مهندسی جنگ نیابتی: از کابل تا کییف، میراث خونین نئوکانها
مهندسی جنگ بهمثابه ابزار سلطه
سایت گروه ۱۰۰ مهر : جهان امروز بار دیگر شاهد بازتولید الگوهایی است که در دهههای گذشته میلیونها انسان را به کام مرگ و ویرانی کشاندهاند. آنچه در افغانستان دههٔ ۱۹۸۰ آزموده شد امروز در اوکراین، و فردا در تایوان یا فیلیپین در حال تکرار است. تحلیل پیوندهای ساختاری، ایدئولوژیک، و ژئوپلیتیک موجود میان این جنگها از دیدگاه چپ انقلابی، پرده از منطقی پنهانی برمیدارد که نظم جهانی ناعادلانه را به بهای جان مردمان بیپناه بازتولید میکند.
الگوی جنگ نیابتی که در افغانستان طراحی شد و به اجرا درآمد صرفاً یک اشتباه تاریخی یا پاسخی اضطراری نبود، بلکه یک مهندسی حسابشده توسط واشنگتن بود تا از طریق تحریک، بیثباتسازی، و تسلیح نیروهای نیابتی، دشمن استراتژیک خود را در باتلاقی خونین گرفتار کند. مصاحبهٔ مشهور برژینسکی، که از «طعمهگذاری موفقیتآمیز» برای شوروی سخن میگوید، گویاترین سند این طراحی خونسردانه است.
همین الگو اینبار در اروپا علیه روسیه به کار گرفته شد. ناتو، با نقض مداوم توافقات، گسترش تحریکآمیز به شرق، و نادیدهگرفتن دغدغههای امنیتی مسکو، عملاً روندی را به پیش برد که نتیجهٔ آن نه صلح، بلکه درگیری نظامی گسترده بود. اوکراین، مانند افغانستان، نه قربانی اشتباهات ناخواسته، بلکه سوخت پروژهای امپریالیستی برای تضعیف رقیب جهانی آمریکا شد.
از بازدارندگی تا قمار مرگبار: اروپا و خطرات تشدید جنگ اوکراین
برخلاف جنگ افغانستان در دههٔ ۱۹۸۰، که در آن ایالات متحده با وجود حمایت وسیع از مجاهدین افغان، از عبور از خط قرمز حمله به خاک شوروی خودداری میکرد، در جنگ اوکراین شاهد شکسته شدن بیپروایانه و خطرناک این خط قرمز هستیم. امروز، آمریکا نهتنها بهطور آشکار در تأمین تسلیحات مرگبار، ارائهٔ اطلاعات نظامی دقیق، و هدایت عملیاتی حملات به عمق خاک روسیه مشارکت دارد، بلکه از طریق نهادهای اطلاعاتی خود در طراحی برخی از حملات حساس نقشی مستقیم ایفا میکند. این سطح از مداخلهٔ نظامی و اطلاعاتی که با تحریک و تداوم یک جنگ فرسایشی همراه شده، جهان را به پرتگاه یک جنگ جهانی، و حتی رویارویی هستهای، سوق داده است. در چنین شرایطی، منطق بازدارندگی متقابل، که زمانی سنگ بنای ثبات جهانی بود، جای خود را به یک قمار مرگبار داده است؛ قماری که هدف آن نه دفاع از مردم اوکراین یا اصول دموکراسی، بلکه حفظ نظم هژمونیک غرب و تضعیف روسیه است. اما تحولات جدید نشان میدهد که حتی در خود آمریکا، بهویژه در جناحی که اولویت را به مهار چین میدهد، تمایلاتی برای پایان دادن به این جنگ شکل گرفته است. در مقابل، این اروپا، و بهویژه بریتانیا، فرانسه، و آلمان هستند که با پافشاری بر ادامۀ جنگ و تحریک به تشدید آن، نقشی پررنگتر در سوق دادن جهان بهسوی یک فاجعهٔ نظامی ایفا میکنند.
امروز اروپا به بازوی خطرناک امپریالیسم بدل شده است؛ بازویی که نهتنها به استمرار یک جنگ فرسایشی در خاک خود دامن میزند، بلکه بیمحابا خطر یک رویارویی هستهای در قلب قاره را افزایش میدهد. این جنگ، جنگی برای «آزادی» نیست؛ جنگی است برای اسارت بیشتر اروپا در چنبرهٔ سلطهٔ نظامی ـ اقتصادی آمریکا و شرکای آن. ادامهٔ این مسیر نهتنها خطر نابودی انسانی و زیستمحیطی را افزایش میدهد، بلکه چشمانداز هرگونه صلح پایدار، عدالت اجتماعی، و حاکمیت واقعی ملتها را بیش از پیش تیره و تار خواهد کرد.
درسِ نیاموخته: زوال ارادهٔ سیاسی در اروپا
اوکراین نه «پایان» این پروژه که یکی از «مراحل» آن است. تایوان، فیلیپین، و حتی ژاپن، همان مسیری را میپیمایند که پیشتر کابل و کییف پیمودهاند. و اروپا، که زمانی بهعنوان قطب صلح و همکاری معرفی میشد، اکنون به سکوی پرتاب بحرانهای جدید بدل شده است.
نخبگان سیاسی اروپا بهجای بازیابی استقلال استراتژیک خود، در تبعیت کورکورانه از واشنگتن، نهتنها امنیت قاره را بهخطر انداختهاند، بلکه فرایند نظامیسازی و سرکوب اجتماعی را نیز در کشورهای خود تقویت کردهاند. در این فضا، حاکمیت ماشین امنیتی، سرکوب داخلی را نیز به موازات جنگ خارجی تعمیق میبخشد.
در دل بحران اوکراین، شکافهای عمیق درون اروپا بیش از پیش آشکار شده است. نفاقی که در لفاظیهای وحدتطلبانۀ رهبران اروپایی پنهان شده بود اکنون بهشکل مانورهای آشکار جنگطلبانه و تخریبگرانه ظهور یافته است. در رأس این روند، اورزولا فن در لاین، رئیس کمیسیون اروپا، قرار دارد که نقش خود را نه بهعنوان یک مقام منتخب برای دفاع از منافع ملتهای اروپایی، بلکه بهمثابه یک دیکتاتور سیاسی و سخنگوی جنگهای ناتمام ناتو تعریف کرده است. او با نادیده گرفتن خواست عمومی برای صلح، و تحمیل تصمیمات از بالا، به نماد سلطهگری بیپردهٔ بروکسل بدل گشته است.
همزمان، جمهوریهای کوچک و ماجراجویی چون استونی، لیتوانی، لهستان و رومانی، که به ابزار فشار آمریکا و ناتو در شرق اروپا بدل شدهاند، از طریق تهییج غیرمسؤولانهٔ خصومت علیه روسیه، عملاً نقش آتشبیاران یک جنگ فراگیر را ایفا میکنند. این کشورها، که به بهانۀ «امنیت ملی» و «دفاع از ارزشهای غربی» رفتار میکنند، در واقع امنیت کل قاره را به گروگان ماجراجوییهای نظامی خود گرفتهاند. آنان که خود دههها زیر سایۀ نظم استعماری و جنگ سرد زیستهاند، اکنون به موتور محرک تشدید تنشها و تضعیف هرگونه ابتکار صلح بدل شدهاند. این جبهۀ کوچک و پر سر و صدا، همراه با دیکتاتوری تکنوکراتیک بروکسل، بیش از پیش اروپا را بهسوی یک خودکشی ژئوپلیتیک سوق میدهد، که بهای آن را مردم عادی اروپا با فقر، ناامنیو و بیم همیشگی از یک فاجعۀ هستهای خواهند پرداخت. اما در دل این تاریکی، نشانههایی از نارضایتی اجتماعی و جستوجوی بدیل نیز قابل مشاهده است؛ مقاومتی که اگر به درستی هدایت شود، میتواند سرنوشت متفاوتی را رقم بزند.
از شور انقلابی تا شوک نئولیبرالی: دگردیسی چپ غربی
یکی از فاجعهبارترین و رسواترین ابعاد این ماجرا، سقوط اخلاقی و سیاسی بخشی از جریان چپ غربی است که روزگاری پرچمدار مبارزه با امپریالیسم و جنگافروزی بود، اما امروز به حاشیهنویس وفادار پروژههای نئوامپریالیستی بدل شده است. همانگونه که برخی از چپگرایان در دههٔ ۱۳۶۰ (۱۹۸۰ میلادی) به نام مبارزه با «استبداد کمونیستی»، همداستان با سیاستهای سیا شدند، و امروز نیز با شعار دفاع از «دموکراسی» در اوکراین عملاً به توجیهگر توسعهطلبی ناتو، تشویقکنندهٔ نظامیگری افسارگسیخته، و مشروعیتبخش ادامهٔ یک جنگ نیابتی و خونبار بدل گشتهاند ـــ جنگی که سود آن به جیب کمپانیهای تسلیحاتی میرود و هزینهٔ آن را مردمان اوکراین و روسیه با جان خود میپردازند.
حمایت بیچونوچرای چپ غربی و لیبرالها از جنگ اوکراین، بدون توجه به پیامدهای انسانی آن، نشاندهندهٔ یک سقوط فاجعهبار اخلاقی است. این فروپاشی اخلاقی، چپ را نهتنها از اعتبار پیشین تهی کرده، بلکه آن را به ابزاری برای مهار و تخدیر افکار عمومی در برابر پروژههای بعدی سلطهطلبانه بدل ساخته است. در جهانی که در آن چپهای به ایدئولوژی پشتکرده، در همصدایی با چهرههایی چون هیلاری کلینتون، روایت تاریخ را بازنویسی میکنند و نقش قربانی و جلاد را وارونه نشان میدهند، دیگر نشانی از آرمان رهاییخواهانه، صدای محرومان، یا مقاومت در برابر امپراتوری باقی نمانده است. چپی که نتواند در برابر جنگ بایستد، و در بزنگاهها به مجیزگوی ناتو بدل شود، نهتنها ریشههای خود را بریده، بلکه عملاً در عین چپنمایی به نظام سلطه خدمت میکند. فروپاشی اخلاقی این چپنمایان در عمل راه را برای بازیهای خطرناک امپریالیستی هموار کرده است.
بازسازی مقاومت ضدامپریالیستی، یک ضرورت تاریخی
در چنین جهانی، چپ انقلابی وظیفهای تاریخی بر دوش دارد: بازیابی پرچم ضدجنگ، افشای ماهیت امپریالیستی جنگهای نیابتی، و حمایت از صلحی عادلانه و پایدار ـــ نه با تکرار شعارهای نخنما، که با تحلیل ژرف، سازماندهی مردمی، و اتحاد میان همه نیروهای ضد سلطه.
بازسازی مقاومت ضدامپریالیستی، تنها پاسخ معنادار به فاجعههایی است که نئوکانها، از کابل تا کییف، طراحی کردهاند. موضع چپ انقلابی در مواجهه با بحرانهای جهانی، مانند جنگ اوکراین و مداخلات نظامی در افغانستان، همواره بر نقد بیامان سیاستهای امپریالیستی و سلطهگرایانه قدرتهای بزرگ تأکید داشته است. چپ انقلابی نهتنها از هرگونه حمایت از این جنگها و مداخلات فاصله میگیرد، بلکه بهطور فعال از منافع مردم کشورهای درگیر در این بحرانها دفاع میکند. وظیفهٔ چپ انقلابی نه فقط محکوم کردن جنگها و دخالتهای خارجی، بلکه جستوجوی راهحلهایی است که ملتها را قادر سازد تا سرنوشت خود را بدون دخالت خارجی تعیین کنند. در این راستا، چپ انقلابی بهویژه بر لزوم حمایت از استقلال و خودمختاری ملتها در برابر دخالتهای خارجی تأکید دارد.
نگاه چپ انقلابی بر لزوم همبستگی جهانی میان جنبشهای مردمی و چپ انقلابی تأکید دارد تا بتوان در برابر امپریالیسم جهانی ایستادگی کرد. چپ انقلابی و ضدامپریالیست معتقد است که تنها از طریق مقاومت و وحدت و همکاری جنبشهای آزادیخواه در سرتاسر جهان میتوان بر سلطهگری و جنگافروزیهای قدرتهای بزرگ فائق آمد. علاوه بر شرق و غرب آسیا، ظهور نیروهای جدید ضدامپریالیست در آفریقا و آمریکای لاتین، که به مقاومت جانانه در مقابل زیاده خواهی های امپریالیسم برخاسته و محکم و استوار ایستادهاند، نشاندهندهٔ آگاهی و شناخت هرچه بیشتر توده های کار و زحمت از چهرهٔ کریه امپریالیسم است. این مبارزه نهتنها برای آزادی و عدالت در کشورهای درگیر در جنگها، بلکه برای ایجاد جهانی عادلانهتر است تا در آن کشورهای مستقل بتوانند، آزادانه و بدون تهدید و فشار خارجی، مسیر توسعهٔ خود را تعیین کنند.