عبدالواحد رفیعی- هرات
يك دانه مرواريد
وقتى كه رسيد، هنوز »تاج كيلَى« نيامده بود. جايش خالى بود، مگر نادركَلْ مىدانست كه او كى مىآيد. وقتى روشنكِ آفتاب را كه از درچه تراغ 1به درونِ كادو مىآمد نگاه كرد، با خودش گفت: »آلى مِيَه ديگه.«
به گمانِ او هروقت روشنكىِ آفتاب به دور و بر پايه مىرسيد، تاجكيلَى هم مىآمد. دورتر رفت و روى كاهها دراز كشيد. يك دستش را زير سرش تكيه داد و با دست ديگرش روى كاه شروع كرد به بازى. دمى نگذشته بود كه دمِ در سايهسايه شد. چابك سرش را خم كرد. در دلش گفت:"اَمدبه گمانيم." مگر ديد كه »مُوشُنْگى« وارد شد. سرش را دوباره بلند كرد و با بدقهرى در حالى كه پسِ چيزى مثل سنگ و كلوخ در دور و برش مىگشت، گفت: "پير توره... بِازم پيدا شدى؟" چيزى نيافت، ناچار مشتش را از كاه پر كرده به طرف »موشنگى« پرتاب كرد. موشنگى چند قدم پس فرار كرد، مگر باز برگشت، رو به نادركل صدا كرد: »ميوميو«، او در جواب گپ نابودى گفت،به موشُنگی دوداد و از جا بلند شد كه پِشك را از كادان بيرون كند. فكر مىكرد تاجكيلى را تورداده گریز مىدهد. مگر در همان موقع، تاجكيلى از در داخل شد. نادركل با ديدن تاجكيلى، چابك روى كاه دراز كشيد و آرام ماند. مُوشُنگى نيز در آن طرف روى دوپاى پَسْنَه تكيه داد و با دُمش روى كاه را مىماليد، گفتى جارو مىكند. سرش را گذاشت روى دستانش و چشمانش گاه روى نادركل و گاه روى تاجكيلى در رفت و آمد بود. تاجكيلَى با ناز و اَدا، سنگين مثل خاتونِ باردار، از پهلوى موشنگى تير شد و سر جايش آمد. جايگاهى زيبا و گرد از كاه ميده درست شده بود. گفتى ته سبدى را جدا كرده آنجا گذاشته باشد. با چنگالهايش كاههايى را كه سيخ ايستاده بود، خواباند و آرام خوابيد. مگر دوباره بلند شد، گويا هنوز جا خوب نبود. چند دور در جا چرخيد. با چنگالهايش جايگاه را دوباره صاف كرد و خوابيد. پرهايش را پهن كرد و كُركهايش راست شدند. اندامش چاقتر و زيباتر شد، اندازه يك فيلمرغ. نادركل كه به دقّت به حركات تاجكيلَى چشم دوخته بود، با خودش گفت: »آلى تا بِزايَه، دمْ آدم میبرایه .... " آرام گرفت، مگر چشمش را روى تاجكيلَى تيز قلور كرده بود. در آنطرف مُوشنگى سرش را از روى دستهايش بلند كرده بود و صورتش را با يك دستش مىشست. نادركل براى يك لحظه چشمش به موشنگى افتاد، در دلش تير شد: »روى خوُ مُوشْيَه، باش كه كى از سفر مَيه بخير.« در اين لحظه تاجكيلى از جا بلند شد. موشنگى نيز از جا برخاست. تاجكيلى دوباره روى جا خوابيد. مُوشنگى آرام راه افتاد. به آرامى از پهلوى تاجكيلى تير شد، او را دور زد، رفت آنطرفتر دوباره روى دمش نشست. نادركل بىطاقت شده بود، با خودش زمزمه كرد: »زودشو ديگه،عروس ملكخان میبُود تا آلى دو گينى زَایيْده بود" بابىطاقتى انتظار مىكشيد. تاجكيلى هر دفعه كه روىجايش تكان مىخورد، نادركل خيال مىكرد انداخت. از جايشتكانى مىخورد كه بلند شود، مگر وقتى كه تاجكيلى دوباره آرام مىگرفت و دور مىزد، او نيز آرام مىگرفت. موشنگى آنطرفتر، با خودش بازى مىكرد، گاه اگر مَگَسى از روبهرويش تير مىشد، با پنجه دست او را در هوا مىزد تا شايد بقاپد. نادركل بىحوصله شده بود. پشت سرهم بين دهانش غُر مىزد: "يك دانه خايگينه كه اِى قَهْ زور... فقط مروارى میزایه ..." با خودش فكر مىكرد:"اِيرَه كه بِزايَه، میشه نُه دانه، صباىشى میشَه ده تاده دانه كه شوه میرُمْ بازار بخير......." دوباره طرف تاجكيلى نگاه كرد كه همچنان درد مىكشيد. غُر زد: »زود شو، لامذّب، مروارى كه نيَه، ده تا یش چند میشه؟"هنوز قيمتش را نتوانسته بود حساب كند كه تاجكيلَى از جا بلند شد:" قدقد قداس، قدقدقداس...." موشنگى جستى زد و دويد طرف جايگاه، مگر نادركل چابكى كرد، در حالى كه لگدش را در هوا به سوى مُوشنگى تكان داد، گفت: »پيشَه لامذّب.« موشنگى در نيمه راه پس گشت و رفت دورتر ايستاد، رو به طرف نادركل شروع كرد: »ميوميو...« نادركل در حالى كه از گرماى خايگينه خوشش آمده بود، رو به مُوشنگى كرد و گفت: »خوا دخوردى، صبکی تا آلى مه دَ اى يَخى..."از كادو رفت بيرون. از پيش خانهِ"نه نه گل اندام"كه تير مىشد، صداى او را شنيد كه به دخترش مىگفت:"تاج کیلَی قدقداس داره، گمانيم زَايده، بدو كه خايگينهشِه پيشک نَبُرَ هَلَه..." نادركل خايگينه را زير دامنش گرفت و چابك از آنجا تير شد.
- 1درچه تراغ: دريچه روى سقف.