مهرالدین مشید
سرنوشت ناپیدای دو هم سرنوشت
مناظرۀ پیر خردمند و راهرو عیار
مردی شوریده حال
و سودایی و آواره از راهی عبور می کرد که ناگهان چشمانش به گوشه ای افتاد و دید
که
پیر خردمند و عاشق پیشه ی عیاری با مو های ژولیده و دلی شوریده و روح خسته و
حیران در گوشه ای پناه برده است تا لحظاتی بیرون از دغدغه های کشنده ی زنده گی
به آرامش ناپیدا دست یابد. زیرا پیر مرد دریافته بود که تنها در معبد عاشقانهی
تنهایی است که دل های بیقرار دمی آرام می گیرند و روح آشفته و سرگردان در فضای
آن مجال آرامش پیدا می کند تا باشد که دل به دریا زده گان عشق و جنون با عبور
از امواج مست و توفانی آن راه به ساحل مراد برند و با حضور دوامدار و بی امان
در قربانگاۀ هجران سر بر آستان معبد دوست داشتن بگذارند. دوست داشتن یعنی آستان
رهایی از غم ها و پیر مرد درک کرده بود که زمانی دست عجز عنقای حلاوت را لمس
می کند و کشتی صبر بر ساحل مراد منزل می گزیند که بساط شوق در پاتوغ یاران دامن
گسترد و عشق در فراسوی امواج زیبای دوست داشتن گویا تجسم عینی پیدا کند.
جاذبه و کشش و حلاوت نورانی آن پیر خردمند چنان در آن راهرو عیار اثر نمود که هر گونه فرار از جاذبه ی او ناممکن بود؛ گویی دستی از غیب بیرون آمد و دست او را بگرفت و وی را به پیر مردنزدیک کرد. پیر خردمند با نگاهی تند و اما لطیف و خوشایند به سویش خیره شد و به سرعت درد های خویش را در پیشانی او خواند و رنج های بی پایان خویش را در سیمای او به تماشا گرفت. پیر مرد لحظاتی در من" آن شخص فرو رفت و ناخوانده ها را در "من" او خواند. پیر مرد چنان بر سریر غرور و هیبت تمکین کرده بود که هر گونه پرسشی از آن دشوار می نمود؛ اما آن شخص با تمام قوا کوشید تا در فضای حضور او رخنه نماید و حیرت زده گی او را بشکند. این شخص راهرو از پیرمرد پرسید، برای چه می اندیشی؟ این در حالی بود که آن پیر مرد سخت در خود فرو رفته بود و با شنیدن پرسش آن راهرو یک باره تکان خورد و گفت: برای سرنوشت ناپیدای خویش می اندیشم. مرد راهرو شدت درد و حیرت زده گی و شگفتی بی پایان پیر خردمند را در این پاسخ یافت و خویش را با او هم سرنوشت یافت. این سخن پیر چنان آن مرد را در جایش میخکوب نمود که هرگونه مجال را از او گرفت و او را در جغرافیای این پاسخ میخکوب نمود. راهگذر در لحظه های نخستین به این نکته متوجه شد که درد و غم این پیر مرد بزرگ و نگرانی های او بی پایانتر از آن است که پایان ناپایانش ناپیدا است.
راه گذر سرنوشت ناپیدای گویان لحظه ای در حیرت فرو رفت.
پیر با شنیدن این سخن راهگذر ابرو های خود را بلند کشید و با چشمان حیرت زده به سوی راهگذر نگاه کرد و آهی سرد از سینه بیرون کرد و گفت، هرچند سرنوشت ما دستخوش بازیگران داخلی و خارچی شده وهزاران دریغ و درد که در ناپیدایی این سرنوشت دوستانی که ما به آنان اعتماد داشتیم و همه دار ندار خویش را در کاسۀ اخلاص در خوان آنان نهادیم، بیشتر مسؤول اند تا دشمنانی که از آن ها هرگز چنین توقعی نداشتیم. آنان نه تنها با سرنوشت ما؛ بلکه با سرنوشت میلیون ها انسان صادق و با صقا و امیدوار بازی کردند و امروز هم با دروغ های فریبنده گویی خرسوار از پیش چشمان مردم عبور می کنند.
در حالیکه یاس و ندامت در سیمای شگفت زدۀ پیر هویدا بود. راهگذر از پیر پرسید، شما از بازیگران داخلی و خارجی سخن گفتید و پس این بازیگران چگونه انسان های بی وجدانی اند که بازی با سرنوشت انسان برای شان به حرفۀ سیاسی درآمده است.
پیر خرد مند در موجی از اضطراب و یاس نخست این شعر را زمزمه کرد: «من از بیگانگان هرگز ننالم - به من هر آنجه کرد آن آشنا کرد» و به سخن گفتن ادامه داد و گفت، رهبران گروه های سیاسی چه راست و چه چپ و زمامداران کشوری به نام افغانستان گویی عهد کرده و سوگند خورده اند که برای بازی با سرنوشت ما چنان یک دست و متحد در تبانی با توطیه گران خارجی عمل کنند که حتا روی دزدان و غارتگران و آدم ربایان قرن نوزدهم را سفید و سفیدترگردانیدند.
آن راهرو عیار دریافت که حرف پیر مرد تنها بر سر سرنوشت ناپیدای خودش نبود؛ بلکه بر سر سرنوشت هزاران انسانی بود که نه از روی شوق؛ بلکه از روی جبر با او هم سرنوشت شده اند. سخن او در محور سرنوشت خود اش نمی چرخید؛ بلکه او گویی خود را نه تنها وامدار سرنوشت خودش؛ بلکه وامدار سرنوشت هزاران انسانی تلقی می کرد که سرنوشت شان در یک بازی خطرناک سیاسی و استخباراتی بیرحمانه به بازی گرفته شده و در نتیجه این فاجعه حلاوت، لطافت، صمیمیت و صفای قلب از سرزمین شان رخت بربسته است.
این سخن سرنوشت ساز پیر خرد افکار گوناگونی را در ذهن آن رهرو ایجاد و هر حرف آن گویا ناقوسی بود که در سراپرده ی ذهن او به صدا درآمدند. این راهرو آرام آرام به کنه سخنان پیر مرد پی برد و دریافت که حرف پیر خرد، سخن بر سر سرنوشت خود او نه؛ بلکه بر سر سرنوشت یک کشور است که امروز زنده گی شان در گرو استبداد و ستم گروه طالبان رفته است؛ گروهی که به هیچ اصولی باور ندارد و عبور از هر گونه خط سرخ را برای خود مجاز می پندارند؛ نه تنها مجاز که بر روی هر ارزشی پا نهاده و بر این ارزش زدایی ها خیلی قشنگ فتوای شرعی صادر می نماید. گروهی که به این هم بسنده نکرده و هر گونه حق خواری را مشروع و حق گرفتن کار از زنان و آموزش از دختران را اسلامی می خواند و رهبر اش با صددر فرمان های انسان ستیزانه و بویژه زن ستیزانه افغانستان را به دوزخی بدتر از زندان بدل کرده است.
هرچند مرد عابر سودایی و حیرت زده در موجی از افکار پریشان در جای خود میخکوب شده بود؛ اما نمی توانست چشمان تیز بینش را از چشمان پیر خرد دور نماید. پیر خرد مند متوجه او شد و دریافت که افکار پریشانی سر تا پای مرد راهرو را فراگرفته است. پیر خرد از راهرو پرسید که چگونه یک باره سکوت کردی و مات و مبهوت گردیدی؟ راهرو پاسخ داد که درد سرنوشت چنان بر مغز و استخوان من رخنه کرد و سرنوشت ناپیدای خود را در سرنوشت ناپیدای شما چنان بهم گره خورده یافتم که دنیای درون و بیرونم را بهم ریخت و با دیدن سرنوشت خود در هاله ای از ابهام، درد بی سرنوشتی را تلخ تر از هر زمانی تجربه و احساس کردم. سرنوشت ناپیدا یعنی سرنوشت میلیون ها انسان افغانستانی چه در داخل و چه آنانیکه در سراسر جهان آواره اند و در سراسر جهان با سرنوشت درد بار و نامعلوم روبرو اند.
پیر خردمند با نیش زبانی به مرد راهرو گفت، بحث بر سر سرنوشت و ناپیدایی آن در مورد آنانی موجه است که در داخل افغانستان زیر کیبل و چماق طالبان تلخ ترین و وحشتناک ترین زنده گی را تجربه می کنند. شما که از افغانستان بیرون شده اید و در یک کشور ثروتمند و آرام زنده گی می کنید و پس سرنوشت تان معلوم است. این سخنان پیر خرد مند که با سخنان نخستین او همخوانی نداشت، راهرو را شگفت زده و حیرت اندود نمود و از خود پرسید که پیر خردمند از گفتن این سخن چه هدف داشت و آیا پیر خردمند می خواسته با این سخن راهرو را در آزمون قرار بدهد. راهرو فوری از پیر خردمند پرسید که هرگاه چنین باشد؛ پس چه سرنوشت ناپیدایی شما را تهدید می کند. این در حالی است که شما بیشتر از من نگران آینده ی خود استید. پیر خردمند پاسخ داد، خواستم شما را بیازمایم تا دریابم که چقدر در مورد گفته های خود جدی هستید. راهرو پرسید؟ جدیت آزمایی یا راستی ازمایی یعنی چه؟ پیر خرد مند چنین پاسخ داد: مثل شما کسان دیگری هم از این راه عبور کردند؛ اما هیچ یک متوجه حالت من نشدند و فکر کردم که برگشت شما به سوی من بر حسب تصادف نباشد؛ زیرا هستند، اینجا بسیار کسانی که هم سرنوشت با شما اند، خود را سرنوشت یافته می پندارند و دغدغه ای از سرنوشت ناپیدای خود ندارند. این در حالی است که آنان همه بصورت واقعی با ما در بی سرنوشتی هم سرنوشت اند.
مرد راهگذر به پیر خردمند گفت: می دانم که شما چه می فرمایید و از وجدان های خفته سخن می گویید؛ اما شمار این افراد در اینجا شاید کمتر از شمار انگشتان باشد. واقعیت این است که در این کشور دغدغه های زنده گی چنان شماری افغانستانی ها را درهم پیچانده که حتا مجال اندیشیدن بر سرنوشت امروز چه که فردا را هم از آنان گرفته است. شما می دانید که هزینه ی زنده گی در این کشور خیلی سنگین است و شدت سنگینی آن هر مهاجری را به پرزه ی ماشین بدل می کند تا شب و روز کار نماید و هزینه ی زنده گی خود را پیدا کند. راهگذر به تاکید گفت: این حالت خود نوعی از خود بیگانگی را به بار می آورد که اندیشیدن در مورد سرنوشت و دغدغه ی سرنوشت از نخستین قربانی آن به شمار می روند. پس نباید شما بر این قربانیان سرنوشت ناپیدا سخت بگیرید و بیشتر بر آنان بار ملامتی را حمل نمایید؛ زیرا آنان چه بخواهند و چه نخواهند با سرنوشت نامعلومی در حال دست و پنجه نرم کردن اند و درد توان فرسایی را تجربه میکنند. شما میدانید، زمینی می سوزد که آتش در آن شعله ور است.
پیر خردمند که گویا سر تا پا گوش گردیده بود و سخنان مرد راهگذر را گویی با دل و جان می شنید. یک باره سکوت را شکست و برای او گفت: آغا جان پس اینجا که چنین است و پس چه عجب است که با این حال هزاران انسان افغانستانی خود را در آب و آتش می زنند تا به اینجا ها برسند. مرد راهگذر گفت: شما می دانید که ما نه از روی شوق؛ بلکه از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم و ما میدانیم که هرچند درون آن ما را کشته؛ اما برون آن آنانی را کشته که هنوز زهر تلخ زنده گی رقت بار و سنگین غربت را در این کشور ها نچشیده اند. هرچند مردم افغانستان تحت ستم طالبان چنان زمینگیر شده اند و طعم تلخ زنده گی را ناگزیرانه می چشند که این گونه داوری ها و پیش فرض ها برای شان قابل فهم نیست؛ زیرا آنان چنان دست پاچه و وحشت زده اند که بدون اندیشیدن به عواقب دشواری ها، تنها برای فرار از افغانستان می اندیشند. با این حال کمتر روی چگونگی این فکر می کنند که با وارد شدن در کشور های دیگر در بدل بدست آوردن امنیت و در واقع تن دادن به ذلت ده ها چیز را از دست می دهند که عزت و پیشینه ی کاری و پیشینه ی آموزشی و اقتدار و شان و شوکت در کشور خودی از نخستین قربانیان آن است. هرچند در این معادله استثنا هایی وجود دارد؛ اما در کل گفته می توان که رنج مردم افغانستان آنقدر سنگین است که کمتر و حتا هیچ برای زرق و برق زنده گی در کشور های دیگر بیندیشند. راهگذر به ادامه گفت، با تاسف روزگار در کشور ما چنان آمده است که همگی خویش را در زندان کشوری احساس می کنند که فرمانداران آن مشتی از تفنگ بدستان انسان دشمن و فرهنگ دشمن و تروریست اند.
راهگذر دست خود را بر روی دست پیر خردمند گذاشت و گفت: جدا از وسوسه های کشنده ی اینجایی، با همه احترامی که برایت قایل ام باید بگویم که خرد زنده گی و هنر زیستن در این کشور ها ظریف تر و رمز آلود تر از داستان " پیر و پسر " است." پسری به پیر مردی گفت که این پرنده زنده است. پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و فکر کرد: اگر به او بگوید که پرنده زنده است، او با یک حرکت کوچک دستش پرنده را می کشد، و اگر بگوید که پرنده مرده است، او پرنده را آزاد می کند تا به خیال خودش ثابت کند که از پیرمرد باهوش تر است. پیرمرد دستش را روی شانه ی پسرک زرنگ گذاشت و با لبخند گفت: مرگ و زندگی این پرنده به اراده ی تو بستگی دارد."
پسر به پیر گفت:
چه خوش فرمود آن پیر خردمند / وزین خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونین دلی از جور ایّام / لب خندان بیاور چون لب جام»
یعنی اگر از ستم روزگار اندوهگین هستی، مانند لب جام لب خندان داشته باش و همیشه بخند.
راهگذر به پیر خردمند گفت: پس ناگزیر باید به سرنوشت اندوهبار خود باید خندید تا زنده گی بر تو بخندد، ورنه زود است که دغدغه های سرنوشت ناپیدا مانند افعی دهن باز کند و نه تنها تو؛ بلکه تو بودن تو را ببلعد. پیر خردمند به راهگذر گفت: چگونه ممکن است تا دیو سرنوشت را با تیغ لبخند مغلوب کرد و آیا این به معنای به مسخره گرفتن زنده گی نیست؟ راهگذر پاسخ داد: هرچند بازی دشواری است؛ اما ناگزیر باید بازی کرد و این در حقیقت به معنای مقابله ی رویارو با دشمن تقدیر است؛ زیرا غلبه بر دشمن با رویارویی ممکن است و نه از مقابله با پشت. پیر خردمند با شنیدن این سخنان راهگذر لحظه ای به تفکر رفت و با خود گفت: با مرد زرنگی مقابل شده است که به واقعیت های با جهان بینی فراتر از گلو تا زیر شکم نگاه میکند و به آن می اندیشد. پیر خردمند مرد راهگذر را مخاطب قرار داد و گفت: این همه را از کجا آموختید. او پاسخ داد که از مناظره با پیر خردمند. پیر از راهگذر پرسید، چگونه؟ راهگذر پاسخ داد. ذهنم بسته بود و افکارم سودایی و حیران و فکر می کردم، چیزی را گم کرده ام و سخت در جستجوی آن بودم. آنگاه که چشمانم نخستین بار بر سیمای شما خیره شد. این به معنای دق البابی بر دریچه ی گم شده ی من بود که شما آن را با عنوان کردن " سرنوشت ناپیدا " گشودید. این نکته در واقع نقطه ی تلاقی رنج های بی پایان نه تنها من و شما؛ بلکه میلیون ها انسانی است که در داخل افغانستان تحت ستم طالبان و سراسر جهان آواره اند.
پیر خردمند
که در دنیای عاشقانه های خود فرو رفته بود و چنان بر شانه های او عشق لنگر سبز و با شکوه افگنده بود که جغرافیای عشق را در او شاداب و سرسبز از نسیم گوارای دوست داشتن نموده بود. جاذبه های عشق انسان داشتن را در وجود او برگ و بار تازه ای بخشیده بود. زیرا پیر خردمند دریافته بود که دوست داشتن فراتر از عشق است و تنها درسکوی طیلسان زمردین دوست داشتن است که حریر سبز آرزو های انسانی به بار و برگ می نشینند و با دست و پنجه نرم کردن با دشواری ها میتوان، شکوۀ زنده گی را به آغوش کشید. پیر خردمند در آغوش بی کینۀ دوست داشتن ها بر مصداق این شعر حافظ بزرگ "سگان کوی او را من چو جان خویشتن دانم " نه تنها یک جان؛ بلکه جهان را به استقبال گرفته بود که برای او سراسر شور دمادم می بخشید. به باور پیر خردمند زمانی انسانیت و ارزش های انسانی در جامعه گل می کند که نخست از همه عشق انسان داشتن در انسان زبانه بکشد. به باور او در این صورت عطش جهانخواری ها در انسان تلطیف و بازی با سرنوشت انسان پایان می یابد.
مرد راهگذر از سکوت پیر خردمند دریافته بود که او در سکر فرو رفته و نادیده ها و ناشنیده ها را در دنیای بی خودی ها به تماشا نشسته است. او لحظاتی منتظر بماند تا پیر از سکر رهایی یابد و به مقام هوشیاری و صحو عارفانه نائل آید. راهگذر درک کرده بود که پیر خردمند با همه عرفان باوری و حکمت باوری معتقد به این اصل بود که هیچگاه دین مخالف عقل و علم نیست و بر سر راه ی آنان قرار نمی گیرد. به باور او علم و عقل چراغ هایی بر فراز دین اند که پرتاب نور گوشه های تاریک دین را روشن می نماید.
راهگذر متوجه شد که حالت پیر دگرگون شد و منتظر ماند که او برایش چه می گوید. پیر با چشمان نافذ به سوی راهگذر دید و برایش گفت: راه ی درازی را پیموده ایم و اما افسوس که هنوز هم در خم نخستین هفتاد کوچه ی دشواری ها قرار داریم و هنوز برای رسیدن به سرنوشت سال های زیادی فاصله داریم. هنوز زود است که از غبار بازی های خطرناک سیاسی و استخباراتی سر نخ کلافه ی سرنوشت ناپیدای مردم افغانستان نمایان شود و عطش ناقراری های مردم ما برای رسیدن به سرنوشت معلوم اندکی سیراب شود.
از مناظره ی پیر خردمند و راهگذر پیدا است که هر دو از عمق و گسترده گی سرنوشت ناپیدایی سخن می گویند که بر آن آگاهی کامل دارند. البته با تفاوت اینکه پیر خردمند از زوایای بلند حکمت و عرفان؛ اما آمیخته با آگاهی های علمی و عقلی به سرنوشت انسان نگاه میکند و اما راهگذر از برج بلند دانش به یاری عقل به سرنوشت انسان نگاه میکند و هر دو در دایره ی بزرگی از اندیشه های عرفانی و تجارب علمی و عقلی به سرنوشت انسان و بویژه به سرنوشت ناپیدای مردم افغانستان توجه دارند. آنهم به سرنوشت انسان هایی که به تاراج غارتگران انسان نما های بدوی و دانش زده و آگاهی ستیز رفته است. امروز نه تنها سرنوشت میلیون ها انسان در داخل افغانستان در زیر شلاق و کیبل طالبان به گونه ی بیرحمانه به بازی گرفته نشده؛ بلکه سرنوشت میلیون های دیگر نیز به بازی گرفته شده که از ترس وحشت و آموزش دشمنی طالبان و فقر و تنگدستی به کشور های سراسر جهان آواره شده اند. آنانی که در داخل افغانستان بسر می برند و فکر میکنند که با بیرون شدن از افغانستان سر نخ سرنوشت ناپیدای شان اندکی آشکارا خواهد شد؛ اما آنانیکه وحشت زده افغانستان را ترک کرده اند و به نحوی قربانی یک توطیه ی سیاسی و استخباراتی منطقه ای و فرامنطقه ای شده اند؛ چندان روزگاری بهتر از آنانی ندارند که در داخل افغانستان بسر می برند؛ زیرا رنج زیستن در بیرون از کشور منهای امنیت، به مراتب دشوارتر از داخل کشور است؛ زیرا درد بی وطنی و غربت و بویژه رنج بی سرنوشتی دردی است، گرانسنگ و تاقت فرسا که شعله های سوزنده ی آن کشنده تر از هر آتشی است؛ درد نرم ابزاری آن بیدرمان تر و تحمل فرساتر از درد سخت ابزاری ای است که مردم افغانستان در زیر ستم طالبان زنده گی می کنند. با تفاوت اینکه آن درد دیدنی و این درد نادیدنی است و این درد را خانه بدوشان باوجدان در کشور های غربی تجربه می کنند که هنوز هم، همی و غمی برای افغانستان و مردم آن دارند. این غم بزرگ قامت آن پیر خردمند و آن راهگذر عیار را چنان شکسته و خم کرده است که خویش را در تنگنای سرنوشت ناپیدا احساس کرده و هیچ گاهی، چه نشسته و چه ایستاده و چه روان هوا و آرزوی رسیدن به سرنوشت آنان را لحظه ای نمی گذارد. این غم بزرگ انسان را وامیدارد که هزاران لعنت و نفرین بر آنانی بفرستد که پس از ۲۰۲۱ زیر نام لیبرال و تکنوکرات از کشور های غربی وارد افغانستان شدند و با قرار گرفتن در مقام های بلند دولتی به سرنوشت افغانستان و مردم آن جفا و جنایت و خیانت کردند.