آيا جها ن را خطرجديد تهديد نميکند؟
)حقيقت(
ماجراجويي هاي بوش وجنگ سرد دوم
ادعاها و لافهاي بيپايه و اساس دولت آمريكا باعث شده است تا اين كشور به ببري
كاغذي تبديل شود كه به لاف زدنهاي بي اساس عادت كرده است و در عمل قادر به
انجام هيچ كاري نيست.
رهبران و دولتمردان آمريكا همواره سعي كردهاند به مردم اين كشور چنين القا
كنند كه آمريكا تنها ابرقدرت جهان است و وظيفهي استقرار دموكراسي در سراسر
جهان به عهدهي آنها ميباشد.
آنها همواره درصدد اشاعهي اين باور نادرست بودهاند كه چون قدرت دارند پس
هميشه حق با آنهاست. دولتمردان آمريكا به غلط چنين تصور ميكنند كه تنها نژاد
برتر جهان هستند و به واسطه برخورداری از قدرت ميتوانند خواستههاي خود را بر
تمام مردم كره زمين تحميل كنند.
چنين تفكري كاملاً نادرست و خودخواهانه است. قطعاً اگر مردم آمريكا از حقايق
باخبر شوند ديگر چنين ادعاهايي را نخواهند پذيرفت و با امپرياليسم آمريكا به
مقابله برخواهند خواست.
لازمه هر امپراطوري داشتن ملتي است كه اولاً آمادهي پذيرش مصائب و عواقب تلخ
سياستهاي امپرياليستي دولت خود باشد و ثانياً بتواند در صورت لزوم تمام اصول
اخلاقي و انساني را كنار بگذارد.
قطعاً مردم آمريكا هرگز حاضر نيستند بيدليل و فقط به واسطه ی سياستهاي نادرست
دولتمردان اين كشور، زندگي خود را به خطر بياندازند. شايد آنها در مواقع ضروري
و در صورت حمله دشمن، به دفاع از خود بپردارند، اما هرگز از دست دادن جوانان و
فرزندان خود را آن هم در جنگهاي نامشروع و بيهدفي كه دولت آمريكا همواره
درصدد برافروختن آتش آنهاست، تحمل نميکنند.
جنگهاي كره و ويتنام به خوبي عواقب تلخ دخالت در امور داخلي ديگر كشورها را به
مردم آمريكا نشان داده است. اگر چه مردم آمريكا را نميتوان از لحاظ سياسي،
منفعل دانست، اما بايد گفت جنگهاي نامشروع دولتهاي پيشين، آنها را از دخالت
در امور كشورهاي خارجي منزجر كرده است.
قطعاً اگر مردم آمريكا از حقايق حوادث 11 سپتامبر آگاه بودند، فريب رسانهها و
دولتمردان خود را نميخوردند و با کشورهای افغانستان و عراق وارد جنگ نمی شدند.
دولت عوامفريب آمريكا براي جنگ افغانستان و عراق با عوامفريبي، به مردم
آمريكا چنين القا كرد كه اين جنگها براي گسترش دموكراسي در خاورميانه و نابود
كردن كانون تروريستها در اين منطقه انجام ميگيرند. مردم آمريكا نيز همانند
مردم اروپا، به دليل برخورداري از رفاه و آسايش بيش از حد به آساني طعمهي
عوامفريبيهاي دولت خود قرار ميگيرند و حاضرند به هر قيمتي كه هست آسايش و
آرامش خود را حفظ كنند.
به همين دليل با كوچكترين تهديدي عليه امنيت و صلح، بينش و بصيرت خود را از دست
ميدهند و بازيچهي دست دولت قرار ميگيرند. اما نكتهي مهمي كه ذكر آن ضروري
است اين است كه مردم آمريكا همانند تمامي مللي كه تمایل شدیدی به آسايش و رفاه
دارند، به آساني تن به جنگ نميدهند و مصائب و مشكلات آن را تحمل نميكنند.
بنابراين باید گفت با چنین ملتی امکان تبدیل شدن به یک امپراطوری جهانی، رویایی
بیش نیست.
براي مردم آمريكا جنگ با كشوري كه هيچ تهديدي عليه آنها نداشته است، چندان آسان
نيست. مردم آمريكا هرگز به دلوتهاي خود براي برقراري دموكراسي در جهان، آن هم
با توسل به زور، رأي ندادهاند و به همين دليل تحمل عواقب جنگهايي نظير ويتنام
و عراق براي آنها غير ممكن بوده است. عدم توانايي مردم آمريكا در پذيرش اين
جنگها باعث شده آمريكا هميشه بازنده باشد.
پس از جنگهاي 1944 و 1945 ايدهي حفظ امنيت جهاني مطرح شد و كشورهاي جهان
تصميم گرفتند از يكديگر در قبال تهديدهاي جهاني محافظت كنند. اين امر باعث شد
تا دولتمردان سلطهگر آمريكا، اين كشور را به یک پليس جهاني تبديل و در امور
تمام كشورهاي جهان مداخله كنند. تشكيل ائتلاف جهاني در حمله به عراق نيز در
راستاي اين توهم پوچ صورت گرفت.
به نظر ميرسد اين غرور كاذب و تصور پوچ دربارهي قدرت اسطورهاي آمريكا، گاه و
بیگاه گريبانگير دولتمردان اين كشور ميشود و آنها را وارد جنگ ميكند،
جنگهايي كه هرگز براي آنها پيروزي به دنبال نداشته است.
دولتمردان
آمريكايي قصد ندارند اين واقعيت را بپذيرند كه كشور به اصطلاح ابرقدرت آنها يك
ببر كاغذي بيش نيست و ملت كم طاقت آنها ظرفیت پذيرش تبعات سياستهاي يك كشور
امپرياليستي را ندارند.
هنگامی که در 11 سپتامبر 2001 گرد و غُبار ناشی از فرو ریختن بُرجهای دوگانه مرکز تجارت جهانی به زمین نشست، همراه نُماد عظمت سرمایه داری، جهان نیز آنگونه که بود ناپدید شُد. 5 سال پس از آغاز رژه ایالات مُتحده از درون آوارهای "نُقطه صفر"، چهره ی دُنیای پس از جنگ سرد خطوط تمایُز پذیرتری به خود گرفته است که با ویژگیهایی همچون جنگ، اشغالگری، تروریسم، بُنیادگرایی و پایمالی حقوق مدنی، خویشتن را باز می شناساند. با این وجود، کیفیت مُخرب دگرگونیهایی که کُشتار دسته جمعی بیش از دو هزار و پنصد شهروند غیرنظامی آمریکایی را حُجت گرفته است را آغاز مرحله جدیدی در چگونگی برخورد نظم سرمایه داری به چالشهای پیرامون خود نمی توان بر شُمرد. رویدادهای پس از 11 سپتامبر، استمرار جنون آمیز و خشونت بار مُناسباتی است که دو جنگ جهانی و صدها جنگ و درگیری نظامی منطقه ای را در کارنامه خود به ثبت رسانده است. در همین راستا، تحولات 5 سال گُذشته را نیز به دُشواری می توان واکُنشی بی واسطه در برابر تبهکاری شاهزاده سعودی ارزیابی کرد. بیشتر، ریشه ی خیز همه جانبه ایالات مُتحده به سوی کابُل، بغداد، دوشنبه و تاشکند را باید بلوغ گرایشی در طبقه ی مُمتاز این کشور دانست که بی درنگ پس از فروپاشی اتحاد شوروی، باز تعریف جایگاه تنها ابر قُدرت بازمانده از جنگ سرد را دستور کار خود نهاده بود. برای ایالات مُتحده که به مدد برتری نظامی و قُدرت اقتصادی خویش در برابر اتحاد شوروی، بیش از چهار دهه هژمونی بی گُفتُگوی خود بر جهان سرمایه داری غرب را اعمال کرده بود، شرایط جدید و نُقاط خلاء در توازن جهانی قُدرت، فاکتوری واقعی در به چالش گرفته شُدن این موقعیت انحصاری به شُمار می رفت. شادمانی پیروزی در جنگ سرد، بسیار شتابان تر از آن چه که تصور پذیر بود، جای خود را به اندیشه پیرامون چگونگی حفظ دستاوردهای آن و نگرانی در باره امکانات و توانایی آمریکا برای حضور در میدان رقابتهای جدید واگُذار کرد. تعریف قُدرت و ابزارهای تولید آن در شرایط دگرگون شُده، مُهمترین وظیفه ای بود که دستگاه سیاسی ایالات مُتحده در نخُستین سالهای شوک فرو ریختن ناگهانی "امپراتوری شر" در برابر خود می دید؛ امری که با تحرُک ویژه اُتاقهای فکر و موسسات اندیشه پردازی گرایشات گوناگون بورژوازی آمریکا صراحت می یافت. پیروزی پُر مُناقشه و همراه با تقلُب جورج دبلیو بوش در انتخابات ریاست جمهوری 2001، علامت روشنی از شکل گیری یک انگاشت مُنسجم برای ترسیم مسیری بود که نظام سرمایه داری آمریکا در مسیر حفظ هژمونی خود و مُهمتر از آن، گُسترش این برتری به مدد غنیمتهای به دست آورده از جنگ سرد باید می پیمود. اراده ای که با بر هم زدن قواعد بازی رقابت بین دو گرایش دموکرات و جمهوریخواه و در نتیجه پایمالی آشکار لیبرالیسم انتخاباتی، سُکان رهبری را در کاخ سفید در اختیار خود گرفت، از درون ائتلافی می آمد که نو - مُحافظه کاران هر دو جناح (دموکرات و جمهوریخواه) و بخشهای سُنتی جمهوریخواهان شامل ناسیونالیستها و تئوکانها (بُنیادگرایان مسیحی) را در بر می گرفت. آن چه که برای نخُستین بار در شرایط صُلح امکان ائتلاف گرایشهای عُمده طبقه حاکم آمریکا را فراهم آورده بود، توافُق آنها گرد ضرورت حرکت آمریکا به سمت شکل دهی مُناسبات جدید بین المللی و بر این پایه، ایجاد چارچوبی برای اعمال هژمونی بود. در کانون این تامل مُشترک، مساله انرژی و نقش کلیدی کُنترل ذخایر معدنی نفت و گاز به عنوان منبع تقسیم قُدرت در پهنه جهان جدید قرار داشت و در این رابطه اهداف مُشخصی که بی درنگ در مرکز توجه می نشست، دو منطقه سُنتی و جدید خاورمیانه و آسیای میانه بود. در اختیار گرفتن شیر جریان انرژی، ایالات مُتحده را دست کم برای دو دهه در موقعیت مُنحصر به فردی نسبت به کانونهای بالفعل (اعضای اتحادیه اروپایی) و رُشد یابنده (چین، هند) قُدرت بین المللی قرار می داد و می توانست قواعد رقابت در این گُستره را به طور یکجانبه تعیین و تحمیل کُند. آسیای میانه، جایی که اتحادیه اروپایی پس از استقلال کشورهای این حوزه، به گونه فزاینده ای روی آن مُتمرکز شُده بود، نزدیک به 20 درصد منابع شناخته شُده نفتی جهان (270 میلیارد بُشکه نفت) و یک هشتُم ذخایر گازی را در خود جای داده است. تسلُط بر منطقه ای به وُسعت جُغرافیایی خاورمیانه و آسیای میانه با تنوع فرهنگی - جمعیتی و علائق ملی جداگانه، تنها می توانست یک پروژه چند جانبه سیاسی و نظامی با تقدُم وجه قهر به مثابه فاکتور جراحی واقعیتهای جدید باشد. این واقعیتی بود که نظریه پردازان هر دو گروه نو – مُحافظه کار را مُدتها پیش از آن که جهادگر سعودی آمریکا، بن لادن، مُریدان خود را برای کوفتن هواپیماهای مملو از مُسافر به ساختمان تجارت جهانی و پنتاگون بفرستد، به خود مشغول ساخته بود. در این رابطه برنارد لویس، اُستاد دانشگاه پرینستون و کارشناس امور خاورمیانه که دیدگاههای او با علاقه بسیاری در هرم قُدرت شنیده می شُد، توضیح می داد که خاورمیانه فقط یک پدیده استثنایی به لحاظ رکود سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نیست بلکه، فضایی جُغرافیایی است که همچون اروپا در قرن بیستُم و در فاصله دو جنگ جهانی، در تحرُک دایمی، در ناآرامی دایمی بسر می برد. ناگُفته پیداست که نظریه لویس، مبنای قابل قبولی برای اقدام آمریکا به منظور تضمین بخشیدن به جریان انرژی در این منطقه پُر التهاب و توسعه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جایی که طالبان، القاعده و صدام حُسین مُقدرات آن را رقم می زنند، فراهم می آورد. در همین زمینه آقای برژینسکی، مُشاور امنیتی دولت کارتر، برای روغن کاری ماشین نظامی آمریکا تاکید می کرد، خلاء قُدرت در آسیای میانه تهدیدی استراتژیک برای منافع ملی ایالات مُتحده محسوب می شود که پُر کردن آن جُز از طریق "شرایط فوق اُلعاده" مُمکن به نظر نمی رسد. شرایطی که او از آن سُخن می راند، با بُحرانی از جنس 11 سپتامبر و واکُنش به آن در قالب "جنگ علیه تروریسم" می توانست تامین شود. جمع بندی این نظریات که آشکارا راههای پوشاندن جوهره توسعه طلبانه و میلیتاریستی "نظم نوین" به روایت آمریکا و ایجاد مشروعیت داخلی و بین المللی برای آن را مورد کند و کاو قرار می داد، در "دُکترین بوش" که پس از 11 سپتامبر اعلام گردید، فهرست شُده است:
نخُست، 11 سپتامبر نباید تکرار شود و در این راستا آمریکا برای خود در "جنگ پیشگیرانه علیه تروریسم" اختیارات فوق العاده ای حتی فراتر از تعهُدات و پیمانهای بین المللی، قائل است. سپس، با هر وسیله مُمکن باید به رویارویی با حکومتهایی پرداخت که تروریستها را از نظر مالی و تسلیحاتی پُشتیبانی می کُنند. سر آخر، آمریکا باید جریان مورد تهدید انرژی را تضمین کُند و در این راه ضروری است که یک پُل استراتژیک در خاورمیانه ایجاد شود. آن چه که در استراتژی امنیت ملی آمریکا در سال 2002 انعکاس یافت، در حقیقت مانیفست جهان تک قُطبی به رهبری ایالات مُتحده بود. اما 4 سال پس از اعلام آن، آمریکا امروز بیش از بُرش 11 سپتامبر 2001 از این نُقطه ایده آل فاصله دارد. با وجود آن که بیش از سه سال پیش بوش جنگ در عراق را خاتمه یافته اعلام کرد و از تحقُق اهدافی که به شروع آن مُنجر گردید آگاهی داد، درگیری همه جانبه نظامی در این کشور با شدتی فزاینده و خونبار همچنان جریان دارد و در این میان حتی آقای بوش هم نمی تواند تاریخی برای پایان آن پیش بینی کُند. افغانستان نبردهای شدیدتری را تجربه می کُند و مُجاهدان عصر حجری طالبان، بار دیگر غارهای خود را به سمت شهرها و روستاها پُشت سر می گُذارند. 5 سال پس از پایان قطعی جنگ سرد و شروع "جنگ علیه تروریسم"، جهان - آن گونه که پیامبران کاخ سفید و پنتاگون وعده می دادند - نه تنها امن تر نشُده است بلکه، "انفجارهای کُنترل شُده" آنها در خاورمیانه، اینک ایستگاههای قطار شهری در مادرید و لندن را به هوا می فرستد. مردُم عراق "آزادی" خود به دست لژیونهای رهایی بخش پنتاگون را در مسلخی که قاتلان مُتعصب سُنی و شیعه برایشان فراهم آورده اند، جشن می گیرند. و "رفاه"، یک چراغ نئون دیگر تانکها و جتهای جنگنده ی رمزفلد، بر ویرانه های ساختار اجتماعی و اقتصادی عراق و لُبنان و افغانستان از بام تا شام کوکو می زند.
تنها میدانی که کاخ سفید به گونه باور پذیری می تواند ادعا کُند در آن به پیشرفتهایی دست یافته، "جنگ تمدُنها" است؛ جنگ تمدن تئوکانها و ناسیونالیستهایی از جنس آقایان اش کرافت و چینی علیه جامعه مدنی و سکولار آمریکا ! طبقه مُمتاز سیاسی، به طور وسیع به کُنترول شهروندان آمریکایی پرداخته است، آنها را به جاسوسی علیه یکدیگر فرا می خواند و به آن هیات قانونی بخشیده است، علیه همجنس گرایان، علیه حق قطع حاملگی ناخواسته، علیه زندگی اجتماعی جوانان و نوجوانان شمشیر کشیده است. با کسب اختیارات فوق اُلعاده و صدور قوانین استثنایی که قوانین اساسی این کشور را نقض کرده یا از اثر می اندازد، به ضد حمله آشکار و پنهان علیه اصول پایه ای دموکراسی لیبرال از جمله منع شکنجه، منع اداره زندانهای مخفی، دادرسی علنی و منع بازداشتهای نامحدود پرداخته است. از ایده جهان تک قطبی، تک پایه ای شُدن مشروعیت ایالات مُتحده بر جا مانده است. بدون مشروعیت اخلاقی، بدون توانایی رهبری بُحران دست ساخته ی خود، بدون پُشتیبانی داخلی، آمریکا تنها روی پای نظامی ایستاده است و این برای اعمال هژمونی در سطح جهانی کافی نیست.
تنشهاي جديد بين روسيه وآمريکا
بيش
از پنج سال پيش، «جورج بوش» رئيس جمهورى آمريكا گفت كه در پى كاويدن ذهن
«ولاديمير پوتين» همتاى روسى اش است و عنوان داشت كه ديدار آنها «آغاز رابطه اى
بسيار سازنده» است. اكنون در گرماگرم مانورهاى ژئوپولتيكى در قفقاز و آسياى
مركزى، به نظر مى رسد كه آمريكا و روسيه در آستانه جنگ سرد دوم قرار دارند اما
واشنگتن برخلاف جنگ سرد دو كشور در نيمه دوم قرن بيستم، در حال حاضر در وضعيت
ضعيفى براى شكست دادن روسيه، كه در موضع انتقال به يك ابرقدرت جديد است،
قراردارد.
مبحث احياى جنگ سرد زمانى شروع شد كه «ديك چنى» معاون رئيس جمهورى آمريكا روز ۴
مه در نطقى در «ويلنيوس» پايتخت ليتوانى به روسيه تاخت. چنى كرملين را به خاطر
تلاش جدى براى احقاق حقوق سياسى گذشته خود و استفاده از زيرساخت هاى انرژى به
عنوان ابزارى براى تهديد و باج خواهى مورد انتقاد قرارداد. فحواى سخنرانى چنى
بر مأموريت جهانى دولت بوش به منظور برقرارى دموكراسى متمركز بود. ادبيات او به
گونه اى بود كه به موازات دترمينيسم ماركسيستى قرار داشت. چنى گفت: «ما دلايل
فراوانى براى اعتقاد به آينده دموكراسى داريم. ما از ارزشهاى پايدار و بزرگ
حمايت كرده و آنها را مراعات مى كنيم.» وى مشخصاً با اشاره به اتحاد شوروى
سابق، اظهار داشت كه آمريكا مى خواهد «اين منطقه را از رگه هاى اشتقاق، از نقض
حقوق بشر و از مناقشات بى سرانجام از جمله جنگ هاى ققفاز در قره باغ، اوستياى
جنوبى و آبخازيا رها سازد.» چنى كه مى كوشيد لحن شديد خود در قبال كرملين اندكى
نرم تر كند، گفت: «ما براين باور نيستيم كه مقرر شده روسيه دشمن ما باشد.» اما
در مسكو مقامات و تحليلگران سياسى چنين باورى نداشتند. كرملين اظهارات چنى را
«كاملاً نامفهوم» توصيف كرد و رسانه هاى روسى فرياد برآوردند كه واشنگتن در
تلاش براى آغاز يك جنگ سرد جديد است. روزنامه روسى «كامرسانت» در تحليلى
اظهارات چنى را با سخنرانى «پرده آهنين»، «وينستون چرچيل» در سال ۱۹۴۶ مقايسه
كرد. كامرسانت نوشت: «جنگ سرد دوباره آغاز شده اما اين بار خطوط مقدم تغيير
كرده است.»
گفته هاى چنى تا اندازه اى اعتراف آشكار به حقايقى است كه طى دو سال و نيم
گذشته نمود برجسته ترى يافته است. كم شدن روابط آمريكا و روسيه را مى توان در
زمانى جست وجو كرد كه تقلاى نيروهاى آمريكايى براى مهار شورش ها در عراق آغاز
شد، كسانى كه تحولات قفقاز و آسياى مركزى را دنبال مى كنند به خوبى مى دانند كه
روسيه و آمريكا در اين مناطق رقيب يكديگر هستند. هر دو طرف سعى كرده اند تا خود
را شريك يكديگر جلوه دهند، حتى زمانى كه براى اعمال نفوذ سياسى و اقتصادى در
اين دو منطقه رقيب يكديگر بوده اند. اظهارات چنى بسيار روشن بود: «دولت پوتين
آزادى هاى فردى را محدود كرده و كرملين از شركت هاى انرژى تحت كنترل دولت به
عنوان اهرمى ژئوپولتيكى به ويژه در آسياى مركزى استفاده كرده است.» اما دولت
بوش در ارتباط با مبارزه با روسيه، برآورد و تصور نادرست و خطرناكى از ضعف و
قوت هاى جارى آمريكا دارد و اين درحالى است كه روزنامه آمريكايى «وال استريت
ژورنال» هشدار داده كه «عملكرد گذشته هيچ نتيجه اى را در آينده تضمين نمى كند.»
آشكار است كه جنگ سرد جديد ماهيتاً بيشتر اقتصادى خواهد بود تا سياسى و
ايدئولوژيك. علاوه بر اين، به جاى جدال بر سر تمركز بر اروپاى مركزى و غربى،
اين بار مراكز ثقل درگيرى جديد روسيه و آسياى مركزى خواهد بود. با توجه به اين
فاكتورها، ايالات متحده در حركت به سوى مرحله بعدى در رقابت ژئوپولتيكى با
روسيه وضعيت بسيار نامطلوبى دارد. اما روسيه از يك امتياز قطعى جغرافيايى
برخوردار است و آن اينكه با قفقاز و آسياى مركزى هم مرز است. مهمتر آنكه، در
زمانى كه آمريكا در عراق گرفتار شده، شركت هاى انرژى روسى جاى پاى روسيه را در
قفقاز و آسياى مركزى مستحكم تر مى كنند. مسكو حتى نفوذ گسترده اى در
زيرساخت هاى گرجستان كه نزديكترين متحد آمريكا در هر دو منطقه است، دارد. روسيه
همچنين طى ماههاى اخير قدرت خود را بر مسيرهاى صادرات انرژى بيشتر اعمال كرده
كه اين رمز پيروزى در جنگ ژئوپولتيكى است. آمريكا براى شكستن آستانه قدرت
روسيه، مكانيزم هاى محدودى در اختيار دارد. هرگونه بخت موفقيت آمريكا بستگى به
سرنوشت دو خط لوله نفتى و گازى كه از جمهورى آذربايجان و گرجستان به تركيه
مى رود، دارد: خط نفتى باكو - تفليس - جيحان (BTC)
كه در سال ۲۰۰۵ افتتاح شد و خط انتقال گاز طبيعى باكو - تفليس - از روم كه قرار
است اواخر سال جارى ميلادى گشوده شد. براى تكميل اهداف استراتژيك اين دو خط
انتقال نفت و گاز، قزاقستان نيز بايد بخش عظيمى از منابع طبيعى فراوان خود را
از طريق اين دو مسير منتقل كند.
چنى پس از
سخنرانى در ويلينوس به قزاقستان پرواز كرد تا در مورد خطوط انتقال انرژى مورد
حمايت آمريكا با رئيس جمهور نورسلطان نظربايف لابى كند. زمانى كه چنى در آستانه
پايتخت قزاقستان بود «دانيال احمداف» نخست وزير قزاقستان سرگرم ديدارى كارى از
جمهورى آذربايجان بود. احمداف از همان جا اعلام كرد كه كشورش انتقال نفت از
طريق
BTC
و صادرات گاز از طريق خط انتقال باكو - ارزروم به بازارهاى غربى علاقه مند است.
اين اظهارات
در ظاهر بسيار خوشحال كننده است اما در باطن ارزش چندانى ندارد مقامات قزاقستان
از جمله نظربايف پيش از اين نيز اظهارات مشابهى داشته اند اما احمداف پا را
فراتر گذاشت و عنوان كرد كه كشورش آماده امضاى توافقنامه انتقال نفت از طريق
BTC در ماه
آينده است. اين درحالى است كه هنوز احتمال امضاى چنين توافقنامه اى در ماه ژوئن
وجود ندارد.
بدون توجه به تحقق اين امر، مسأله مهم آن است كه قزاقستان اشتياق فراوانى براى
انتقال انرژى از طريق جمهورى آذربايجان دارد اما آستانه در اين مورد هنوز ساكت
است. در ماه آوريل قزاقستان تعهد كرد كه صادرات نفت از راه خاك روسيه را به
ميزان قابل توجهى افزايش دهد. بنابراين قزاقستان فقط مى تواند بخش كوچكى از
صادرات انرژى خود را از طريق جمهورى آذربايجان منتقل كند كه آن هم به خاطر جلب
رضايت آمريكاست و درواقع نمى خواهد مبارزه انرژى ميان آمريكا و روسيه به نفع
واشنگتن تمام شود.
واكنش ديگر آمريكا به نفوذ فزاينده روسيه در آسياى مركزى، تلاش براى تمركز بر
آسياى جنوبى است. اين هدف در ايجاد دفتر امور آسيايى مركزى و جنوب آسيا در
وزارت خارجه آمريكا منعكس است. سياست هاى آمريكا در قبال آسياى مركز پيشتر
توسط دفتر او را سياى وزارت خارجه بررسى مى شد. مقامات آمريكايى در اواخر ماه
آوريل در راستاى سازماندهى مجدد وزارت خارجه طرح جديدى را براى توسعه سياست هاى
واشنگتن در جنوب آسيا و آسياى ميانه به پيش بردند. در اين طرح بر انتقال برق
تاجيكستان و قرقيزستان به عنوان موتور توسعه روابط بين منطقه اى تأكيد شده است.
اما به نظر نمى رسد كه اين طرح عملى شود زيرا شركت هاى روسى بخش عظيمى از
زيرساخت هاى توليد برق تاجيكستان را در اختيار دارند.
علاوه بر اين، آمريكا در زمينه اى كه پيشتر قوى بود اكنون شكننده شده و آن
ايدئولوژى است. در جريان جنگ سرد، جذابيت دموكراسى، ايالات متحده را قادر
مى ساخت تا عرصه اخلاقى و افكار عمومى وسيعى را تصرف كند اما در ساليان اخير
رسوايى هاى متعددى مانند شكنجه زندانيان ابوغريب در عراق به اعتبار آمريكا در
مسائل حقوق بشر و اشاعه دموكراسى لطمه زد. اكنون رهبران اقتدارگراى قفقاز و
آسياى مركزى، حتى آنان كه روابط دوستانه اى با آمريكا دارند كمتر از هر زمان
ديگرى به درخواست هاى واشنگتن براى رعايت حقوق بشر توجه مى كنند. براى نمونه،
«الهام على اف» رئيس جمهورى آذربايجان در سفر اخير خود به واشنگتن با يادآورى
قضيه ابوغريب به انتقاداتى كه در مورد نقض حقوق بشر از باكو مطرح شده، پاسخ
داد. على اف در ديدار با نمايندگان سازمان هاى غيردولتى گفت: «اين اتفاقات همه
جا مى افتد. آيا قضيه ابوغريب نشان دهنده غيردموكراتيك بودن دولت آمريكاست؟»
بسيارى از سياستگذاران قفقاز و آسياى مركزى با ديده ترديد به اظهارات
آمريكاييان درمورد اشاعه دموكراسى مى نگرند و معتقدند كه دولت بوش استانداردهاى
دوگانه اى دارد. چنى در سفر اخير خود به اين بدبينى ها دامن زد. وى پس از
سخنرانى اش بلافاصله به قزاقستان سفر كرد و در آنجا دغدغه هاى اشاعه دموكراسى
جاى خود را به مسائل مربوط به انرژى داد. نظربايف در ساليان اخير به دليل تقلب
در انتخابات و محدودكردن آزادى هاى سياسى با انتقادات بين المللى زيادى مواجه
شده است. اما چنى با بى اعتنايى از كنار اين كوتاهى هاى قزاقستان گذشت. او در
يك كنفرانس خبرى كوتاه گفت: «پيشرفت هاى ۱۵ سال اخير قزاقستان در زمينه هاى
سياسى و اقتصادى قابل ستايش است.» اين در شرايطى است كه پيشتر وى با نمايندگان
اپوزيسيون سياسى قزاقستان ديدار كرده بود اما زمانى كه با حضور يكى از چهره هاى
برجسته اپوزيسيون در اين جلسه ممانعت به عمل آمد چنى سكوت اختيار كرد.
از مارس ۲۰۰۵
تاكنون روند برقرارى دموكراسى در آسياى مركزى با مشكلات بسيارى روبرو بوده است.
پس از خلع «عسكر آقايف» رئيس جمهورى سابق قرقيزستان از قدرت اين كشور، با رشد
جرم و فساد مواجه شده است. روسيه با استفاده از اين مسأله خود را به عنوان
تأمين كننده ثبات سياسى وارد عرصه كرده و اين درحالى است كه ثبات سياسى را گاهى
با از دست رفتن آزادى هاى سياسى و مدنى مترادف گرفته است.
نظربايف در
كنفرانس خبرى با چنى به زبان ديپلماتيك به آمريكا اعلام كرد قزاقستان راه سياسى
خود را در پيش گرفته و طى مى كند و اهميتى نمى دهد كه آمريكا چه فكرى مى كند.
وى گفت: «بايد بپذريم كه هر دولت مستقلى براى حل مشكلات سياست خاص خود را دارد
و همه بايد به آن سياست احترام بگذارند.»
رقابت فروش تسلحيات بين روسيه وآمريکا
مطالعات جديد كنگرهي آمريكا نشان ميدهد كه اين كشور سال گذشته به دليل شكست در استفاده كامل از بازارها و فرصتهاي جديد ايجاد شده به علت افزايش قيمت نفت، نقش خود به عنوان تامينكنندهي اصلي تسليحات كشورهاي در حال توسعه را به روسيه و فرانسه واگذار كرده است . به گزارش خبرگزاري فرانسه، گزارش سالانهي سرويس تحقيقات كنگرهي آمريكا نشان داد كه سهم آمريكا در بازار انتقال تسليحات در فاصلهي سال ٢٠٠٤ تا ٢٠٠٥ از ٤/٣٥ درصد به ٥/٢٠ درصد كاهش يافته است و ارزش پولي اين قراردادها از ٤/٩ ميليارد دالر به حدود ٢/٦ ميليارد دالر كاهش يافته است . برعكس روسيه در سال گذشته از طريق فروش تسليحات به آسيا، آفريقا و آمريكاي لاتين، هفت ميليارد دالر را از آن خود كرده به طوري كه اين رقم نسبت به دو سال قبيل ٤/٥ ميليارد دالر افزايش داشته است . در گزارش كنگره آمده است: اين قراردادهاي موفق، روسيه را به برترين تامينكنندهي تسليحات كشورهاي درحال توسعه بدل كرده است . همچنين ارزش قراردادهاي تسليحاتي فرانسه از يك ميليارد دالر در سال ٢٠٠٤ به ٤/٦ ميليارد دالر در سال ٢٠٠٥ افزايش يافته و فرانسه را در جايگاه دومين صادركنندهي برتر تسليحات قرار داده است . تحقيقات كنگره نشان ميدهد اين موفقيت فرانسه به دليل قرارداد ٥/٣ ميليارد دالري با هند براي فروش شش زيردريايي «اسكورپين»است . كارشناسان كنگرهي آمريكا همچنين پيشبيني كردند كه فروش گستردهي تسليحات از سوي پاريس نهايتا ميتواند به ضرر منافع آمريكا و متحدانش تمام شود زيرا فرانسه معمولا به جاي دنبال كردن منافع ناتو، منافع ملي خود را دنبال ميكند. ريچارد گريمت، نويسندهي اصلي گزارش كنگره هشدار داد، احتمال اختلاف بين آمريكا و كشورهاي بزرگ تامين كنندهي سلاح در اروپاي غربي بر سر انتقال تسليحات متعارف به برخي كشورها وجود دارد . صعود روسيه به رتبهي نخست صادركنندگان تسليحات جهان در پي افزايش روابط تجاري روسيه با دو غول در حال ظهور آسيا يعني هند و چين و همچنين ايران صورت گرفت . سال گذشته روسيه و هند بر سر فروش ٢٤ سيستم دفاع هوايي SA-19 به ارزش ٤٠٠ ميليون دالر و سيستمهاي موشكي اسمرچ به ارزش ٥٠٠ ميليون دالر به توافق رسيدند . مسكو همچنين يك زيردريايي ديزلي هند را تعمير اساسي خواهد كرد كه بابت اين كار ١٠٠ ميليون دالر دريافت خواهد كرد . روسيه همچنين موشكهاي ضد كشتي BrahMos به هند خواهد فروخت . گزارش كنگره ميافزايد، روسيه همچنين علاوه بر توافق فروش جنگندههاي Su-27، ناوشكن و زيردريايي به چين، همچنين سال گذشته براي فروش ٣٠ هواپيماي ترابري نظامي و هشت تانكر سوخت گيري هوايي به ارزش بيش از يك ميليارد دالر با چين به توافق رسيد . قراردادهاي جديد بين مسكو و پكن همچنين شامل فروش موتورهاي متنوع هواپيما به ارزش ٢/١ ميليارد دالر است . در اين گزارش آمده است: همچنين ايران كه نگران حملات هوايي عليه تاسيسات هستهيي خود است در حال خريد ٢٩ سيستم دفاع هوايي موسوم به SA-15 Gauntlet به ارزش بيش از ٧٠٠ ميليون دالر است . گزارش سرويس تحقيقات كنگره ميافزايد: مسكو و تهران همچنين سال گذشته براي ارتقاي هواپيماهاي Su-24 و ميگ ٢٩ و تانكهاي T-72 ايران به توافق رسيدند . به گزارش كنگره اين قراردادهاي فراوان روسيه و فرانسه درحاليست كه بزرگترين قرارداد تسليحاتي آمريكا در سال گذشته ارتقاي هليكوپترهاي آپاچي AH-4A امارات به ارزش بيش از ٧٤٠ ميليون دالر بوده است.
شخصيت ها وماجراجويي ها
در
روز يادبود قربانيان جنگ، مردم آمريكا ياد كساني را كه در جنگهاي اين كشور
كشته شدهاند، گرامي ميدارند. به نظر ميرسد از اين پس گراميداشت و يادبود
قربانيان جنگ آمريكا بايد با كمي تأمل و ترديد صورت گيرد. مردم آمريكا بايد در
اين روز آن دسته از سياستهاي دولت را كه به كشته شدن اين افراد انجاميده، با
ديدي باز مورد بررسي قرار دهند.
همواره گفته ميشود سربازان آمريكايي براي حفاظت از آزادي و امنيت كشورشان كشته
ميشوند، اما بايد گفت آنها فقط به دليل سياستهاي خودمحورانه و نادرست دولت،
جان خود را به مخاطره مياندازند.
تجربه ثابت كرده است كه كشورها تاريخ خود را تخريب ميكنند و تحريف تاريخ در
آمريكا نيز بسيار گسترده است. در كشور كانادا دژي وجود دارد كه آمريكاييان در
حمله به اين كشور از آن استفاده ميكردند، اما در كتب تاريخي آمريكا نامي از
اين دژ برده نشده است، چرا كه مقامات آمريكا همواره سعي كردهاند تلاش ناموفق
اين كشور براي اشغال كانادا را پنهان كنند. نويسندگان كتب تاريخي آمريكا سعي
كردهاند انگليس را مسوول اصلي جنگ سال 1812 قلمداد كنند و از تمايل
سياستمداران آمريكا براي اشغال كانادا سخني به ميان نياوردهاند. در كتب تاريخي
آمريكا از آتش زدن واشنگتن توسط انگليس به تفصيل سخن گفته شده است، اما از آتش
زدن تورنتو از سوي آمريكا، هيچ سخني به ميان آورده نشده است.
مردم آمريكا حتّا از حقايق جنگ اين كشور با مكزيك، هند و اسپانيا نيز به طور
كامل آگاهي ندارند. آنها بايد بدانند كه مسدود كردن رودخانه ريوگراند از سوي
دولت آمريكا دليل اصلي آغاز جنگ با مكزيك بود.
آمريكا در جنگ با هند، با بيرحمي تمام و براي تصرف اراضي اين كشور به نسلكشي
پرداخت و ساكنان دهكده هاي كوچك و قبيلههاي مختلف را قتل عام كرد.
جنگ آمريكا با اسپانيا كه به بهانه آزادسازي كوبا از اشغال اسپانيا آغاز شده
بود به كشتار 200 هزار فليپيني و تشكيل اولين مستعمره آمريكا انجاميد.
جنگ جهاني دوم و جنگ داخلي آمريكا نيز در كتب تاريخي اين كشور مورد تحريف واقع
شدهاند. در كتب تاريخي آمده است كه جنگ داخلي آمريكا به منظور براندازي
بردهداري به پا شد، در حالي كه واقعيت اين است رييس جمهور آمریکا نه براي
آزادي بردگان و منسوخ كردن بردهداري در اين كشور، بلكه براي سركوب شورشهاي
آمريكاي جنوبي جنگ داخلي آمريكا را به راه انداخت. اين جنگ، كه خونينترين جنگ
تاريخ آمريكاست، یک ميليون (3 درصد جمعيت مردم آمريكا) كشته و مجروح به جاي
گذاشت و تنها به آزادي معدودي برده انجاميد. پس از جنگ اكثر بردههاي آمريكا با
شرايطي بسيار وخيمتر از گذشته، تحت سلطه قرار گرفتند. حتّا پس از اين جنگ
خونين، سياهپوستان نتوانستند تا سالهای دهه ی 1960 از تصويب لايحه قانوني
Jim Crow كه
به گسترش بردهداري انجاميد، ممانعت به عمل آورند. جاي بسي شگفتي است كه اين
جنگ خونين كه عواقب منفي بسياري به دنبال داشت، زير سؤال نرفت.
جنگ جهاني دوم نيز جاي تأمل و سؤال دارد. مردم آمريكا با خوشحالي تمام شكست
هيتلر را جشن گرفتند، اما هرگز به اين نكته توجه نكردند كه دولت آمريكا با
تجهيز نيروهاي نظامي متفقين در جنگ جهاني اول، نه تنها در به قدرت رسيدن هيتلر
كمك كرد بلكه باعث به وقوع پيوستن انقلاب بلشويك (و بروز جنگ سرد) شد. پس از
پيروزي متفقين در جنگ جهاني اول، ويلسون، رييس جمهور وقت آمريكا به منظور اجراي
طرح ناموفق خود به نام طرح اتحاديه ملل، عليه آمريكا با انگليس و فرانسه متحد
شد و از اين كشور ادعاي غرامت جنگي كرد. ويلسون همچنين مقدمات بركناري قيصر
ويلهلم و روي كار آمدن هيتلر را فراهم كرد.
آمريكا حتّا پيش از آغاز جنگ جهاني دوم، منابع نفتي و توليد فلزات مهم جاپان
را مسدود كرد كه اين اقدام به واقعه ی
Pearl
Harbor
انجاميد.
قبل از حمله
جاپان به پايگاه نظامي آمريكا در
Pearl
Harbor،
روزولت براي آغاز جنگ با هيتلر به طور پنهاني در حمله انگليس به زيردرياييهاي
آلمان شرکت کرد.
در جنگ كوريا و ويتنام دهها هزار آمريكايي بدون دليل و فقط براي ممانعت از
تسلط كمونيسم در اين دو كشور جان خود را از دست دادند.
جنگ عراق، نامشروعترين جنگ آمريكا به شمار ميرود و بايد گفت
دلايل صدام حسين براي حمله به كويت در سال 1990 محكمتر و منطقيتر از دلايل
آمريكا براي حمله به عراق در سال 2003 بود. هر چند نميتوان حمله عراق به كويت
را قابل توجيه دانست، اما بايد گفت دلايل صدام براي حمله به اين كشور واقعيتر
از دلايل آمريكا براي قتل عام مردم بيگناه عراق بود.
جنگ آمريكا با عراق فقط كشتار تعداد كثيري بيگناه را به دنبال داشت و اين كشور
را به مكاني امن براي تروريستها تبديل كرد.
قدرت سابق آمريكا در سايه نظام سياسي آزاد و عدم مشاركت در
مناقشات و جنگهاي بينالمللي بود، اما اكنون اين قدرت با جنگ افروزيهاي دولت
آمريكا، از بين رفته است. متاسفانه پس از جنگ جهاني دوم، آمريكا در صدد
جنگافروزي و مقابله با ديگر كشورها است. گسترش قدرت و اختيارات رياست جمهوري
كه پس از روي كار آمدن جورج بوش و روساي جمهور سابق آمريكا به وجود آمده است،
از تبعات منفي و خطرناك سياستهاي جنگافروزانه آمريكا می باشد.
در روز ياد بود قربانيان جنگ، مردم آمريكا بايد همراه با
گرامیداشت ياد سربازان آمريكايي، سياستهاي خودمحورانه دولت بوش را كه به كشته
شدن شماري بيگناه ميانجامد، زير سوال ببرند.
اگر چه جورج
بوش را نميتوان بدترين رئيس جمهور تاريخ آمريكا دانست (چرا كه اين لقب ننگ آور
به وود رو ويلسون اختصاص دارد) اما با قاطعيت ميتوان گفت وي بدترين رئيس
جمهور آمريكا پس از جنگ جهاني دوم است. اگر چه هنوز تا پايان دور دوم رياست
جمهوري وي دو سال و اندي زمان باقي مانده است و او فرصت جبران سياستهاي نادرست
خود در گذشته را دارد، اما عملكرد و خط مشی وي تاكنون امكان اين امر را غيرممكن
ساخته و به خوبي واضح است كه بوش در اين فرصت باقي مانده نيز نميتواند وجهه
مخدوش خود را اصلاح و ترمیم بخشد. وي از تمامي روساي جمهوري آمريكا كه پس از
جنگ جهاني دوم در راس كار قرار گرفته و در ايفاي مسووليت خود شكست خورده اند
(جان اف كندي، ليندن جانسون و ريچارد نيكسون) نيز ضعيفتر عمل كرده و در عملكرد
ناشيانه خود گوي سبقت را از آنان ربوده است.
جان اف كندي به دليل برخي ويژگيها و نيز به دليل مرگ نابهنگامش خود هنوز رئيس
جمهور محبوبي به حساب ميآيد، اما اكثر مورخان عقيده دارند كه مردم آمريكا به
جان اف كندي بيش از حد بها ميدهند در حالی که عملكرد وي آنقدرها هم درست نبوده
است.
جان اف
كندي در دوران رياست جمهوري خود بارها آزاديهاي فردي را نادیده گرفت و نقض
کرد. مثلا وی در اقدامی مزورانه با تحریک تبعیدی های کوبا برای براندازي دولت
فیدل كاستر و، چهره خود و آمريكا را نزد جهانيان مخدوش كرد.
اما خطرناكترين اقدام وي در طول بحران موشكي كوبا صورت گرفت. اقدام كندي در آن
زمان باعث شد خروشچف، رهبر شوروي سابق، موشكهاي هستهاي خود را از كوبا خارج
كند.
در آن زمان شوروي به منظور مقابله با حمله احتمالي آمريكا به كوبا، در اين كشور
موشكهاي دوربرد مستقر کرده بود. كندي با كمك وزير دفاع خود فهميد موشكهاي
شوروي قابل تبديل به موشكهاي هستهاي نيستند و اين امر باعث شد تا هراس دولت
آمريكا از موشكهاي شوروي كاهش يافته و خيال حمله به كوبا را در سر بپروراند،
غافل از آن كه شوروي كاملاً مخفيانه و بدون آگاهي ديگران، در كوبا تسليحات
هستهاي كوتاه برد مستقر کرده است تا به اين ترتيب از حملات احتمالي آمريكا به
تجهیزات موشكي دوربرد خود دفاع كند. اگر آمريكا تصميم خود را مبني به حمله به
كوبا عملي ميكرد، هم اكنون جهان در آتش بزرگ هستهاي سوخته و نابود شده بود.
حس رقابت و زيادهخواهي جان اف كندي نزديك بود جهان را به نابودي بكشاند.
لينسون جانسون بيشتر از كندي آزاديهاي فردي را نقض کرده است با وجودي كه مطمئن
بود در ويتنام شكست خواهد خورد (زيرا فرانسه اندكي قبل در اين كشور شكست خورده
بود)، يكي از نامشروعترين جنگهاي تاريخ آمريكا را رغم زد. در اين جنگ 58 هزار
سرباز آمريكايي و تعداد بيشماری از مردم ویتنام کشته شدند. جانسون به بهانه ای
واهی یعنی آزادیسازی ویتنام از چنگال کمونیسم، این کشور را به انحطاط کشاند.
این جنگ همچنین مشکلات فراوانی را برای مردم آمریکا به دنبال داشت و شهروندان
آمریکایی همواره تحت کنترل دولت بودند.
فساد گسترده در دولت ریچارد نیکسون و سوء استفاده از
افبیآی و سیا از سوی مقامات این دولت باعث شد تا در تاریخ آمریکا از نیکسون
به عنوان رئیس جمهوری نالایق یاد شود. وی قبل از پایان جنگ هند و چین به
کلمبیا، حمله کرد، از حمله به لائوس حمایت نمود و ویتنام را بمباران کرد. تمام
اعمال فوق نقض صریح قانون اساسی آمریکا و جنایت جنگی محسوب میشوند. اما به نظر
میرسد جورج بوش در سیاستهای ناکار آمد خود و نقض قوانین بینالمللی گوی سبقت
را از هر سه رئیس جمهور مذکور بوده است. وی به جای بهرهگیری از تمهیدات امنیتی
برای دستگیری عاملان اصلی حملات 11 سپتامبر به کشوری حمله کرد که در وقایع فوق
دست نداشت و آن را تا مرز جنگ داخلی کشاند. حمله بوش به عراق باعث گسترش
احساسات ضدآمریکایی شد و هماکنون مخالفان آمریکا به دلیل جنایات دولت بوش در
عراق سالیان سال حملات ضدآمریکایی خود را ادامه خواهند داد.
شاید
اگر بوش در جنگ جهانی دوم رئیس جمهور آمریکا بود، دشمنیهای ژاپن و آلمان را با
حمله به رومانی پاسخ میداد.
اما جنگ
عراق تنها شکست مفتضحانه دولت بوش به شمار نمیرود. جنگ به اصطلاح ضدتروریسم
بوش که پایان ندارد، خطرناکترین اقدام این رئیس جمهور نالایق به شمار میرود.
وی به بهانه مبارزه با تروریسم، دامنه قدرت و اختیارات خود را افزایش داده است.
نگهداری مظنونین در زندانها بدون محاکمه، جاسوسی غیرقانونی از شهروندان
آمریکایی و توسل به شکنجه از جمله موارد صریح نقض قانون اساسی آمریکا هستند.
هیچ
یک از روسای جمهور آمریکا در دوران پس از جنگ جهانی دوم ادعا نکردهاند در زمان
جنگ یا بحران، رئیس جمهور میتواند قدرت و اختیارات نامحدودی داشته باشد.
این ادعا آن هم زمانی که پایانی برای جنگ مد نظر نیست،
بسیار خطرناک میباشد. آزادیهای فردی مردم آمریکا که در قانون اساسی تضمین
شدهاند، با خطر جدی مواجه هستند و قدرت طلبی روزافزون بوش میتواند در آینده
این آزادیها را بیش از پیش تهدید کند.
بنیانگذاران قانون اساسی آمریکا در مخالفت با نظامهای
پادشاهی اروپا قدرت اجرایی دولت آمریکا را بسیار محدود کرده اند. اما قدرتطلبی
بوش باعث شد خصوصیترین زوایای زندگی مردم آمریکا نیز از سوی دولت کنترل شود.
این قدرت طلبی، بوش را به خطرناک ترین و در نتیجه بدترین رییس جمهور آمریکا در
دوران پس از جنگ جهانی دوم تبدیل کرده است.
استفاده ازمنابع خبري .