داستان کوتاه

مکتب ما

      دستگیر نایل

            پنجاه سال پیش را به یاد می آورم که به مکتب می رفتم. قاعدهء بغدادی و« پنج گنج » را نزد ملا در مدرسه ، یاد گرفته بودم وچشم هایم به خطوط عربی وفارسی کم کم آشنا شده بودند. مکتب ما،درجوار تعمیر« حکومتی» قرار داشت وهنگام رخصتی که از مکتب بسوی خانه های خود روان می شدیم، گاه گاهی چهره های خشن وکلاه پیک دار کوتوال وپهره دارهایش را و زمانی هم حاکم را با کلاه قره قلی سور شتری رنگش که از حکومتی با مشایعت کوتوال،به شهر می برآمدند و رهگذران ودکانداران  را با دقت از نظر میگذرانیدند، می دیدیم.

    مکتب ما،دروازه وکلکین وکلکینچه، نداشت و مثل یک دشت، دهنش از ششجهت برای پذیرش سرما و گرما و باد و باران و توفان، باز بود. فقط دیوار های نمناک وچند اتاق پخسه ای بنام صنف بودند که شاگردان صنوف چهار،  پنج وشش، در همان خانه های گلی درس میخواندند واز صنف اول تا سوم، به صحن مکتب ، به روی بوریا ها وگلیم های رنگ ورو رفته وچند پارچه می نشستند. درتمام منطقهء ما،همین یک مکتب بود که شاگردان از فاصله های دور، حتی از ده_پانزده کیلو متری با پای پیاده و برخی ها هم با سوار بر اسب ومرکب، به مکتب می آمدند.ساعت هشت صبح که میشد،سرمعلم، با دسته ای از خمچه های بید و توت، دهن دروازهء مکتب می ایستاد وکسانی را که دیر تر می آمدند، چند خمچه به کف دست و گردن های شان می زد وبسوی صنف ها رهنمونشان میکرد. ما بچه های مکتب، چیزی بنام ساعت و زمان را نمی شناختیم.ودر خانه های ماهم بنام ساعت دستی ودیواری چیزی نبود.زمان مکتب رفتن ما را، اشعهء زرین آفتاب صبحگاهی که به تیغهء کوههای اطراف شهر می تابید ، وسایه ها را از سینهء کوه دور تر میکرد، تعیین مینمود.وروز های ابری وبارانی که این روشنی دیده نمی شد، همان بود که ما، دیر تر بمکتب می رسیدیم وشکم سیر، لت میخوردیم.

  همه روزه در پایانی ساعت درسی، شاگردان از صنف ها می برامدند ودر صحن مکتب، مانند سربازان صف می بستند وسرمعلم مکتب که یک سرو گردن از دیگران بلند تر و با صلا حیت تر بود، حاضر میشد و با خشم صدا می زد:

_« کفتان ها، ( اول نمره ها) غیر حاضران تان را بکشید! غیر حاضر ها، بر آیند!.»

از هر قطار وصنف،یک ویا دو نفر با گردن های پت ورنگ باخته ، روی صفه ایکه سرمعلم با معلمانش ایستاده بودند،می رفتند. چپراستیها ( مستخدمین )هم لنگی های خود را محکم به سر می بستند ومنتظر امر سرمعلم می بودند.پرسان وجویان نبود وکسی نمی پرسید که چه مشکل داشتی که نیامدی تنها به این نکته تاکید میشد که چراغیر حاضر شدی؟ اندازهء لت خوردن غیر حاضر، مربوط به تعداد روز های نیامدنش بمکتب بود.ونوعیت لت خوردن به تعداد روزها تعیین میشد.با چوب به کف دستها زدن،کف پایی زدن، دمبه وردار، گوشمالی، وانواع دیگر.در دقایق آخر که دستها وپا های غیر حاضران از لت خور دن و سوزش سیاه و کبود میگشت، دوباره به صفهای خود برمیگشتند وکفتان صنف ششم که کلان کار واوقی همه بود، شعار میداد ومیگفت:

 _ « دقت! تیار سی، سلام کی، عمر دی دیر شه پا چا!!»

وهمه با یک صدا آن شعار را تکرار میکردیم: « عمر دی، دیر شه پاچا!» وسپس بسوی خانه های خود، روان می شدیم.در طول سال که روزهای جشن ونوروز میبود، ترانه هایی هم میخواندیم واکثر این ترانه ها ،در وصف جشن ها واستقلال وپاد شاه بود.:

_ « زنده باد شاه، زنده باد قوم

     سر بلند باد، کشور افغان »

اما معلوم نبود که مراد شاعر از این قوم که با پاد شاه همیشه زنده بما ند، کی بود؟ وشعر:

_ « ذات ظاهر شاه الهی زنده باد

      با تمام خاندان ، پاینده باد !»

را هم در صنف وهم در روز های جشن بالای ما تکرار میکردند.در همان سا ل ها، همین محمد ظاهر، که حا لا لادرک است ،واز برکت دوستان غربی وحکومت جناب کرزی، لقب ( بابای ملت) راهم نصیب شد، پاد شاه مملکت افغانستان بود.واز برکت وسایهء لطف ومعارف پر وری همان شاه بود که در حکومت محلی ما که حدود پنجاه هزار نفوس داشت، همین یکباب مکتب فعال بود. و معلمان وسرمعلمان آنچنانی هم داشت.صنف سوم مکتب بودم معلم ما، یک ملا بود که هم فارسی درس میداد وهم رسم الخط وهم حساب این معلم که ریش بلند ولنگی سفید پاچی به سر داشت، بیشتر به رسم الخط توجه داشت.از مضمون حساب،بدش می آمد. ومیگفت که حساب، آدم را به فکر های خراب می کشاند.چون تهداب تعلیم ما در علم حساب و ریاضی از اول، خراب گذاشته شده بود،به همین دلیل تا به امروز که امروز است،از علم ریاضی و طبیعت شناسی ،چیزی نمیدانیم ودشمن ترقی وپیشرفت،هم هستیم.

   هنگام آمدن به مکتب، در تبراق یا بکس کتاب خود نان خشک ، تختهء مشق، بوتل رنگ سیاه وبوتل رنگ از گل سفید باید با خود میداشتیم.کار خانگی ما را هم در تختهء مشق وهم در کتابچهء مشق، این بیت ها زینت میدادند:

_ « حسن خط، به زحسن دلدار است

     همچو ماهی که در شب تار، است»

_ « خط نوشتم، گریه کردم زار، زار

      من نمانم، خط بماند، یاد گار »

اما در صنف، بیت های شامل درس کتاب را مشق می کردیم.:

_ « هرکه مکتب رفت، آدم میشود

      نور چشم خلق عالم، می شود»

_ « احترام  قواعد  مکتب          واجب  آمد به  پیش اهل  ادب

    طفل دانستهء هنر آموز         که بود بخت و طالعش، فیروز

   مجازات های معلم ما هم در صورت تخلف ،کمتر از کوتوالی حکومتی نبود.سبحان الله اگر شاگردی ، روزی مشق خانگی خود را نمی نوشت، معلم ما، یکنوع مجازات دیگر را هم تجربه کرده بود وآن،گذاشتن قلم پنسل ویا قلم « نی»، درمیان انگشتان ما بود. وانرا به حدی فشار میداد تا انگشتها کبود میگشت.در آن سالها، قلم خود کار وخود رنگ را، نمی شناختیم.قلم ما، از « نی» بود واز کلان سا لها، « نوک آهنی » بود.ومعلم ما میگفت که قلم نی و نوک آهنی، خط آدم را زیبا میسازد.راستی هم تا زمانیکه قلم خود کار وکمپیوتر واسباب دیگر رواج یافته ، خطاطی، وخط نویسی ومشق خط هم از رونق افتاده است.

   یک روز، از مدیریت معارف تفتیش آمد تا سطح سواد شاگردان واصول تدریس معلمان را بر رسی کند.این کار، هرسال صورت میگرفت.مفتش که عینک های ذره بینی به چشم  وقد بلند داشت، کمی لباس رسمی هم بتن کرده بود.یعنی بالای پیراهن تنبان، پطلون هم پوشیده بود وگلهای پیراهن خامک دوزی اش از دور نمایان بود.معلم ما که خوش داشت او را ملا صدا بزنند، تا معلم، به مفتش گفت:

_ « مفتش صاحب! شاگردان من، بسیار لایق هستند وخط را زیبا می نویسند.میتوانید امتحان بگیرید.» وسپس رویش را طرف من گشتاند وگفت:

_« عبدل بچیم،بیا پیش تخته.که مفتش صاحب برایت املا بگوید.»

من ، نزدیک تختهءسیاه که به کنده ء درختی تکیه داده شده بود، آمدم.مفتش، به من از زیر عینک ذره بینی اش نگاه نافذی کرد وگفت:« بنویس!»

پرسیدم: « صاحب ، چی بنویسم؟»

مفتشین معارف که همیشه عادت کرده بودند سوالات مشکل را طرح کنند،گفت:

_ « بنویس، عمر دی دیر شه پاچا!» من،تعجب کردم ودر دل گفتم:« چنین جمله ای درکتاب ما نیست.اما ناشیانه نوشتم« عمردی دیر شه پاچا!»وقتی جمله اش را نوشتم، مفتش گفت:

 « دال دیر شه، پندک میخورد» معلم ما هم که سراسیمه شده بود ، مداخله کرد:

_« صاحب، این ها تاهنوز به زبان پشتو درس نخوانده اند.»

مفتش، خندهء ساختگی ای کرد وعیب نا فهمی خودش را در میان خنده،پنهان نمود چون معلوم بود که در صنف سوم، فقط یک زبان تدریس میشود.او، شاگرد دیگری را پیش تخته خواست وگفت:

_ « تو، املا را درست نوشته میتوانی؟»

شاگرد،از ترس، سکوت کرد.

معلم ما، تباشیر بزرگتر را بدست شاگرد داد وگفت:

_« چرا چپ ماندی وجواب نمیدهی؟ چیزی که مفتش صاحب میگوید،بنویس.»

مفتش گفت: بنویس: موشکی، ره به جوال گندم داشت

                          چشم خود را، به ما ل مردم، داشت»

 شاگرد که بیت را نوشت، مفتش پرسید:

چرا موش به جوال گندم،و ما ل مردم، چشم دوخته بود؟»

شاگرد گفت:« به خاطری که موش، قروت را دوست دارد و بای ، جوا ل گندم را!»

شاگردان، با صدای بلند هر،هر خندیدند.معلم ما هم خنده خود را گرفته نتوانست.وقتی مفتش از صنف ما برآمد، معلم، هرکدام مارا به گناه خنده های مان کف پایی زد.وتوصیه کرد که پیش بزرگان ،نباید خنده کنید.وبی ادب باشید!»

_____________( پایان )

 


بالا
 
بازگشت