سه سال زندگی در سایه طالبانیسم: امیدم را برای دوباره سبزشدن از دست ندادم

زمانه : حسین آتش در این مطلب که سه سال پس از سقوط کابل نوشته شده است از امید می‌نویسد: «اگر امید نباشد، هدف و معنی در زندگی نباشد، توانمندسازی نتیجه نمی‌دهد

نور کمرنگ چراغ که به پاوربانک وصل است، از شدت تاریکی خانه کاسته است. به اندازه که گیلاس چای که پیش‌رویت است، را ببینی. مدت است که همراه دوست دغدغه‌مند در مورد فعالیت‌های مرکز و ترویجگری برای آموزش دختران خوشی‌ها و اندوه‌هایم هم‌کلام می‌شوم. وقت سرش تکان می‌دهد و تبسم قبل از حرف زدنش را می‌بینم، نم نم باران همدلی را بر روح و روانم احساس می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و از دور روحم را به تماشا می‌نیشینم که چطور باران همدلی گرد وغبار روزگار را از روحم پاک می‌کند. چنین هیجان را بارها در صحبت با دوستان و شاگردان مرکز نیز تجربه کردم. پرنده فکرم را آزاد می‌گذارم. روی چمن و سبزها و گاهای کثافات زندگی می‌شیند. از این شاخه به آن شاخه می‌پرد. باخود کلنجار می‌رود که سخن هابز را در مورد انسان قبول کند که می‌گوید «انسان گرگ انسان است» یا سخن مارشال روزنبرگ را که می‌گوید «ذات انسان محبت آمیز است». ولی سوال من این است که چرا این شکلی شد؟

تار تخیل با پرسش خانم قطع شد. پرسش را طرح کرد که پاسخ قابل قبول نداشتم. پرسش این بود: چرا شما(مرد) باید برای دختران آموزش بدهید؟ چرا دیگران نمی‌کنند و شما بین آن همه دختر این کار می‌کنید. پاسخ دادم: چون رسالتم است. دوست دارم. عشقم آموزش‌دادن است. و... . پاسخ‌هایم را قبول نکرد. به فکر غرق شدم. گفت: این هفته منتظر پاسخ هستم.

شب چندین پاسخ را نوشتم. وقت در گفت وگوهای ذهنی خود برای این خانم پاسخ‌هایم را می‌گفتم، نمی‌پذیرفت. می‌گفت: چرا شما؟ مگر چند نفر مثل شما فعالیت می‌کند. مگر خودت چندین بار نگفتید که همه رفیق‌ها و آشنایانت رفته است. مگر نگفتید کسی کتاب نمی‌خواند و تحصیلات که کرده اند، پیشمان اند. مگر نمی‌گویید که کسی حمایت نمی‌کند و حتی می‌گوید: این کارها نتیجه نمی‌دهد. مگر نمی‌گوید؟ ولی باز چرا کار می کنید؟ چرا آموزش می‌دهید؟ چرا از راه که می‌روید خسته نمی‌شوید؟ به نتیجه نرسیدم و قلم گذاشتم و خوابیدم.

ساعت ده صبح است. هوای کابل صاف و آفتاب ملایم بر فقیر و ثروتمند می‌تابد. از چنین فرصت استفاده می‌کنم. خود را در معرض آفتاب قرار می‌دهم. قدم می‌زنم. شاید لذت‌بخش‌ترین فعالیت فیزیکی‌ام، قدم‌زدن است. وقت قدم می‌زنم، تنها آرزو که دارم، هوای صاف و چمن باشد. گاهی می گویم: کاش صدای پرنده‌ها و شر شر آب را می شیندم.

 پرسش آن خانم خاطرم را ناآرام کرده است. کنار دریایی کابل می‌رسم. چشمم به دو کودک می‌افتد که بوتل‌های پلاستیک را از بین اشغال و کثافات که در دریا انداخته شده است، جدا می‌کنند. لحظه ایستاده می‌شوم. دستمال که دورگردنم، صورتم و دماغ را می‌گیرم که تا بوی ناشی از کثافت و اشغال به مشامم نرسد. اما نمی‌شود. کودکان با لباس‌ها و دستان آلوده به کثافات، دنبال بوتل‌های پلاستیکی اند. چندین‌بار به طرفم نگاه می‌کنند. اما دست از کارش نمی‌کشند. نزدیک می‌شوم. تجربه همیشگی بیشتر آزارم می‌دهد. به آن‌ها انتظار خلق می‌کنم که توان برآوردن آن را ندارم. سوال می‌کنم:

-چند سال دارید؟

یکی می‌گوید: ۱۳ سال و دیگرش می‌گوید:

۸ سال. برادر هستیم. در ناحیه ششم کابل زندگی می‌کنیم.

-صنف چندم هستید؟

سوم و دوم.

-چرا صنف سوم؟

بزرگترش می‌گوید:

چون درس نخواندم. از سن خرد همین کار را می‌کنیم.

هردو می‌نشینند و به طرفم نگاه می‌کنند. می‌گوید:

تو درس خواندی؟

-بله. دانشگاه خواندم.

کاش ما هم بتوانیم دانشگاه بخوانیم.

چیزی نمی گویم.

نزدیک این کودکان، چشمم به دو مرد می‌افتد،آن‌ها دستشویی یا تشناب می‌کنند. به فکر فرو می‌روم. از یک‌طرف به کودکان نگاه می‌کنم و از طرف دیگر به مردان نگاه می‌کنم مردانگی او و همجنسان‌شان به چیز خلاصه شده است که ادب اجازه نمی‌دهد بگویم. با خیال راحت دستشویی می‌کنند و از این کودکان و مردم که از کنار دریا در رفت وآمد هستند، خم به ابرو نمی‌آورند. بدون اینکه لحظه به کودکان فکر کنند. کودکانی که به جای مکتب و درس و ‌بازی، در دریایی آلوده کابل برای تهیه لقمه نان، پلاستیک جمع می‌کنند. کمی فکر می‌کنم و به خود می‌گویم: اکثریت مردان جامعه‌تان بحث‌شان حول محور آن چیز است که تنها نشانه مردانگی می‌داند: آلت تناسلی‌شان.

مسیرم را ادامه می‌دهم. به منطقه پل سرخ کابل می‌رسم. در آنجا پل موقعیت دارد که حدود ۶۰ کارگر منتظر کارند. هر فردی‌که منظم به نظر آن‌ها می‌رسند و از کنار آن‌ها عبور می‌کردند، با چشمان که نگاه نداشتند و همیشه منتظر، تعقیب‌اش می‌کردند. لحظه از دور این صحنه را به تماشا نشستم. حتی یک نفر پیدا نشد که کسی را به طرف کار ببرد تا شاید لقمه نان برای خانواد شب تهیه کند. به یادی صحبت یکی از شاگردان نشستم که می گفت:

روزی‌که پدرم بیرون کار نکند و گرسنه بماند، آن شب نه تنها نان نداریم بلکه جنگ و جنجال است.

 راهم را از همان مسیر لب دریایی کابل ادامه می دهم. در جای رسیدم که مرد در کنار اشغال که معمولا بوتل پلاستیکی بودند، خوابیده است. چند دقیقه ایستاد شدم. حضورم متوجه نشد و در خواب شیرینش غرق بود. در همین لحظه سروصدای کودکان نگاهم را به جای دیگر کشاند. دو کودک، چند متر دورتر پیش خانه‌های چندمنزله و رهایشی توب بازی می‌کردند. کودک بازی آن‌ها را نظاره می‌کرد، گویا مزاحم آن‌ها شده بود. برای او می‌گفت: برو از اینجا نگاه نکن. بوی می‌دهی! کودک در حال که از آن‌ها دور می‌شد، چشمانش به آن خیره شده بود. گفتم: بازی را دوست داری؟ حرف نزد. شاید حتی نمی‌دانست که دوست دارد یا نه. گفتم صنف چندم هستی؟ چیزی نگفت. دستم را به جیبم بردم از پنجاه افغانی که داشتم، ۲۰ آن را به او دادم. گفتم برایت قلم بگیر. در حین گفت و گو، مرد از خواب بیدار شد. گفتم: مکتب می‌رود، گفت: نه. شش ساله است. سال آینده بخیر مکتب می‌رود.

راهم را ادامه دادم. به پل که نزدیک مدرسه خاتم‌النبین است، می رسم. چشمم به لیسه حبیبه افتاد. به سمت آن رفتم. در سبزی که بین سرک است، لحظه نشستم. فکرم به تاریخ و گذشته لیسه حبیبه افتاد که روزگار محل تدریس معلمان خارجی بود. نقش یک دانشگاه را بازی می‌کرد. به این طرف سرک نگاه می‌کنم، چشمم به مدرسه خاتم‌النبین می‌افتد که علوم دینی تدریس می‌کند. گذشته از مدرسه خاتم‌النبین نگاه می‌کنم، چشمم به دیوار نویسی‌های جذب می شود که روی دیوار نظامی طالبان نوشته شده است. یکی پشت دیگر می‌خوانم. چند مورد آن را نوشتم:

یقینا فقر با عزت بهتر از ثروتی است که همراه ذلت باشد.

کسی‌که غیرت ندارد هیچ خیر در او نیست.

رهبر کسی است که مردم را به اعمال و افعال خود رهبری می‌کند نه به امر و اقوال خود.

حجاب تو عزت پدر، غیرت و افتخار مسلمان است.

می‌خواهم عکس بگیرم، چشمم به چند نظامی می‌افتد که بالای دیوار آن کشیک دارد. ترس غلبه می‌کند و از کارم منصرف می‌شوم. به جملات و گفته‌ها غرق می‌شوم. می‌گویم، فقر آن کودکان بهتر از ثروت که سیاستمداران دارند، است؟ خیلی تلاش کردم. ولی به نتیجه نرسیدم. به گفته دوم که رسیدم، معنی غیرت و رابطه آن را با خیر هم نفهمیدم. ولی وقت مردان از غیرت حرف می‌زنند، معلوم است که از چه حرف می‌زنند. دومی و سومی را خواندم. آنچه که متوجه شدم «غیرت و عزت» چند بار استفاده شده بود. آنچه به قطع گفته می‌توانم، غیرت و عزت مسئله مهم است. اما اینکه چه است و چه شکلی می شود آن را داشت، پاسخ دادنش ساده نیست.

راه رفته را باز میایم. به پل نزدیک می‌شوم. چشمم به دیوار نوشته ای می‌افتد: ما رویاهای شهر پاک و سبز را به حقیقت تبدیل می‌کنیم. این نوشته از شاروالی دوره جمهوریت است. در کنار دیوار، مرد پیری نشسته است که کفاشی می‌کند. چشمش به بوت‌های خاگ آلودم می‌افتد. می‌گوید: بیا رنگ کنم. کاکا صبح رنگ کردم. اگر لطف کنید، فقط برس تان را بدهید که پاک کنم.

به پل نزدیک مدرسه خاتم النبین می‌رسم. چشمم به دریا که آب کم دارد، گرم می‌شود. آب رنگش، مایل به خاک است. من را یادی قصه‌های مادر کلانم که در کابل بزرگ شده است، می‌اندازد. او از شستن لباس و آب ضلال و پاک دریا کابل می‌گفت. به یادی آهنگ مجید خراطها، خواننده ایرانی می‌افتم که برای دختران دانشگاه کابل که در حمله انتحاری کشته شدند، خوانده است.

دریای کابل خون شده

گل‌های کابل پرپره

چشمای گریون پدر!

محو پیام آخره ...

تو از کسی بغیر من، محبتی نخواستی ...

دوردانه پدر بگو.

جان پدر کجاستی؟؟

جان پدر کجاستی؟؟

ببخشی اگر تو زندگیت، دیدی کمی و کاستی...

دیر اومدم ... بابا بگو

جان پدر

کجاستی؟ 

جان پدر

کجاستی؟

وقت این آهنگ را باخود زمزمه کردم، به یادی دخترم افتام که تازه به دنیا آمده است. گاهی باخود فکر می‌کنم که اگر حادثه بالای دخترم بیفتد، چه خواهد شد. تازه درک می‌کنم پدر که دخترش در حمله انتحاری در دانشگاه کابل گیرکرده بود، چه روزگار را سپری کرده است. او ۱۴۲ بار به دخترش تماس گرفته بود ولی پاسخ دریافت نکرده بود. آخر پیام می‌فرستد: جان پدر کجاستی؟ به یادی پدران دختران می‌افتم که دختران شان را به مرکز آموزشی برای درس خواندن نمی‌فرستادند. وقت همراه‌شان صحبت کردم، گفت: اگر طالبان دخترم ببرد، دیگر آبروی نداریم که زندگی کنیم. کاش دختران را که حجاب نداشته باشد، در سرگ بکشند، ولی در حوزه پولیس نبرند.

 شب به خانه می‌رسیدم. به فکر غرق بودم. پیام را دریافت کردم. یکی از شاگردان برایم چنین نوشته بود:

فقری خیلی چیزی بدی است. نمی‌دانم بخاطر یک لقمه نان چقدر باید از جان مایه بگذاریم و هوس خوردن غذای خوب‌تر را به دل‌ مان دفن کنیم. مثل امسال که در خانه ما لوبیا پیدا نمی‌شد. چپس‌کردن(سیب‌زمینی را در روغن پختن) و خوردن برایم، یک آرزو بود که نرسیدم. و... .

در آخر نوشته بود، خوب شد که درد دل کردم و تشکر استاد که می‌شنوید. وقت این را خواندم، به فکر فرو رفتم. از ایشان سوال کردم، باوجود این، چرا درس می‌خوانید و به دختران به صورت داوطلبانه درس می‌دهید. او برایم چنین پاسخ را فرستاد:

می‌خواهم به اهدافم برسم. رویاهایم را زندگی کنم.‌‌‌ خودم را به ساحل برسانم که تا در این دریای توفانی غرق نشوم. نجات یابم تا بتوانم چند تن دیگر را نیز نجات دهم. می‌خواهم به عنوان یک انسان زندگی کنم و انسان باشم. نمی‌خواهم کسی برای سطح تحصیلم، سن ازدواجم، کارکردنم، بیرون رفتنم، لباسم حدوحدود تعیین کند. می‌خواهم خودم باشم نه دست ساخته دیگران. و یک روزی غذا‌های دلخواهم را بدون اینکه به قیمتش فکر کنم بخورم. اگر بخواهم با دوستانم جای بروم، به هزینه و پول فکر نکنم. فقط می‌خواهم زندگی کنم.

همچنین سوال کردم که مرکز آموزشی که در آن درس می‌خواند و درس می‌دهد، چطور یک مکان است. برایم چنین نوشت:

 امید. زمانی‌که من در این مرکز آموزشی آمدم در اوج ناامیدی بودم. زمانی بود که درب دانشگاها و مراکز آموزشی چه خصوصی چه دولتی همه به روی ما بسته بودند. وقتی خبر شدم که چنین مرکزی فعالیت می‌کند، امیدوار شدم. فهمیدم که تنها نیستیم. کسانی هستند که کنار ما ایستاده اند. برایم مثل نوری که در تاریکی باعث روشنایی مسیر می‌شود تا که بتوانیم راه را پیدا کنیم، بود. من با دیدن این نور توانستم از چاه عمیق و تاریک بیرون بیایم. مرکز آموزشی یعنی انگیزه. وقتی داخل مرکز می‌شوم می‌بینم که دخترا مصروف درس خواندن، تدریس کردن، مطالعه‌کردن می‌بینم. دختران که اصلا با کمپیوتر آشنایی نداشتند. اگر این مرکز نبود، شاید به این سطح نمی‌رسیدند. وقت دختران را مشغول تایپ و دیزاین چیزی می‌بینم، واقعاً برایم خیلی انگیزه بخش است. از دیدن این‌ها انرژی می‌گیرم. مرکز آموزشی یعنی کاهش دردهایم. روزهای است که غرق در مشکلات، درد، رنج، سردرگمی هستم ولی وقتیکه وارد اینجا می‌شوم همه آن‌ها کاهش میابد یا اصلاً فراموشم می‌شود. با آغوش‌گرفتن دوستایم، درد دل‌گفتن، لبخند و جوک دوستانم و شاگردانم خوشی و شادی را تجربه می‌کنم. وقتی می‌بینم که شاگردانم چقدر تلاش می‌کنند،آمدنم و درس دادنم برای آن‌ها چقدر انگیزه بخش است، واقعاً کل درد‌هایم فراموشم می‌شود. لحظه از دنیای پر رنج و مشکلاتم دور می‌شوم.

از چندین دختر دیگر خواستم که درس خواندن برای شما در این شرایط چه معنی می‌دهد؟ یکی از آن‌ها چنین پاسخ داده بود:

معتقدم که اگر در این روزها دوام بیاورم و بر دشواری‌ها غالب شوم، زندگی روی خوب و قشنگش را نشان خواهد داد. رویای خدمت به نسل انسان‌ها آنقدر به من قدرت میدهد که این شرایط سخت و مشکلات نمی‌تواند مرا از پا در بیاورد.

وقت این‌ها را خواندم، پاسخ آن خانم را از لابلای آن دریافتم. حال اگر آن خانم ازم سوال کند: چرا بستری آموزش را برای دختران فراهم کردید؟ چرا یک مرد مثل شما این کار می‌کند؟ خسته نمی‌شوید؟ پاسخم این است:

چون تاهنوز امید دارم که دوباره سبز می‌شویم. این امیدم نه اندیشه و مفاهیم و کارهای بزرگ و افراد بزرگ است، بلکه ریشه در فعالیت های راستین، خالصانه و قدرتمندانه دختران هستند که در شرایط سخت، سخت کار می کند. شرایط دشوار و سخت را سخت با آن مبارزه می کنند. دارم برای روزی آماده می‌شوم که در بهترین استیج و دانشگاه دنیا از نحوه مواجه‌شدن انسان‌ها با شرایط دشوار صحبت کنم. از این صحبت می‌کنم که چطور می‌توان در دل بحران معنی خلق کرد؟ از تئوری و مفاهیم صحبت نخواهم کرد بلکه از تجارب، خاطرات، همدلی، ناامیدی، ترس‌ها، سیلی‌ها صحبت خواهم کرد. از دختر صحبت خواهم کرد به جای مکتب خواندن، شوهرداری می‌کند. از نامه او که گفت: می‌خواهم خودکشی کنم. از دختری صحبت خواهم کرد که با چادر خود در دنیای مهاجرت خود را حلق‌آویز کرد. به فکرم که آخرین چیزی‌که بخاطرش آمده است، چه بوده است؟ از دختری صحبت خواهم کرد که در دنیای مهاجرت صفاکاری می‌کند. می‌گوید: وقت تشناب می‌شویم، تنهایی گریه می‌کنم. من از شما صحبت خواهم کرد.

 برای روزی آماده می‌شوم که سخنان نیچه، داستایفسکی و اسپینوزا را با واقعیت گره بزنم و آن را شرح بدهم. وقت نیچه می‌گفت: کسی که چرایی برای زیستن داشته باشد، از پس هر چگونه‌ای نیز بر می‌آید. می‌خواهم روایت کنم که دختران افغانستانی و انسان‌ افغانستانی در شرایط دشوارش و ما تردیدیان، چرایی ما چه بود و چطوری پیروز شدیم. برای روز آمادگی می‌گیرم که برای این گفته داستایوسکی: «بشر موجودی است که می‌تواند به همه چیز عادت کند»، برخلاف فرانکل نه تنها اعتراف کنم که این گفته داستایوسکی حقیقت دارد بلکه پاسخ برای چرایی آن نیز داشته باشم. برای تایید و توضیح این حرف اسپینوزا آمادگی و تحقیق می‌کنم که می‌گفت: به محض اینکه ما تصویر روشن و دقیق از عواطف خود رسم می‌کنیم، عواطف در حال رنج، از رنج‌کشیدن باز می‌ایستد.

اگر بخواهم سخنانم را ارجاع بدهم تا استحکام پیدا کند، به سخنان ویکتور فرانکل در کتاب «انسان در جستجوی معنا» ارجاع می‌دهم. ویکتور فرانکل می‌گوید:

هرگونه تلاش در مبارزه با تاثیر «روان‌بیماری‌زای» محیط زندان بر زندانی، چه به وسیله روان درمانگری و یا دیگر روش‌های بهداشت روان، می‌بایست بر این اصل استوار باشد که نیروهای درونی زندانی را با نشان‌دادن هدف‌های آتی، برانگیزاند. و روزنه امیدی بر او بگشاید. برخی از زندانیان به طور غریزی خود می‌کوشیدند به هدفی چنگ بیندازند. زیرا یکی از ویژگی‌های بشر اینست که او تنها می‌تواند با امید به آینده زندگی کند. ...،گرچه زندانی گاهی برای امید بستن به چیزی باید به خود فشار آورد، ولی این فشار خود در دشوارترین لحظات زندگیش موجب رهاییش می‌شود.

فرانکل می‌گوید:

یکی از تجارب شخصی خودم را برایتان بازگو می‌کنم. در حالی‌که از شدت درد به خود می‌پیچیدم (در اثر پوشیدن کفش پاره پاهایم زخم شده بود) چند کیلومتری را با ستون گوشتی از زندانیان از اردوگاه به سمت محل کار، لنگ‌لنگان رفتم. سرمای سخت و باد تلخ به صورتم می‌کوفت. پیوسته به مشکلات کوچک بی‌پایان زندگی سراسر مشقت‌بار خود می‌اندیشیدم. به اینکه غذا امشب چه خواهند داد. اگر به عنوان یک جیره اضافی یک تکه سوسیس بدهند، آن را با تکه نانی عوض کنم؟ یا آخرین سیگارم را که دو هفته پیش با بن به دست آوردم با یک کاسه سوپ مبادله کنم؟ چگونه می‌توانم تکه سیمی پیدا کنم و بجای بند کفش از آن استفاده کنم. آیا خواهم توانست به موقع به گروه کار همیشگی خود بپیوندم یا مجبور خواهم شد به گروه دیگری ملحق شوم که سرکارگر بیرحمی دارد؟ چه کنم بتوانم با کاپو رابطه خوبی برقرا کنم؟ کاپویی که می‌تواند کمکم کند به جای این پیاده روی‌های وحشتناک و دراز روزانه، کاری در اردوگاه به دست آورم؟ از اینکه ناچار بودم، هر روز و هر ساعت به این مسایل ناچیز بیندیشم، جانم به لب رسیده بود. و کوشیدم اندیشه‌هایم را به موضوع دیگری مشغول دارم. ناگهان خود را در روی سکوی اطاق گرم و روشن سخنرانی دیدم. در برابرم عده‌ای سراپاگوش در صندلی‌های نرم فرو رفته و به سخنانم گوش می‌دادند. موضوع سخنرانی‌ام روانشناسی اردوگاه کار اجباری بود! همه آنچه زیر فشارم قرار داده بود به صورت عینی در آمد، که در آن لحظه کم کم جنبه علمی برایم پیدا می‌کرد. من با این شیوه توانستم به گونه‌ای در اوضاع محیطم، و بر رنج‌های آن لحظه مسلط شوم، و آن‌ها را چنان می‌دیدم که گویی به گذشته تعلق دارند. ناگهان من و مشکلاتم انگیزه یک مطالعه روانی- علمی شد که خود به عهده گرفتم. اسپینوزا در کتاب اخلاق خود می‌گوید به محض اینکه ما تصویر روشن و دقیقی از عواطف خود رسم می‌کنیم، عواطف در حال رنج، از رنج کشیدن باز می ایستد.

ما فعالیت می کنیم چون امید برای دوباره سبزشدن را از دست نداده‌ایم. زمانی‌که پاسخ رد می‌شنوم، به یاد ۱۴۲ تماس پدر به دخترش می‌افتم. از هر راه ممکن از او می‌خواهم. باخود می‌گویم: اگر در چنین شرایط قرار داشته باشید، هرگز خسته و مانده نمی‌شوید. هرگز دست نمی‌کشید. درخواست تو را پاسخ خواهد داد، مگر اینکه عواطف و انسانیت او فراموش شده باشد.

باتوجه به این است که رویکرد ما در ترویجگری، توانمندسازی و امیدبخشی است. در قدم نخست لازم است که امیدبخشی صورت بگیرد که امیدش را برای تغییر از دست ندهد. بعد روی توانمندسازی کارکنیم. اگر امید نباشد، هدف و معنی در زندگی نباشد، توانمندسازی نتیجه نمی‌دهد. وقت این بود، عنصر سوم که نیاز است که عبارت از نظم و دسپلین و سازماندهی است. در گفت‌وگوی منصور تیفوری با آلن بدیو با عنوان «انضباط تنها پشتوانه‌ی ستمدیدگان است»، بدیو انضباط و سازماندهی را مسئله می‌داند و برای کار ماندگار ضروری. آنچه که من را بعد از سه فعالیت و حمایت از آموزش دختران امیدوارکرده است، فعالیت‌های راستین، خالصانه، سخت‌کوشی و امیدوارانه دختران و زنان است. درس خواندن و مبارزات دختران و زنان بدون وقفه و امید برای دوباره سبزشدن.

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت