خانه یی با یک درخت توت

 

 داستان کوتاه

 

 

نوشته ء قادر مرادی

     

مامد در دکانش بود. سوی اشیای ریخته و پاشیده ء دکانش نگاه می کرد. خسته بود و دلمرده. احساس می کرد که دیگر از پا می افتد. بلدیه رفتن و غالمغال کردن دیگر سر دلش ریخته بود. نمی دانست چه کند. عصبانی بود و خشمناک.

    کارش زار بود. دوسه ماهی می شد که سرگردان بود. به چه مصیبتی سر دچار شدیم خدایا، در این همه مدت یک پایش در دکان و یک پایش در بلدیه بود. می رفت، می آمد. می آمدند، می بردند. دیوانه بود و حالا دیوانه تر شده بود. عجب زمانه یی شده مامد، آدم را آرام نمی مانند. مامور صاحبان همه طرفدار او هستند. به مامد می گفتند که خانه ات را به همین مردک بفروش. دیگر چاره نیست. اگر کارت به رسمیات بکشد، بسیار تاوان می کنی.  اما مر غ مامد یک پا داشت:

- آسمان به زمین بچسپد هم، من خانه ام را نمی فروشم.

این مردک از کجا یک دم پیدا شد؟ بلا به پسش که از جرمن آمده یا از کدام جای دیگر.به خیالش که مامد کور دیوانه را می تواندبا پول بخرد. جان برادر، نام من مامد کور دیوانه است. از آن هایی نیستم که استخوان قبر پدرم را بفروشم. غیرت هم خوب چیزاست. برو پولدار آدم هستی. از یک جای دیگر یک خانه ء خوب بخر. پشت ما را رها کن.  اما آن مرد رهایش نمی کرد. اصرارش برهمین بود که مامد کور خانه اش را به او بفروشد.

اما مامد کور  خانه اش را دوست داشت. خانه ء پدریش بود. خانه معمولی با چنداتاق، ایوان  و بام های بلند  و یک درخت توت وسط حویلی بود، یک جوی آب از میان حویلی می گذشت که شب وروز، زمستان و تابستان جاری  وصدای شیلدر شیلدر آن مدام شنیده می شد .

مامد کور یک چشم داشت. چشم دیگرش کور شده بود. هنگامی که هفت، هشت ساله بود، سیخ لولک به چشمش فرورفته بود. حالا همه اورا مامد کور صدا می زدند. دیگر ازاین گپ ناراحت نمی شد. کلمه ء کور برایش جزیی ازنامش شده بود. مرد م گاهی اورا مامد کور دیوانه هم می گفتند. دیوانه گی هایی هم داشت. آدم سر تمبه و عجیبی بود. با دیگران تفاوت داشت. شاید به همین خاطر اورا دیوانه می گفتند. اما حالا می دید  که با دیوانه ء دیگر ی روبه رو شده است . این مردک را که هر دوپایش در یک موزه کرده  و می خواست به زور خانه ء اور ا بگیرد، دیوانه تر از خود ش می یافت.  این قدر خانه ات را که دوست داشتی، نمی فروختی و نمی رفتی. حالا آمده ای که چه؟ خیال کردی هر وقت که دلت شد، خانه را بفروشی و بخری، بفروشی و بخری. مامد کور دیوانه را این طور نگاه نکن. چهار عیب شرعی، یک چشمه و حقیر وفقیر. اگر چیزی در بساط ندارد، غیرت دارد. من استخوان قبر پدرم را نمی فروشم، نمی فروشم. حالا دستت آزاد، تا همان لندن!             

             سال ها  قبل پدرش این خانه را خریده بود. صاحبش خانه اش را فروخته خارج می رفت. سال های اول جنگ، پس از چند سال وقتی مامد بیست و چند ساله بود، جنگ ها ادامه داشتند. مادرش، برادرش و خواهرش رفتند پشاور. اول اول ها خط وخبری از آن ها داشت. اما دراین یکی دوسال  نه خطی بود و نه خبری. مامد نرفت. گفت من می مانم. خانه را به دست کی بسپاریم. توکل به خدا. شما بروید. جان نگه کردن فرض است. من می مانم.  از دو خانه نگهداری می کرد. خانه ء خودش و خانه ء همسایه. همان سال همسایه ء شان هم رفت.  مامد به آن ها گفته بود. بروید، خاطر جمع. من این جا می مانم. هر وقت آرامی شد، بیایید. از همسایه هیچ خبر نداشت. می گفتند که آن ها ایران رفته اند.  در این روزها آوازه بود که رفته ها پس بر سر خانه و زنده گی شان بر می گردند. هر دو خانه را جارو زده بود. به سرووضع خانه ها رسیده بود. بسیار خوش بود که می آیند. سال های سختی را از سر گذشتانده بود. تنهایی، بیکاری، جنگ، راکت وقتی راکت ها زیاد می آمدند، خودش وسگش به تهکوی پناه می بردند. سگ از همسایه ء شان مانده بود. وقتی آن ها رفتند. مامد سگ را نزد خودش آورد. گاهی که دلش تنگ می شد، با سگش گپ می زد.

 حالا سخت عصبانی بود. با خودش گپ می زد . اشیای دکان را ته وبالا می کرد. این را آن جا بگذار، آن را این جا.  زمستان بود و خروار های برف. دکانش پر از اشیای کهنه ء منازل مردم بود. هر چه می گفتی یافت می شد، به غیر از شیر مرغ و جان آدم .همه چیز کهنه، رنگ رفته، شکسته وریخته و خاک آلود  ودود زده بودند. خدا می داند که صاحبان شان همین حالا  در کجا ها آواره و سرگردان می گردند. شاید زنده، شاید مرده. می خواست به دکانش سرو سامانی بدهد. نظم بدهد. و ضع دکان دلتنگی هایش را بیشتر می ساخت. چیزی را بر می داشت و به جای دیگر ی می گذاشت. فکر می کرد که منظم شده. اما بازهم می دید که هما ن بی نظمی است که بود . چاره نیست. دکان کهنه فروشی دیگر چه نظم می خواهد. نظمش همین بی نظمی است. سال ها بود که می خواست دکانش را سروسامانی بدهد. هر چه می کرد، سودی نداشت. همان طور بود که بود. مردک از جرمنی آمده، همین خریدار خانه، سر دلش ریخته بود. هر روز می آمد.  تنها نمی آمد. کسی را هم با خودش می آورد. از شناخته ها و همکوچه گی های مامد . وقتی به این ها می اندیشید، گیج می شد. به خیالش می آمد که این ها را به خواب می بیند. عجیب زمانه یی شد. در این شهر غریب تر از من کسی را نیافته اند. من خانه ام را نمی فروشم، من، من این خانه را با جانم نگهداری کردم. مرگ و مردن  و راکت و کشته شدن را قبول کردم، از جایم تکان نخوردم. به خاطر همین خانه، همین خانه... خانه ام، خانه ام... چند روزبعد  مسافر ها می آیند... نی، نی، کسی پیدا شود  و مرا از این جنجال برهاند، ای خدا!

 غضبناک هر سو می دید . با درو دیوار جنگ داشت. به چیزهایی که به پایش  بند می شدند، دشنام می داد. از کوچه بوی زغال و چوب سوخته می آمد.  دکاندار ها منقل های شان را روشن کرده بودند. عبدل پینه دوز، نصیر زغال فروش، نصروی نسوار فروش و کمال بایسکل ساز و... و همه. داستان خانه ء مامد کور سر زبان ها بود. همین حالا نیز دکانداران در باره ء ماجرای خانه ء او  گپ می زدند:

- ها، من به جای مامد کور می بود م، خانه را به همین آدم می فروختم و می رفتم از جای دیگر خانه می خریدم. این مامد کور راستی که  دیوانه است.

- آن جرمنی والا هم کم از مامد کور نیست، شله است که خانه اش را پس بگیرد. نمی دانیم، این خانه حتمی گنج دارد که ما از آن خبر نداریم.

هنوز هم از آسمان  دانه دانه برف می آمد.باریدن برف هم  روی دلش ریخته بود. یک هفته می شد  که هی می بارید و هی می بارید. دلش یخ نکرده بود. برف تا زانو بالا آمده بود. سردی هوا، برف پاک کردن های پی در پی، تیت و پره کی دکان،بلدیه رفتن پی درپی ،جانش را بر لبش رسانده بودند. آمده از خارج بایک بوجی پول  و حالا می خواهد که خانه ء مار ا بخرد. خواب دیده. مگر مامد  نباشد که او به این آرزویش برسد. هر رنگش را دیده بودیم، این رنگش را نه. عجیب دنیایی شد، می آیند می گویند که خانه ات را باید به من بفروشی. خانه ء پدری، استخوان پدر است. یک همین مانده که استخوان قبر پدر را هم بفروشیم. هر چند غالمغال و داد و واویلا می کرد، آن مردک از تصمیمش بر نمی گشت. عذر وزاری می کرد که خانه را به او بفروشد. عجیب آدمیست. وقتی داد وبیداد می کنم، آرام آرام مثل یک بوم به سویم نگاه می کند. نه می خندد و نه چیزی می گوید. وقتی غالمغال من تمام شد، باز عذر کنان می گوید:

- ده هزار دیگرهم بالا. عذر می کنم، زاری می کنم. پیش رویت خم می شوم. زیر پایت می افتم

- لاهول والله و قوت باالله، تخت دیوانه است، این مردکه.

چقدر بگویم، چقدر داد بزنم. کاکا جان قربان سرت، این خانه جان من است. من در این خانه تولد شده ام. این خانه از پدرم مانده است . من در این خانه کلان شده ام. زیر سایه ء درخت توتش بزرگ شده ام، برسر بام هایش کفتر بازی و گدی بازی کرده ام.  در جوی آبش آب بازی کرده ام. هر سنگ و کلوخش، در و دیوار ش،  بام و شامش برای من مثل طلاست. فردا همه پس می آیند. مادرم، برادرم، خواهرم. همسایه ء ما هم می آید. صنوبر گفته بود که یک روز پس می آید. خدا می داند حالا کجاست؟ در کدام کمپ، زیر کدام خیمه، یکی می گوید در پشاور هستند. دیگری می گوید ایران رفته اند. هی هی در بگیرد جدایی ، آواره گی... روی بام که گدی پران بازی می کرد، به صنوبر یک دل نی، صد دل باخته بود.  وقتی صنوبر کالا هارا روی طناب می انداخت، چه می کرد؟ یک لباس و یک نگاه، باز یک لباس و باز یک نگاه، و مامد گدیش را تار می داد. یک تار می داد ویک نگاه. یک تار می داد و باز یک نگاه  و نا گهان می دید که از گدی خبری نیست. رفته بود  دور دور ها...بسیار دور. نه، اختیار این خانه که تنها به دست من نیست. آن ها هم مثل تو مهاجر شدند  ورفتند. من نرفتم. گفتم کشته هم شوم، در همین خانه می مانم  و از این خانه نگهبانی می کنم. اختیار دلم که دردست خودم نیست. درخت توت وسط حویلی، جوی آب روان که از وسط حویلی می گذرد . بعد، از خانه همسایه، از خانه صنوبر شان می گذشت. کشتی گگ بازی ها یادش آمد. از کاغذ کشتی گگ های کوچکی می ساخت. میان جوی آب رها می کرد و آن طرف دیوار، صنوبر آن هارا  می گرفت... ویا برسر درخت بالا می شد و صنوبر هم بر سر درخت خانه ء شان می برامد. و بعد به بهانه توت سوی هم می دیدند و می دیدند واین نگاه کردن ها بافریادهای مادرهای هردوشان می آمیخت:

- از درخت پایین شو، جوانمرگی . می افتی پایت می شکند....

مادر ها می گفتند. اما گوش های شنوا کجا بودند؟

آهی کشید  وته دل گفت:

_ از غصه مردیم، چه وقت می آیی، صنوبر، چه وقت؟

ده ها بار تصمیم گرفته بود که اشیای به درد نخور و بیکاره را که دکان را پر کرده بودند، دور بیاندازد، چیز هایی را که کسی نمی خرید. چیزهایی که قابل استفاده نبودند، مانند این میله آهنین، این عصای شکسته . این صندوق کلان بیکاره، این  چیز ها جای زیاد دکان را گرفته بودند. به درد نمی خوردند.  اما موفق به عملی کردن این تصمیم نمی شد.کله پوک، چشم گوشنه ، دور بیانداز شان، همین ها دکان را بد قوار ه ساخته اند. اما دلش نمی شد  و به خودش می گفت:

- نی باشند. داشته به کار آید.

به قفس سیمیی نگاه کرد که در سقف دکان آویزان بود. یک قفس خالی با یاد یک پرنده ء رفته.این قفس را از همسایه خریده بود، وقتی که می رفتند. قفس قناری صنوبر بود:

- یک روز می آید. پس برایش می دهم.

آهی کشید و باز سوی خیرت و پیرت های دکان نظر انداخت. جایی برای نشستن نبود. همه جا پر. صندلی ها، بایسکلچه ها، فرش ها ی کهنه و فرسوده، دیگ ها و کاسه ها، هریکین ها و لمپه ها، میز ها و چوکی ها، قفس ها،گهواره ها... مرد م وقتی که می گریختند  و می رفتند، این چیز هارا می فروختند. دزدهای تفنگدار هم که خانه های مردم را چور می کردند، هر چه می یافتند، می آوردند و می فروختند. بازار کهنه خر ها و کهنه فروش ها گرم شده بود. 

چند روز پیش میرزا جان را با خودش آورده بود، همین مردک جرمنی والا. همین میرزا جان خودما که خانه اش پهلوی حمام است. اورا واسطه آورده بود. حالا این میرزا جان را ببین. مویش سپید شد و قدش کوپ، هنوز عقلش عقل یک بچه است.  به من می گوید  که خانه ات را به دو چند قیمت می خرد. بفروش و برو یک خانه ء دیگر بخر. خانهء خوبتر، با پول باقی مانده اش یک کاری برای خودت دست وپا کن. این چانس طلایی را از دست نده، دیوانه خان. به مفادت است. از این کهنه فروشی  یکیت دو نمی شود. از ما می شنوی، همین است. این خانه ء شما یک وقتی از این ها بوده. این خودش در همین خانه تولد شده. باز پسان ها برادرش این خانه را به پدر تو فروخته و رفته خارج. حالا آمده  و  می خواهد همین خانه ء خودش را پس بگیرد وبه تو پول می دهد، پول کلان. دوچند پول می دهد. لوده گی نکن.  هی، میرزا جان مار ا کور خواندی. پول ودالرش را به رخ ما نکشد. ما که پشت پول و دالر می رفتیم، حالا مثل دیگران صاحب تعمیر های ده منزله، صاحب موتر، صاحب آراگاه وبارگاه می شدیم. این خانه اگر از پدر او بوده، حالا از ماست. برای من از پدرم مانده. خانه ء پدری من هم است. برود یک جای دیگر، یک خانه بخرد. این خانه که از طلا ساخته نشده است. گنج  هم که ندارد.  من گپم را گفتم.  گپم یک گپ است. نمی فروشم، نمی فروشم، نمی فروشم .

هوا سرد بود. خسته شد. دکان همان طور بی نظم بود که بود. این خیرت و پیرت ها هم دیوانه اش ساخته بودند.  سوی منقل نگاه کرد. آتش منقل خاموش شده بود. همه اش خاکستر سرد بود. صداهایی از دور به گوش می رسید. هیاهویی بود.  جمعیتی باز به سرک ها برآمده  بودند. مظاهره بود.  از این کار ها چه فاید ه، این ها همه دروغ اند. کی به فکرما  و آرامی  ما و شماست، دیوانه ها، هر کس برای مطلب خود ش دلبری می کند...کجاست انصاف، ببینید خانه ام را به زور می خواهند بگیرند، به زور.. کدام حق، کدام حقوق؟   سر گردان نشوید. مثل دکان من است. صد سال هم بگذرد، جور نمی شود.

صدایی شنید. سوی کوچه دید. صدای کمال بایسکل ساز بود:

- چطور هستی مامد کور دیوانه ،  شبت خوش می گذرد،  یا روزت؟

دوید سویش که جوابش را بامشت ولگد بدهد. اما کمال گریخت. دنبالش دوید، میان برف ها...تا جایی دنبالش کرد و بعد ایستاد. منصرف شد. مثل همیشه فریاد زد:

- اگر گیرکنمت، باز ایزارت را...

نصروی نسوار فروش که پشت صندلی دکانش گرم ونرم نشسته بود، با خنده صدا زد:

- باز چرا اعصابت خراب است، لا لا  ؟

از بس قهر بود، گپ نصرو را ناشنیده گرفت. تفی به روی برف ها انداخت و زیر لب غرغر کرد.  شبت خوش می گذرد ویا روزت؟ هر کس این جمله را به او می گفت،  برآشفته می شد. ازاین گپ بدش می آمد.  معلوم نبود که چرا؟ دیگران هم به خاطر شوخی عمدی این جمله را به او  می گفتند تا اورا برآشفته سازند و خود شان بخندند.  این جمله گوگرد بود  و مامد بیرل پترول... به دکانش برگشت.

سگرتی پر کرد و آن را روشن کرد. دود هایش را به سینه می کشید.بوی چرس در فضای دکان پیچید. مامد سوی اشیای درهم وبرهم دکان نگاه می کرد. عقلش نمی رسید . نمی دانست که با آن مر دک و بلدیه چه کند. اگر نفروشم، راست راستی برسرم بلاهایی می آورد؟ به گفته ء مامور بلدیه اگرگپ رسمی شود، از دست من چه ساخته است. همه از او طرفداری می کنند. فکر می کرد بهتر است خانه را به او بفروشد . اما نمی توانست این گپ را قبول کند. نی، نی، هر چه از دستش ساخته است، بکند. من خانه ام را به کسی نمی فروشم.

چند روزبعد همه می آیند. مادرم، برادرم، خواهرم، همسایه های ما. صنوبر... می گویند دیگر جنگ نمی شود. در همین لحظه بود که دوتا طیاره ء جت جنگی  باسر عت و صدای گوشخراش و وحشتناک از سر خانه ها  گذشتند. از سقف دکان گرد و خاک ریختند. حتمی کابل می روند. شاید باز جنگ شده است. نه باور کردنی نبود.

 باز سوی اشیای دکان نگاه کرد. به نظرش همه چیز بیکاره آمد. همه اش به یک قران نمی ارزید. تنها همان قفس باشد. دیگر همه چیز را دور می اندازم. دکان را بند انداخته اند. به چه درد می خورند، مثلا این میله آهنین، این عصای شکسته و این... دود دیگری بایک نفس عمیق به سینه کشید، دوسه بار توخ توخ سرفه کرد .  نه، مامد کور دیوانه، داشته به کار آید... نه، این دکان سرو سامان نمی گیرد. صد سال هم تیر شود، سرو سامان نمی گیرد.

فکر کرد برود کابل، آن جا  عرض وداد کند. اما بعد اندیشید:

- هر جا بروم، از او طرفداری می کنند، فایده ندارد.

 در این اثنا باز صدای کمال بایسکل سازشنیده شد که خنده کنان و با لحن استهزا آمیز صدا زد :

- مامد جان ، شبت خوش می گذرد، یا روزت؟

عصای شکسته را برداشت. دوباره انداخت. میلهء آهنین را برداشت و پشت کمال بایسکل ساز دوید.  دکانداران  می خندیدند و تماشا می کردند . این بار مامد  از دویدن باز نه ایستاد. دوید، دوید. کمال روی زمین افتاد  و مامد  خودش را رساند. یک، دو، سه... کمال جیغ کشید. فریاد دکانداران  بلند شد:

- بس است مامد ، اورا کشتی، اورا کشتی!

سوی کمال بایسکل ساز نگاه کرد. از سرشکسته اش خون جوش می زد.برف ها خون آلود شده بودند.  همه دویدند و دور کمال حلقه زدند. مامد کور آرا م آرام مثل این که وجودش را از تمام غم ها ودرد ها  تکانده باشد، به دکانش برگشت. سوی منقل نگاه کرد. منقل سرد بود وخاموش. پراز خاکستر سرد. ازسرک های شهر صدای جمعیتی بلند بود که  هیاهو راه انداخته بودند. سوی خیرت و پیرت های دکان نگاه کرد، سوی عصای شکسته  و میلهء آهنین آلوده به خون... دردلش گفت: گفتم که داشته به کار آید... گفتم که این دکان سرو سامان نمی گیرد. سوی قفس نگاه کرد. می گویند امسال رفته ها بر می  گردند. مادرم، برادرم، خواهرم... همسایه ها،صنوبر... صداهایی از کوچه شنید:

- شفاخانه، شفاخانه، زود به شفاخانه ببرید...

- سر گردان نشوید، فایده ندارد. کمال رفته.

 وبازمامد  سوی قفس نگاه کرد. گریه اش گرفت و با صدای درد آلود ی گفت:

- چه وقت می آیی صنوبر، چه وقت؟

و   خانه یی را می دید  که یک درخت توت داشت و یک جوی آب روان با بام های بلند.

***

چندی بعد برایش خبر دادند که پایواز ش آمده است. حیران شد. کی می توانست به دیدنش آمده باشد. شاید برادرم آمده، مادرم، خواهرم  وشاید... صنوبر... اما رفت دید که میرزا جان به دیدنش آمده است. خشمناک سوی او دید  و پرسید:

- با ز چرا آمدی، هنوز دلت تان یخ نکرده؟ از جان من چه می خواهید شما ها؟

میرزا جان گفت:

- خیرترا  می خواهیم، حالا کاری که شده، شده. همان آدم مر ا نزد تو روان کرد. اگر خانه را به اوبفروشی، او ترا از بندی خانه خلاص می کند، مامد جان.

مامد کور مثل دیوانه ها فریاد کشید:

- برو، میرزا جان، اگر نی  ترا هم پیش کمال بایسکل ساز روان می کنم ، برو،  برو زود خودت را گم کن ...

 برگشت.   خانه اش به نظرش آمد، درخت تک و تنهایش، آب جوی و صدای شیلدر شیلدرش، بام های بلندش به نظرش نمودار شدند . درخانه  تنها سگش مانده  بود و هر لحظه پوزش را  سوی آسمان می کرد  و قوله می کشید، شاید می گریست. شاید مامد را صدا می کرد. شاید هم صنوبر را... به چشم هایش اشک حلقه زد و سوی دیوارهای بلند زندان نگاه کرد.

ختم

 هالند 

حمل سیزده هشتاد و پنج

 


بالا
 
بازگشت