سک حاکم بر سال 1385 خورشیدی

 

سراج الدین ادیب

 

مقدمه :

از آنجا ی که   ستاره شناسان چينی ، امسال را سال سگ ناميده اند که سگ را دوست داشتنی ترين و صادق ترين حيوان ميدانند، بطوري که ميدانيم سگ فطرتاً وفادار است و از دوصد نوع مختلف از نژاد اين حيوان که تاکنون شناخته شده، از سگ گله یی گرفته تا سگ شکاري و سگ پليسي و سگ خانوادگي که به منظورحفاظت و گاهي تجمل در خانه نگاهداري مي شود جز وفاداري و حق شناسي ديده نشده است به قسمي که به يک تکه گوشت يا استخوان صلح ميکند و تا جان در بدن دارد نسبت به صاحب و مخدومش وفادار مي ماند.

سگ صلح کند بـه استخواني        ناکس نکند وفا به جاني

البته باید علاوه گردد که نه تـنها رسم نامگذاری‌ سالها به نام حیوانات مختلف مختص چینی‌ها نیست و در میان مردم کشورهای آسیای مرکزی نیز معمول است، ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه ریشه آن را به اقوام ترک منسوب می‌کند، و ترکان ابيغور برای هر سال نا م حيوانی را مسمی نموده بودند مثل( موش- گاو- پلنگ- خرگوش- نهنگ- مار- اسب- گوسفند- ميمون- مرغ – سگ- خوک) خیلی‌ها می‌گویند حیوان حاکم بر هر سال می‌تواند طالع انسان را عوض کند، وطالع ‌بینی راهی است برای غلبه بر احساسات، با وصف آنکه بعضی طالع‌بینی را مبنای کار قرار نمی‌دهند، اما به خاطر کنجکاوی در باره اشخاص ، خصوصیات آنها را بر اساس نام حیوان سالی که در آن به دنیا آمده‌اند می‌خواند، و بعضی را اعتقاد بر این است که طالع‌بینی نوعی مذهب است که به زندگی پیروان آن معنی می‌دهد، ویا بعضی ها طالع بینی را بخشی از زندگی و سرگرمی می پندارند، و همچنان عده از افراد  در مورد اسم گذاری سالها به حیوانات چنین نظز دارند که مثلا سال سگ که مصادف است با1385 خورشیدی، سال وفاداری ، مهربانی و خوبی‌ها است همراه با اقتدارنمائی و وحشت و هم مظلومیت ، برای اینکه به راحتی در حفظ کردن اسمای سالها مبادرت بتوانیم، به شعر زير دقت کنيد :

موش وگاو و پلنگ و خرگوش شمار...........زين چــارچو بگـذری نهنگ آيد و مار

آنگاه به اسب و گوسفند است حساب ..........ميمون و مرغ و سگ و خوک آخر کار

سگ در هر کجای دنیا که باشد ذاتاً حق شناس و وفادار است و چنانچه مورد نوازش و محبت قرار گيرد و صاحب و مخدومش را به خوبي بشناسد قوياً از او حراست و پاسداري مي کند.

ســگ‌ بـر آنـانـی‌ عــزت دار ........... كـه‌ دل‌ مـردمـــان‌بيــازارد

یا

سگ‌اصحاب‌ كهف‌، روزي‌ چند ...........  پي‌ نيكان‌ گرفت‌ ومردم‌ شد

 از آنجا ی که در کشور ما اکثرأ سک را نجس می شمارند و از دیده گان و احساس دوستی خارج است، و اکنون که حاکم است بر سال 1385 لازم دیدم تا در زمینه احساس ووفاداری سک بطور مختصر شما را در جریان قرار دهم ، تا این رمان بتواند آنهای را که باعث اذیت سک ها میشوند رحمی بردل آید :

 

احساس ووفا داری سگ :

  سگی در اطراف نانوائی وقصابی و رستورانها برای رفع احتیاجات خیلی ابتدائی زندگی، و گاهی بخاطر صاحب گمشده اش سر گردان بود و زمانی برای استراحت در گوشه یی می غنوده و با تفکر فراوان به صاحب گمشده، و آرامش گذشتهء خود فکر میکرد که ناگهان اطرافیانش ومخصوصأ اطفال زیر خورشید قهر با سنگ بسویش پرتاب نمودند که در پای سگ خورد وسگ ناله کنان از فکر کردن بیرون آمد، وبا ناله ای که داشت جاه خالی کرد، این سک اندام مقبول و پوزه رسا و رنگ کریمی و نصواری، و گوشهای آماده شنوا و موهای زیبا داشت و دو چشم مشی آن مثل چراغ میدرخشید و هزاران امید در این چشمان پنهان شده بود ، در ته چشمان  او یک روح فکری دیده میشد چنانچه که زندگی او را فرا گرفته بود یک چیز بی پایان در چشم هایش موج میزد و پیامی با خود داشت که نمیشد آنرا دریافت، گویی تشابه بین چشمان او و انسان وجود داشت ، دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده میشد، مردم وقتی به خرید نان میآمدند ، این سک را در پهلوی دکان نانوائی با  لگد میزدند و پهلوی دکان قصابی شاگردش باو سنگ میزد و اگر در زیر سایه موتر ها پناه میبرد، لگد سنگین پاه های  میخ دار، موتر ران و کلینر از او پذیرائی میکرد و زمانیکه همه از آزار باو خسته میشدند، بچه های دست فروش لذت مخصوصی از شکنجه او میبردند، در مقابل هر ناله ای که میکشید یک پاره سنک به کمرش میخورد و صدای قهقهه بچه ها پشت ناله سک بلند میشد و میگفتند بزنید که سک است و زدن سک ثواب دارد و سک را که مذهب نفرین کرده و هفتاد جان دارد، نجس است .

   حیوان از آزار، دست فروشان پناه می پالید اینطرف و آنطرف با صدای نا آرام فرار میکرد این فرار توأم بود با شکم گرسنه که به زحمت خود را میتوانست به گوشهء برساند وتا باشد در جایی پناه برد و سر را روی دو دست خود بگذارد، زبانک زنان در حالت نیم خواب و خسته و نیمه بیداری با کشتزار سبزی که در مقابلش موج میزد نگاه میکرد ، در حالیکه تنش خسته بود و اعصابش به نسبت سنگ پرانی درد میکرد، در هوای نمناک راه آب آسایش مخصوص سرتاپایش را فرا گرفت، بو های مختلف سبزه های نیمه جان ، بوی اشیای مرده و جاندار در بینی او یاد بود های گذشته را در مغزش از سر جان میداد، ولی این دفعه به قدری این احساس قوی بود ، مثل اینکه صدائی بیخ گوشش او را وادار به جنبش و جست و خیز میکرد، میل مفرطی حس کرد که در این سبزه ها بدود و جست بزند.

   این حس موروثی بود، چه همه اجداد او در میان آزادی پرورش دیده بودند، اما تنش به قدری کوفته بود که اجازه کمترین حرکت را باو نمیداد، احساس درد آمیخته با ضعف و ناتوانی باو دست داد ، یک مشت احساسات فراموش شده،و گم شده همه به هیجان آمدند، بیشتر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت، خودش را موظف میدانست که با صدای یار و صاحبش حاضر شود که شخص بیگانه و یا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند ، که با بچه صاحبش بازی بکند، و چگونه پاسبانی از خانه و کاشانه اش بکند، به موقع معین غذا بخورد و توقع نوازش از صاحبش داشته باشد ولی حالا تمام این قید ها از گردنش بر داشته شده بود .

   همه توجه او منحصر باین شده بود که با ترس و لرز از جایی ، تکه خوراکی بدست بیاورد و تمام روز را لت بخورد و ناله بکشد ، این یگانه وسیله دفاع او شده بود، سابق او جسور ، بی باک، تمیز و پاک و همچنان سر زنده بود، ولی حالا ترسو ولگرد، سنگ و چوب خورده شده، هر صدای که میشنید و یا هر چیزی نزدیک او تکان میخورد میلرزید و حتی کاهی از صدای خودش وحشت داشت ، این سگ روز گاری که در کاسه مخصوص نان میخورد ، امروز بکثافت دانی ها خو گرفته بود، تنش میخارید، دیگر مالکی نداشت که هفته دوبار آنرا پاک بشورد و شانه بر موهای آن بکشد و نازش دهد و اکنون تا آن حد که حوصله نداشت تا کیک هایش را، شکار کند و یا خودش را بلیسد، او حس میکرد جزو خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود، خاموش و بی اختیار نمی دانست چه کند و چگونه گمشده اش را پیدا کند تا از این عذاب رهایی یابد.

   از وقتی که در این جهنم پنجه نرم میکرد ، دو زمستان می گذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود، شهوت و احساساتش خفته شده بود ، یکنفر را پیدا نمی توانست تا دست نوازشی روی سر او بکشد، یکنفر با ترحم بر چشمانش نه نگریسته بود که قطرات اشک آنرا ملاحظه بدارند، اگر چه مردم های بازار مثل صاحبش بودند ولی بنظر میآ مد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با اینها زمین تا آسمان فرق دارد، مثل اینکه آدمهائی که سابق با آنها محشور بود، به دنیای او نزدیکتر بودند، درد ها و احساسات او را بهتر میفهمیدند و از او بیشتر حمایت میکردند.

  وقتی از پهلوی دکانها و نانوائی ها و ماهی پزی ها و قصابی می گذشت ، بوی که بیشتر از همه او را گیج میکرد، بوی شیر برنج پسر بچهء  صاحبش بود که با او همبازی بود و محبت بیشمار از دستش گرفته بود زیرا این مایع سفید آنقدر شبیه شیر مادرش بود و یاد های طفلی را در خاطرش مجسم میکرد، نا گهان یک حالت کرختی به او دست داد، بنظرش آمد وقتیکه طفل بود از پستان مادرش آن مایع گرم مغزی را میمکید و زبان نرم محکم او تنش را می لیسید و پاک میکرد، بوی تندی که در آغوش مادرش و در پهلوی برادرش استشمام میکرد ، بوی تند و سنگین مادرش و شیر او در بینیش جان گرفت ، همینکه شیر مست میشد بدنش گرم و راحت میشد و گرمای سیالی در تمام رگ و پی او میدوید، سر سنگین از پستان مادرش جدا میشد و یک خواب عمیق که لرزه های مکیفی به طول بدنش حس میکرد، دنبال آن میآمد ، لذتی بیش از این ممکن بود که دستهایش  را بی اختیار به پستانهای مادرش فشار میداد، بدون زحمت و دوندگی شیر بیرون میآمد، تن برادرش، صدای مادرش همه اینها پر از کیف و نوازش بود، لانه چوبی سابق رابه خاطر آورد ، کاسه های فلزی که در آن نان میخورد ، بازیها، مستی و ساعتیری که در آن باغچه سبز با برادرش میکرد، بلند میشدند و به زمین میخوردند، می دویدند و بعد یک همبازی دیگر پیدا میکرد که پسر صاحبش بود، در داخل باغ دنبال او میدوید، لباسش را دندان میکرد و از آن بهتر نوازشی که صاحبش با آن میکرد فراموش ناشدنی بود، قند های که از دست او خورده بود هیچوقت فراموش نمیکرد، ولی پسر صاحبش را بیشتر دوست داشت ، چون همبازیش بود و هیچوقت او را نمیزد، بعد ها یک مرتبه مادر و برادرش راگم کرد، فقط صاحبش و پسر او وزنش با یک نوکر پیر مانده بودند، بوی هر کدام را از دور میشناخت، وقت نان خوردن دور میز میگشت و خوراکها را از دور بو میکشید و گاهی زن صاحبش از روی مهرو محبت لقمه نانی برایش می داد، بعد نو کر پیر میآمد، او را صدا میزد ( آهو رنگ ... آهو رنگ ...) و خوراکش را در ظزف مخصوصی که کنار لانه او بود میریخت.

   مست شدن (آهو رنگ ) باعث بدبختی او شد، چون صاحبش نمی گذاشت که (آهو رنگ) از خانه بیرون برود و به دنبال سکهای ماده بیفتد، از قضا یکروز خزان صاحبش با دو نفر دیگر که (آهو رنگ ) آنها را میشناخت و اغلب به خانه شان آمده بودند، در موتر نشستند و (آهو رنگ ) را صدا زدند و در موتر پهلوی خود شان نشاندند، (آهو رنگ ) چندین بار با صاحبش بوسیله موتر مسافرت کرده بود، ولی درین روز او مست بود و شور و اضطراب مخصوص داشت بعد از چند ساعت راه در میدانی پیاده شدند، صاحبش با آن دو نفر دیگر از گوچه ها عبور و گذشتند ولی اتفاق بوی سگ ماده ای، آثار بوی همجنسی که (آهو رنگ) جستجو میکرد او را یکمرتبه دیوانه کرد، به فاصله های مختلف بو کشید و بالاخره از راه موری (آب جوی باغی ) وارد باغی شد و با جنس مخالفش کیف کرد.  

   نزدیک غروب دو مرتبه صدای صاحبش که میگفت : (آهو رنگ .... آهو رنگ ..!...) بگوشش رسید، آیا حقیقتأ صدای او بود و یا انعکاس صدای او در گوشش پیچیده بود؟ گرچه صدای صاحبش تأثیر غریبی در او میکرد، زیرا همه تعهدات ووظایفی که خودش را نسبت به آنها مدیون میدانست یادآوری مینمود، ولی قوه ای مافوق قوای دنیای خارجی او را وادار کرده بود که با سک ماده باشد ، بطوری که حس کرد گوشش نسبت به صدا های خارجی سنگین و کند شده، احساسات شدیدی در او بیدار شده بود و بوی سگ ماده به قدری دلنشین وقوی برای (آهو رنگ ) بود که یکجا بودن باصاحبش را فراموش نموده بود ، تمام عضلاتش تمام تن و حواسش از اطاعت با صاحبش خارج شده بود، بطوریکه اختیار را از دست داده بود ، ولی دیری نکشید که چوب و دسته بیل بدستان بطرفش آمدند و با این وسیله او را از راه موری ( راه آب ) بیرونش کردند .

   آهو رنگ، گیج و منگ و خسته، اما سبک و راحت، همینکه به خودش آمد به جستجوی صاحبش رفت، در چندین پس کوچه بوی رقیقی از صاحبش مانده بود، و (آهو رنگ)همه را بو کنان و به فاصله های معینی اینطرف و آنطرف سراغ صاحبش را نشانه گذاشت و تا خرابه بیرون آبادی رفت دوباره برگشت، چون(آهو رنگ) پی برد که صاحبش به میدان بر گشته ولی از آنجا بوی ضعیف او داخل بوهای دیگر گم میشد، آیا صاحبش رفته بود و او را تنها گذاشته بود؟ بخود از بی اعتائی که کرده بود احساس اضطراب ووحشت کرد، (آهو رنگ ) می پنداشت که چطور میتوانست بی صاحب ! بی یاری زندگی کند، چون صاحبش برای او حکم یک ناجی را داشت، اما در عین حال مطمئن انگیزهء که او را قوا می بخشید این بود که می پنداشت صاحبش به جستجوی او خواهد آمد، هراسناک در چندین جاده شروع بدویدن کرد، اما زحمت (آهو رنگ) بیهوده بود .   

   بلاخره شب خسته و مانده به میدان بر گشت، هیچ اثری از صاحبش نبود، چند دور دیگر در آبادی زد، عاقبت رفت دم راه آبی ( موری ) که آنجا سک ماده بود، ولی  دهن  موری  ( راه آب باغی) را سنگ چیده بودند، (آهو رنگ ) با حرارت مخصوص زمین را با پنجالهای دستش کند که شاید بتواند داخل باغ شود، اما غیر ممکن بود، بعد از آنکه مأیوس شد، در همانجا مشغول چرت زدن شد، و آرام آرام بخواب رفت اما نصف شب (آهو رنگ ) از صدای ناله خودش از خواب پرید، هراسان بلند شد، در چندین کوچه گشت، بلاخره گرسنگی شدیدی احساس کرد، با هر عبورش از پهلوی دکانها بوی خوراکیها یکی پی دیگر به مشامش رسید، بوی گوشت شب مانده، بوی نان تازه و ماست، همه آنها بهم مخلوط شده بود، ولی (آهو رنگ) در عین حال حس میکرد که مقصر است ووارد ، جای و ملک دیگران شده، باید از این آدمهایی که شبیه صاحبش بودند گدائی بکند و اگر رقیب دیگری پیدا نشود که او را بتاراند، کم کم حق مالکیت اینجا را به دست بیاورد و شاید یکی از این موجوداتی که خوراکیها در دست آنها بود، از او نگهداری بکند.     

   با احتیاط وترس ولرز نزدیک دکان نانوائی رفت که تازه باز شده بود بوی تند خمیر پخته در هوا پراکنده شده بود، یکنفر که نان زیر بغلش بود باو گفت : ( بیاه .... بیاه ....! ) صدای او چقدر بگوشش غریب آمد ! و یک تکه نان گرم جلو او انداخت، (آهو رنگ) هم پس از اندکی تردید، نان را خورد و دمش را برای اوجنبانید، آن شخص نان را روی تخت دکان گذاشت، باترس و احتیاط دستی رو سر (آهو رنگ) کشید، بعد با هر دو دستش گلو بند او را باز کرد، چه احساس راحتی کرد! مثل اینکه همه مسئولیتها، قیدها ووظیفه ها را از گردن(آهو رنگ ) بر داشتند، ولی همینکه دوباره دمش را تکان داد و نزدیک صاحب دکان رفت، مشت محکمی به پهلویش خورد و ناله کنان دور شد، صاحب دکان رفت به دقت دستش را لب جوی آب شستوشو و آبکش کرد،( آهو رنگ ) گلو بند خودش را که پیش روی دکان آویزان بود میشناخت ، از آن روز (آهو رنگ ) به جز لگد، تیکر و سنگ و ضربه و چوب چیز دیگری ازین مردم عایدش نشده بود، مثل اینکه همه آنها دشمن خونی او بودند و از شکنجه او لذت می بردند!.

   (آهو رنگ ) حس میکرد وارد دنیای جدیدی شده که نه آنجا را از خودش میدانست ونه کسی به احساسات و عوالم و درد او پی میبرد، بعلاوه در چها راهی کوچه دست راست جائی را سراغ کرده بود که " کثافات " و جنگلی ها را در آنجا خالی میکردند و در میان این زباله ها  بعضی خوراکه های خوشمزه مثل استخوان، چربی، پوست، ماهی و خیلی خوراکهای دیگر که او نمیتوانست تشخیص بدهد پیدا میشد و بعد هم باقی روز را مقابل قصابی و نانوائی میگذرانید، چشمش به دست قصاب دوخته شده بود، ولی بیش از پارچه های گوشت و استخوان ، لت میخورد و با زندگی جدید خودش سازش کرده بود، از زندگی گذشته فقط یک مشت حالات مبهم و محو و بعضی بوها برایش باقی مانده بود و هر وقت به (آهو رنگ) خیلی سخت می گذشت، در این مکان مقبول و گمشده خود یکنوع تسلیت و راه فرار پیدا میکرد و بی اختیار خاطرات آنزمان مقابلش مجسم میشد، ولی چیزیکه (آهو رنگ) را از همه بیشتر شکنجه میداد ، احتیاج او بنوازش بود، او مثل طفلی بود که همه اش سیلی خورده و فحش شنیده، اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده ، و مخصوصأ با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت، چشمهای او این نوازش را گدائی میکرد و حاضر بود جان خودش را بدهد، در صورتیکه یکنفر به او اظهار محبت بکند و یا دست روی سرش بکشد، او حتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی ابراز بکند، برایش فداکاری بنماید، حس پرستش ووفاداری خود را به کسی نشان بدهد اما به نظر می آمد هیچکس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت، هیچ کس از او حمایت نمیکرد وسوی هر چشمی نگاه میکرد بجز کینه و شرارت چیز دیگری نمی خواند، و هر حرکتی که برای جلب توجه این آدمها میکرد مثل این بود که خشم و غضب آنها را بیشتر بر می انگیخت .  

   در همان حال که (آهو رنگ ) بین راه آب باغ چرت میزد، چند بار ناله کرد و بیدار شد، مثل اینکه کابوسهائی از پیش نظرش می گذشت، در این وقت احساس گرسنگی شدیدی کرد، بوی کباب میآمد، گرسنگی فراوان درون (آهو رنگ ) را شکنجه میداد طوریکه نا توانی ودرد های دیگرش را فراموش کرد، به زحمت بلند شد و با احتیاط به اطرف چها راه رفت ، در همین وقت یکی از موتر ها با سرو صدا وگرد و خاک، وارد میدان نزدیک به چهاراهی شد، مردی از موتر پیاده شد، به طرف (آهو رنگ ) رفت دستی روی سر حیوان کشید، این مرد صاحب او نبود، (آهو رنگ ) فریب نخورده بود ، چون بوی صاحبش را خوب میشناخت ، ولی چطور یکنفر پیدا شد که او را نوازش کرد؟ (آهو رنگ ) دمش را جنبانید و با تردید به آن مرد نگاه کرد، آیا فریب نخورده بود؟ ولی دیگر گردن بند به گردنش نبود برای این که او را نوازش بکنند آن مرد بر گشت دوباره دستی روی سر او کشید، (آهو رنگ) به همرایش روان شد، و تعجب او بیشتر شد، چون آن مرد داخل اطاقی شد که او خوب میشناخت و بوی خوراکها از آنجا بیرون میآمد، مرد روی چوکی کنار دیوار نشست گارسون برایش نان گرائی ، ماست، تخم مرغ و خوراکیهای دیگر آوردند، آن مرد تکه های نان را به ماست آلوده میکرد و پیشروی (آهو رنگ ) می انداخت ، (آهو رنگ ) اول به تعجیل و بعد آهسته تر، آن نانها را میخورد و چشم های میشی خوش حالت و پر از عجز خودش را از روی تشکر به صورت آن مرد دوخته بود ودمش را متواتر می جنبانید ، (آهو رنگ ) می پنداشت آیا در بیداری است و یا خواب می بیند؟ (آهو رنگ) بعد از این همه روز یک شکم غذا خورد بی آنکه این غذا با لت و کوب قطع شود، آیا ممکن بود یک صاحب جدید پیدا کرده باشد؟ با وجود گرما، آن مرد بلند شد، رفت در کوچه های پیچ در پیچ گذشت (آهو رنگ) به همرایش تا اینکه از آبادی خارج شد، رفت در همان خرابه ای که چند دیوار داشت و صاحبش هم تاآنجا رفته بود، شاید این آدمها هم بوی جنس مخالف خودشانرا جستجو میکردند؟ (آهو رنگ ) کنار سایه دیوار انتظار او را کشید، تا اینکه این آشنای جدید نمایان شد و بعد از راه دیگر به میدان بر گشتند .     

   آن مرد بازهم دستی روی سر او کشید و بعد از گردش مختصری که دور میدان کرد، مرد رفت درداخل یکی از این موتر های ترپالی نشست، (آهو رنگ ) در روی زمین با چشمان هزار آرزو و شوق به سوی یار جدید مینگریست و جرأت نمی کرد داخل موتر بالا برود ودر پیشروی موتربه فرمان این مرد گوش میداد، یکمرتبه موتر میان گرد و غبار به راه افتاد، (آهو رنگ ) بی معطلی از عقب موترشروع به دویدن کرد، نه او ایندفعه دیگر نمیخواست این مرد را از دست بدهد، هه هه، و له له میزد و با وجود دردی که در بدنش حس میکرد با تمام قوا دنبال موتر قدم بر میداشت و به سرعت میدوید، موتر از آبادی دور شد و از میان صحرا میگذشت،  (آهو رنگ ) دو سه بار به موتر رسید، ولی باز عقب افتاد، تمام قوایش را جمع کرده بود و جست و خیز هائی از روی نا امیدی بر میداشت، اما موتر از او تیز تر میرفت، (آهو رنگ ) اشتباه کرده بود علاوه بر اینکه به تیزی موتر نمی رسید نا توان و شکسته شده بود، دلش ضعف میرفت و یکمرتبه حس کرد که اعضایش از اراده او خارج شده و قادر به کمترین حرکت نیست، تمام کوشش او بیهوده بود، اصلأ نمی دانست چرا دویده، نمی دانست به کجا میرود، نه راه پس داشت و نه راه پیش، ایستاد، هه هه و له له میزد زبانش از دهانش بیرون آمده بود، پیش چشم هایش تاریک شده بود، با سر خمیده، به زحمت خودش را از کنار جاده کشید و رفت در یک جوی کنار کشتزار، شکمش را روی ریگ های داغ و نمناک گذاشت، و با میل غریزی خودش که هیچ وقت فریب نمی خورد ، حس کرد دیگر از اینجا نمی تواند تکان بخورد، سرش گیچ میرفت، افکار و احساساتش محو و تیره شده بود، درد شدیدی در شکمش حس میکرد و در چشمایش روشنائی نا خوشی میدرخشید، در میان تشنج و پیچ و تاب، دستها و پاهایش کم کم بی حس میشد، عرق سردی تمام تنش را فرا گرفت، یکنوع خنکی ملایم و مکیفی بود ....

   نزدیک غروب سه لاشخور گرسنه بالای سر(آهو رنگ ) پرواز میکردند، چون صدای هه هه و له له (آهو رنگ) را از دور شنیده بودند، یکی از آنها با احتیاط آمد نزدیک (آهو رنگ) نشست ، به دقت نگاه کرد، همین که مطمئن شد (آهو رنگ) هنوز کاملأ نمرده است، دوباره پرید ، این سه لاشخور برای بیرون کشیدن دو چشم میشی (آهو رنگ) آمده بودند ./ پایان

دنمارک مورخ 2006-04-02

 


بالا
 
بازگشت