هادی میران
چگونه می شود آتش بحران را در افغانستان مهار کرد؟
برای این سوال از دیدگاه های متفاوت پاسخ ارایه گردیده است که از جریانهای سیاسی گرفته تا حلقات روشنفکری هر کدام به نوبه خود، در اشکال متفاوت، این سوال را پاسخ گفته اند. اما واقعیت این است که برخورد این جریانات و حلقات با پدیده های بحران زا و بحران پرور، نه تنها که آتش بحران را مهار نتوانسته است بلکه بر وسعت و پچیده گی آن نیز افزوده است. کمترجریانهای سیاسی و حلقات روشنفکری درافغانستان بوده اند که بحران ستیزی را سرخط شعارهای شان قرار نداده باشند. اما گذر زمان این واقعیت را برجسته می سازد که ریشه های بحران در این سرزمین، به گونه ي دیگر درهم پیچیده اند. عدم توجه به واقعیت های که ریشه های این بحران، در بستر آن به برگ و بار نشسته است ، باز کردن این ریشه های درهم پیچیده را غیر ممکن می سازد. این واقعیت ها کدام اند؟ و با چه شکل و شمایلی قابل رویت اند؟ سوالی است که در این مختصر سعی میگردد تا از دیدگاه متفاوت با گذشته، به آن پاسخ ارایه گردد.
تاریخ افغانستان روایتگر این واقعیت است که استبداد در اشکال مختلف آن، در این سرزمین تاریخ دوصد و پنچا ساله دارد.
اینکه افغانستان را قلمرو استبداد می نامند، واقعیت روشنی است که در هر دشت و دیار این سرزمین قابل لمس و احساس است. تسلسل استبداد قطع نظر از اینکه، مصیبت های سنگینی را بر مردم این سرزمین تحمیل کرده اند، ریشه های نیرومند یک بحران ممتد را نیز در درون خود پرورده است؛ بحرانی که امروز مهار کردن ان از توانمندی مردم افغانستان خارج گردیده است. خشونت و خصومت در امتداد تاریخ افغانستان، که فراورده ي تسلسل استبداد است و با پشتوانه ي حاکمیت نهادینه گردیده، امروز در خیلی از مناسبات و تعاملات اجتماعی، بخشی از الگوهای رفتاری مردم محسوب میگردد. ترویج خشونت با امکانات حاکمیت که گزینه ي مطلوب برای تحکیم ثبات و حاکمیت تصور می گردید، در واقع حامل اولین نطفه های بحرانی است که امروز در شکل و شمایل متفاوت، افغانستان را در کام خود فرو برده است. ازهم گریزی و با هم ستیزی جزء از خصایل رفتاری مردم گردیده است که امروز هنجارهای غالب و حاکم جامعه را شکل می بخشد. حد اقل چهار نسل، مردم افغانستان در بستر همین خصایل و الگوهای رفتاری وهنجارهای غالب زیسته اند. مردم افغانستان علیرغم اینکه در یک سرزمین واحد زیست کرده اند، اما احساس کینه و نفرت نسبت به همدیگر، همواره سایه ي سنگین برفضای زنده گی شان بوده است. واقعیت این است که مردم این سرزمین، هیچ گاهی فضای امن و مطمین را برای همزیستی مسالمت آمیز تجربه نکرده اند.
افغانستانِ امروز، فاقد فرهنگ ملی و دچار بحران هویت ملی است. درواقع این خورده فرهنگها ، سنت ها وهویت قومی اند که شالوده ء تشّخص و ممیزات افراد واشخاص را پی مریزد. اجتماعی شدن، دربستر فرهنگ، باورها و سنتهای قومی، بدون اینکه احساس وابستگی و دلبستگی به ارزشهای مشترک و فرا قومی را، تولید نماید، بصورت طبیعی احساس از هم گریزی و باهم ستیزی را تقویت می بخشد که در نهایت آن، ناسیونالیزم قومی را رنگین تر و پربارتر می سازد. ناسیونالیسم قومی در افغانستان که از حد و مرز یک احساس گذر کرده و به یک سنت پسندید ه و دیرپا درمیان مردم تبدیل گردیده است، درتمام مناسبات و تعاملات سیاسی و اجتماعی بعنوان یک رویکرد مورد استفاده قرار می گیرد. از همین رو است که ناسیونالیزم قومی، بستر زایش و پویش بسیاری از رخدادهای تلخ و مصیبت های سنگین در این سرزمین دانسته میشود. افغانستان در گرداب ناسیونالیزم قومی، هرازگاهی به میدان غارت و کشتار شهروندانش تبدیل گردیده که تاریخ و تحولات معاصرآن، روایتگر این واقعیت است. اینکه واقعیت ها در افغانستان تحریف میشود ویا وارونه عرضه میگردد، ریشه درعلایق و تمایلاتی دارد که عمدتا در بستر ناسیونالیزم قومی شکل و شمایل می پذیرد.
واقعیت دیگری که ریشه های بحران را در امتداد تاریخ این سرزمین، آب یاری کرده است، دین و مذهب است.
قرائت های متفاوت و نا همگرا از دین، با استانداردهای اولیه دینی که هیچ گونه استعداد تسامح و سازگاری در آن وجود ندارد، در واقع پاره ای از ریشه های بحران موجود را در خود نهفته دارد. مردم افغانستان تحت تاثیر باورهای دینی، مصیبت های سنگین را متحمل گردیده اند. تاریخ افغانستان قصه پرداز این واقعیت است که دین باوری در این سرزمین، بستری بسیاری از تنش ها، تضاد ها و ستیزه گریها را میان اقوام و پیروان مذاهب مختلف فراهم کرده است. نبردهای خونین و ستیزه گریهای ممتد که در بستر باروهای دینی تقدیس و توجیه گردیده است در واقع علایق و تمایل همگرایی میان اقوام و پیروان مذاهب مختلف را تنزل بخشیده و بجای آن کینه، نفرت و بی اعتمادی را نهادینه کرده است. فضای حاکم بر روابط اقوام در افغانستان، این واقعیت را به تصویر می کشد که مناسبات دوستانه و روابط عاری ازتنش، واژه گان غریبی اند که به ندرت در کردار و احساسات مردم تجلی یافته اند.
گذر اجمالی بر سیرتحول و رخدادهای خون آلود در تاریخ افغانستان، این واقعیت را از هاله ء ابهام و تردید بیرون می آورد که ریشه های بحران موجود در امتداد تاریخ تفرق وخشونت در این سرزمین گره خورده است. لذا تازمانیکه علایق همگرایی و هم پذیری، از مرز احساس عبور نکرده وبه یک باور نیرومند تبدیل نگردد، ریشه های بحران همچنان در آب خواهند بود. شاید تصور نمایید که پاره ای از ریشه های این بحران، در آنسوی مرزهای افغانستان درآب نشسته است. اما حقیقت این است که اگر ریشه های دامن گستر این بحران، در درون افغانستان و در افکار، خصایل و هنجارهای رفتاری مردم افغانستان، خشکانیده شود، زمینه تاثیرات عوامل بیرون مرزی برای همیشه محدود خواهد گردید. اما قراین موجود، حکایت از آن دارد که افغانستان تا رسیدن به این مرحله ء از تکامل، فاصله طولانی دارد. عواملی که احساس همگرایی و هم پذیری را در ذهن و باور شهروندان یک جامعه نهادینه می سازند و درنهایت در ابعاد یک باور، وارد الگوهای رفتاری شهروندان می نمایند، نهادهای دولتی، غیر دولتی وحلقات روشنفکری اند. در افغانستان این نهادها و حلقات بجای اینکه منبع و مرجع الهام و آموزه های هم پذیری برای مردم باشند، بیشتر تفرق و عصبیت های قومی- مذهبی را برجسته کرده اند. از آنجایکه روند اجتماعی شدن و سوسیالیزیشن در افغانستان قومی است، نخبه گان فکری این جامعه نیز در بستر ارزشها و سنت های قومی زایش و پرورش یافته اند و متاثر از هنجارهای غالب جامعه عمل می نمایند. به همین دلیل است که بسیاری از نخبه گان جامعه و حتی بسیاری از حلقاتی که ادعای روشن نگری دارند، بجای اینکه آتش عصبیت های قومی را فرو نشانند، بصورت مستقیم و غیر مستقیم در گسترش تضاد، تفرق و تعمیق عصبیت ها میان اقوام، سهیم اند. هرگاه جریانات سیاسی و حلقات روشنفکری در افغانستان، به این درجه ي از تکامل نایل آیند که فارغ از علایق قومی و گرایشات آیدیولوژیک، واقعیت های موجود در جامعه را به تعریف وقضاوت بنشینند، آنگاه است که اولین سنگ بنای یک جامعه ء همگرا و همپذیر را بر زمین نهاده اند. حرکت افغانستان به سمت چنین جامعه ای ، پاسخ روشن برای سوالی است که در آغاز به آن اشاره گردید.