قادر مرادی

رهبر و یاور

 

جوان حیران بود . رهبر تغییر می کرد .جوان یاور رهبر بود . از همان روزهای اول که شروع کردند ، رهبر از جوان مشوره می گرفت . بگو یاور تو که شاعری  و نویسنده ، تدبیری بگو برای این مشکل که چه کنم و یاور مشوره می داد . ویرانه یی آباد می شد و یا جلو سرازیر شدن سیل خطرناکی گرفته می شد . در همچو مواقع یاور بسیار خرسند می گشت . لذت سرشاری برایش دست می داد . به سوی جمعیت مردم ، سوی آدم ها  که نگاه می کرد ، دلش مملو از مسرت می گشت . خوش می شد که در سرنوشت آن ها دخیل است  و کار های نکویی را انجام می دهد . خودش را کامییاب می یافت . حس می کرد رهبرخودش است ، خودش. همین که مشوره یی می داد و به سودمردم می بود و از سوی رهبر پذیرفته می شد ، ذوقزده  می گشت . آن وقت ها می دید که به آرزو ها و آرمان هایش می رسد . چقدر لذبخش بود کار ثواب و شاد ساختن دل های رنجور مردم . هر چند به خوشنامی رهبر تمام می گشت و مردم ا زرهبر سپاس گذاری  می کردند  و به حقش دعا . اما برای یاور جوان مهم نبود . او هم حس می کرد که به خوشنامی او تمام می شود و مردم از او سپاس گذاری می کنند و به حقش دعا .مردم به رهبر احترا م می کردند ، هر جا می می رفت ، به گردنش اکلیل های گل می انداختند . اما برای یاور جوان مهم نبود . با دیدن این صحنه ها اشک از چشم هایش جاری می گشت و می دید که به دست آوردن دل های مجروح مردم چقدر لذت دارد. برای رسیدن و یاوررهبر شدن خیلی خواری وذلت کشیده بود . کی به او راه می دادند . چه کسی ، هیچ کس . هر کس می کوشید خودش را به رهبر نزدیک سازد و یارو یاور رهبر گردد . گردا گرد رهبر پر از همچو مشتاقان و دلباخته گان بود . نفوذ کردن از این ازدحام  و نزدیک شدن به رهبر کار آسانی نبود . اما او از همان اول ها تصمیم گرفته بود تا خودش را به این مقام برساند . راه های پر خم و پیچ را طی کرده بود . راه های پر خوف وخطر را گذشتانده بود . دشمندار شده بود . چند تایی را هم از سرراهش ، از دور وپیش رهبر دور کرده بود . بااین کارهایش دشمندار شد . حریفان سایه وار دنبالش بودند تا با به دست آوردن اولین فرصت سرش را از تنش جدا سازند . آخر او سبب شده بود که آن ها ازخوان ودسترخوان شاهانه ء رهبر محروم گردند و ازجاه ومقام  و منزلت ، ازشکوه و جلال بی افتند . کی درد این ازدست دادن ها از دل شان بیرون می رفت . یاور جوان می دانست ، همه ء این هارا می دانست . اما همیشه متوجه بود که باید هوشیاریش را از دست ندهد . می دانست که هر چند او یاور رهبر باشد ، به همان اندازه کار های نیکی به فایده ء مردم و ملکش صورت می گیرد . می دانست که رهبر هم قدر اورا می داند . رهبر هم می دانست  که پس از یاور شدن او قدر و منزلت و محبوبیتش در میان مردم صد چند شده است . اما هیچ گاه این امر را به روی نمی آورد . برای یاور جوان مهم نبود . برایش این مهم بود تا موقفش را به حیث یاورحفظ کند  و همین طور به نوبت مشوره ها ونظریه هایش را به رهبر بگویدوپیش برود . رفتن در این راه خالی از خوف و خطر نبود . همیشه از لحظه یی می ترسید که کاری بکند و گپی بزند و سبب برآشفته گی رهبر شود و رهبر هم با قهر و و عتاب اورا از خودش براند  . آن وقت همه چیز برباد می رفت . خیلی با احتیاط پیش می رفت . همیشه غرق همین افکار بود . غرق این که چه کاری باید بکند و چه کاری باید نکند .

رهبر هم هر چند نظر دهی و مشوره های اورا به رویش نمی آورد ، اما با هدایایی می خواست غیر مستقیم از کار و مشوره های اوقدر کند . اما یاور جوان احتیاط را از دست نمی داد . اگر هدایارا نمی پذیرفت ، ممکن بود در دل رهبر گپ های دیگری بگردد .

 اما در این اواخر می دید که وضع رهبر دگر گون می شود . کمتر به گپ ها و مشوره های یاور گوش می داد . کمتر اوقات با او می نشست و روی مسایل جاری صحبت می کرد . یاور جوان از این وضع نگران بود . حیران بود چه کاری کند تا وضع رهبر به همان حالت قبلیش برگردد. فکر می کرد که شاید از او خطایی سر زده است که رهبر نسبت به او بی اعتنا شده است . اما می دید که رهبر کم کم به همه چیز بی اعتناتر می شد . به گپ های یاور جوان گوش می داد ، اما عمل نمی کرد . اکثر اوقات سوال ها و گپ های یاور جوان را  ناشنیده می گرفت و می رفت . دیگر دلخوشی های یاور جوان کم کم کاهش می یافت . از این وضع دلخور بود . غصه و غم می خورد . می دید که دیگر آرزوهایش برآورده نمی شوند . شکایت ها وبسی از مشکلات مردم دیگر به گوش رهبر نمی رسید . به رهبر می رساند . اما کاری از سوی رهبر به خاطر اصلاحات امور صورت نمی گرفت . دلش به تنگ می آمد . شب ها خوابش نمی برد . نمی دانست که چرا یکی و یک باره وضع این گونه دگرگون شده بود . در حالی که در گذشته همه چیز به خوبی پیش می رفت . رهبر خوش ، مردم خوش ویاور خوش ... اما حالا برعکس مردم سخت د رعذاب مانده بودند . خودسرها باردیگر به دور رهبر نفوذ کرده بودند. خود سری ها باردیگر اوج گرفته بودند و نابکارهای دیروزین باردیگر روی کار آمده بودند . گویی همه پی برده بودند که رهبر شان دیگر آن هارا آزاد گذاشته است و دیگر یاور جوان از اعتبار افتاده است .

اما یک روز یاور جوان صددل را یک دل کرد و به رهبر گفت :

- می بینید که ماموران شما بازهم برسر مردم محشر برپا کرده اند . کشت و خون ، چپاول و غارت ، عیاشی ها ، میخواره گی ها ، حیف میل بیت المال و هزاران فساد دیگر ...

و رهبر با صدای آهسته یی به یاور گفت :

- تو دیگر به این کار ها کاری نداشته باش.

و دل یاور جوان شکست . انتظار شنیدن چنین گپی را نداشت . برای بار اول بود که این گپ هارا از رهبر می شنید . دیگر فکر کرد که همه چیز تمام شده و روزی رسیده است که همیشه از آن هراس داشت . فکر کرد که حریفانش اورا طور دیگری ضربه زده اند و ناکامش ساخته اند . می دید که دیگر حریفانش کامیاب شده اند . اما به دور وپیش که نگاه می کرد ، وضعیت این گونه هم نبود . احساس می کرد در سیمای رهبر راز این دگرگونی ها نهفته است . رازی که انگار رهبر نمی توانست از آن چیزی به یاور بگوید . از خودش می پرسید که این چه رازی خواهد بود ؟

###

از خانه ء رهبر بر می گشت . دیگر همه چیز برایش حل شده بود . آن شب رهبر اور ا به صورت غیر مترقبه برای ملاقات خواسته بود . هله بدو ، یاور جان ، رهبر کار ضرور و عاجل با تو دارد . اگر دیر برسی ، سر از تن ما جدا خواهد کرد که خیلی قهر و عصبانی است . آن شب با سرعت اورا به منزل رهبر آوردند . رهبر در همان جایی بود که مهمانی های بزرگش را در آن جا برگزار می کرد . اورا رهنمایی کردند . از زینه ها پایین رفت و به یک سالون زیبای زیر زمینی داخل شد . این جارا بار اول بود که می دید . باورش نمی آمد که رهبر چنین محل زیر زمینی و باشکوهی را برای خودش ساخته باشد . فضای سالون زیر زمینی با چراغ های سر خ وسبز روشنایی یافته بودو همه مجلل و ا ز سنگ های قیمتی .

رهبر صدا زد :

- بیا یاور...

حال رهبر خوب نبود . دیگران را رخصت کرد تا آن هار ا تنها بگذارند . همه رفتند و به امر رهبر در سالون رانیز بستند . رهبر به یاور امر کرد :

- بنشین یاور .

 روی میز و در الماری ها شیشه های رنگارنگ می و مینا بودند . نشست . از حیرت شاخ می کشید . رهبر مست بود ، جام دیگر سر کشید و با لحن نا هنجاری گفت :

- بنوش یاور ،

یاور از ترس وبیم زیاد پیاله یی برای خودش ریخت و سوی رهبر نگاه کرد . نه ، رهبر عوض شده بود . فضای سالون پر از دود تنباکو و بوی شراب شده بود . یاور با کمال احترام پرسید :

- جناب عالیقدر ، مگر مشکلی پیش آمده است ؟

رهبر که به درستی نمی توانست کلمات را ادا کند ، گفت :

- نه ، نه من جناب نیستم ... اما تو خیال مکن که من .... این هارا می خواهم ... نه ، یاور نه ، تو جانت را باید قدر کنی . کردیم تا جایی که از دست ما ساخته بود ، حالا دیگر نمی شود .... نمی شود . نه از دست تو کاری ساخته است و نه از دست من ،باید به آن چه که می گویند عمل کنیم ....

یاور جوان حیرتزده  پرسید :

-  به آن چه می گویند ؟ کی ها ؟

رهبر گفت :

- ها ، تو خیال می کردی که ... تو تنها یاور من هستی ...

و چیز های دیگری هم گفت که یاور با شنیدن آن ها از تعجب شاخ می کشید .

رهبر سر میز افتاد . از حال رفت . در همان حال هم چیز هایی می گفت که کسی معنی آن هارا نمی دانست . یاور دیگران را صدا زد تا به کمک رهبر بشتابند و یاور خودش از آن جا بیرون رفت . حتی به کسی نگفت که اورا تا خانه اش برسانند . منگ شده بود . به گپ هایی فکر می کرد که از رهبر شنیده بود . به خانه اش که رسید تا به صبح بیدار ماند و تمام شب به رهبر ، به وضع او و گپ هایش فکر کردو فردایش مثل همیشه آماده شد که به دفتر کارش برود . هنوز درصحن حویلی اش بود که صدای فیر گلوله هار ا شنید . می خواست ببیند که چه واقع شده است که نتوانست . روی زمین افتاد . به سینه اش که نگاه کرد ، خون جوش می زد . بکسش ، ورق هایش و عینکش دور تر از وی  روی زمین افتاده بودند . یاور جوان حیران شد. گپ های رهبر یادش آمدند ، راز هایی که شب گذشته رهبر به یاور گفته بود . می دید که حالا با این راز ها می رود .صدای نگهبان خانه اش و گریه زنش را شنید . یاور جوان دیگر چیزی احساس نکرد .

                    ختم

                               هالند ، 1385

 

 


بالا
 
بازگشت