خوشه هايی ازخرمن پربارادبيات، تاريخ وفرهنگ
تهيه وگردآورنده: توفيق امانی
) قسمت سوم)
گل خندان
يكي بود؛ يكي نبود. تاجر معتبر و صاحب نامي بود كه مردم خيلي قبولش داشتند و هر كس پول يا جواهري داشت كه مي ترسيد پيش خودش نگه دارد, آن را مي برد و پيش تاجر امانت مي گذاشت.يك روز براي تاجر خبر آوردند «چه نشسته اي كه دكان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد.»با اين خبر انگار دنيا خراب شد سر تاجر؛ اما جلو مردم خم به ابرو نياورد.شب كه شد به حساب و كتابش رسيدگي كرد. ديد آنچه براش مانده فقط جواب طلبكارها را مي دهد و براي خودش چيزي نمي ماند.تاجر, جارچي فرستاد كوچه و بازار جار زد كه هر كس از او طلب دارد بيايد و طلبش را تمام و كمال بگيرد. دو سه نفر از دوستان و آشنايان تاجر به او گفتند «اين چه كاري است كه مي كني؟ همه ديدند كه دار و ندارت سوخت و هر چه داشتي تلف شد و كسي انتظار ندارد كه مالش را پس بدهي.» تاجر گفت «من مال مردم خور نيستم. هر طور شده بايد طلب مردم را پس بدهم؛ چون حق الناس بدتر از حق الله است.»طلبكارها صداي جارچي را كه شنيدند, رفتند خانه تاجر و گفتند «اي مرد! مگر مال و اموال تو نسوخته و از بين نرفته كه جارچي فرستاده اي و از مردم مي خواهي بيايند طلبشان را بگيرند؟»تاجر گفت «چرا! اما آن قدر برايم مانده كه بدهي هام را بدم و زير دين كسي نمانم.»طلبكارها وقتي اين طور ديدند, يكي يكي و دسته دسته آمدند و تاجر حساب و كتاب همه را روشن كرد و آخر خانه و اسباب زندگيش را فروخت و داد به طلبكارها؛ طوري كه براي خودش نماند. كار تاجر كم كم از نداري به جايي رسيد كه نتوانست پيش كس و ناكس پايان بيارد و دست حلال همسرش را گرفت و دور از مردم رفت كنج خرابه اي منزل كرد؛ جايي كه نه آب بود و نه آباداني و نه گلبانگ مسلماني و صدايي به غير از صداي سگ و زوزه شغال نمي آمد.از آن به بعد, دوست و آشنا كه سهل است, قوم و خويش ها هم سراغي از تاجر نگرفتند. حتي خواهر زن تاجر كه در روزهاي خوش صبح تا شب در خانه آن ها بود و يادي از خواهرش نكرد و يك دفعه نگفت من هم خواهري دارم, شوهر خواهري دارم؛ خوب است برم ببينم كجا هستند و چه روزگار مي گذرانند.بگذريم! تا زندگي اين زن و شوهر بر وفق مرادشان بود و كيا بيايي داشتند خداوند بچه اي به آن ها نداده بود, اما تا افتادند به آن روز زن باردار شد. چند صباحي كه گذشت زن دردش گرفت و به شوهرش گفت «اين طور كه پيداست امشب بارم را مي گذارم زمين. برو هر طور شده كمي روغن چراغ بيار كه اقلاً ببينم چه كار مي خوام بكنم.»مرد گفت «اي خدا! چه وقت بچه دادن به ما بود؟ آن وقتت چرا به ما بچه ندادي كه براي خودمان برو بيايي داشتيم و دستمان به دهنمان مي رسيد.»مرد رفت شهر, اما سر كلاف گم كرده نمي دانست چه كار كند. آخر رفت مسجد؛ سرش را گذاشت روي سنگي و از بس كه فكر كرد خوابش برد.از آن طرف, زن وقتي ديد مردش برنگشته و درد دارد مي آورد, با آه و ناله گفت «خدايا! حالا تك و تنها بهاين خرابه چه كنم؟« كه يك دفعه ديد چهار زن چراغ به دست كه صورتشان مثل برف سفيد بود, آمدند به خرابه و به او گفتند «ما همسايه شما هستيم.» بعد, او را نشاندند سر خشت. بچه را به دنيا آوردند؛ قنداقش كردند. خواباندند كنار مادرش و گفتند «ما ديگر مي رويم؛ اما هر كدام يادگاري به اين دختر مي دهيم.»زن اولي گفت «اين دختر هر وقت بخندد, گل از دهنش بريزد.»دومي گفت «هر وقت گريه كند, مرواريد غلتان از چشمش ببارد.»سومي گفت «هر شب كه بخوابد, يك كيسه اشرفي زير سرش باشد.»چهارمي گفت «هر وقت راه برود, زير پاي راستش يك خشت طلا و زير پاي چپش يك خشت نقره باشد.»حالا بشنويد از مرد!مرد همان طور كه خوابيده بود, در عالم خواب شنيد كسي مي گويد « برو كه مشكل زنت حل شده و يك دختر زاييده كه چنين است و چنان است.» مرد خوشحال شد و خودش را تند رساند به خرابه و ديد زنش صحيح و سالم است و يك بچه مثل قرص قمر پهلوش خوابيده. مرد پرسيد «چطور زاييدي؟ كي بچه را به اين خوبي غنداق كرده؟»زن قصه اش را به تفصيل تعريف كرد و مرد غصه خورد كه چرا بي خودي از خانه رفته بيرون و نتوانسته آن چهار زن چراغ به دست را ببيند.آن شب با خوشحالي خوابيدند و صبح تا از خواب بيدارشدند, بچه را بلند كردند و ديدند زير سرش يك كيسه اشرفي است و خدا را شكر كردند كه حرف آن چهار زن درست از آب برآمد.در اين موقع بچه گريه ميکند و به جاي اشك, ريختن مرواريد غلتانآ مي.مرد مقداري اشرفي و مرواريد ورداشت رفت بازار, هر چه لازم داشت خريد. چند روز بعد هم با پول اشرفي هايي كه جمع كرده بود, يك دست حياط بيروني و اندروني خوب خريدند و زندگي را به خوبي و خوشي از سر گرفتند.تمام قوم و خويش ها و آشنايان تاجر كه او را به دست فراموشي سپرده بودند, كم كم آمدند به دستبوسش و دور و برش جمع شدند. خواهرزن تاجر كه هر وقت صحبت از خواهرش به ميان مي آمد و آشنايي نمي داد, تا ديد ورق برگشته, رفت به افتاد به دست و پاي خواهرش كه «الهي قربانت شوم خواهرجان! اين مدت كه از تو دور بودم, از غصه خواب به چشمم نمي آمد و شب و روزم قاطي شده بود؛ اما چه كنم كه دست تنگ بودم و نمي توانستم باري نمايم وگرنه خدا مي داند بي تو آب خوش از گلوم نرفت پايين.»خلاصه! خواهرزن تاجر خانه خواهرش و همه فكر و ذكرش اين بود كه سر نخي به دست بيارد و بفهمد اين ها از كجا چنين دم و دستگاهي به هم زده اند.چند سالي كه گذشت, تاجر و زنش با خشت هاي نقره و طلا عمارت ديگري ساختند و چنان باغي درست كردند كه هر كس چشمش مي افتاد به آن فكر مي كرد بهشت آن دنيا را آورده اند به اين دنيا.روزي از روزها, پسر پادشاه آن ولايت مي رفت شكار كه عبورش افتاد به نزديك باغ تاجر. رفت از در باغ نگاهي انداخت به درون آن و از ديدن آن همه گل هاي رنگ وارنگ و ميوه هاي تعجب كرد و بي اختيار وارد باغ شد و از باغبان پرسيد «اين باغ كيست؟»باغبان گفت «مال فلان تاجر است.»شاهزاده مثل آدم هاي خوابگرد ،به عمارت نقره و طلا رسيد, ماتش برد. با خودش گفت «از پادشاهي فقط نامش را داده اند به ما و جاه و جلالش را داده اند به اين تاجر .»در اين بين چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله اي كه ايستاده بود و از قشنگي تا آن روز را نديده بود.شاهزاده به گل هايي كه از دهن دختر ريخته بود بيرون و در هوا چرخ مي خورد و مي آمد پايين, نگاه كرد و هوش از سرش پريد و يك دل نه صد دل به دختر دل باخت و از آنجا يكراست برگشت به قصر خودش؛ مادرش را خواست و گفت «من زن مي خواهم.»مادرش گفت «دختر چه كسي را مي خواهي.»پسر گفت «دختر فلان تاجر را.»مادرش گفت «پسرجان! زن مي خواهي, اين درست؛ اما چرا دختر تاجر را مي خواهي؟ مگر دختر قحط است؟ وزراي پدرت هر كدام چند تا دختر دارند يكي از يكي خوشگل تر. هر كدامشان را مي خواهي بگو. اگر آن ها را هم نمي خواهي, دختر هر پادشاهي را مي خواهي بگو, حتي اگر دختر پادشاه …باشد.»پسر گفت « من همان دختر را مي خواهم.»مادرش گفت «بايد به پدرت بگويم ببينم او چه مي گويد.»رفت پيش پادشاه. گفت « مي گويد برو دختر فلان تاجر را برايم بگير.»پادشاه گفت «پسر من با فكر و با تدبير است و هيچ وقت حرف بي ربطي نمي زند. بگذار هر طور كه دلش مي خواهد رفتار كند.»زن پادشاه تا اين حرف را شنيد خواستگار فرستاد خانه تاجر.تاجر گل خندان را خواست و به او گفت «دخترم، از طرف پسر پادشاه برايت خواستگار آمده، چه جوابي بدهم؟»گل خندان گفت «هر جوابي كه خودت صلاح مي داني به او بده.» و تاجر خواستگاري پسر پادشاه را قبول كرد.فرداي آن روز رفتند خانه تاجر و گفتند «پسر پادشاه مي گويد هر قدر پول مي خواهيد بگوييد تا بفرستيم.»تاجر گفت «ما به پول احتياج نداريم, همان نجابت پسر پادشاه براي ما بس است.»آن وقت خانواده عروس و داماد شروع كردند به تهيه مقدمات عروسي.در اين بين خواهرزن تاجر به فكر افتاد که دختر خودش را به جاي گل خندان بفرستد به خانه داماد. اين بود كه او هم شروع كرد به تهيه اسباب عروسي. روزها مي رفت خانه خواهرش دل مي سوزاند؛ براي او بزرگتري مي كرد و شب ها دور از چشم اين و آن مي رفت عين وسايلي را كه براي گل خندان خريده بودند, براي دخترش مي خريد.روزي كه مجلس عقد برگزار شد, پسر پادشاه فهميد عروس خنده اش گل خندان, گريه اش مرواريد غلتان, زير قدم راستش خشت طلا, زير قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زير سرش يك كيسه اشرفي است و از آن به بعد عشق و علاقه اش به او بيشتر شد.يك ماه بعد از عقد, پسر شاه تخت روان و جواهرنشان فرستاد كه عروس را با آن بيارند به قصر او.تخت روان به خانه عروس كه رسيد, ولوله اي برپا شد كه چه كنيم؟ چه نكنيم؟ و چه كسي همراه عروس در تخت روان بنشيند.خاله عروس گفت «تا خاله جان عروس هست به كس ديگري نمي رسد. من آرزوي چنين روزي را داشتم و خدا را شكر كه نمردم و اين روز را ديدم.»اين طور شد كه خاله عروس و دخترش نشستند بغل دست عروس و تخت روان شدبه طرف قصر شاهزاده.تخت روان را كه از خانه تاجر بيرون بردند, خاله عروس شيشه دوايي از جيبش آورد داد به گل خندان و گفت « اگر مي خواهي هميشه سفيد بخت بماني از اين دوا را بخور.»گل خندان دوا را گرفت و سر كشيد.كمي كه گذشت, گل خندان گفت «خاله جان! نمي دانم چرا يك دفعه از تشنگي جگرم گرفت شد.»خاله گفت «چيزي نيست طاقت بيار.»گل خندان گفت « از تشنگي مي ميرم؛ يك كم آب.»خاله گفت «اينجا و اين صحرا آب از كجا بيارم؟»گل خندان گفت «تو را به خدا هر طور شده به من آب بده كه مي ميرم.»خاله گفت «اگر آب مي خواهي بايد از يك چشمت بگذري.»گل خندان گفت «مي گذرم!»خاله يك چشمش را بيرون کردو به جاي آب شوراب به او داد.گل خندان شوراب را خورد و بيشتر تشنه اش شد. گفت «خاله! خدا انصافت بدهد, چي بخوردم كه تشنه تر شدم. زود آب برسان به من والا مي ميرم.»خاله اش گفت «اگر باز هم آب مي خواهي بايد از آن چشمت هم بگذري.»گل خندان كه از زور عطش مثل مرغ سركنده بال بال مي زد, گفت « از اين يكي هم گذشتم.»خاله آن چشم ديگرش را هم کورکرد و در بين راه گل خندان را انداخت به يك چاه و دختر خودش را جاي او. به قصر داماد كه رسيدند, غلام ها و كنيزها آمدند پيشواز و خوشحال شدند. مادر عروس هم با تردستي خشت هاي طلا و نقره را زير قدم هاي عروس گذاشت و طوري که هنر دخترش را به رخ اين و آن كشيد.پسر پادشاه ديد اين دختر مثل اولش دلچسب نيست و آن جلوه اي را كه سر سفره عقد داشت, ندارد. از اين گذشته, اصلاً نمي خندد كه از دهانش گل بريزد.يك شب, دختر را قلقلك داد. دختر آن قدر خنديد كه نزديك بود از زور خنده روده بر شود. پسر پرسيد «پس كو آن گل هاي خندانت؟»دختر همان طور كه مادرش يادش داده بود, جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»پسر پرسيد «آن كيسه اشرفي چي شد كه قرار بود هر شب زير سرت باشد؟»دختر باز هم جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»روز بعد, به بهانه اي دختر را بگريه انداخت و ديد گريه اش هم مثل بقية آدم ها اشك است. گفت «پس كو مرواريد غلتان؟»دختر باز حرفش را تكرار كرد و گفت «هر چيزي موقعي دارد.»خلاصه! پسر پادشاه فهميد که اين دختر همان دختري نيست كه مي خواست و از غصه دنيا پيش چشمش تيره و تار شد. روز و شب از فكر كلاهي كه بسرش گذاشته بودند نمي آمد ب و خون مي خورد؛ اما از خجالت دندان بجگر گذاشت و مطلب را با مادرش يا كس ديگري در ميان نگذاشت.اين ها را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از سرگذشت دختر اصل.گل خندان سه روز بچاه ماند. روز چهارم باغباني از آنجا رد مي شد ،ديد از چاه صداي ناله مي آيد. فهميد آدم بخت برگشته اي افتاده بچاه. رفت طناب آورد؛ يك سرش را بست به كمرش و رفت پايين. ديد دختري با سه تا كيسة اشرفي بچاه است. دختر و كيسه هاي اشرفي را ورداشت و آورد بيرون. از دختر پرسيد «تو كي هستي و اين كيسه هاي اشرفي اينجا چه كار مي كند؟»گل خندان ماجراش را از اول تا آخر براي باغبان شرح داد.باغبان گفت «ديگر اين حرف ها را به هيچ كس نگو تا ببينم چه پيش مي آيد.»و گل خندان را برد بباغ خودش.روز بعد, دختر خنديد و گل خندان از دهنش ريخت بيرون. باغبان گل ها را جمع كرد؛ رفت نزديك قصر پسر پادشاه و فرياد كشيد « گل خندان مي فروشم.»خاله صداي باغبان را شنيد. از قصر آمد بيرون و صدا زد « گل ها را چند مي فروشي؟»باغبان گفت «با پول نمي فروشم؛ با چشم مي فروشم.»خاله گفت «من هم با چشم با تو معامله مي كنم.»بعد, يكي از چشم هاي گل خندان را داد به باغبان و به جاي آن چند تا گل خندان گرفت.باغبان چشم را برد به گل خندان و او هم آن را گذاشت بكاسه چشمش.گل خندان خيلي خوشحال شد؛ چون حالا ديگر يك چشم داشت و مي توانست همه چيز را ببيند.فرداي آن روز, گل خندان كم گريه كرد و چند مرواريد غلتان از چشمش غلتيد. باغبان مرواريدها را ورداشت برد بر قصر شاهزاده و صدا زد « مرواريد غلتان مي فروشم.»خاله تا صدا را شنيد, از قصر آمد بيرون و گفت « مرواريدها را چند مي فروشي؟»باغبان گفت «با پول معامله نمي كنم. با چشم معامله مي كنم.»خاله گفت «من هم به تو چشم مي دهم.»و آن يكي چشم گل خندان را داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مرواريد غلتان گرفت و خيلي خوشحال شد كه مرواريد غلتان افتاده به چنگش.باغبان آن چشم را هم پ داد به دختر و او هم آن را گذاشت بكاسه چشمش و مثل روز اول صحيح و سالم شد. بعد, با خشت هاي نقره و طلا قصري ساخت عين قصري كه قبلاً پدرش ساخته بود.پسر پادشاه كه ديگر چشم ديدن زنش را نداشت, وقت و بي وقت از قصر مي رفت بيرون و بي تكليف به اين طرف و آن طرف وقت گذراني مي كرد. روزي گذرش افتاد به باغي كه گل خندان در آن بود. به عمارت كه رسيد ديد همان دختري كه در عمارت تاجر بود, نشسته. با خود گفت «مگر اين دختر را من نگرفتم؟» آن وقت چشمانش را ماليد و فكر كرد شايد همه اين ها را در خواب مي بيند؛ اما به باغبان كه رسيد, فهميد هر چه را كه مي بيند در بيداري است. از باغبان پرسيد «اين باغ كيست؟»باغبان همه واقعه را با آب و تاب براي او شرح داد.پسر پادشاه فوري پدر و مادر دختر و خودش را خبر كرد و همان جا بساط عروسي را پهن كرد و هفت شبانه روز زدند و رقصيدند و خوردند و نوشيدند. بعد, آن قصر را گذاشت براي باغبان و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش.شاهزاده خاله گل خندان را آوردند. گفت «اي بدجنس! در حق اين دختر نازنين اين همه ستم كردي. حالا اسب دونده مي خواهي يا شمشير برنده؟»خاله وقتي ديد ديگر كار از كار گذشته و عمرش به سر آمده, گفت « اسب دونده مي خواهم.»پسر پادشاه داد خاله را بست به دم اسب و اسب را رهاكردند به صحرا.
اختراع تلفون
و این چنین بود که تلفون اختراع شد .در سال هزار و هشتصد و قبل از میلاد، کودکی درادینبورگ متولد شد. او بر خلاف کودکان دیگر، هنگام تولد از تنگی جا و نبود امکانات شکایتی نداشت و به همین دلیل گریه نکرد ولی دکتر چنان ضربتی به پشت او زد که صدایی همچون زنگ از او برخاست و به همین سبب او را بل (Bell ) نام نهادند.بل از بچگی انسانی خیالباف و اوهام گرا بود به همین خاطر به "گیر اوهام" معروف شد که به مرور زمان "گراهام" نام گرفت. گراهام کودکی بازیگوش و موذی بود (رحمة الله علیه). او آنقدر افراد شهر را اذیت کرد که خودش خسته شد چون دیگر کسی نبود که او اذیتش نکرده باشد و لابد خودتان مستحضرید که اذیت کردن کسی، دوبار حال نمی دهد، روزی او تصمیم گرفت که سربه سر یکی از افراد تازه وارد بگذارد. او مدتهای زیادی برای او خالی می بست و چاخان ردیف میکرد اما هیچ عکس العملی جز سر تکان دادن های متمادی ندید. گراهام مدتها در کف بود که: ای بابا این دیگه کیه؟ (Hey dady, who is yaroo? )تا اینکه فهمید او کرولال است. به همین جهت جدا تصمیم گرفت تا با افراد کرولال ارتباط بر قرار کند تا به این سعادت که همانا فیض بردن از آزار و اذیت دیگران بود نایل آید. اما نشد که نشد...گراهام پس از مدتی تصمیم گرفت تا کارهای جدیدی انجام دهد. ابتدا خواست که ظهرها، موقعی که تمام اهالی خوابند به درِ خانه ها رفته و آیفون ها را بزند، فوتی کند و بعد هم فرار... اما چون آن موقع هنوز آیفون اختراع نشده بود نقشه اش با شکست مواجه شد. پس تصمیم به اختراع وسیله ای گرفت که بتواند این کار را انجام دهد، اما از راه دور و با دردسر کمتر. او با دیدن طرحی از یک معلم آلمانی بالاخره توانست تلفن را اختراع کند.
واتسون (که ربطی به دکتر واتسون شرلوک هلمز ندارد، شاید هم دارد) در بعد ازظهر دوم ژوئن سال 1875 ناگهان صدای گراهام را شنید که گفت: " واتسون اگر صدای مرا میشنوید لطفا به طبقه بالا بیایید." واتسون سراسیمه و خوشحال به سمت طبقه بالا دوید، اما به محض اینکه رسید دید: جا تره و بچه نیست (The place is tar and child is nist) و بدین صورت اولین تلفن و اولین مزاحم آن پیدا شدند.گراهام سرخوش و در حالی که هنوز خاطره اولین مچل کردن با تلفن را زیر دندانهای مصنوعی خود مزه مزه میکرد، در سال 1922 در سن 75 سالگی درگذشت و به همین خاطر تمام تلفن های دنیا به مدت یک دقیقه از کار افتاد تا روح ایشان بدون گیر کردن در سیمهای تلفن و بدون هیچ مزاحمت تلفن و سبکبال و آزادانه به آسمان رود.
شعر سیاه پوستان
«شعر سیاهان هیچ وجه مشترکی با «تراوشات دل» ندارد: شعری است وظیفهای و رسالتی و پاسخگوی نیازی است که آن شعر را بدقت تعریف میکند. بردارید جنگ شعر سفید پوستان امروز را ورق بزنید. بسته بخلق و خو با هم و غم شاعر، و بسته بوضع کشورش، صد موضوع مختلف در آن مییابید.» در شعر سیاهان همواره یک موضوع بیشتر نمیتوان یافت و این معنی از هائیتی تاگویان فرانسه وجود دارد و آن یک اندیشه آشکار کردن روح زنگی است. شعر سیاهان مبشر خبر خوشی است: زنگی خود را باز یافته است. روح زنگی آنچه خود توانسته از چنگ ستمگر پس گرفته نه اینکه استعمارگر باو سلاحی داده باشد، سیاهان از قرنها پیش مورد استثمار قرار گرفته و همچون کالائی در سراسر جهان بمعرض فروش گذاشته شده و اکنون در نیمکره شمالی و جنوبی سیاهان پراکنده دل وپریشان خاطر در قید اذیت و سودجوئی استعمارگران هستند اگر در پارهای از نقاط دنیا سیاهان از شر دیو طمع سفید پوسستان بجا مانده است. «بختیاری بیمانند شعر سیاهان در این است که غمهای بومی استعمارزد «سمبل»های روشن و باشکوهی مییابد که کافی است آنها را پیوسته ژرفتر کرد و دربارة آنها اندیشید: تبعید، بردگی، روح آفریقا – اروپا و تقسیم عظیم جهان و بدو پارة جداگانه سیاه و سفید. این تبعید نسل در نسل جسمها، تبعید دیگری بوجود میآورد: روح زنگی، خود قارة آفریقائی است که ساکنانش بمیان ساختمانهای عظیم و سرد فرهنگ سفید و صنعت سفید تبعید شدهاند. گوهر زنگی، هم بتمامی حاضر و هم با غیبتی دزدانه، گرد سر او در پرواز است و به آرامی و نرمی لمسش میکند، زنگی خود را ببال مخملین او میساید. و این بال تپنده در تار و پود وجود وی چونان یادی ژرف گسترده شده، چونان برترین آرمان زنگی، چون دوران کودکی کفن پوشیده و خیانت دیدة او، چون دوران کودکی نژاد او، چون ندای زمین، چون جوشش غریزه، چون سادگی بخش ناپذیر طبیعت، چون میراث بیغش نیاکان، چون نظامی اخلاقی که باید زندگی فرو ریختهاش را سامان دهد. اما همین که زنگی بازگردد تا این روح را رویاروی بنگرد، روح دود شده و به هوا رفته است. دیوارهای فرهنگ سفیدان، بادانششان و کلامشان و آداب و رسومشان، میان این دو سر برمیکشد: «عروسکهای سیاهم را بمن باز دهید تا بازی کنم با زبانهای سادة غریزهام ماندن در سایه آیینهایش بازیافتن دلاوریام شهامتم احساس اینکه خودمم خودی دیرو دیگر در برابر آنچه که بودم دیروز بی عقیده دیروز هنگامی که زمان ریشه کن شدن فرا رسید آنان فضائی را که از آن من بود، ربودند …» سیاهان میخواهند با درهم شکستن حصارهای فرهنگ سفید پوستان بدو موضوع مهم بازگردند. بازگشت به زا وئ یوم و برگشت باعماق آتشفشانهای زوح پرطغیان سیاه پوست. شاعران سیاهپوست بشعر دسته جمعی میگرایند ودر حالیکه از خود سخن میگوید باز شاعر سخنشن جمعی و برای همه سایهان است. شاعر سیاهپوست در کمین میباشد همزمان با مبارزات ملی و سیاسی سیاهان در قرن نوزدهم برای کسب استقلال و رهائی از چنگ استعمار بتقویت زبانهای ملی و احیاء آن میپرداختند از طرفی زبانی که بتواند برای همه سیاهان در سراسر نقاط عامل مفهوم باشد امروز، زبان فرانسوی و انگلیسی میباشد شاعر سیاه پوست با اینکه با هر نوع مظاهر غربی بمبارزه برمیخیزد بناچار از زبانی که شاید نتواند همه نیازهای او را برآورد و غمها و دردهایش را واگو کند سخن میگوید و پیام و رسالت خود را بهمه سیاهان جهان عرضه میدارد با اینحال زبان وسیله اندیشه است و اگر سیاه خود بخود اندیشه خود را دریابد و آنرا مفهوم همه ساهان سازد باید بزبانی سخن گوید که قالب اندیشه و وسیله رفع احتیاج و مولود فرهنگ و تمدن او باشد ازینرو شاعران سیاه پوست با نفتری بس عمیق بزبان و فرهنگ غربی مینگرند ولی البته نباید زبان انگلیسی و فرانسه را زبانی بیگانه برای سیاهان دانست زیر از همان بدو تولد سیاهانی که در قاره سیاه یا در نقاط دور و نزدیک دنیا بسر میبرند ودر چنگال استثمار و استعمار اسیر بوده یا میباشند بزبان استعمارگران خود سخن میگویند باید دانست که کلمات اعضای حواس دهان، دست، پنجرههای باز بسوی جهان میباشد و چون قالبها در هم شکسته شود تمام دستگاه زبان جز ماشینی از کار افتاده بنظر نمیرسد که هنوز بازوهای ستبر آن برای نشان دادن چیزی درفضای تهی حرکت میکند و ناگهان کار نامگذاری را محکوم میکنیم ودرمییابیم که زبان ذاتاً نثر و نثر محکوم بشکست و مالارمه درباره شعر چنین گفته است: در سایهای که تعمداً ایجاد شده، بیاد آوردن چیزی که توسط کلمات تلمیحی و اشارهای خفه و خاموش شده است، کلماتی که بیانشان هیچگاه مستقیم نبوده و بسکوتی همسان تبدیل گردیدهاند. روی همین اصل سیاهان دست بدامان شعر میاویزند چه شعر کوششی است ساحرانه، چون خواندن او را برای القای هستی در کلام، توسط امحاء صوتی کلمه شاعر با تشدید ناتوانی کلام، با دیوانه کردن کلمات در آن سوی این اغتشاش و درهم ریختگی، که خود بخود محو و خنثی میشود، تکائفهای غظیم خاموش را بما القاء میکند. چون ما نمیتوانیم خاموش ابشیم پس باید توسط زبان ایجاد سکوت کنیم از مالارمه تا سورئالیست ها عمیقترین هدف شعر فرانسه، بنظر من، تخریب زبان است. شعر اتاقی تاریک است که در آن، کلمات با گردشی دیوانهوار بهم میخورند، در هوا بهم کوبیده میشوند و یکی پس از دیگری در حریق تصادم میسوزند و شعله کشان میافتند. شاعران سیاهپوست چون حضور استعمار ستمگر را در تکلم خویش درک میکنند میخواهند زبان انگلیسی و فرانسه را غیر انگلیسی و غیر فرانسوی کنند آنها را خرد و ارتباط و تداعی و متعارف را زایل و با خشونت آنها را با هم جفت میکنند. شاعر سیاهپوست هنگامی کلمات زبان استعمارگران را میپذیرد که آنها را درهم شکسته و از مواد درهم ریخته و شکسته آنها زبان برتری پدید میآورد و که بسی پرشکوه و مقدس یعنی شعر میباشد، این شعر است که ارتباطی میان ساهان در هر گوشه عالم که هستند برقار میکند زیرا در زبان همچون برق یکنوع ا تصال روی میدهد شاعر سیاه وقتی شعر میسراید که نور کلمات در او منکسر گردد تمرکز یابد و متلاشی شود. نکته اینکه سیاه پوست از کودکی بوسیله معلم میخواند و میشوند که سفید معصومیت و بدی و زشتی سیاهی و تیرگی است، شاعر سیاه این مفهوم را زا کلمات گرفته سیاهی را فضیلت و سفیدی را ملعنت نامیده است. «زنگی گری، همچون آزادی، نخستین و آخرین منزل است: باید آنرا از حالت بیواسطه و خودآگاهی بحالت با واسطه و آگاهانه منتقل کرد، و در آن موضوعی برای فعالیت ذهنی قرار داد. پس سیاه میخواهد در فرهنگ سفید بمیرد تا در روح سیاه زنده شود، همچنانکه عارف افلاطونی در جسم خود میمیرد تا در حقیقت زاده شود.» البته میگویند بازگشت روشی لازم دارد و محتاج به قواعدی است که راهنمای ذهن باشد، بلکه با عامل خود از هر حیث یکانه است. «دیالکتیک دگرگونیهای پیاپی سیاه را رهنمود میشود که در جهان زنگی گری با خود تلافی کند. هدفش کشف آنچه هست و در عین حال، شدن آنچه که هست.» برای رسیدن باین سادگی نخستین دو راه وجود دارد که بهم میرسند یکی عینی و دیگری ذهنی بیشتر شاعران «سیاهپوست گاه عینی و زمانی ذهنی و گاهی هر دو باهم در میآمیزند و در واقع یکنوع زنگی گری عینی وجود دارد که بیان آن در آداب و روسم و آواز و رقص مردم آفریقا است.» بنابر این شعر سیاه یکنوع رقص روح است زیرا شعر سیاه همچون آهنگ تام تام طبل است که نواختن و سبب نواختن آن گونه گونه است و تام تام همچون نوعی شعر زنگی است که مانند غزل و قصیده ما میباشد. شعر سیاهان بیشتر و مستقیماَ از قصهها و افسانههای گریوها (عدهای از شاعران و خنیاگران سیاه که باعتقاد عوام از قدرت فوق طبیعی برخوردارند) و از سنتهای شفاهی سرچشمه میگیرد. سیاهان بخلاف غربیها که با اساطیر و افسانهها ارتباط دارند و هنوز در جذبه روحانی اوراد و اساطییر خویش قرار میگیرند در حالیکه غربیها قرنها از این ارتباط بدور افتادهاند و این روش عینی شاعران سیاه را سحر یا جادو مینامند. اتین لرو (Lero) طرز تفکر سور رئالیستی دارد اما امه سزر بیانی خاص دارد و برای سیاهان این شویه را پسندیدهاند که باین وسیله میخواهند قالب کلمات را دره مشکنند و نوشتهها و اشعاری پدید آورند که از ضمیرشان خوبخود تراوش میکند. لرو را باید پیشوای سوررئالیسم سیاه نامید زیرا وی آنرا چون سالحی سح آمیر و دستگاه اکتشاف، بعنوان یکنوع رادار برای لمس و برخودر باعماق روح فرستاده میشود ولی اشعارش پر تکلف و دربسته است. امه سزر شاعری است توانا که رسالت رهبری هم نژادان ساه پوست خود را بعهده دارد آنچه این شاعر ویران میکند «مطلق فرهنگ نمیباشد، فرهنگ سفیدهاست آنچه آفتابی میکند تمنای همگان نیست، خواستهای انقلابی سیاه ستمدیده است.» فرق سور رئالیست سفید پوست با سیاه پوست آنست که د رعمق اولی سکون و آرامش است اما در وجود امه زر سوررئالیست انعطاف ناپذیری استوار حقجویی و حقیقت طلبی را کشف میکند و کینه بدیها را.» توصیف شعر سیاه جز به بیان خود پیشوایان آن شعر چندان آسان نیست اینک کلامی چند از سنگور شاعر و رئیس جهور سنگال؛ «آنچه گوهر زنگی فلان شعر را تشکیل میدهد بیشتر سبک شعر است تا درونمایه آن. گرمای شوراگیزی است که بکلمات جان میدهد و سخن ار بکلام متعالی تبدیل میکند.» بنا بر این زنگی گری گرایش عاطفی نسبت به دنیاست. اما سزر درباب زنگیگری چنین گرفته است: «سیاهی من سنگی نیست، ناشنوائی آن که به هیاهوی روز یورش میبرد. سیاهی من لک آبی مرده در دیدة مردة زمین نیست سیاهی من برج نیست، کلیسا نیست در گوشت سرخ زمین فرو میرود در گوشت سوزان آسمان فرو میرود در خستگی کدر شکیبائی راستش رخنه میکند.» سیاه وجودی عاریتی است از نظر یک سفید پوست زیرا یک کارگر سفید پوست اگر با ابزار و ماشین آلاتی کار میکند. اگر چه مالک آنها نیست ولی حداقل فنون او متعلق به خودش است. اما در مورد کارگر سیاه پوست باید گفت علاوه بر ابزار عاریتیاش فنون او نیز عاریتی است. زنگی با انکار اینکه انسان ابزار است به طبیعت (در تعبیر مخاتلفش مرده) جان میدهد میان انسان و طبیعت انفعالی بودن یکی مستلزم فعال بودن دیگری است. زیرا زنگی گری جنبه انفعالی ندارد، زیرا «در گوشت انسان و زمین رخنه میکند» بلکه یکنوع شکیبائی است و شکیبائی در حکم تقلیدی فعالانه از امر انفعالی است. زنگی همچون ماری در کمین است، زنگی میخواهد با بچنگ آوردن خود، طبیعت را نیز بچنگ آورد. تباین شیوه معیشت سیاه و سفید یعنی کارگر و کشاورز، شاعر سیاه تفاخری بس بر معنا دارد زیرا از یک نوع هم آغوشی و هم آهنگی با طبیعت برخوردار است. در حالیکه کارگر سفید پوست از چنین موهبتی برخوردار نیست. البته نباید شعر سیاه را به این یک مضمون محدود کرد رنجهای بیکران که بر این نژاد طی قرنها وارد آمده حتی رنج و درد همه انسانها درد کشیده موضوع شعر سیاه است. اما سیاه در پی رهایی از این رنجهای جانکاه است. گاه با مبارزاتی خونین میخواهد این بالاها را از میان بردارد و زمانی با شعر، موسیقی و رقص شادی، رقص تب آلود سیاهان هارلم که با آهنگی درداک همراهی میکند میسر است. شاعر سیاه پوست وقتی رهائی برادران را از رنج نوید میدهد آنرا نیز بصورت آهنگ بیان میدارد. نژاد سیاه سخت و عمیق رنج را لمس کرده و تا چند دهه پیش در قید اسارت برده فروشان و استثمارگران گرفتار بوده است و از ژرفای وجودش دردهای طاقتفرسای نسل خویش را کنون باز میگوید: اکنون سیاهان در پی گرفتن حق و رهائی یافتن از چنگ و دندان استثمارگران هستند و چون پیش از همه رنج تلخکامی و استثمار چشیدهاند روی همین اصل بیش از همه شیفته آزادی هستند و این موهبت را گرچه برای خود میخواهد بالمال نصیب همگان میشود. شعر سیاهان، ندای جهانی است. پیک زنگی فریادهای زنجیران جهان است. شاعران سیاهپوست آندسته که آرمان و هدف و کوشش خویش را صرف حقانیت نژاد خود کردهاند یکصدا فریاد یک رنگی برمیآورند، یکصدا درد و رنج آزاده، مضمونی از اشعار سیاه نوعی نژاد پرستی ضد نژاد پرستی است.
شعر و شاعری در اسلام
شعر، کلامی است موزون و منظّم، آمیخته با لطف و دقّت، که تأثیر آن از نثر به مراتب بیشتر است و در موارد مختلف از شعارهای جنگی و اشعار حماسی و تربیتی و عاطفی و ادبی و مدح و ذم و دهها نوع دیگر سروده می شود. کلام موزون و شعر، از ابتدای خلقت وجود داشته و تا این زمان هم ادامه دارد. ولی در بعضی از زمانها و در برخی از اقوام، بازار گرمتری پیدا کرده است. قبل از ظهور اسلام، اقوام عرب، برای شعر، اهمّیّت خاصی قائل بودند و اشعار عاشقانه و ادبی و حماسی زیادی می سرودند، اما محتوی و مفهوم آنها غالباً پوچ و مربوط به ظواهر دنیا یا دلاوریهای جنگی و امثال آن بود. با ظهور اسلام، اشعار عرب جان تازه ای گرفت و به سوی معنویت و پند و یا مدح اولیاء خدا متمایل گشت. حتی در زمان رسول خدا شعرای زیادی پرورش یافتند که شعرهای آنها مورد تأیید آن حضرت بود؛ مثلاً علاء بن حضرمی شعری درباره عفو و اغماض خدمت رسول خدا خواند و آن حضرت فرمود: برخی از شعرها حکمت است و بعضی از بیانات، سحر آمیز. شعر تو هم خوب است ولی کتاب خدا از آن بهتر فرموده. آنجا که فرمود: ادفع بالّتی هی احسن شعرایی که برای رسول خدا و در مدح آن حضرت شعر گفته اند، فراوانند؛ کسانی چون کعب بن مالک و عبدالله بن رواحه و حسان بن ثابت و نابغه بن جعدی و کعب بن زهیر و قیس بن صرمة و لبید و عباس بن مرداس و طفیل غنوی و کعب بن نمط و مالک بن عوف و قیس بن بحر اشجعی و عبدالله بن حرب و ابودهبل جمحی و بحیر بن ابی سلمی و دیگران که اشعار آنها در تاریخ ثبت است. روزی عرب بادیه نشینی خدمت رسول خدا رسید و از کم آبی شکایت کرد. حضرت دعا کردند و باران فراوانی آمد. مردم به خاطر آوردند اشعار حضرت ابوطالب را که گفته بود: " و ابیض یتستقی الغمام یوجمله. . . (یعنی رسول خدا آن چهره نورانی است که از ابرها به برکت آن صورت ،باران می بارد.) در این وقت مردی از بین کنانه ایستاد و اشعاری را در مدح رسول خدا سرود. حضرت فرمود: خداوند برای هر بیت شعر تو، خانه ای در بهشت برایت قرار دهد. به هر حال از این برخوردها معلوم می شود سرودن شعر،نه تنها اشکالی ندارد بلکه مورد تأیید رسول خدا و ائمه اطهار هم هست. لذا امام صادق فرمود: هر کس شعری در مورد ما بگوید، خداوند خانه ای در بهشت برایش بنا می کند. و نیز فرمود: هیچکس برای ما شعری نمی گوید، مگر اینکه روح القدس (جبرئیل ) او را تأیید می نماید. امام رضا نیز فرمود: هیچ مؤمنی در مورد اهل بیت شعری نسروده است، مگر اینکه خداوند برای او شهری به اندازه هفت برابر دنیا در بهشت بنا می کند. جالب آنکه از خود ائمهّ علیهم السلام اشعارزیادی که سراسر حکمت و پند و اندرز است در تاریخ ثبت شده و به یادگار مانده است. اشعار حضرت امیرالمؤمنین در دیوان منسوب به آن حضرت بسیار معروف است. از امام حسین اشعاری نقل شده و نیز از حضرت علی بن موسی الرضا شعرهای حکمت آمیزی در تاریخ آمده است که در بخش زندگانی هر یک از آن انوار طیبه بررسی می گردد. نکته ای که باید توجه داشت این است که بسیاری از اشعاری که ائمه اطهار می خواندند، سروده خود آن بزرگواران نیست، بلکه از شعرای دیگری بوده که به آنها متمثّل می شده اند. تاریخ نویسان بزرگ، آنها را از اشعاری که خودشان سروده اند جدا کردند. مخفی نماند بعضی از بزرگان فرموده اند شعر خواندن در مسجد کراهت دارد، و این حدیث شریف را دلیل آورده اند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده اند: هر کس راشنیدید که در مسجد شعر می خواند به او بگویید: خدا دهانت را بشکند. مسجد برای قرآن بنا شده است. در این مورد باید گفت اولاً روایاتی داریم که صریحاً می فرماید شعر خواندن درمسجد اشکالی ندارد، ثانیاً همانطور که در ابتدا گفته شد باید بین اشعار پوچ و بی محتوی که انسان را به شهوات نفسانی میکشاند، با اشعاری که سراسر حکمت و توحید و موعظه است، فرق گذاشته شود. لذا در تاریخ، موارد زیادی را می بینیم که در حضور خود رسول خدا شعر میخواندند و آن حضرت آن شعر و شاعرش را مدح می فرمود و این در حالی بود که غالب اوقات شریف آن حضرت، در مسجد می گذشت؛ یا خود امیرالمؤمنین اشعار زیادی در خطبه های خود می خوانند، و اکثر خطبه های حضرت در مسجد بوده است و به طور کلی سیره مسلمین است که مدایح و یا مراثی حضرات ائمه اطهار را در مسجد می خوانند. ثالثاً: همانگونه که گفتیم شعر خواندن درمدح ائمه اطهار دارای فضلیت زیاد و بلکه عبادت است و عبادت در مسجد هیچ منعی ندارد. لذا باید گفت روایاتی که به طور کلّی شعر وشاعری را مذمّت می کند منظور، محتوای آن اشعار است که خدای نکرده، مردم را با اشعار بیهوده به لهو و لعب و شهوت نکشانند که دراین صورت قرآن و حدیث تعطیل می شود و ضایعه می آفریند.