام دارد که دختر پادشاه سمنگان است.
گشتاسب پادشاه ايران ميباشد و پايتخت ايران شهر بلخ است. گشتاسب دين جديدی را که زردشت مُـعرف آن است به حيث دين رسمی کشورش می پذيرد. آتشکدهء مشهور زردشتی به نام «نوش آذر» نيز در بلخ قرار دارد. گشتاسب با کتايون، دختر قيصر روم ازدواج کرده است. کتايونِ قيصر پسری برای گشتاسب به دنيا می آورد که اسفنديار نام دارد. زردشت که به خواهش گشتاسب ميخواهد اسفنديار را رويين تن کند، آن کودک را در آب مقدسی ميشويد که با خود از بهشت آورده است. اسفنديار به حيث کودک نوزاد از آب ميترسد و وقتی که زردشت او را در ظرف آب مقدس غوطه ميکند، چشمان خود را ميبندد. تاثير آب مقدس تمام بدن او را به استثنای چشمانش در برابر زخم سلاح آسيب ناپذير ميسازد. پسان همين آسيب پذيری چشمان اسفنديار مانند پاشنهء آشيل طلسم رويين تنی او را باطل ميسازد و نميتواند او را از مرگ نجات دهد. شهزاده اسفنديار پهلوانی است که مانند رستم از هفت خان ميگذرد و به رويين تنی خود بسيار مغرور است. او ميخواهد که پدرش کنار برود و پادشاهی را به او بسپارد. گشتاسب او را به زابلستان و کابلستان ميفرستد تا جهان پهلوان، رستم تاجبخش را که اصلاً هيچ گناهی ندارد، دست و پا بسته به دربار گشتاسب بياورد:
اگر تخــــت خـــواهی زمن با کلاه
رهء سيســـتان گير و برکش سپاه
چو آنجا رسی دســــت رستم ببند
بيـــارش به بازو فگنـــــــده کمند
زواره، فرامــــرز و دســتان سام
نبايد که سازند پيـــــــــش تو دام
پياده دوانشــــــــــان بدين بارگاه
بياور همـــــــی تا ببيــــــند سپاه
از آن پس نپيچد سر از ما کسی
اگر کام و گر رنــــــج يابد بسی
. . .
چو رفتی همه سيســـــتان را بسوز
بر ايشان شب آور به رُخشنده روز
مادر اسفتديار زياد ميکوشد که اسفنديار را از اين ماجراجويی يعنی نبرد با جهان پهلوان باز دارد:
کتايون خورشيد رُخ پُر ز خشم
به پيش پسر شد پُر از آب چشم
چنين گفت با فرخ اسفنديار
که ای از يلان جهان يادگار
ز بهمن شنيدم که از گلستان
همی رفت خواهی به کابلستان
ببندی همی رستم زال را
خداوند شمشير و گوپال را
ز گيتی همی پند مادر نيوش
به بد تيز مشتاب و چندين مکوش
سواری که باشد به نيروی پيل
به پيکار خوار آيدش رود نيل
بدرد جگرگاهِ ديو سپيد
ز شمشير او گم کند راه شيد
هم او شاه هاماوران را بکشت
نيارست گفتن کس او را درشت
. . .
همانا چو سهراب ديگر سوار
نبودست جنگی گهء کارزار
به چنگ پدر در، به هنگام جنگ
به آوردگه کشته شد بی درنگ
. . .
به کين سياوش ز افراسياب
ز خون کرد گيتی چو دريای آب
از آن گرد چندانکه گويم سخن
هنرهاش هرگز نيايد به بن
. . .
که نفرين بر اين تخت و اين تاج باد
براين کشتن و شور و تاراج باد
پدر پيرسر گشت و برنا تويی
به زور و به مردی توانا تويی
. . .
پدر بگذرد تخت و تاجش تراست
همان باره و گاهِ عاجش تراست
. . .
تو رزم تهمتن به بازی مدار
مخور با تن و جان خود زينهار
مرا خاکسار دو گيتی مکن
از اين مهربان مام بشنو سخن
اما آزمندی اسفنديار برای زودتر پادشاه شدن آن قدر زياد است که همه خدمات رستم را ناديده ميگيرد و چون زياد مشتاق پادشاهی و رهبر شدن است، به مادر چنين پاسخ ميدهد:
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی
نکوکارتر زو به ايران کسی
نيابی و گر چند پويی بسی
و ليکن نبايد شکستن دلم
که چون بشکنی دل ز تن بگسلم . . .
و به اين خيال است که هيچ خطری او را تهديد نميکند. آخر او رويين تن است!
مرا گر به زابل سر آيد زمان!
بدان سو شود گردش آسمان!
در رزمگاه اندرز رستم را نيز نمی پذيرد که به او ميگويد:
ز تو پيش بودند گندآوران
نکردند پايم به بند گران
مرا سر نهان گر شود زير سنگ
از آن به که نامم برآيد به ننگ
اما اسفنديار حتی شايسته گی و لياقت رستم را ناديده ميگيرد و او را طعنه ميدهد:
تو آنی که پيش نياکان من
بزرگان بيدار و پاکان من
پرستنده بودی تو خود با نيا
نجويم همی زين سخن کيميا
بزرگی ز شاهان من يافتی
چو در بنده گی تيز بشتافتی
از سوی ديگر رستم از بازی سرنوشت نيز آگاهی دارد که هرکس اسفنديار را بکشد، خود نيز بعدها به پادفرهء آن به هلاکت خواهد رسيد:
چنين گفت سيمرغ کز راه مهر
بگويم کنون با تو راز سپهر
که هرکس که او خون اسفنديار
بريزد ورا بشکرد روزگار
همان نيز تا زنده باشد، ز رنج
رهايی نيابد نماندش گنج
اما رستم اين را نيز ميداند که اگر بگذارد که دست و پای او را ببندند و او را کشان کشان به دربار گشتاسب ببرند، بنياد شهامت، درستکاری و عدالت نيز فروخواهد ريخت. همان است که مرگ را بر برده گی و بيعدالتی ترجيح داده و تيری را که از شاخ گز به رهنمايی سيمرغ تهيه کرده است، به زه بسته و به سوی اسفنديار رها ميکند. تير دوسرهء رستم به دو چشم اسفنديار می نشيند و آن شهزادهء خودخواه را ميکشد.
پسانها رستم بنا بر دسيسهء شغاد به طور ناجوانمردانه در کابل کشته ميشود. اندرز سوم فردوسی نيز تنها متوجهء ابرمردها نبوده بلکه متوجهء همهء آنانی است که به اصطلاح سر شان به تن شان می ارزد و در اين نکته نهفته است که : اگر قرار باشد که کدام پادشاه، شهزاده، برادر پادشاه و يا کدام رهبر يا رهبرزاده يی خودمحوربينی و بيعدالتی کند و به اشخاص پرهنر که به طور شايسته به ميهن شان خدمت کرده اند، طعنه بزند که گويا اين مقام را نه بنا بر شايسته گی خود بل به لطف پادشاه نصيب شده اند و بخواهد کرامت انسانی شان را پايمال کند، آنها نبايد دستور نادرست او را بپذيرند، حتی اگر سرپيچی از آن دستور پسان باعث مرگ شان هم شود.
بار ديگر برميگيرديم به شاهنامه. ماجرای جنگ و ستيزهای شاهان و پهلوانان هند و آريانی موضوع اصلی بخش پهلوانی شاهنامه را تشکيل ميدهد. پس ايران از ديدگاه بخش پهلوانی، حماسی يا اسطوره يی شاهنامهء فردوسی کشوريست که مرز شمالی آن را دريای آمو (رود جيحون) ميسازد، در سمت جنوب تا سرزمين هند ميرسد و در برگيرندهء شهرها و سرزمين هايی مانند بلخ، آيريا يا هری (هرات امروزی)، سيستان، هيرمند، زابل، کابل و . . . بوده است. مورخين آن را به نام های آريانا، آيريان و آريانای شرقی نيز ياد کرده اند. نام امروزی اين سرزمين افغانستان است.
* * *
پژوهش های تاريخی و مطالعهء کتابهای مقدس آريانی های هند به نام «ويداها» و کتاب مقدس زردشتيان به نام «اوستا» نيز نشان ميدهند که اقوام هندوآريانی که اصلاً در آسيای ميانه و در دو طرف آمودريا ميزيسته اند، قبل از مهاجرت شان به سمت جنوب، بيشتر از چهار هزار سال پيش، پادشاهانی به نامهای يما (جمشيد)، فريدون، . . .کيکاووس يا کاووس (در ويداها Usnas-Kavaya و در اوستا Kavi Usan) داشتند. گسترهء فرمانروايی کيکاووس از آسيای ميانه آغاز شده، به سمت جنوب بنابر روايت «ويداها» تا به درهء سند و به سمت غرب بنابر روايت«اوستا» تا ری ميرسيده است.
همچنان در بخشهای ديگر «اوستا» از کيومرث (Gaya-Maretan به معنای زندهء ميرنده)، هوشنگ (Haoshangha)، سام(Sama)، کوی کوات (کيقباد)، کوی هئوسرو (کيخسرو)، کوی ويشتاسب (گشتاسب) وغيره نيز تذکر رفته است. به بيان ديگر بخش حماسی شاهنامهء فردوسی تنها افسانه نبوده و حاکی از سرگذشت و تاريخ باشنده گان آن وقت آريانای شرقی يعنی افغانستان ميباشد.
بخش ديگری از شاهنامه را عمدتاً داستانها، افسانه ها و رويدادهای تاريخی سرزمينی تشکيل ميدهد که در آن سلسلهء شاهان هخامنشی و سپس ساسانی تا ظهور دين اسلام حکومت ميکردند. از تاريخ ميدانيم که مرزها و قلمرو فرمانروايی اين شاهان در تغيير دايمی بودند، اما اين سرزمين نيز در دوام چندين قرن ساحهء بزرگی را احتوا ميکرد که برخی از مورخين معاصر آن را به نام آريانای غربی و مورخين قديم و از جمله هرودت آن را به نام فارس ياد کرده اند. فرمانروايان آن مرز و بوم در جنگ ولشکرکشيها با همسايهء غربی (يونان قديم، مصر قديم، بابل) و همسايهء شرقی (باختريا يا آريانای شرقی) بودند که گاهی به پيروزيهايی نايل ميشدند و زمانی هم به شکستها مواجه ميشدند، چنانچه پادشاه يونانی به نام اسکندر مقدونی توانست نخست به آريانای غربی و سپس به آريانای شرقی لشکرکشی کند. امروز کشوری وجود ندارد که دربرگيرندهء تمام قلمرو آريانای غربی باشد. تنها يک بخش آن شامل ايران امروزی است.
2- خراسان کجاست؟
بعد از ظهور دين اسلام لشکرکشيهای اعراب آغاز ميشود. فاتحان عرب سلطهء شان را در سمت غرب تا اندلس و در سمت شرق تا باختريا گسترش ميدهند. در جهان اسلام آن زمان حوزهء گسترده يی را به نام خراسان (به معنای مشرق زمين يا محلی که آفتاب از آن می آيد) ياد ميکردند. خراسان قلمرو وسيعی بود که از يکسو به عراق و از سوی ديگر به هند منتهی ميشد و شامل مرو، بلخ، تالقان، فارياب، هرات، بيهق، تخارستان، سيستان، هيرمند، غزنی، کابل، جوين، کرمان، نيشاپور، طوس، نسا، ابيورد، سرخس و حتی شهرهای ماورأ النهر و در هر صورت بخارا، سمرقند، سغد، فرغانه و شهرهای بينابين آنها بود.
فاتحان عرب از يک طرف معرف دين اسلام بودند و از جانب ديگر بر سراسر متصرفات شان زبان عربی را به مثابهء زبان رسمی دولتی تحميل ميکردند. نفوذ اعراب آنقدر قوی بود که بسياری از متصرفات و از جمله کشور قديمی مصر را به يک کشور و ملت عربی تبديل کرد. اين خطر به طور جدی خراسان را نيز تهديد ميکرد و زياد احتمال داشت که در خراسان نيز گسست فرهنگی ميان دوران پيش از اسلام و بعد از اسلام صورت گيرد.
3- نقش پراهميت خراسان شرقی
اما خوشبختانه مردمان خراسان و به خصوص خراسان شرقی که پس از جنگهای زياد بالاخره دين اسلام را پذيرفتند، به هيچ وجه حاضر نبودند ظلم و ستم و تبعيض قوميی راپذيرا شوند که از طرف اعراب در زمان خلفای اموی و عباسی بر ايشان تحميل ميشد. همان بود که جنبشهای آزاديخواهی و فکری را به راه انداختند که در نتيجهء آن به پيروزييهای چشمگيری نايل شدند:
- ابومسلم خراسانی دودمان خلفای اموی را که بر بنياد تعصب، تبعيض و ستم عربی استوار بود، برانداخت و آن را با دودمان عباسی تعويض کرد. خلفای عباسی را تا حدودی ناگزير به پذيرفتن سيادت سياسی و فرهنگی خراسانی ساخت.
- خليفهء عباسی، مامون الرشيد که از طرف مادر خراسانی بود، برای مدت 12 سال يعنی از سال 191 هجری تا 203 هجری از خراسان بر تمام جهان اسلام فرمانروايی کرد – پديده يی که در طول تاريخ اسلام در هيچ زمان و مکان ديگر اتفاق نيفتاده است.
- طاهريان، صفاريان و سامانيان توانستند حکومتهای نيمه مستقلی را به وجود آورند و سپس غزنويان موفق به تشکيل دولت مستقل و نيرومند خراسانی شدند.
- نگذاشتند که زبان عربی يگانه زبان رايج در خراسان باشد و زبان قديمی شان از بين برود. بر مبنای زبانهای قديمی خود زبان دری را با رسم الخط جديد عربی انکشاف دادند.
- شايان يادآوری است که در خراسان در زمان غزنويان حتی هنگام نماز، اعلام حرکات نماز مانند رکوع، قيام و سجود را به زبان دری ميگفتند. در دربار محمود غزنوی می بايستی احکام خليفهء بغداد به دری ترجمه شوند. خود محمود دستور ميداد که اسنادی را که ميخواهند به بغداد بفرستند، اول آنها را به دری تدوين کرده پسان به عربی ترجمه کنند.
زبان دری اصلاً در دو کنار رود جيحون (آمودريا) به ميان آمد که زبانهای قديمی آريانا مانند سکايی، تخاری، سغدی، پهلوی و پارتی در تشکل آن نقش زيادی داشتند. قديمترين نظم و نثر دری نيز در بادغيس، مرغاب، سيستان، جوزجان، بلخ، سمرقند و بخارا از طرف فضلای همين خطه سروده شده است: عباس مروزی، حنظلهء بادغيسی، محمد بن وسيف سگزی يا سيستانی، ابوحفص سمرقندی، ابوالمويدبلخی، مولف جوزجانی حدود العالم، شهيد بلخی، رودکی بخارايی، دقيقی بلخی، رابعهء بلخی و ده ها تن ديگر.
دانشمندان و فلاسفه مانند ابونصر فارابی و ابن سينای بلخی نيز در خراسان شرقی قد برافراشته اند. خاستگاه بسياری از نهضتهای فکری، دينی، سياسی، و اجتماعی اسلامی نيز خراسان شرقی بوده است.
اينکه چرا جنبشهای استقلال طلبی و نهضتهای فکری، پيدايش و انکشاف زبان پارسی دری از اوسط قرن دوم هجری از خراسان شرقی آغاز گشت و نه از خراسان غربی، يگانه دليل آن تنها دور بودن آن در مقايسه با خراسان غربی از مرکز خلافت نبود. دليل اصلی آن در واقعيت تاريخی ديگری نهفته است و آن اينکه از لشکرکشی اسکندر تا وارد شدن اعرابِ نومسلمان به آريانای شرقی، اين خطه محل تقاطع، درهم آميزی و شگوفايی چند مدنيت، فرهنگ و دانش باستانی شده بود:
نخست اين که اسکندر مقدونی،در کوهپايه های هندوکش چندين شهر را با ماهيت اردوگاه و با نام قراردادی اسکندريه بنيان گذاری کرده و به يادگار گذاشت. بقايای لشکر اسکندر يکجا با باشنده گان اين مرز و بوم ادارهء محلی و مدنيتی را به وجود آوردند که در تاريخ به نام مدنيت يونانی-باختری ياد ميشود. اين مدنيت پيوسته گی خود با يونان را تا اين حد حفظ ميکرد که هرچند يکبار يونانيان تازه نفس برای تقويت آن به آنجا کوچ ميکردند. بيهوده نبود که در آن زمان گندهارا (وادی رودخانهء کابل) را يونان دوم ميناميدند زيرا شمار يونانيان آن فراوان و هنر يونانی در آن شگوفان بود.
دو ديگر اين که ديری نگذشت که قبايل ديگری از رود جيحون گذشته به اين سرزمين مهاجرت کرده و دولت کوشانی را به ميان آوردند. کنيشکا، مقتدرترين پادشاه کوشانی ديانت بودايی را پذيرفت. در عصر او بگرام پايتخت تابستانی و پشاور پايتخت زمستانی بود. در همين وقت ديانت بودايی نه تنها در اين خطه راه يافته و تا حدودی ديانت زردشتی را عقب زد، بلکه از همين جا به چين و آسيای مرکزي نيز گسترش يافت. زير تاثير هنر يونانی-باختری بود که هنر يونانی-بودايی به ميان آمد. معماری و پيکرتراشی مکتب يونانی-بودايی آن قدر شگوفان شد که شاهکارهايی را مانند بت های بزرگ باميان به وجود آورد که از شهرت جهانی برخوردار اند. سه ديگر اين که پسانتر دولت يفتلی به ميان آمد. يفتلی ها ديانت بودايی را با حسن نظر نميديدند و در عوض از ديانت برهمنی ميتراپرستی حمايت ميکردند. اين خطه از هنر و دانش ساسانی نيز بی بهره نبود. تمام اينها باعث گرديد که آريانای شرقی از زمان اسکندر تا ظهور اسلام يکی از مراکز مهم علم و دانش به حساب می آمد و در آن توازن و تعادلی ميان علوم و هنر هندی، يونانی و آريانی برقرار شده بود. در دوران اسلامی دين، زبان و فرهنگ اعراب به آن افزوده شد. بر بنياد همين مايه های غنی فرهنگی بود که در قرن دوم هجری نهضتهای آزاديخواهی، علمی و فلسفی نه از خراسان غربی بلکه همانا از خراسان شرقی آغاز گرديد. اين که بعدها در مجموع سراسر خراسان نقش مهمی را در انکشاف فرهنگ پرغنای خود در همه عرصه ها ايفا کرده است، اصلاً قابل بحث نيست و از حوصلهء اين نبشته خارج ميباشد.
خراسان شرقی همچنان آورندهء فرهنگ خراسانی و زبان دری به نيم قارهء هند بود. اين که لشکرکشيهای غزنويان، غوريان و بعدها بابر، نادرشاه افشار و ابداليان نه تنها به منظور بردن ديانت اسلامی و انتقال زبانها و فرهنگ خراسانی به آن سرزمين بلکه همچنان به منظور تاراج و غارت صورت ميگرفتند، نيز به همه گان واضح است. اينکه آيا خراسانيان از همه تاراج و کشتار و بی حرمتی هايی که از طرف لشکرهای مهاجم شان در حق باشنده گان هند شده است، بايد شرمسار باشند يا به آن افتخار کنند، موضوع ديگريست.
4- روياهای آريايی «روشنفکران ايرانی»
تيوری دروغين«نژاد پاک آريايی» پس از به قدرت رسيدن حزب نازی به رهبری هيتلر در جرمنی به ميان آمد. مطابق اين تيوری نه همه اروپاييان چشم آبی و موطلايی بلکه تنها جرمنها گويا به اين نژاد پاک تعلق داشتند و ساير اقوام مانند سامی ها و به خصوص يهودی ها که گويا پاک نژاد نيستند، می باييست کشته شوند. چنانچه در زمان هيتلر ميليونها يهود را در اردوگاه های مرگ و کوره های آدم سوزی سر به نيست کردند. اما روياهای «آريايی» در فارس پس از تغيير رسمی نام فارس به ايران در سال 1935 آغاز گرديد.
اصلاً اين تغيير نام بنابر تشويق جرمنها صورت گرفت. هيتلر ميخواست با ترکيه و فارس متحد شود و از راه افغانستان به هند برتانوی دست يابد. روياهای آريايی «روشنفکران» وابسته به رژيم محمد رضاشاه نيز در همين وقت به ظهور رسيد. ناکامی نقشه های نظامی هيتلر در اين منطقه به همه گان معلوم است: متحدين تصميم گرفتند که مانع پيوندهای نظامی ميان جرمنی، ترکيه، فارس و افغانستان شوند. همان بود که برتانيا و اتحاد شوروی ايران را اشغال کردند و دولت آن وقت افغانستان بی طرفی خود را در جنگ جهانی اعلام کرده و بنا به خواست متحدين، اتباع جرمنی و ايتاليا را از افغانستان اخراج کرد. اما آنچه که مايهء تعجب است، بقا و دوام روياهای «آريايی» به شکل ديگرش در ايران پس از جنگ ميباشد.
خودستايی و خودمحوربينی «روشنفکران» وابستهء ايرانی و رواج افکار نژادپرستانهء «آريايی» در ميان آنان نه تنها از بين نرفت بلکه به شکل ديگرش حتی شدت پذيرفت. تبعيض و تعصب هيتلری عمدتاً متوجهء يهودها بود، اما در ايران پس از جنگ ضديت با قوم ديگر سامی يعنی عربها آغاز گرديد و سياست رسمی ايران مغازله با دولت نوبنياد يهود بود که سرزمينهای اعراب را اشغال کرده است. اينها همه حقايق بديهی اند. اما موضوعی را که ميخواستيم طرح کنيم، از اين قرار است:
شوربختانه از سال 1935 ميلادی به اينسو اکثريت قريب به اتفاق فرهنگيان کشور همسايهء ما ايران، در کاربرد واژه هايی چون «ايران»، «ايرانی»، «ايرانيان»، «ميتولوژی ايرانی»، «اقوام ايرانی»، «عقيدهء ايرانی»، «جهانبينی ايرانی»، «شاعران ايرانی»، «ادبيات ايرانی»، «مليت ايرانی»، «مدنيت ايرانی»، «فرهنگ ايرانی»، «رسوم ايرانی»، «علوم ايرانی»،«اخلاق ايرانی»، «روح ايرانيت»، «ماهيت ايرانی»، «اسطوره های ايرانی» «حماسهء ملی ايران»، «افسانه های ايرانی»، «ايران شناسی»، «هندو-ايرانی»، «ميناتور ايرانی»، «ايران زمين». . . «قوم آريايی»، «فرهنگ آريايی»، «قوم فرمانروا»، «اديان آريايی»، و از اينگونه پا را از گليم انصاف و واقعبينی علمی و تاريخی فراتر گذاشته و در اين کار مبالغه نی، غلو نی، بلکه اغراق ميکنند. واژه های نامبرده ممکن کدام گناهی نداشته باشند و ميتوان در جاهای لازم و در پهلوی ديگر واژه ها از آنها کار گرفت. گناه در کاربرد شيفته وار، پيشداورانه، تکراری، قراردادی و بيهودهء اين واژه ها نهفته است.
ديگر اينکه واژه هايی مانند «دری»، «زبان دری»، «حوزهء فرهنگی دری زبانان»، «شاعر فارسی زبان»، «سخنسرای دری زبان»، «آريانا»، «اقوام هندوآريانی»، «خراسان»، «خراسانی» . . .را يا به کلی فراموش کرده اند و يا عمداً از کاربرد آنها اجتناب ميورزند.
در بعضی از نوشته ها کار به جايی ميکشد که تمام شعرای دری زبان، تمام دانشمندان دری زبان، بدون درنظرداشت تمام حقايق تاريخی و جغرافيايی زير نام قراردادی «شاعر ايرانی» و «دانشمند ايرانی» وغيره معرفی ميشوند، آنچه که رنجش خاطر همه هموطنان ما را به بار می آورد. در اين باره يکی از دوستانم در سالهای 1960 در کابل چنين گفته بود: بنابه هدايت پادشاه ايران، برخی از فرهنگيان ايرانی با پول هنگفت که از عوايد نفت به دست آمده، مهری با نام پرمدعای «ايرانی» تهيه کرده و موقعيت مناسبی را در دهن دروازهء موزيم تاريخ خراسان و حوزهء بزرگ باستانی فرهنگی دری زبانان خريداری کرده اند و در کمين نشسته اند. همين که پژوهشگران (شرقی يا غربی) نوشته يی، رساله يی، کتيبه يی، شاعری، نويسنده يی، پادشاهی و يا وزير دانشمندی و . . . را از موزيم خاک آلود تاريخ به بيرون ميکشند، اين مهربرداران به طور ناگهانی هجوم می آورند و مهر «ايرانی» را به پيشانی آن ميکوبند. اين کار آنان نه با عاليترين اندرز اوستا مبنی بر «پندار نيک، گفتار نيک، کردار نيک» همسو است، نه با اندرزهای فردوسی تطابق دارد و اسلامی هم نيست. اصلاً روشنفکران ايرانی، هنوز که هنوز است، با روياهايی آريايی وداع نکرده اند.
به همين دليل است که بارها افغانها، باهوده شکايت ميکنند که چرا دانشمندان، پژوهشگران و فرهنگيان فرهيختهء ايرانی پيشگام نميشوند و جلو اينگونه بی انصافی را نميگيرند؟
خوشبختانه در ميان دانشمندان و فرهنگيان ايرانی شخصيتهايی با وجههء بزرگ علمی وجود دارند که زيان کاربرد قراردادی آن واژه ها را درک ميکنند و بعضاً در اين مورد به ديگران نيز هشدار ميدهند. يکی از آنان دانشمند شهير، داکتر احسان يارشاطر، پروفيسور ديپارتمنت ايرانشناسی يونيورسيتی کولومبيا است که مقاله يی را در اين مورد در شمارهء پانزدهم مجلهء «ميراث ايران» که در امريکا به تيراژ 15 هزار نسخه به چاپ ميرسد، به نشر رسانيده است. دربارهء تبحر علمی استاد يارشاطر همين کافيست که داکتر جلال متينی، مدير مجلهء ايران شناسی و رئيس پيشين دانشگاه فردوسی مشهد، زمانی که از صلاحيت علمی استاد يارشاطر حرف ميزند، چنين يادآور ميشود که در زمينهء ايرانشناسی به معنی عام آن، يارشاطر «جامع الاطراف» است چون زير نظر وی، بيش از هشتاد جلد کتاب در معرفی ادبيات قديم و جديد ايران زير عنوانهای تحقيقات فارسی، ميراث فارس، ادبيات معاصر فارسی و لکچرهای يونيورسيتی کولومبيا توسط دانشمندان سرشناس به زبانهای مختلف به چاپ رسيده است. ناگفته نماند که استاد يارشاطر مسؤوليت تدوين،چاپ و نشر دايرﺓ المعارف ايرانيکا را نيز به عهده دارد. بايد يادآوری شود که مجلهء «ميراث ايران» دو بخش دارد: بخش فارسی و بخش انگليسی. مقالهء استاد يارشاطر به زبان انگليسی است. به همين دليل ما ناگذيريم آن را از انگليسی به زبان دری ترجمه کنيم. ای کاش که داکتر شاهرخ احکامی، مدير و سردبير آن مجله، اين مقالهء آن استاد را به زبان شيوای فارسی دری نشر ميکردند؛ زيرا اصلاً مخاطب نگارندهء مقاله هم فارسی زبانان استند نه انگليسی زبانان. آنگاه ضرورتی هم به ترجمهء آن نميبود. اينک خوانندهء گرامی را به مطالعهء ترجمهء مقالهء آن استاد دعوت نموده به تعقيب آن نوشتهء کنونی را ادامه ميدهيم.
------------------------------------------------------------------------------
کشور ما را فارس بناميد نه ايران*
زبان ما Persian نام دارد نه Farsi
نوشتهء پروفيسور احسان يارشاطر
برگردان : سالم سپارتک
حکومت فارس در سال 1935 ميلادی از همه کشورهايی که با آنها روابط ديپلوماتيک داشت، تقاضا کرد تا پس از اين فارس را به نام «ايران» ياد کنند. اين تغيير نام که بر بنياد درک نادرست ناسيوناليستی صورت گرفت، يک اشتباه بزرگ بود. گفته ميشود که پيشنهاد برای اين تغيير نام از جانب سفير آن وقتِ فارس در جرمنی مطرح شده بود که خود سخت زير تاثير نازيها رفته بود. در آن زمان جرمنی در تب نژادپرستی ميسوخت و خواهان بهبود روابط دوستی با کشورهای به اصطلاح «آريايی نژاد» بود. گفته ميشود که برخی از دوستان جرمنی آن سفير، او را به اين متقاعد ساختند که چون با به قدرت رسيدن رضاشاه، فارس صفحهء نوينی از تاريخ خود را گشوده و خود را از زير نفوذ شوم بريتانيا و روسيه رها ساخته است که مداخلات شان در امور ايران به خصوص در دوران زمامداری قاجارها آن کشور را فلج کرده بود، اينک بسيار درست خواهد بود که منبعد کشور فارس به نام اصلی اش يعنی «ايران» ياد شود. اين نه تنها آغاز نوينی به شمار آمده و عصر جديدی از تاريخ فارس را به جهانيان نشان خواهد داد، بلکه همچنان نژاد آريايی باشنده گان آن را برجسته خواهد ساخت؛ زيرا نام «ايران» با «آريايی» قرابت و پيوند دارد و از آن اشتقاق شده است.
حکومت فارس از اين تملق گويی خشنود شده و به دام جرمنها افتاد. همان بود که وزارت خارجهء فارس يادداشت متحدالمالی (Circular) را به همه سفارتخانه های خارجی در تهران گسيل داشت و تقاضا کرد که منبعد آن کشور را به نام «ايران» ياد کنند. اصول ديپلوماسی ايجاب ميکرد که اين تقاضا برآورده شود. همان بود که نام «ايران» در مراودات رسمی ديپلوماتيک و مواد خبری پا به عرصهء ظهور گذاشت.
در آغاز واژهء «ايران» نزد جهانيان طنين بيگانه يی داشت و بسياری از آنها نميتوانستند رابطهء آن را با فارس درک کنند. بعضی ها چنين فکر ميکردند که شايد «ايران» يکی از کشورهای نوبنياد مانند عراق و اُردن باشد که از فروپاشی امپراتوری عثمانی به وجود آمده است و يا کشوريست در افريقا يا جنوب شرق آسيا که تازه استقلال خود را به دست آورده است. حتی اغلباً آن را با عراق به اشتباه ميگرفتند که خود در زبانهای خارجی يک هويت تازه بود. نام نو کشور نتوانست پيوند نژادی و خونی فارس را با غرب نشان دهد، اگر نشان داده ميتوانست هم، معلوم نبود که اين کار برای فارس چه مفادی داشت. برعکس، نتيجه آن شد که اغلباً «ايران» را يک کشور عربی و يا عربی زبان می انگاشتند. گذشت زمان و همچنان رويدادهايی مانند اشغال کشور در سال 1941 توسط قواي متحدين، ملی سازی صنايع نفت در زمان مصدق، همه و همه، نام کشور را در عناوين مطالب خبری و مطبوعاتی جهان قرار دادند و آرام آرام نام «ايران» در مجموع پذيرفته شد و واژهء «فارس» (Persia) به طور نسبی از استفاده افتاد؛ هرچند که اين پروسه در بريتانيا کُندتر از ايالات متحدهء امريکا بود.
برگزينی نام «ايران» بدون شک اعتبار فرهنگی کشور را خساره مند ساخت و ضربهء مدهشی بر منافع درازمدت آن وارد کرد. نزد تحصيلکرده گان در همه جا، نام «فارس» احساسات دلپذيری را در ذهن زنده کرده و ميراث فرهنگی اين کشور را برجسته ميسازد. در همه جا از هنرهای فارس، ادبيات فارسی، قالينهای فارس، ميناتور فارس، مساجد فارس و باغهای فارس حرف زده ميشود که همهء اينها نشان دهندهء ظرافت عمومیِ ذوق و فرهنگ ماست. اين نيز درست است که واژهء«فارس» در ذهن غربيها حوادث تاريخی مانند جنگهای فارس با يونان را زنده ميسازد و هم اين مطلب را به ياد می آورد که فارس سرزمين پادشاهی مطلق العنان و يونان مهد دموکراسی بود. حتی در اين صورت نيز «فارس» تصويری از يک کشور ضعيف و عقب مانده نی، بلکه از يک امپراتوری پرقدرت را در اذهان زنده ميسازد. اين نيز به سود واژهء «فارس» است که در تورات آمده است که کوروش پادشاه فارس، يهودی ها را از اسارت بابل نجات داد و به آنان کمک کرد تا معبد ويران شدهء يورشليم را دوباره اعمار کنند.
برعکس، نام «ايران» هيچ يک از خاطرات بالا را در ذهن جهانيان زنده نميسازد. در زبانهای ديگر، غير از فارسی، «ايران» يک واژهء ميانتهی بوده و نشان دهندهء کشوريست بدون گذشته يا بدون کدام فرهنگ خاص. در عصری که همه کشورها برای ايجاد تصوير يا سيمای مناسبی برای خود در جهان، پول زيادی را خرج ميکنند، کشور فارس برعکس کاری کرد تا خود را از تمام شهرت و تاريخ پرغنايش محروم سازد. مقامات رسمی فارس که در سال 1935 ميلادی اين تصميم را اتخاذکردند، نتوانستند درک کنند که بسياری از کشورهای دارای تاريخ کهن در زبان خودی به يک نام و در زبانهای ديگر به نامهای ديگر ياد ميشوند. اگر لحظه يی می انديشيدند، شايد درک ميکردند که اگر يونان، Egypt (مصر) يا چين از ديگران مطالبه ميکردند که منبعد کشورهای شان را به ترتيب به نامهای هيلاس، مصر يا ژونگو ياد کنند، اين کشورها افتخارات زيادی را از دست ميدادند. نام «Egypt» بلافاصله خاطره در بارهء اهرام، خط هيروگليف، لوحه ها و ديگر آثار باارزش و پردرخشش تاريخی را در اذهان زنده ميسازد، درحاليکه خارج از کشورهای اسلامی، نام عربی «مصر» همان ارزشها را به ياد نمی آورد.
خسارات ناشی از تغيير نام کشور به هموطنان متفکر و انديشه ور ما از همان آغاز معلوم بود. محمد علی فروغی، يک دانشمند با وجهه که در سال 1941 صدراعظم شد، اين خسارات را با اين جملهء مشهورش خلاصه کرد: «ما با يک حرکت قلم، نام شناخته شده و مشهور را به چيزی ناآشنا مبدل کرديم.» با گذشت زمان پيامدهای ناگوار اين تغيير نام هرچه آشکارتر شدند.
سرانجام، در تابستان سال 1959 ميلادی کميته يی برای بررسی پيشنهاد يکی از نويسنده گان مبنی بر تغيير دوبارهء نام کشور به وجود آمد. اين کميته متشکل بود از دولتمردان و دانشمندان شهير اعم از: سيد حسن تقی زاده، يکی از مشروطه خواهان برجسته و سخنگوی سنا، علی اکبر سياسی، رئيس افتخاری دانشگاه تهران، سناتور عيسی صادق، در گذشته وزير آموزش و پرورش و رئيس مکتب عالی پداگوژی تهران، سناتور علی دشتی، اديب و نويسندهء شهير و عبدالله انتظام، رئيس شرکت ملی نفت. نگارندهء اين سطور [داکتر احسان يارشاطر] نيز عضو آن کميته بود. اين کميته گزارشی را برای حکومت تهيه و پيشنهاد کرد که نام کشور دوباره تغيير داده شود و از تمام کشورها خواسته شود تا فارس را به همان نامی ياد کنند که در زبان شان در گذشته رايج بود (در انگليسی Persia، در جرمنی Persien و ازاينگونه- تبصرهء مترجم). حسين اعلی، وزير دربار که رياست آن کميته را به عهده داشت، اين پيشنهاد را به شاه تقديم کرده و تأييد او را نيز اخذ کرد. سپس به وزارت امور خارجه وظيفه داده شد تا آن فيصله را در عمل پياده کند. اما وزارت خارجه اين کار را با دلسردی و به طور نيمبند اجرا کرد: اين تقاضا را مطرح نساخت که به طور بلااستثنا آن کشور را به نام «فارس» (Persia،Persien وغيره) ياد کنند، بلکه به سفارتخانه های خارجی پيشنهاد کرد که ميتوانند آن کشور را به نام عنعنوی آن ياد کنند. اما در آن زمان نام ايران نزد جهانيان تا حدودی رواج يافته و معمول شده بود. حتی برخی از ايرانيان، آنهايی که از يکسو اطلاع نداشتند که نام فارس در سراسر جهان تصور دربارهء يک فرهنگ پرغنا را در اذهان زنده ميسازد، و ازجانب ديگر نشهء مزايای هويت اتنيکی نهفته در نام ايران، هنوز از سر شان نپريده بود، استعمال نام ايران را به خصوص در مراودات شان با خارجيها ادامه دادند. همچنان شايان يادآوری است که اصلاً نامهء متحدالمال وزارت خارجه کاربرد هردو نام يعنی «فارس» و «ايران» را اختياری ساخت. در مطبوعات رسمی که بعد از سال 1959 در خود فارس به نشر ميرسيد، گرچه از هردو نام استفاده ميشد، با آن هم کاربرد نام «ايران» بيشتر بود.
يکی از پيامدهای بسيار ناگوار استفادهء دوامدار از نام «ايران» و بيگانه گی آن با فارس اين است که در همين تازه گيها در زبان انگليسی برای نشان دادن زبان ما به عوض واژهء «Persian» واژهء «Farsi» رايج ساخته شده و معمول شده ميرود. درنتيجه، شايد به زودی ما شاهد آن باشيم که پيوند ميان «Persian» و «Farsi» و حتی «ايران» در عباراتی ماند «Persian poetry» (اشعار فارسی) و «Persian literature» (ادبيات فارسی) صدمه ببيند. اگر ما بر استعمال واژهء «Farsi» به جای «Persian» پافشاری کنيم، آن روز چندان دور نخواهد بود که جهانيان فکر کنند که فردوسی، رومی و حافظ گويا در کدام زبان مرده سخن گفته اند، يعنی زبانی که زيباترين و دلپذيرترين بخش ادبيات جهانی در آن نوشته شده است، گويا يک زبان مرده است. اگر واژهء «Persia» در زبان انگليسی به حيث يگانه نام کشور ما باقی ميماند، هيچ کسی ضرور نميدانست که واژهء ناآشنا و پرمدعای «Farsi» را به زبان انگليسی وارد کند و به عوض واژهء آشنای «Persian» به کار برد تا بر انگليسی زبانان فضل فروشی کند که نام زبان ما «Persian» نی بلکه «Farsi» است.
ما نبايد تاثير ناگوار آن خارجيان نابلد، همان سازنده گان کورسهای فارسی، دوبله کننده گان فلمها، ترجمانان؛ . . . کارگردانان، رساله نويسان و پيروان کم صلاحيت ايرانی آنها را ناديده بگيريم که با شيفته گی در زبان انگليسی به عوض واژهء «Persian» واژهء «Farsi» را به کار ميبرند و با مباهات ميگويند که اين زبانيست که در کشوری به نام ايران به آن حرف زده ميشود و فراموش ميکنند که زبانی که خيام در آن رباعی سروده است، در دوام چندين قرن زبان عمدهء ادبی در نيم قارهء هند بود و در واقعيت امر زبان عمدهء ادبی و اداری در سراسر کشورهای شرقی جهان اسلام بود.
استعمال نام «ايران» برای کشور و واژهء «ايرانی» برای همه آنچه که به اين کشور مربوط است و تعلق دارد، همچنان نوعی سردرگمی اصطلاحی (ترمينولوژيک) را ايجاد کرده است. اصلاً واژهء «ايرانی» وسعت بيشتری نسبت به واژهء «فارسی» دارد و دربرگيرندهء چندين زبان به شمول کُردی، پشتو، بلوچی، اُسِت (Ossetic)، فارسی، پارتی، سُغدی و همچنان بسيار زبانهای ديگر قديمی و معاصر است. همچنان واژهء «ايران زمين» به کشورهايی اطلاق ميشود که در آنها مردمان ايرانی زبان به سر ميبرند و نه تنها دربرگيرندهء فارس بلکه همچنان تاجکستان، افغانستان، بلوچستان و اُسِت (Ossetia) است و در زمانه های بسيار قديم و در قرون وسطی همچنان دربرگيرندهء سُغديانه، خوارزم، پارت وغيره بود. به همين دليل اتخاذ نام «ايران» برای کشور «فارس» مرز تفاوت ميان مفاهيم مختلف را مغشوش و مبهم ساخته و نوعی سردرگمی را به ميان می آورد.
اکنون ايجاب ميکند که حکومت فارس از همه جهانيان تقاضای رسمی جدی تر بکند تا در مورد کشور ما و زبان ما همان نامهای عنعنوی را استعمال کنند (طور مثال در انگليسی آن کشور را «Persia» و زبان فارسی را «Persian» بنامند- ت. مترجم). «ايران» و «Farsi» واژه های خوب و دلپذير استند، اما تنها در زبان فارسی. در اين ميان تمام آنانی که زبان فارسی، تاريخ فارس و ادبيات فارسی را فرا ميگيرند و آنانی که در اين باره مينويسند، امريکايی استند، بريتانيايی و يا ايرانی، بهتر است منتظر تقاضای رسمی حکومت ايران نباشند و از همين اکنون به زبان انگليسی، کشور ما را تنها به نام «Persia» و زبان ما را تنها به نام «Persian» ياد کنند. کشور ما يا زبان ما را به نامهای ديگر يادکردن، به معنای زيان رسانيدن به شهرت کشور و فرهنگ پرغنای آن خواهد بود.
اين هم مضحک است که کشور ما بسيار بجا بالای آن پافشاری ميکند که خليج فارس به همان نام معروف تاريخی خود ياد شود تا بر رابطهء تاريخی آن با فارس تأکيد شود؛ اما همزمان زيانهای بزرگتر و مهمتر ناشی از استعمال نام «ايران» به عوض «فارس» را ناديده ميگيرد.
برگرفته از شمارهء پانزدهم مجلهء «ميراث ايران» که در امريکا به تيراز 15 هزار نسخه به چاپ ميرسد.
* اصل نوشتهء استاد يارشاطر در انگليسی زير عنوان (Communication) به نشر رسيده است که ميتوان آن را «پيام» ترجمه کرد.
-------------------------------------------------------------------------------
اين بود پيام استاد يارشاطر. به دوام نوشتهء خود تذکر ميدهيم که اينکه شهروندان کشور همسايهء ما در کدام زبان چه نامی را برای کشور خود ترجيح ميدهند، ميگذاريم برای خود شان. در اين رابطه ما شاهد دو نمونهء افراط و تفريط بوده ايم :
الف: استعمارگران بريتانيا چون نميخواستند که کشور پهناور هند به شکل يکپارچه استقلال خود را به دست آورد، تمام مساعی را به خرج دادند که آن را چند پارچه سازند. همان بود که بخشی از سرزمين هند يکجا با بخشی از افغانستان را به نام مصنوعی، به نام پرمدعا و رياکارنهء پاکستان به رسميت شناختند. چند دهه پيش (در سال 1966) در نيويارک يک دوست پاکستانی در اين مورد برايم چنين شکايت کرد:
انگليسها ما را از ميراث فرهنگی هندوستانی و افغانی ما محروم ساختند. اگر ما جزو هند ميبوديم و يا جزو افغانستان، در هر صورت ميتوانستيم به تاريخ چند هزارسالهء خود افتخار کنيم. اما کشور مصنوعی کنونی ما عاری از هرگونه ميراث فرهنگی و تاريخی است. طرفداران جدايی از هند هم ميراث باارزش خراسانی و هم ميراث شکوهمند هندی را از ما گرفتند. ميهن من پاکستان، کشوری است که گويا تاريخ ندارد.
ب: گروه حاکمه و «فرهنگيان» وابستهء کشور همسايهء ما ايران از سال 1935 به اينسو مشی انحصارگرانه را در پيش گرفته اند که ميراث تاريخی و فرهنگی تمام آريانا (شرقی و غربی) و تمام خراسان را به کشور کنونی ايران منحصر ميسازند.
حالا اگر ايرانيان بخواهند که کشور شان در زبان فارسی دری به نام ايران و در انگليسی تنها به نام «Persia» ياد شود، بگذار همينطور شود. اما با تمام احترام به استاد احسان يارشاطر، به خود اجازه ميدهم، چند نکته را يادآوری کنم:
1- آن استاد در اخير نوشتهء شان يادآور ميشوند که :
«. . .زبانی که خيام در آن رباعی سروده است، در دوام چندين قرن زبان عمدهء ادبی در نيم قارهء هند بود و در واقعيت امر زبان عمدهء ادبی و اداری در سراسر کشورهای شرقی جهان اسلام بود.»
در عبارت بالا ما زير چند کلمه خط کشيده ايم. به نظر ما اگر به عوض آن پنج کلمه، واژهء «خراسان» به کار برده ميشد، مطلب به درستی افاده ميشد. سوال اينست که چرا از کاربرد واژهء «خراسان» اجتناب ورزيده ميشود و برای افادهء مطلب از يک عبارت پنج واژه يی استفاده ميشود؟ آيا اين تعصب نسبت به واژهء «خراسان» است؟
2- چند سطر بعد از آن يادآور ميشوند که واژه های «ايران» و «ايرانی» نوعی سردرگمی اصطلاحی را به بار آورده است.
اما آيا به کار بردن واژهء «آريان» به جای واژهء «ايران» و واهء «آريانی» به جای «ايرانی» اين سردرگمی اصطلاحی را ازبين نميبرد؟ درست همان طوری که زبانشناسان به سرکرده گی مورگن سترن در سال 1975 در کابل به اين فيصله رسيدند که در همچو موارد، لازم است تا واژه های «آريان» و «آريانی» به کار برده شوند نه واژه های «ايران» و «ايرانی» (1).
3- چند سطر پايانتر واژهء «ايران زمين» و بعدتر عبارت «مردمان ايرانی زبان» به کار رفته است. در اينجا نيز آيا بهتر نبود که اين طور نوشته ميشد:
به عوض کاربرد واژه «ايران زمين» به جا خواهد بود اگر از واژهء «آريانا» (شرقی و غربی) استفاده شود که در آن مردمان «آريان زبان» به سر ميبرند و نه تنها در برگيرندهء فارس بلکه همچنان تاجکستان، افغانستان، بلوچستان، اُسِت (Ossetia) است و در زمانه های بسيار قديم و در قرون وسطی همچنان دربرگيرندهء سغديانه، خوارزم، پارت وغيره بود. به همين دليل اتخاذ نام «ايران» برای کشور «فارس» مرز تفاوت ميان مفاهيم مختلف را مغشوش و مبهم ساخته و نوعی سردرگمی را به ميان می آورد.
* * *
در گذشته (از سال 1935 به اينسو) دست فرهنگيان جمهوريهای شوروی (تاجکستان، ازبکستان و ترکمنستان) به علت نبود فضای مناسب فرهنگی ناشی از سياست خارجی و فرهنگی شوروی سابق و همچنان دست فرهنگيان فرهيختهء افغان بنابر سياست کج دار و مريز همه زمامداران افغانستان در برابر ايران بسته بود و صدای اعتراض شان نسبت به خودمحوربينی ايران در رابطه به ميراث حوزهء بزرگ فرهنگی، بلند نميشد. اما در شرايط کنونی يعنی بعد از ايجاد کشورهای مستقل تاجکستان، ازبکستان و ترکمنستان و همچنان پس از آن که اکثريت مطلق فرهنگيان افغان از بدِ حادثه به مهاجرت ناگزير محکوم گرديده اند و در شرايط آزادی گستردهء مطبوعاتی (اروپا، امريکا، آستراليا و هند) و آزادی نيم بند مطبوعاتی (پاکستان، ايران، تاجکستان، ازبکستان وغيره) به سر ميبرند، خاموش نشستن شان توجيه نميشود.
اين بود موضع يک افغان که نه در رشتهء تاريخ و ادبيات زبان دری بلکه در رشتهء ساختمان و تخنيک شاگردی کرده است، تا نظر ديگران چی باشد؟
پينويس:
1- نگاه کنيد به نوشتهء پوهاند مجاور احمد زيار. مرزها را بشناسيم. فصلنامهء «روشنی» شمارهء 7 و 8 سال دوم 1377. ص 65.
يادداشت: اين نوشته 6 سال پيش در مجلهء روشنی به نشر رسيده است.
تاریخ ساختن فایل پی. دی. اف.: چهار شنبه، 2006/04/26