قادر مرادی

 

سگ سپید

 

 سگ سپید خسته و بی حال با شکم گرسنه ، روی تپه گک خاکستری سلاخ خانهُ متعفن لمیده بود و خودش را آفتاب می داد . از فاصله ُ  کمی دور تر صدای عو عو سگ ها  و هیاهوی آدم ها  به گوش می رسیدند . کسی صدا می زد :

ـ سگ میرزا گل می زند ،سگ میرزا گل !

و دیگری با خوشحالی فریاد می کشید :

- نی ، طلا بای  می زند ، طلا بای !

نام طلابای به سگ سپید بسیار آشنا بود . اورا خوب می شناخت . همین چند هفته پیش ترکش کرده بود و مثل دیگر سگ های بدبخت سلاخ خانه  به زنده گی فلاکتباری تن داده بود . سگ سپید از همان سگ هایی پر آوازه ء جنگی بود  که همه ء مردم  محله اوار می شناختند  و سگبازان به طلا بای حسرت می بردند که چنین سگ جنگی خوبی را دارد . وقتی  با طلا بای بود ، زنده گی آرام و پر ناز و نعمتی داشت . مگر حالا نا گزیر  می نشست  تا قطابان بیایند ، گوشت ها و استخوان های اضافی ر ا نزد سگ های آن جا بیاندازند .

روزهایی که به خانه ء طلا بای زنده گی می کرد ، یادش آمد . آن جا غذا های خوشمزه  می خورد ، خواب آرام داشت . طلا بای مزدوری را نیز استخدام کرده بود تا از سگ سپید مواظبت  کند . اما حالا خون های خشکیده ء گودال های سلاخ خانه را می لیسید و در انتظار پارچه استخوانی و یا گوشت گندیده  یی بود . با آن که زنده گی نو برایش بسیار رنج آور بود ، اما خودش را بر حق می دانست  که زنده گی پر ناز ونعمت طلابای را ترک کرده است .

نگاهی به سوی سگ هایی افگند  که آن جا در گشت وگذار بودند .همه ء شان با شکم های چسپیده و اندام های استخوانی ، افسرده حال خاک ها را بو می کشیدند و به جستجوی چیزی بودند تا بخورند . گاهی یکی از آن ها به مجرد پیدا کردن استخوانی پا به فرار می گذاشت ، دیگران عو عو کنان به دنبالش می دویدند . سرو صدای شان بلند می شد . چند دقیقه با هم زدو خورد  می کردند و زود خاموش می شدند . هریکی که قوت  وزور بیشتر می داشت ، استخوان را از چنگ دیگری می ربود . سگ سپید با خودش فکر کرد :

- شاید همه ء این سگ ها زمانی ما نند من زنده گی آرام و راحت داشتند  که سر انجام از زنده گی آرام ، از عذا های خوشمزه  و بستر نرم خسته شده و به این جا آمده اند .

و بعد به خودش گفت :

- آن ها هم مانند من حق دارند .

او هم ناگزیر شده بود که طلا بای را تر ک کند . دیگر تحمل جنگ و گلاویز شدن را نداشت . همیشه پرسشی ذهنش را انباشته بود :

- ما را به خاطر چه به جنگ می اندازند ؟

آوازی می شنید :

- آدم ها از جنگ لذت می برند .

بازهم میدان سگ جنگی یادش آمد . آن وقت ها که با طلا بای بود ، نا گزیر هر هفته یک بار به  میدان سگ جنگی می رفت . رقیبانش را به شکست  و فرار وا می داشت ، برنده می شد و محبت بیشتر صاحبش را کمایی می کرد . اما همیشه از خودش می پرسید :

- چقدر جنگ کنم ، تا  کی ؟

وقتی در میدان سگ جنگی قرار می گرفت ، خوب می جنگید . اما اراده ء خودش دخیل نبود . هیچگاه دلش نمی شد بجنگد . یک عمر به خاطر صاحبش جنگیده بود . همیشه این سوال در ذهنش می گشت :

- چرا مارا به جنگ می اندازند ؟

بازهم سوی سگ های دیگر نگریست  که خاک ها و خون های خشکیده را می لیسیدند . همه ء شان مثل او دم بریده  و گوش بریده  بودند . از فاصله ء  کمی دورتر هنوز صدای عوعو سگ ها و هیاهوی آدم ها به گوش می رسیدند . آن جا مسابقه ء سگ جنگی جریان داشت . کسی فریاد می زد :

- طلا بای می زند ، طلابای !

دیگری می گفت :

- تا به کی ، تا به کی ... سگ میرزا گل می زند !

سگ سپید از این سرو صدا ها بیشتر ناراحت شد . به خودش گفت :

- بازهم دو سگ بیچاره را بدو ن اراده ء خودشان به جان یک دیگر انداخته اند .

و بلافاصله به دلش گشت :

- یک روز همه ء شان خسته می شوند ، همه ء شان به این جا می آیند .

چشمانش را بست و در حالی که در دلش غصه ء بزرگی سنگینی می کرد ، از  خودش پرسید :

- زنده گی ما یعنی چه ، یعنی چه ؟

کسی از میان هیاهو ی سگ ها فریاد می زد :

- طلا بای می زند ، طلا بای !

از طلابای بدش می آمد . شکم بلند و گردن پر گوشت طلا بای یاد ش آمد . ارمان به دل مانده بود که نتوانسته بود گوشت های آویزان شکم و گردن طلا بای را با دندان هایش از هم بدرد . روزی یادش آمد . یک روز عجیب ، همه ء گپ ها از همان روز آغاز یافتند . آن روز طلا بای با خودش ماده سگی را آورد و به مزدورش گفت :

- از سگ سپید باید نسل بگیریم . بچه هایش هم مثل خودش جنگی می آیند .

و پس از گذشت مدتی طلا بای چوچه سگ فربه و چاقی را با خودش آورد . چوچه سگ قشنگ و زیبایی بود . سگ سپید همین که اورا دید ، دلش را مسرت تازه یی فرا گرفت . از او خوشش آمد . به سویش رفت و اورا بو کشید . گونه هایش را لیسید و لذت نا تمامی برایش دست داد . آن روز با خوشحالی به خودش گفته بود :

- بچه ء من ، آه ، بچه داشتن چه لذتبخش است .

اما مسرت و خوشحالی سگ سپید چند لحظه بیش دوام نکرد . آن روز طلا بای به مزدورش گفت :

- این هم مثل پدرش جنگی می شود ، جنگی .

و بعد تبرچه یی را به مزدور داد :

- بگیر زود گوش ها و دمش را قطع کن .

سگ سپید از این گپ سخت تکان خورد . می دانست سگ هایی را که برای جنگ تربیه می کنند ، در کودکی باید گوش ها و دمش را قطع  کنند . نمی خواست چنین دردی را متحمل شود . اما می دید که کاری ا زدستش ساخته نیست . در گوشه یی نشست  وسوی سگ خیره شد .  مزدور با دوسه حرکت و ضرب تبرچه دم و گوش های چوچه سگ را قطع کرد . چوچه سگ نالید و چیغ زد . خون هایش به زمین ریختند . سگ سپید  هم نالید و در گوش ها و دم بریده ء خودش هم دردی را احساس کرد . به خیالش آمد که گویا همین حالا گو ش ها و دم اورا قطع کرده اند . به تبرچه ء خون آلود نگریست . دلش پر غصه شد  . هیاهویی در درونش برپا گشت . چشم هایش تیره و تار شدند . به نظرش آمد که او هم روزی همین طورچوچه سگ زیبا ، فربه و خوشنما بود . همین طور گوش ها و دمش را با تبرچه یی قطع کرده اند . آتشی در دلش شعله ور گردید . آن لحظه دلش می خواست به جان طلابای حمله کند و بادندان هایش شکم و گوشت های آویزان گردن اورا از هم بدرد .

خاطرات آن روزها یکی پی دیگری یادش آمدند . خوب به یاد داشت که فردای آن روز بازهم مسابقه ء سگ جنگی بود . در میدان سگ جنگی کسی فریاد می زد :

- سگ طلا بای می برد !

دیگری می گفت :

- نی ، نی . تا به کی ؟ سگ میرزا گل می برد !

آن روز بازهم سگ سپید به جان سگ دیگری افتاده بود . هیاهوی تماشا گران لحظه به لحظه اوج می گرفت . کف می زدند  و با خوشحالی مسابقه ء سگ جنگی را تماشا می کردند . سگ سپید می دید که طلا بای بیشتر از دیگران ذوقزده است . هر حمله  یی که از طرف سگ سپید می شد ، طلا بای شعفزده قاه قاه می خندید و به سگش می بالید .

سگ سپید ناگهان متوجه شد که گوش حریفش به خون آغشته شده است . از دیدن خون تکان خورد . چوچه سگ یادش آمد . بازهم هیاهویی در درونش اوج گرفت . همه جارا پرخون دید . سوی طلا بای نگاه کرد . تبر چه ء خون آلود یادش آمد . نتوانست آرام بگیرد . زمان آن رسیده بود تا کاری به خاطر انتقام از طلا بای انجام دهد . ناگهان هیاهوی جمعیت اوج بیشتر گرفت . صدای کف زدن ها بلندتر شد. جمعیت که همه قهقهه  می خندیدند ، با تمسخر فریاد کشیدند :

- طلا بای گریخت ، طلا بای گریخت !

سگ سپید گریخته بود . جای دیگری ر ا نمی شناخت که برود . به این جا آمد ه بود ودیگر هرگز به سراغ طلا بای نرفته بود . می دانست که طلا بای از سرش دست بردار نیست . چندین بار مزدورش را فرستاده بود تا سگ سپید را دوباره برگرداند . می دانست که آن روز طلا بای در میان سگبازان رسوا و خجل شده و غرور وتکبرش با خاک یک سان شده است . به همین خاطر هنوز هم می ترسید که مبادا روزی طلا بای به سراغش بیاید  . باردیگر هیاهو ، صدای قهقهه و کف زدن ها از میدان سگ جنگی بلند شد . همه می خندیدند و می گفتند :

- واه واه ، طلا بای بازهم گریخت ، طلا بای گریخت !

سگ سپید از این گپ یک قد پرید . به صدا ها دقیقتر گوش داد . دانست که بازهم غرور و تکبر طلا بای با خاک یک  سان شده است . باردیگر تبرچه ء خون آلود یادش آمد . چوچه سگ یادش آمد . با خوشحالی دردلش گفت :

- خوب شد گریخت ، خوب شد .

لذت جانبخشی برایش دست داد . از گرمی آفتاب رخوت و خو اب به سراغش آمده بود . به خودش گفت :

- حالا هرچه می کند بکند . من کارم را کرده ام .

و همان طورکه روی تپه گک خاکستری لمیده بود ، آرام آرام به خواب رفت .

دقایقی بعد ، که ناگهان ازخواب پرید ، وارخطا به اطرافش نگریست . احساس خطر  می کرد . بوی طلا بای به مشامش می آمد . با عجله از جا برخاست . اطرافش را از نظر گذراند . هوا کمی سرد شده بود و آفتاب غروب می کرد . نا گهان دید که طلا بای به سواری اسپی به سویش می آید . تفنگی در دستش بود . همین که چشم هایش به سگ سپید افتاد ، تفنگش را سوی سگ سپید گرفت . سگ سپید گریخت . گلوله ها در فضا چیغ  کشیدند . سگ سپید یک قد به هوا پرید  و روی خاکستر ها افتاد . صدای نالشش بلند شد . دوسه بار میان خاکستر ها لولید . دیگر نتوانست از جا بلند شود . لحظه یی بعد که چشم هایش را گشود ، دید که طلا بای بالای سرش ایستاده است و نفس نفس می زند . طلا بای با خشم گفت :

- جزایت همین بود ، جزایت .

سگ سپید جان  می کند . صدایی از دور ها به گوش هایش می آمد :

- طلا بای گریخت ، طلا بای گریخت !

لذت و آرامشی به سگ سپید دست داد . دیگر چیزی را احساس نکرد  و آرام روی خاکستر های خون آلود دراز کشید .

                        ختم

کابل - ۱۳۶۸خورشیدی  . از مجموعه ء ً شبی که باران می بارید

 


بالا
 
بازگشت