مهرالدین مشید
تک "درخت توت" و دغدغه های شکوهمند خاطره ها
درختی سرشار از روح حماسی و جلوه های معبودایی
هرگز خاطره های آن روستای کوچک را فراموش نمیکنم که چگونه آفتاب بامدادان از پشت کوه ی زیره بر برج و باروی آن می تابید و جنبنده گانش را به تکان و پرنده گانش را به پرواز و نغمه سرایی و خوش الحانی وامیداشت؛ بویژه آن خاطره هایی را که چگونه هر روز صبح وقت در موجی از صدای روح انگیز پرنده گان و چشمک زدن آفتاب از خواب بیدار می شدم و بامدادان زیبای بهاری را در موجی از اضطراب به استقبال می گرفتم. هر از گاهی که از خواب بیدار میشدم، بصورت فوری به آن خط دیوار خانه نگاه می کردم تا بدانم که چند بجه است. در آن زمان هرکس ساعت دستی نداشت و ساعت های دیواری هم در خانه ها موجود نبود؛ اما در هر قریه یگان و دوگان نفر ساعت دستی داشت. خانۀ روستایی ما دارای دریچۀ کوچکی بود که آفتاب از آن بر روی دیوار می تابید. من دیوار خانه را نشانی کرده بودم و با نزدیک شدن آفتاب به آن خط می دانستم که چند بجه است. بیش از نیم قرن خاطره های زشت و زیبا چون برق پیش چشمانم جلوه گر می شوند و به مثابۀ تیاتر از پیش چشمانم عبور می کنند؛ اما خاطرهای شیرین کودکی ام در آن روستا فراموش ناپذیر و خاطره انگیز اند. روستایی که من در آن زاده شده ام، کوات نام دارد و شاید این نام ریشه در واژۀ "کوت" داشته باشد که برامده گی معنا می دهد و در پیشوند نام بسیاری از شهر ها آمده است. کوات یکی از روستا های شهرستان بازارک است. روستای کوات در یکی از دره های هندوکش واقع است که سه دهه نام دارد و روستای کوئت، کنده و کرباشی را بهم پیوند می زند. این روستا در دامنه های شرقی هندوکش درمقابل کوه زیره قرار دارد و آفتاب صبح گاهی از پشت کوۀ زیره در این روستای زیبا می تابد و لبخند های تازه را برای زنده گی تازه در مردمان آن روستا به ارمغان می آورد.س
در آن زمان خانه های روستایی ساده و دارای دریچه های کوچک بودند. بیشتر خانه ها با یکدیگر وصل بودند و در یک ساحه ی کوچک چندین خانواده زنده گی می کردند که دارای جد و نیای مشترک بودند. نور آفتاب از تیرکش ها و روشندان های کوچک به داخل خانه ها می تابید و نشانه های صبحگاهی را پیام می داد. در آن زمان خانه ها بصورت عموم گلی بودند و از مواد محلی ساخته می شدند. روشندان ها کلکین های کوچک را تیرکش نیز می نامیدند. بسیاری خانه ها دارای دریچه های کوچک بودند که روستاییان آنها را دربچه می نامیدند. هر دو پله های دربچه ها از چوب بصورت ساده ساخته می شد؛ اما بودند، کسانیکه روی بازو ها و پله های دربچه ها و دروازه ها و کلکین های خود را مانند " چهار خشتی های چوبی" با نقش و نگار های زیبا حکاکی می کردند. راه زینه های خانه ها بصورت عموم از خشت و گل محلی ساخته می شدند. راه زینه ها از طریق سوراخ هایی با دهلیز ها وصل می شدند که آن سوراخ های دایره ای را نغول می گفتند. هرچند واژه ی نغول در متن های فارسی به معنای دور و دراز و عمیق و خوش صدا به کار برده شده است؛ اما هدف از کاربرد واژه ی نغول در دهنه ی میان راهزینه و دهلیز به اعتبار این باشد که در فرهنگ های لغت، سقف راهزینه ها نغول نامیده شده است.
هر خانواده دارای یک گاو شیری و چند راس گوسفند و بز بود. زنده گی روستاییان خیلی ساده بود و بیشتر خانواده ها نیاز های زنده گی شان را از تولیدات خودی آماده می کردند و کمتر به خرید از بازار نیاز داشتند. بیشتر خانواده ها متکی به اقتصاد محلی و روستایی بودند. روستاییان به استثنای نمک، بوره و چند قلم مواد ضروری دیگر، بیشتر به خود و اقتصاد روستایی متکی بودند. شماری از خانم ها با کلاه دوزی و جاده بافی بخشی از عواید خانواده ی شان را تامین می کردند. در هر قریه افرادی دارای یک کارگاه ی کوچک بافت بودند که آنان را جولا می گفتند. جولا ها از تار هایی تکه تولید می کردند که بوسیله ی خانم ها و دختران در خانواده ها از پشم حیوانات تولید می شد. جولا ها بیشتر کسانی بودند که زمین های زراعتی کمتر داشتند و یا افرادی بودند که از روستا ها و منطقه های ديگر وارد ده شده بودند. از همین رو بود که باشنده گان اصلی روستا به سوی آنان به دیده ی حقارت نگریسته و با عنوان کردن جولا و تتار آنان را از طبقه ی پایین جامعه می خواندند.
بر بنیاد تحولات اقتصادی این جولا ها بودند که به تدریج بازار ها را اشغال و در متن اقتصاد دهقانی اقتصاد بازار را باز کردند. خانم ها دوشادوش مردان کار می نمودند و افزون بر پرورش کودکان و کار های خانه در بسیاری کار های دهقانی و غیر دهقانی مردان را یاری می نمودند. خانواده ها بر بنیاد پیمانی به نام "پیواز" با یکدیگر قرار داد می بستند و بر بنیاد آن شیر را ۱۵ در ۱۵ روز یا بیشتر و کمتر با یکدیگر تبادله می کردند. خانواده ها از این طریق تلاش می کردند تا به خودکفایی اقتصادی برسند. زنده گی روستا نشینان خیلی ساده بود و با امکانات حد اقل زنده گی خود را به پیش می بردند. غذای صبح روستاییان را قتخ صبحانه می خواندند که بیشتر شامل ماست و نان جواری و یا شبدر و نان جواری و گاهی هم دوغ و نان جواری و گاهی هم کاچی بود. چای صبحانه رایج نبود و در اصل روستاییان با چای آشنایی نداشتند. بعدها صبحانه با چای و شیر در شماری خانواده هایی رایج گردید که در شهر کابل رفت و آمد داشتند.
دراین میان چهار دیوار های آن خانۀ کوچک گلی، هرچند اکنون از آن اثری باقی نمانده و جنگ های ویرانگر با شوروی برج و باروی آن را فروریخته است؛ اما تصویر آن خانه با همان دریچۀ کوچک و تاق های ساده و دیوار های گلی چنان در ذهنم خوشنما تجلی می کند که کاخ های افسانوی امروز هم برایم آن جذابیت و شکوۀ طبیعی را ندارد. خاطره های آن خانه و تابش آفتاب در دیوار آن چنان برایم خاطره انگیز اند که هرگز فراموشم نمی شوند و برعکس گذشت زمان گویی آن خاطره ها را بیشتر حکاکی و نقش های آنها در ذهنم سنگین تر می شوند. بویژه آن روز هایی که آفتاب به آن خط نمی رسید، وارخطا و هیجانی نمی شدم؛ اما زمانیکه می دیدم آفتاب از خط عبور کرده است. با شتاب خانه را ترک کرده و به چمن میرفتم، با فریاد های بلند مادرم را صدا می کردم. مادر بیچاره که مصروف چیدن توت می بود، باشنیدن صدای من با شتاب به سوی خانه حرکت می کرد و برای من چای صبح را آماده می نمود. پس از صرف چای ساعت های شش تا شش و نیم خانه را به قصد رفتن به مکتب ترک می کردم. هر زمان که خانه را ترک می کردم، فوری آن درخت توت در ذهنم تداعی می شد.
هرچند بر سر راه ی
ما درختان گوناگونی قرار داشتند و هر روز با عبور از میان شاخه های انبوه ی
درختان به مکتب می رسیدم و از تماشای آنها لذت ها می بردم. هرچند خاطره های
زیادی از آن زمان در ذهنم تداعی می شوند و اما هیچ گاهی خاطره های پنهان کردن
پارچه های تلخان در میان انبوه شاخساران و شوق نزدیک شدن به آن درخت توت و
خاطره های شیرین آن فراموشم نمی شوند. گویی هنوز هم در باغستان خاطره های من
تازه به تازه تجلی می نمایند.
اینکه در
میان هزاران درخت های زیبا و تماشایی چگونه آن درخت توت جذابیت بی پایان و
خاطره انگیز داشت؛ تنها توت لذت بخش آن نبود بلکه در عین زمان آن درخت حیثیت
ساعت را برای من داشت؛ زیرا طلوع آفتاب را در سایه ی آن درخت نشانی کرده بودم.
با نزدیک شدن در این درخت و دیدن آن نشانی، از وقت بودن و ناوقت بودن مطمئن می
شدم و سرعت رفتن به مکتب را پیش بینی می کردم.
درختی که هنوز هم خاطره هایش در اعماق ذهنم خله می زنند و هرگز آن شاخه های
کشیده و برگ های سبز و شاداب آن را فراموش نمی کنم. هر زمانیکه آن درخت یادم می
آید و گویی کودکی هایم پیش چشمانم سبز می شوند و آن روز ها با همه زشتی ها و
دشواری ها و ناخوشایندی هایش برایم زیبا و خوشایند و خاطره انگیز می نمایند.
جاذبه های آن درخت رویا های شیرین و خاطره های سیراب ناپذیر و نوستالوژیک را
گویی از آن سوی اوقیانوس ها هنوز هم در روح خسته ی من می دمد.
آن درخت
توت بر سر راه ی رفت و آمد
و در مسیر خانه ها
و در کنار یک باغ
واقع شده
که اکنون هم در همان کوچه در روستای زیبای شصت با قامتی مغرور و شاخ های سبز و
شاداب قامت آرایی دارد. اینکه آن درخت توت در آن زمان چند سال داشت، نمیدانم؛
اما از آن روز تا کنون در حدود شصت سال از آن می گذرد و احتمال دارد که حالا
بیش از صد سال عمر داشته باشد. آن درخت توت
در مقابل خانه های رهایشی قرار دارد و شاخ های آن آذین بخش دریچه ها و کلکین
های خانه های روستای شصت است. هرچند توت های زیبا و لذت بخش در شاخه های مغرور
و شاداب آن درخت چشمان ما را به خود جلب می کرد و اشتهای خوردن توت را در من
سخت تحریک می کرد؛ اما دست های ما به شاخه های آن نمی رسید. با این هم یگان و
دوگان توتی که در آن زمان از آن نوش جان کرده ام، چنان برایم لذت بخش بودند که
امروز هم با دیدن توت، لذت آن را گویی احساس می کنم. هر زمانیکه در فصل میوه ی
توت از زیر آن درخت عبور می کردم، توت های ریخته را جمع و پس از شستن در جوی
شصت می خوردم. من آن زمان خوش شانس می بودم که باشنده گان آن کوچه از کلکین های
خانه های شان شاخه های توت را به هدف خوردن توت به سوی خود می کشاندند و با
تکان خوردن شاخ ها توت ها بر زمین می ریخت. شگفت آور اینکه این درخت بر سر راه
ی چشمه ی معروف " مردان خان" قرار دارد. آن روز برایم خاطره انگیز است که همرای
یک هم صنفی ام بطرف خانه روان بودیم و نزدیک درخت توت شدیم. دیدیم که چند نفر
چادر کلانی را زیر درخت توت هموار کرده و مردی هم بر فراز شاخه ها قرار گرفته و
شاخه های توت را به نوبت می تکاند. چشم یک خانم به سوی ما افتاد و به ما صدا
زد: بچه هایم بیایید و از این توت بگیرید و ما خواستیم با گفتن خیر بیبینید، از
راه عبور کنیم؛ اما آن مادر بازهم به تاکید ما را صلاح کرد. او متوجه شد که ما
ظرفی برای گرفتن توت نداشتیم و نظر او به دستمال هم صنفی ام افتاد و گفت! بچیم
بیا در دستمال توت بریزم. صنفی ام با ابراز تشکری و سلامتی به آن مادر گفت،
مادر جان اگر توت را در دستمال بریزم، دستمال گردنم رنگین و لکه می شود. آن
مادر بر فرزند خود صدا زد که همان سبد خوردترک را بیاور. فرزندش به سرعت سبد
را آورد و مادر از چادر در آن سبد توت ریخت و برای ما گفت! بچه هایم فردا که
امدید، سبد را با خود بیاورید. ما از مادر ابراز خیر ببینی و تشکری کرده و سبد
را گرفته و به راه ی خود روان شدیم. صنفی ام گفت که توت را در سرد آبه ی
میرعالم بابه می خوریم و من گفتم،چه بهتر که برویم این توت را در چشمه ی مردان
خان بخوریم. پس از بگو و مگو ها بالاخره تصمیم گرفتیم که توت را در چشمه ی
مردان خان نوش جان کنیم. چشمه ی مردان خان از چشمه های معروف پنجشیر است که در
در کنار دریای سه دهه در درونی( کازارها) موقعیت دارد. این چشمه یگانه چشمه ی
تماشایی و هواخوری در منطقه است که باشنده گان راه بویژه آن خانواده هایی که
جهت تفریح به پنجشیر می روند، هر از گاهی به سوی خود می کشاند. ما طرف آن چشمه
حرکت کردیم و توت را بر روی سنگ های زیبای آن چشمه ریختیم و آن را خورده و به
سوی خانه به راه افتادیم. هرچند میوه ی توت از حاصلات عمومی در پنجشیر به شمار
می رود و توت های گوناگونی در این ولایت موجود است؛ اما توت این درخت به دلایل
موقعیت آن لذت بخش تر و خوشایند تر است؛ بویژه برای آنانیکه تازه از کابل می
آیند و از زیر این درخت زیبا عبور می کنند و با دیدن توت در شاخ های این درخت
اشتهای آنان بیش از هر زمانی تحریک می شود؛ زیرا این درخت توت در اطراف باغ و
خانه های رهایشی قرار دارد و این سبب شده تا از نعمت آب و مواد کیمیاوی طبیعی
بیشتر برخوردار باشد. بنابراین آب و کود طبیعی فراوان سبب شادابی و حاصل خیزی
بهتر این درخت شده است. از همین رو توت های آن لذت بخش و فربه و مزه دار بود و
است.
شاید خواننده گان بگویند که در میان هزاران درخت توت چه چیزی سبب شده تا این
درخت توت به گونه ی استثنایی این قدر داستانی باشد. هرچند دلایل زیادی وجود
دارد، اما دلیل مهم آن خاطره انگیزی این توت است که به گونه ی نوستالوژیک بازگو
کننده ی خاطره های گوناگون و تحولات گوناگون زنده گی من است که در نماد آن توت
قابل درک است.
حالا هر از گاهی که آن درخت توت در خاطره ام تداعی می شود، نه تنها آن خاطره های کودکی؛ بلکه خاطره های بیش از شصت سال زنده گی ام در ذهنم تداعی می شوند. این درخت برای من نماد دهه ی دموکراسی است و روز هایی را در ذهنم تداعی می کند که صنف چهارم بودم و دانشجویان با استفاده از آزادی های اين دهه برضد قراردادی لیسه ی رخه دست به تظاهرات زدند و خواهان اعمار کامل مکتب بودند. این در حالی بود که ما در صنف های بدون چوکی و بدون کلکین بر روی فرش درس می خواندیم. هرچند من مکتب را تا صنف پنجم در لیسه رخه ی پنجشیر خواندم و از آنجا به مکتب نمره شش در کابل که بعد ها به لیسه ی شاه دوشمشیره ارتقا یافت تبدیل شدم و از همین مکتب فارغ صنف دوازده شدم؛ اما هر از گاهی که پنجشیر می رفتم، با رسیدن به نزدیکی آن درخت خاطره های گذشته ی خود را در شاخ هایش می خواندم و شاخ های آن را با خاطره های جدید آذین می بستم. هر از گاهی که در آن کوچه گذرم میشد و به آن درخت توت نگاه می کردم، گویی تازه به تازه بر سر راهم سبز می شد و قامت آراتر می نمود. شکوه و طراوت شاخساران آن برایم روح تازه به تازه ی مسیحایی می بخشید و سیمای معبودایی آن تک درخت زیبا، طراوت بخش تر و شکوهمند تر می نمود.
آن درخت در واقع با خاطره های من بزرگ شده و هر شاخ و پنجه آن نمایانگر نه تنها آن دوره های کودکی؛ بلکه بیانگر دوره های بعدی زنده گی من تا پایان مکتب و فاکولته، زندان، مهاجرت ها، بازگشت دوباره به کشور و تحولات نیم قرن از کودتای سرطان داوود تا کودتای هفت ثور حزب خلق، سقوط کابل بدست مجاهدین، جنگ های تنظیمی، ظهور و به قدرت رسیدن دور نخست طالبان، سرنگونی طالبان، استقرار جمهوریت پس از نشست بن و بالاخره سقوط جمهوریت و به قدرت رسیدن طالبان و مهاجرت های دوباره ی ما در موجی از توطئه ی مرموز، پیچیده و سازمان یافته؛ اما این بار در آنسوی اوقیانوس ها و هزاران کیلومتر دورتر از کشور ادامه یافت؛ اما دریغ و درد که این بار خیلی توطیه بار و سازمان یافته از نعمت حضور و تماشا و لذت بردن از شاخ های زیبای آن درخت برای همیش محروم شدم و دیگر مجال آن نمانده است تا از نزدیک درد های خاطره انگیز و خیانت های زمامداران، رهبران گروه های چپ و راست و سیاستگران را با آن درخت از نزدیک شریک و درد دل کنم و با آن درخت توت پیمان تازه ببندم. با تاسف که اکنون همه مجال میثاق بستن با آن درخت را از دست داده ام و تنها در خاطره های گذشته ی آن دل خوش می نمایم.
هرچند دریچه های امید برای برای بازگشت به کشور در موجی از استبداد و سلطه جویی و وضع محدودیت های روزافزون طالبان و اختلاف گروه های مخالف این گروه هر روز کمتر می شود؛ آرزوی بازگشت به کشور هر روز بیشتر یخ زده می شود و میزان ناامیدی ها بر امیدواری ها غلبه دارد؛ بر مصداق این سخن "تا ریشه در آب استت، امیدی ثمری است"؛اما بازهم برای دوباره زیارت کردن آن درخت لحظه شماری می کنم تا با یاد آوری و قصه از روز های دردناک غربت با آن دوباره تجدید پیمان نمایم.
با وجود اینکه تغییرات زیادی در منطقه بوجود آمده و درخت های مغرور و آزاد آن روستا در حصار دیوار ها درآمده اند و حالت طبیعی و سنتی روستا را دچار دگرگونی کرده است؛ اما این همه تغییرات شامل حال درخت توت نشده و آن هنوز هم در همان سر راه استوار و با عظمت قامت آرایی دارد. هرچند آن درخت در حال اسارت بسر می برد و زمین و آسمانش بوسیله گروه ی طالبان اشغال شده است و مردمان این روستا مانند سایر روستا های پنجشیر در ترس و هراس بسر می برند. در حالیکه طالبان پنجشیر را به پایگاه گروه های تروریستی تبدیل کرده اند و بازهم به آن بسنده نکرده و برنامه های خطرناکی برای بیرون راندن روستاییان این ولایت در سر دارند. چنانکه طالبان در این اواخر روستای دشتک را به منطقه ی نظامی اعلان کرده و از باشنده گان آن خواسته تا خانه های شان را تخلیه کنند. ممکن اعلام نظامی روستای دشتک آغازی باشد که به تدریج به مناطق دیگری سرایت خواهد کرد و احتمال دارد که آرام آرام مسیر سرک پنجشیر را به بهانه های گوناگون تخلیه کنند و افراد خود را جابجا نمایند. درخت توتی که برای من نماد خاطره و نماد غرور و یادگار تاریخ و فرهنگ است. همین اکنون در اسارت بیش از بیست هزار نیروی مسلح طالبان و سایر گروه های تروریستی قرار دارد. این تک درخت توت تنومند، این همه وحشت های طالبان را از هوا بوسیله ی برگ ها و شاخه ها و از زمین بوسیله ی ریشه های خود حس میکند و در خود حفظ و به نسل های دیگر منتقل میکند. هرچند این درخت در ظاهر مانند هزاران درخت دیگر است که در اطراف دور و نزدیک آن استوار و با شکوه قامت کشیده اند؛ اما آن تصویر هایی که چشم هایم در شاخ های آن آذین بسته اند و به خاطره های فراموش ناپذیر من بدل شده اند؛ به این درخت شان و شکوه ی دیگری بخشیده اند که آن را از سایر درخت ها متمایز گردانیده است. این همه دست بدست داده و این درخت را فراتر از آن در نماد هنر، فرهنگ و تمدن نه تنها این روستا؛ بلکه کل پنجشیر و افغانستان متجلی گردانیده و این درخت را به معبودای من بدل کرده است و تصور میکنم روح های بزرگی در آن زبانه می کشد.
مرحوم شریعتی در مقاله معبودهای من در کتاب کویر از روحهای بزرگی سخن میگوید که در زنده گی او تأثیرگذار بودهاند. او مینویسد: «روحهای غیر عادی و عظیم و زیبا و سوزنده و سازندهای که روزگار، چندی مرا برسر راهشان، کنارشان نشانده است! این روحها در کالبد من حلول کردهاند و حضور آنها، همه را در درون خویش هم اکنون به روشنی احساس میکنم، هماره با آنها زندهام و زندگی میکنم…»م.آ۱۳ کویراین چهرههای تأثیرگذار عبارتند از : استاد محمدتقی شریعتی، گورویچ، پروفسور برک، شوارتز، لوفور، کوکتو، ابوالحسن خان فروغی، سارتر، کارولا گرابرت، ژاکلین شهزل، کاتب یاسین، کلودبرنارد، پیکاسو، شاگال، وانگوک، تنتوره، لاکروا، ماسینیون، بودا، عین القضات همدانی… (م.آ۱۳ کویر) هرچند در این درخت از آن روح ها خبری نیست که مرحوم شریعتی از آن سخن می گوید؛ اما بیجا نیست اگر بگویم روح های بزرگی در برج و باروی این درخت نفس می زنند و بازگو کننده ی فرهنگ و تمدن بزرگ از دوران اوستا تا باختر، گریکوباختر، بودایی، کوشانی، ساسانی و اسلام است. هرچند آذین بند شاخ ها و پیکره ی آن دستمال های ابریشمین و قبة های نقره ای نیست و دست تقدیس برج و باروی آن را لمس نکرده است؛ اما شکوه ی حماسی و معنویت پربار با زبان بی زبانی زبانه می کشد. پس بی جهت نخواهد بود که بگویم، این درخت معبودای من است و بازتاب دهنده ی روح های گم شده ی و خاطره های گم شده ی من است. پایان