«مبارزه با طالبان بدون نقد اسلامگرایی، ناسیونالیسم، امپریالیسم و سیاست هویت قومی ممکن نیست»
علی واعظی، پژوهشگر علوم انسانی در پاسخ پرسشهای زمانه ضمن تاکید بر پیوند میان بحران افغانستان با مناسبات جهانی قدرت، از چالشها، الزامات و افقهای مبارزه با رژیم طالبان میگوید.
در سومین سالگرد سقوط
کابل و به قدرت رسیدن دوباره طالبان، علی واعظی، پژوهشگر علوم اجتماعی، در
گفتوگو با زمانه از تاریخ دور و نزدیک ستم و مبارزه افغانستان و چالشهای آن
در سطح نظری و عملی میگوید.
او تصریح میکند که دولت تحت حمایت آمریکا
سالها پیش از
۲۰۲۱
از درون سقوط کرده بود، به دلیل فساد گسترده و شکاف طبقاتی و البته اقتصاد ان.
جی. او.یی که پیوندهای اجتماعی و اشکال خودگردانیهای محلی را از بین برده بود.
علی واعظی همچین سادهانگاری تحلیلهایی را نقد
میکند که بحران دیرینه افغانستان با مناسبات جهانی قدرت را نادیده میگیرند و
در عوض، ریشه تمام مشکلات را به نزاع قومی تقلیل میدهند.
او مقاومتهای روزمره زنان و ایجاد فضاهای
زیرزمینی، مخصوصا مدارس پنهانی را مهم میداند، اما بر ضرورت مبارزه آشکار در
میدان واقعی، در مراکز شهری، در زاغهها و در روستاها تاکید میکند.
او میگوید : «هیچ گروه اجتماعی تحت ستم یا ملتی
دربند نمیتواند به رهایی خود بیاندیشد و به آن دست بیابد مگر این که رهایی
خود را منوط به رهایی دیگران و خود یعنی رهایی همه بداند.»
زمانه: بعد از سقوط کابل برخی از کنشگرانی که در راستای عدالت و آزادی فعالیت میکردند با یک سری مسائل جدید مواجه شدند که با مسائل و چالشهای پیش از آن در دوران دولت ائتلاف کاملا متفاوت بود. به نظر شما این مسائل جدید از جمله کنشگری در خارج از کشور، پراکندگی نیروها، واضحتر شدن نقش و منافع نیروهای خارجی در معادلات و مهمتر از همه حاکمیت طالبان و قوانین جدید حاکم بر افغانستان چه تاثیری بر تغییر شیوههای کنشگری در دوران پس از سقوط داشته است؟
علی واعظی: اشغال کابل به دست طالبان که با سقوط رژیم قبلی، فرار مقامات حکومتی از کشور و فروپاشی ارتش و پلیس همزمان اتفاق افتاد، جامعه را کاملا سردرگم کرد و در شوک فرو برد. با رسیدن نیروهای طالبان به ورودیهای پایتخت خاطرات تجربههای تلخ مربوط به دوره حاکمیت طالبان در دهه ۱۹۹۰ در ذهن شهروندان زنده شد و جامعه را دچار ترس و هراس مضاعف کرد. بعد هم مسئله هجوم مردم، مخصوصا بقایای رده پایینتر حکومت قبلی، نظامیان، دانشگاهیان، کنشگران جامعه مدنی، روزنامهنگاران، نویسندگان، اهالی هنر، روشنفکران و جوانانی که در بدنه جامعه قبلا فعالیتهای اجتماعی میکردند، به سمت فرودگاه کابل پیش آمد. در طی ده روز عملیات تخلیه هزاران نفر از کشور به بیرون انتقال داده شدند. پس از آن روند تخلیه با شتابی کمتر ادامه یافت و تا امروز هم ادامه دارد. پیامد عمده آنچه که دولتهای غربی آن را عملیات نجات مینامیدند این بود که کشور بسیاری از فعالان و نیروهای اجتماعی خود را از دست بدهد. در میان آنها کسانی بودند که تجربه سازماندهی داشتند و میتوانستند در سازماندهی جنبشهای اعتراضی علیه طالبان موثر باشند. آنها جوانانی بودند که قبلا در گروههای همیاری فعال بودند. کارهای رسانهای میکردند، اعتراضات خیابانی راهاندازی میکردند، برای کمک به فقرا کمپین میکردند و حلقههای بحث نظری داشتند. در زاغه فقیر و پرجمعیت دشت برچی در غرب کابل در سالهای گذشته گروه کوچکی از جوانان بودند که در روزهای پایان هفته با هم جمع میشدند، در مورد مبارزه طبقاتی صحبت میکردند و با همدیگر متن «سرمایه» را میخواندند و تحلیل میکردند. پس از سقوط، بخش عمده این نیروها کشور را ترک کردند. منظور من مشخصا جوانانی است که از متن جامعه و از حاشیهها رشد کرده بودند، نه فعالان جامعه مدنی همکار سفارتخانههای خارجی یا فمینیستهای دولتی. یک از دلایل ضعف مبارزه در وضعیت کنونی، از دست رفتن این نیروهای فعال است. من برنامه انتقال و عملیات نجات در مقیاس گسترده را برنامهای امپریالیستی میدانم. این برنامهای بود که ایالات متحده آمریکا و متحدانش پس از رسوایی به بار آمده، از خلال آن میخواستند ژست انسان دوستی بگیرند و افکار عمومی را فریب بدهند.
فروپاشی اقتصادی و گسترش فقر نیز عامل مهمی است که پتانسیل جامعه را برای مبارزه با سیاستهای سرکوبگرانه طالبان تضعیف کرده است. اکثریت جامعه گرفتار فقر شدید است. جدا از فشارهای رژیم طالبان، نابودی فرصتهای شغلی، مردم و به ویژه جوانان را سرخورده و مایوس کرده است به طوری که بسیاری از جوانان در جستجوی یافتن راههای قانونی و غیر قانونی برای ترک کشور اند. کسانی که طی سه سال اخیر کشور را ترک کردهاند، اکثریتشان در کشورهای میزبان با مشکلات زبان، ادغام، کاریابی و بوروکراسیهای اداری درگیرند. پیوندهای دوستی گذشتهشان گسسته شده، حلقههایشان از هم پاشیده است. همه اینها به انزوای بیشتر آنها میانجامد. مشکلات دیگر مانند شکافهای هویتی و بیاعتمادی گروههای اجتماعی به همدیگر موانع دیگری هستند بر سر راه کنشگران که امکانهای گفتوگو و دستیابی به سازوکارهای مؤثر برای مبارزه علیه رژیم طالبان را دشوار میسازد.
آیا میشود شمایی کلی از انواع کنشگریها و چشماندازهایی که برای افغانستان امروز وجود دارد ارائه بدهید؟
تشدید سرکوب با استفاده از مکانیسمهای کنترلگر و نظارت کننده رژیم طالبان عرصه را برای مبارزه بسیار تنگ کرده و ریسک اعتراضات خیابانی را افزایش داده است. دستگیریهای گسترده، خشونت عریان، اخذ اعترافات اجباری از افراد دستگیر شده، اعمال سانسور بر چاپ و نشر کتاب و نیز کنترل شبکههای اجتماعی شیوههای رایجیاند که رژیم طالبان به کار میگیرد تا عرصه را روز به روز تنگتر کند. تا یک سال پس از استقرار رژیم، ما شاهد مبارزات خیابانی مخصوصا اعتراضات زنان بودیم اما به تدریج این اعتراضات محدود شدند. طی دو سال اخیر حتی تعداد اعتراضات خیابانی زنان و دختران جوان هم به طور چشمگیر کاهش یافته است. خروج تدریجی فعالان سازماندهنده به ویژه در بین زنان از کشور در این مساله تاثیرگذار بوده است. طالبان معترضان را دستگیر میکنند و شکنجههای بدنی و روحی بر آنها اعمال میکنند. این برخوردها مخصوصا نسبت به زنان پیامدهای سنگین دارد.
در ماه ژانویه گذشته، ماموران امر به معروف طالبان در کابل و بعضی شهرهای دیگر مثل بامیان و مزار شریف دختران و زنان جوان را به جرم بدحجابی دستگیر میکردند، چند روز در بازداشتگاه نگه میداشتند. مردان خانواده را احضار میکردند و از آنها تعهد میگرفتند تا مانع خارج شدن زنان و دختران از منزل شوند. در مواردی در ازای دریافت پول از خانوادهها، دختران را رها میکردند. این اقدامها سبب میشد که خانوادهها هم ناخواسته نقش کنترل کننده در قبال دختران و زنان جوان پیدا کنند. این همان نقطهای است که ایدئولوژی پدرسالاری به کمک سیاست سرکوب طالبان میآید. نکته عجیب اما این است که حتی بسیاری از روشنفکران خارج از کشور به زنان پند میدهند که از مقابله با طالبان حذر کنند و در اعتراضات خیابانی شرکت نکنند. با این که این افراد با سیاستهای طالبان مخالفند اما وقتی موضعگیری در مورد زنان به میان میآید، زبانشان شباهت عجیبی به زبان طالبان پیدا میکند. این همان ایدئولوژی پدرسالاری است که برای زنان فکر و عاملیت قائل نیست چه از زبان ملای طالب بیان شود یا از قلم روشنفکری سکولار.
طالبان از همان آغاز سیاست سرکوب اقلیتها را در پیش گرفت، اما شدت سرکوب دو گروه یعنی هزارهها و زنان را با هیچ گروه دیگر نمیتوان مقایسه کرد. در مورد زنان، سیاست طالبان حذف آنها از عرصه عمومی و نامرئی کردن آنهاست. در این میان زنان هزاره ستمی چندلایه را تجربه میکنند. در اینجا مولفههای قومیت، زبان، مذهب، جنسیت و طبقه به صحنه میآیند و در تلاقی با همدیگر، شکلهای بسیار پیچیدهای از سرکوب و ستم را علیه آنها خلق میکنند.
با حذف زنان از عرصه عمومی از طریق اعمال ممنوعیت کار و آموزش، زنان و دختران جوان به فعالیتهای زیرزمینی روی آوردند. در سراسر کشور مدارس خصوصی به وجود آمدند، آرایشگاههای زنانه از بازار به خانهها انتقال پیدا کردند. در کابل اکنون دهها شبکه آموزش زیرزمینی فعالند که سازماندهندگانشان هم اغلب خود زنان و در مواردی مردان اند. در غیبت مبارزه آشکار خیابانی، شبکههای آموزش زیرزمینی و مدارس پنهانی، مهمترین کانونهای مبارزه زنان و دختران اند. من با معلمان زن و مردی صحبت کردهام که مدارس زیرزمینی را پیش میبرند، دختران دبیرستانی که با شوق در کلاسها شرکت میکنند یا به یادگیری زبانهای انگلیسی و آلمانی روی میآورند و جلسههای کتابخوانی برگزار میکنند. این مدارس زیرزمینی کارکرد مدارس عادی را ندارند، اما به منزله فضاهایی هستند که دختران در آن همدیگر را میبینند و با هم صحبت میکنند. دختر جوانی به من میگفت که طالبان میخواهند ما را در خانهها حبس کنند. حالا اگر ما در خود فرو رویم، زانوی غم در بغل بگیریم و دچار افسردگی شویم، در واقع طالبان به هدف خود رسیده است. ما نمیخواهیم چنین شود. لذا میتوان گفت این فضاهای زیرزمینی مخصوصا مدارس پنهانی مهمترین کانونهای مقاومت زنان در برابر سیاست سرکوبی است که طالبان دنبال میکنند.
آیا شما به این فرمهای کنشگری و نتیجهبخش بودن آن امیدوارید؟
این کنشها مهماند. اگر بخواهم با زبان جیمز اسکات توصیفشان کنم، این مقاومتهای روزه یا فروسیاستها (infra-politiques) هر چند ممکن است آشکارا کنش سیاسی محسوب نشوند، اما در دراز مدت نتایج سیاسی دارند. نکته مهم اما این است که این کنشها هر چند به همین شکل پنهانی گسترده باشند، باعث تغییر رژیم نمیشوند هر چند کدهای مورد نظر آنها را در خفا نقض میکنند. مبارزهای که به نتیجه بیانجامد، نه این مقاومتهای پنهانی روزمرهاند و نه فعالیتهای دیاسپورا. در مورد نقش شبکههای اجتماعی هم مبالغه میشوند. اینها در صورتی موثر اند که در پیوند با مبارزه آشکار در میدان واقعی عمل کنند.
آیا شما هم موافقید که قدم اول در متصور شدن آینده افغانستان نفی طالبان از طریق درخواست تحریم و به رسمیت شناخته نشدن آن در عرصه دولتی است؟
با وجود این که رژیم طالبان به عنوان دولت قانونی به رسمیت شناخته نشده است، آنها با بسیاری از کشورها روابط غیررسمی دارند. با بیشتر کشورهای همسایه روابط سیاسی و تجاری دارند و حتی بینشان سفیر مبادله شده است. چین با طالبان روابط بسیار حسنه دارد. ایالات متحده آمریکا از ذخایر مالی دولت سرنگون شده افغانستان، هر هفته برای طالبان پول ارسال میکند. ما شاهد نوعی سیاست خزنده هستم که به دنبال لاپوشانی جنایتهای طالبان، تطهیر این گروه و عادیسازی آنهاست. کم نیستند شهروندان اروپایی و امریکایی که به افغانستان سفر میکنند، زنان غربی از مناطق تفریحی و گردشگری بازدید میکنند که دیدن آنها برای زنان افغانستان ممنوع است. آنها با مقامات محلی طالبان عکس میگیرند، از سفر خود ویدئو نشر میکنند تا نشان دهند که وضعیت عادی است و در افغانستان صلح و امنیت برقرار است. لذا تعجب ندارد اگر روزی بینیم دنیا طالبان را به رسمیت شناختهاند. بلوک امپریالیستی به دنبال منافع خود است. خط قرمزش سرمایه و اصول بانک جهانی، صندوق بینالمللی پول و قواعد تجارت آزاد است. هر رژیمی هر چند ستمگر و ناقض حقوق بشر باشد وقتی به اصول سرمایه گردن بنهد، از نظر بلوک امپریالیستی و سرمایهداری مشکلی ندارد. وقتی دنیا دیکتاتوری پینوشه در شیلی را به عنوان دولت به رسمیت شناخت چرا نتواند طالبان را به عنوان دولت به رسمیت بشناسد؟
لذا بحث رسمیت یا عدم رسمیت طالبان مطرح نیست. مساله این است که رژیم طالبان منبع شر است و باید با آن مبارزه کرد. مبارزه هم باید در میدان باشد: در مراکز شهری، در زاغهها و در روستاها. این مبارزه بدون خلق همبستگی و سازماندهی ممکن نیست. موضوع اساسی تقویت جامعهای است که در نتیجه سیاستهای هویت تکه تکه شده و اعتماد اجتماعی در آن تضعیف شده است. تقویت همبستگی و ایجاد هستههای محلی خودگردان نه تنها برای مبارزه در وضعیت فعلی بلکه برای وضعیت پس از طالبان هم اهمیت دارد.
به نظر شما چین مطالبههایی از کشورهای غربی که گفته میشود خود عامل کشتار غیرنظامیان، فساد دولتی و شکست نیروهای پیشرو در افغانستان بودهاند یک رویکرد خودمتناقض نیست؟قطعا همینطور است. ما چنین رویکرد متناقضی را در موضعگیریهای رهبران سیاسی و قومی، کنشگران جامعه مدنی پروژهای و فمینیستهای دولتی میبینیم. میراث دو دهه اشغال، ان.جی.او.یی کردن، ترویج فمینیسم دولتی و مجموعه اقداماتی است که در راستای ترویج ارزشهای لیبرالی در کشور صورت میگرفت. نتیجه این برنامههای گسترده، سیاستزدایی از جامعه بود. همینطور اتخاذ سیاست بازار آزاد و اقتصاد ان. جی. او.یی، پیوندهای اجتماعی را از بین برد، شکلهایی از خودگردانیهای محلی که از قدیم در بین جوامع محلی رایج بود را تضعیف کرد و به جایش حامیپروری را رشد داد. از طرفی دیگر نگاه به سیاست و روابط سلطه در میان کنشگران سیاسی و بسیاری از روشنفکران بسیار سادهانگارانه است. آنها نگاه ساختاری به قدرت ندارند. چیزی که از نظر آنها در عرصه سیاست مهم است نخبگان محلی است. انگار سررشته همه مسائل در دست چند نفر بوده است. به همین دلیل در بیشتر تحلیلها راجع به فروپاشی رژیم جمهوری، در داخل همه تقصیرات را به گردن اشرف غنی و چند همکارش و در خارج به گردن جو بایدن میاندازند. کلیشه پذیرفته شده و تکراری از رویداد سه سال پیش این است که اشرف غنی خیانت کرد و دولت را به قوم خودش یعنی طالبان پشتون تسلیم کرد. موضوع به این سادگی نیست. دولت تحت حمایت آمریکا سالها پیش سقوط کرده بود. سیاستهای تبعیضآمیز نسبت به اقلیتها و طرد آنها، فساد گسترده رهبران و مدیران و شکاف طبقاتی گستردهای که عملا جامعه را دو قطبی کرده بود، مردم را از دولت دور کرده بود. اعتماد از بین رفته بود. برای بسیاری از مردمان به حاشیهرانده بهخصوص در حاشیههای شهری و در روستاها، صرف نظر از تعلق قومیشان، فرقی میان دولت جمهوری و طالبان وجود نداشت. روز پانزده اوت ۲۰۲۱ تنها یک لحظه نمادین بود وگرنه سقوط قبلا رخ داده بود. کسانی که از آمریکا و متحدانش انتظار دارند به کمک مردم افغانستان بشتابند، اغلب فعالان مدنی، رهبران ان.جی.او. و فمینیستهای دولتیاند که در گذشته از مجرای ارتباطات با قدرت و سرمایه برای خود اعتبار کسب کرده بودند. شکست برنامههای آمریکا و سقوط رژیم جمهوری برای آنها به منزله از دست دادن همه چیزشان بود. این طبقه الیت به مردم افغانستان نگاه تحقیرآمیزی دارند. فکر میکنند مردم عادی بدون قدرت فاقد آگاهی و عاملیتاند. آنها در تحلیلهای خود اسیر دوگانههای شرق/غرب و سنت/مدرنیتهاند و هنوز از اصطلاح منسوخ «جهان سوم» به عنوان کلی که زنستیزی، عقبماندگی فرهنگی، خشونت، بیخردی و انفعال ویژگیهای ذاتیاش است، استفاده میکنند و در مقابل، از غرب به مثابه تجلی عقلانیت، آزادی و حقوق بشر انتظار دارند برای رهایی مردمان دیگر و در اینجا مردم افغانستان کمک کند. از طرفی دیگر بسیاری از کنشگران سیاسی و روشنفکران در تریبونهایی که در محافل اروپا و آمریکا در اختیارشان گذاشته میشود، در شبکههای اجتماعی یا در تجمعات خیابانی، خود را نماینده مردم مخصوصا زنان و اقلیتها معرفی میکنند. مطالبات و منافع حلقههای کوچک خود را به مطالبات و منافع مردم ترجمه میکنند. آنها به تعبیر گایاتری اسپیواک کاری میکنند که مصداق خشونت معرفتی است. در این موضع، آنها همدست پدرسالاری، بنیادگرایی و امپریالیسم میشوند.
طبیعتا توجه به بافت جامعه و تاریخ مهم است که بتوان شرایط را فهمید و بر اساس آن به آلترناتیوها فکر کرد. به نظر شما چه مسائلی در جامعه و تاریخ افغانستان از سوی کنشگران نادیده گرفته شده؟
رویکرد غالب در مورد تاریخ معاصر ما بسیار سادهانگارانه است. این ساده انگاری سبب شده که در تحلیلهایمان، مسائل مهمی مانند تکوین دولت ملی در اواخر قرن نوزدهم، مناسبات استعماری، تضادهایی که ریشهاش به افغانستان به عنوان یک دولت-ملت برمیگردد و ربط بحران دیرینه افغانستان با مناسبات جهانی قدرت نادیده گرفته شود و در عوض، ریشه تمام مشکلات به نزاع قومی تقلیل داده شود. بر خلاف نظر ناسیونالیستهای پشتون که برای افغانستان تاریخی چند هزارساله جعل میکنند، این کشور با قلمروی جغرافیایی کنونی محصول تعاملات استعماری در اواخر قرن نوزدهم است. تکوین دولت-ملت در این سرزمین با پروژه بزرگ سرکوب، غصب زمین، جابجاییهای بزرگ جمعیتی و کشتارهای گسترده صورت گرفت. از این لحاظ مرزهای دولت مدرن در افغانستان بسیار خونین است. ناسیونالیسم پشتون به مثابه ایدئولوژی دولت افغان از ابتدا تا امروز، سعی کرده است انواع ستمهای زبانی، قومی، مذهبی و طبقاتی علیه دیگر اقلیتها و حتی علیه مردم پشتون را پنهان یا توجیه کند. در مقابل، ما شاهد ظهور انواع سیاست هویت در قالب نسخههای ناسیونالیسم هزاره، تاجیک یا ازبک هستیم. این سیاستهای هویت هر چند واکنش گروههای به حاشیه رانده به ستم ملی است، فاقد پتانسیل رهاییبخش است. این سیاستهای هویت با نادیدهانگاری شکلهای چندلایه و تقاطعی ستم مبتنی بر جنسیت و طبقه، بر عنصر قومیت تأکید میورزند، آن هم با تعریفی ذاتگرایانه و بسیار ارتجاعی از هویت قومی. سیاست هویت مانع همبستگی گروهها و طبقات مختلف برای مبارزه علیه سلطه است. مبارزه با رژیم طالبان هم بدون نقد اسلامگرایی، ناسیونالیسم، امپریالیسم و سیاست هویت قومی ممکن نیست. در مورد سیاست هویت که خیلیها آن را رهاییبخش میدانند، باید گفت که با یک ابزار ارتجاعی نمیتوان به جنگ ارتجاع بزرگتر یعنی طالبان یا ناسیونالیسم پشتون رفت.
از نظر شما اندیشیدن به آلترناتیو برای افغانستان در حال حاضر ممکن است؟ برای ممکن کردن شرایط فکر کردن به آلترناتیو باید چه کرد؟
همیشه باید به آلترناتیو فکر کرد. آلترناتیو از درون نقد مقولههایی که اشاره کردم یعنی نقد اسلامگرایی، ناسیونالیسم، امپریالیسم و سیاست هویت ممکن میگردد. این نقدها باید توأم باشد با مبارزه عملی در خیابان، در محلههای شهری و روستایی. تجربه پس از ۲۰۰۱ و حاکمیت سه سال اخیر طالبان به اندازه کافی برای ما آموزنده است. این تجربهها باید ما را به اندیشیدن به آلترناتیوی برای آینده بیشتر ترغیب کند. به جای طلب کمک از دولتهای عضو اردوگاه امپریالیستی یا به زبان فعالان جامعه مدنی، «جامعه جهانی»، ما به جنبشهای مردمی منطقه و دنیا باید توجه بیشتر داشته باشیم. از تجربههای مبارزات مردمان دیگر بیاموزیم، در مورد مبارزه خودمان با آنها صحبت کنیم و خود را بخشی از مبارزه جهانی علیه استعمار، امپریالیسم، نژادپرستی و بنیادگرایی بدانیم. فکر میکنم نکته اساسی در یک مبارزه رهاییبخش این است که باور داشته باشیم رهایی امری جمعی است. هیچ گروه اجتماعی تحت ستم یا ملتی دربند نمیتواند به رهایی خود بیاندیشد و به آن دست بیابد مگر این که رهایی خود را منوط به رهایی دیگران و خود یعنی رهایی همه بداند.