مهرالدین مشید
اشکی در پای فراق و فریادی در برهوت تنهایی و غربت
صدایی که وجودم را تا ژرفنای استخوان لرزاند
در راه بودم که
ناگهان زنگ موبایل من به صدا درآمد. از اینکه در حالت راندن موتر بودم، خواستم
پاسخ ندهم و اما زمانیکه چشمانم بر نام تیلفون کننده خیره شد. دیدم شخص آشنایی
است و شاید پیامی داشته باشد. من خلاف قوانین و اصول ترافیک گوشی را برداشتم و
بلی گفتم. طرف مقابل پس از احوال پرسی مختصر، در حالیکه هیجان از صدایش پیدا
بود، برایم گفت، تبریک باشد و من هم از او ابراز امتنان و تشکر کرده، پس از
صحبت هایی شگفت زده با او خداحافظی کردم. هنوز لحظاتی سپری نشده بود که موجی از
حیرت زده گی همراه با دلهره و یاس سر تا پایم را فراگرفت و ناگهان از چشم هایم
اشک سرازیر شد؛ البته اشک در پای فراق سرزمینی که فراتر از بهشت هفتمین اش
خوانند و عشق ورزیدن به آن مایه ی افتخار و جان نثاری در راه ی آن بزرگ ترین
شرف و حماسه آفرینی های مردم آن در طول تاریخ بی بدیل بوده است؛ اما دریغ و درد
که شماری فرزندان ناخلف آن زیر چتر گروه های چپ و راست و میانه لیبرال و قومی
با آن همه افتخار افرینی های مردم افغانستان خیانت های آشکارا نمودند و با
آرزوی ها و آرمان های آنانی جفا و خیانت کردند که عزیز ترین دارایی های خویش را
در پای آن صادقانه و صمیمانه قربانی کردند.
من به سرعت شیشه های موتر را بستم و بار بار فریاد زدم. این در حالی بود که می
دانستم صدایم را کسی نمی شنود و به تعبیری با فریاد های حزین دل خود را خالی
کردم و درد بی وطنی را با گوشت و پوست در تنهایی و غربت در فضای داخل موتر رها
کردم. این حالت خاطره ی آن اعرابی را در ذهنم تداعی کرد که میگفت، هنگام غلبه
ی غم ها، سر خویش را بر چاه ی آب فرو می برد و آنقدر فریاد می زد و غم ها و به
تعبیری چارج های منفی خویش را بر چاه رها می کرد تا دلش از رنج ها خالی شود.
آن پیام گویی دشنه ای بود که تیغ از دمار انسانی ترین آرزو های ما بیرون کرد و
گویی اینکه حتا کشت زار های انتظار برای برگشت را آتش زد و ما را از به مام
میهن تحت حاکمیت طالبان برای همیش محروم کرد.
شاید خواننده گان با توجه به واژه ی تبریکی فوران اشک های من را اشک های خوشی تعبیر کنند؛ اما من در پشت آن تبریکی کوله باری از توطیه های پیچیده و مرموز و در عین زمان غربت، تنهایی و حتا احتمال از خودبیگانگی علاج ناپذیر را درک و احساس کردم. فریادی که دلتنگی ها را نشکند و از هجوم لشکر غم بی وطنی انسان را رها نکند؛ نمی تواند، برای انسان گوش نواز باشد. آنهم صدایی که سند غر بت را سجل می نماید و دلهره های غربت و بی وطنی را افزون تر می سازد. نه تنها این؛ بلکه سنگین تر و غم انگیز تر از آن، اینکه ما را به دامنی افگند که بیش از نیم قرن برضد آن نوشتم و سخن گفتم و آن کشور را منبع اصلی و عامل بدبختی های کشور خود تلقی می کردم . با تاسف که آن تلقی ها مثبت از آب بیرون شد و امروز با گوشت و پوست زخم های آن را بر پشت و پهلوی ما حس می کنم.
این پیام در واقع پیام آور آواره گی، غربت و تنهایی بود که سال های سال برضد آن مبارزه کرده بودم؛ اما این تبریکی برای من معنای شکست در مبارزه و افتادن در باتلاق تنهایی و غربت را داشت که در آنسوی آن سیمای جدید استعمار را با رنگ تازه و خط و خال جدید دیدم. من به این نکته متوجه شدم که استعمار نرم افزاری امروز خطرناک تر و حتا وحشتناک تر از استعمار سخت افزاری دیروز است. هدف استعمار دیروز بیشتر غارت منابع طبیعی و رسیدن به اهداف ژئوپلیتیک بود؛ اما هدف استعمار نو آشوب آفرینی در کشور های فقیر و وادار ساختن افراد نخبه ی آن به ترک کشور های شان و مهاجرت به کشور های استعمارگر است تا آنان خواسته و ناخواسته به مرکز های کاری بسیج شوند و از پول مالیات آنان چرخ های سرمایه داری به حرکت درآید و از مالیات های سنگین آنان جنگ های خانه برانداز نیابتی تمویل گردد. باتاسف که غم و رنج مهاجر افغانستانی در کشور میزبان بویژه ایران و پاکستان بزرگتر از این است. اینکه مهاجر افغانستانی در کشور های میزبان با چه تبعیض شخصیتی و فرهنگی و علمی و تخصصی قرار می گیرد و به پیشینه ی آموزش و تحربه ی کاری اش وقعی گذاشته نمی شود. این درد بزرگ را بر مصداق این سخن: "زمینی می سوزد که آنجا آتش شعله ور است" مهاجری احساس می کند که درد تنهایی و غربت پشت و پهلویش را در کشور های بیگانه می سوزاند.
پس صدایی که در پشت آن این چنین کوله باری از دشواری ها در زیر انبان غربت، تنهایی و آواره گی ضجه بکشد؛ با هر واژه ایکه بیان شود، چگونه ممکن است از آن از دل و جان استقبال کرد. آنهم زمانیکه انسان بر مصداق این شعر بیدل: "بر سر مژگان چو اشک ایستاده ای هوشیار باش" خویش را چون اشکی بر سر مژگان دیگران احساس کند، هرگز قرار نمی گیرد و هر از گاهی سقوط خویش را در خم ابروی دیگران احساس میکند. پس چگونه ممکن است که آرامش و قرار در قلب چنین مهاجری مأوا گیرد.
زنده گی در واقع کتاب خاطره ها است که هر از گاهی رخداد های گذشته چه زیبا و چه زشت گویی در نوار های تصویری با شتاب شگفت انگیزی از پیش چشمان انسان عبور می کنند. این اتفاق همیشگی در ذهن، البته در موجی از توفان ها و عصیان ها نه تنها از فراز و نشیب زنده گی پرده بر می دارد؛ بلکه از توانایی های شگفت انگیز مغز و اعجاز آفرینش نیز پرده بر می دارد. حیرت آور اینکه این خاطره ها که در موجی از رخداد ها رسوب کرده اند، با همه زشتی ها و زیبایی های شان چنان جذاب و دل انگیز می نمایند که با وجود دادن احساس غم انگیز نوعی خوشی و شادابی را نیز در نماد نویتالوژی بر روح افسرده ی انسان به ارمغان می آورند.
نوستالژی یعنی یک احساس غمانگیز همراه با شادی به اشیا، اشخاص و موقعیتهای گذشته است. هرچند این حادثه دلتنگی های درمان ناپذیر را در پی دارد؛ اما هر لحظه دریچه های امید و احساس گرم را نیز برروی انسان می گشایند. در این میان دلتنگی های جانکاه ی دوری از وطن و یاد آوری گذشته های تلخ و شیرین گذشته، سرفصل مضمون نوستالوژی را تشکیل داده است. باور ها بر این بود که نوستالوژی یا افسوس خوردن نوعی بیماری است و اما امروز به اثبات رسیده که این احساس نتایج بسیار مثبتی برای فرد به همراه دارد. این هیجان به نحوی وقار را در انسان افزایش داده و عزت نفس و ارتباطات اجتماعی را نیز رشد میدهد. نوستالوژی حیثیت پل میان گذشته و حال را دارد که به زنده گی معنا بخشیده و با احساس زشتی مقابله می کند.
در چنین حالی است که انسان در موجی از احساسات و عواطف سیال، چون اشک لرزان و لالهان، هر از گاهی چون، مرغ بسمل در پای آرزو های برباد رفته ی خود بال افشانی میکند. او در چنین حالی با فریاد های در گلو شکسته، انهم در برهوت تنهایی و غربت هیچگاهی تب و تاب دوری از کشور و نوستالوژی و احساس غم انگیز و آن خاطره های به یاد ماندنی گذشته را فراموش نمیکند؛ زیرا آن همه گذشته های زیبا و زشت چون، خشت هایی بر پیکره ی شخصیت او خود نمایی دارند و تو بودن او در گروگان آنها اند.
در این تردیدی نیست که انسان با فریاد های اشک آلود تنها به دنیا می آید و پس از پیمودن فراز و نشیب های پرماجرای زنده گی در موجی از اشک ها و رنج های بی پایان گاهی با لبان خندان و پیشانی گشاده و زمانی هم با سیمای اندوهبار و چشمان حیرت زده در یک لحظه ی استثنایی با زنده گی بدرود می گوید و یکه و تنها از این جهان رخت سفر می بندد؛ البته لحظه ایکه میلیون ها انسان آن را تجربه کرده اند و تا کنون هیچ کس در مورد آن لحظه و رخداد های پس از آن چیزی نفهمیده است. انچه تا کنون اندکی از این راز افشا شده، همانا تنهایی و غربت پایان ناپذیر انسان پیش از تولد و پس از مرگ است که زنده گی و مرگ او را چون مسافری غریب و تنها در برهه های گوناگون به تماشا می گذارد. از آنجا که انسان سفر غربت را به تنهایی آغاز و به تنهایی پایان میدهد و این تنهایی و احساس تنهایی هر از گاهی برای او برهوتی بوده که به گونه ای زنده گی را برایش بی معنا و پوچ به تصویر می کشید. این بی معنایی زنده گی بر رنج بی پایان تنها آمدن ها و تنها رفتن های او هرچه بیشتر می افزود تا انکه بر مصداق سخن " احتیاج مادر ایجاد است" پس از بازخوانی کتاب زنده گی دریچه ای برای فرار از وسوسه های همیشگی و تنهایی های جانکاه ی خود پیدا کرد و بدین وسیله تندیس بی معنایی زنده گی را درید و برای زنده گی معنا بخشید.
انسان با توسل جستن به روایات و احکام اساطیر و باورمندی به خدای خیرخواه، عدالت پسند و جهان پس از مرگ توانست تا بر حس بیهدفی و معناباختگی و در کل پوچی غلبه حاصل کند و از این طریق به نوعی هدفمندی و آشتی با خود و دیگران نائل آید. انسان دریافت که برای قدم گذاشتن فراتر از پوچی زندگی، باید به آن آگاه شد و آن را پذیرفت. در این تردیدی نیست که زندگی عجیب و پوچ باشد؛ اما برای رهایی از درمانده گی و پوچی به گفته ی کامو باید پوچ بودن زندگی را پذیرفت و به آن غلبه کرد. از همین رو است که او پوچی را پادشاه و عشق را رهایی بخش خوانده است. این ایده انسان را بدین باور ساخت که این عشق تنها با توسل جستن به زیبایی برتر و فراتر از معشوق زمینی یعنی خدا میسر می گردد؛ اما بعید نیست که روزی انسان بر مرگ غلبه حاصل نماید و عشق برتر الهی به عشق برتر انسانی بدل شود.
انسان توانست تا بدین وسیله خود را از سرگشتگی همیشه و تنهایی مرگبار رها نماید. آن دریچه باورمندی به خدا به مثابه ی ذاتی واجب الوجود بود؛ موجودی که همه هستی را آفریده و نه تنها بر تکامل جیولوژیکی هستی، خلقت انسان و تحولات اجتماعی ناظر است؛ بلکه نقش عامل و تعیین کننده در روند تکامل او نیز دارد. ذاتی که در عرش مکان دارد و صاحب ملکوت، لاهوت و جبروت است. هرچند در بسیاری از ادیان ابراهیمی و غیر ابراهیمی شرک جای توحید را گرفته و وحدانیت خدا در زیر کوله بار های خرافه اندیشی مغشوش گرديده است؛ اما در کل گفته می توان که عصاره ی هر دینی را پاسداری از گفتار نیک، کردار نیک و پندار نیک در راستای عدالت اجتماعی تشکیل می دهد. همه ادیان دنیا را فانی دانسته و به بهشت و دوزخ آن جهانی در آسمان ها باور دارند.
از همین رو است که پیامبر اسلام در سفر معراج به ملاقات خدا به اسمان ها رفت. چنانکه در سوره ی نجم آمده است: «و بار دیگر نیز او (فرشته وحی) را مشاهده کرد، نزد سدرة المنتهى، که جنت المأوى در آنجاست، در آن هنگام که چیزى [= نور خیرهکنندهاى] سدرة المنتهى را پوشانده بود. چشم او هرگز منحرف نشد و طغیان نکرد (آنچه دید واقعیت بود). او پارهاى از آیات و نشانههاى بزرگ پروردگارش را دید.»
هرچند انسان های نخستین با این ابتکار فکری و عقلانیت انسانی زنده گی دنیا را پله هایی بر شمردند که با خوب پیمودن آن به بهشت عافیت و جاودانگی بعد از مرگ پا می گذارد؛ اما هنوز از این کلافه ی سر در گم سر نخی بدست نیامده است و شاید روزی دانش و تکنالوژی بشری اندکی به این راز های سر به مهر پی ببرد. بهشتی را که ادیان الهی، با آن حور و غلمان و آب های شیرین و شراب های انتهور برای انسان به تصویر کشیده است. همه واقعی اند و آنها را در مکان جغرافیایی باید جستجو کرد و نه در آسمان ها. آنها اگر در آسمان هم باشند و شاید در سیاره ای باشد که تکامل در عرصه های گوناگون در آن به کمال رسیده و انسان یعنی شبیه خدا به موجود فنا ناپذیر بدل می شود. از همین رو بوده که شماری متفکران مسلمان مانند، اقبال لاهوری بر بنیاد آیت(۴۸ سوره ابراهیم) قرآن بهشت را مکان جغرافیایی خوانده که پس از تحولات بزرگ اجتماعی در زمین شکل می گیرد. هرچند این تأویل به یک آرمان شهر دینی اشاره دارد که در نتیجه ی تحولات اجتماعی در زمین رخ خواهد داد؛ اما از دادن بسیاری از پاسخ ها از جمله، دوباره زنده شدن میلیارد ها انسان عاجز است. بعید نیست که در فردا ها دانش بشری از این راز چیزی پرده بردارد و مفهوم خدا در هستی تعبیر و تفسیر روشن تر پیدا کند. شاید آنگاه انسان به شناخت توانایی های قدرتی در هستی پی ببرد که نمود آن در ضرب سرانگشت انسان بر دکمه های فناوری آن روز بشر بیشتر آشکارا گردد. آشکار است که آنگاه شناخت انسان نسبت به خدا و بهشت و دنیای دیگر بصورت کل دگرگون خواهد شد. واضح است که آن بهشت مکان زنباره ها و همجنس بازان نیست؛ بلکه مکانی است انسانی و جغرافیایی است، آمیخته با انوار الهی که انسان ها چه زن و چه مرد در آن به حقوق انسانی شان در فضای عدالت اجتماعی دست می یابند. آن بهشت خلاف باور ملا ها و طالب ها منهای حور و غلمان، نمادی از انسانیت خواهد بود که شکوه و عظمت انسان را به نمایش خواهد گذاشت. با تاسف که هنوز چنین بهشت ایده آلی در افکار ملا ها و کشیش ها و طالب های فاسد و جاهل خطور نکرده و هنوز هم در آتش جهل و حیرت زده گی های شان می سوزند.
اینکه پس از مرگ چه اتفاقی می افتد و سرنوشت انسان چگونه رقم می خورد و از همه مهمتر اینکه باور ها چگونه و چه زمانی در این رابطه تغییر می کند. ممکن این سر نخ این کلافه ی سر در گم در آینده های نزدیک باز نشود؛ اما آنچه واقعیت دارد؛ همانا تنهایی و غربت انسان در موجی از دشواری چه پیش از تولد و چه پس از مرگ و گاهی هم در میان هر دو است که زنده گی انسان را در نماد اشک های بی پایان به گروگان گرفته است. در این تردیدی نیست که اشک نماد اندوه ی بی پایان انسان است که غم های بی پایان زنده گی در نماد اشک ها سرازیر می شوند. این اشک ها اند که موج های اندوه را از درون انسان بیرون و برای انسان مجال زیستن را دوباره هموار می نمایند. هرچند هر اشکی حکایت از رنج بزرگی دارد و اما اشک هایی که در غربت و تنهایی از چشمان انسان فواره می کنند، غم بزرگتر و رنجی عظیم تر را به تصویر می گذارند.
از آنچه گفته آمد، هیچ چیزی نمی تواند، از شدت علاقمندی و عشق بی پایان یک انسان نسبت به کشور اش چیزی بکاهد و درد های استخوان سوز تنهایی و غربت او را التیام ببخشد؛ زیرا آغوش میهن گشاده تر از آغوش مادر است و شاید مادر روزی در برابر فرزند خود خم ابرو نماید؛ اما در آیین مادر وطن چنین رویکردی شرکت قوی است. هزاران دریغ و درد که فرزندان ناخلف افغانستان در طول تاریخ بویژه پس از پنج دهه ی اخیر در حق مام میهن جفا ها و خیانت های بزرگی کردند و از اثر این خیانت ها بود که امروز افغانستان در زیر پاشنه های تروریسم می سوزد و فرزندانش در سراسر جهان آواره و با درد استخوان سوز غربت و تنهایی دست و پنجه نرم می کنند.
هرچند افغانستان در این مدت تکان ها و رخداد های خونینی را تجربه کرده است؛ اما با تاسف که تا کنون هیچ تکانی شعور ملی این سرزمین را به معراج انسانیت سیر نداد و از آن یوسف مصری ای نزاد که با افتادن در چاه ی حوادث به مقام انسانی عروج نمود. سیاست گران و نخبگان این سرزمين نه تنها در تکان های حوادث پیهم از رفتن به مقام بالای انسانی محروم شدند؛ بلکه چنان سقوط انسانی، سیاسی و شخصیتی نمودند و مورد خشم و نفرت مردم افغانستان قرار گرفته اند که در تاریخ این سرزمین بی پیشینه است. امروز تنها میلیون ها مهاجر افغانستانی نیست که در نتیجه ی سیاست های خاینانه و خودخواهانه ی زمامداران و سیاستگران پنج دهه ی اخیر اشک های غربت و تنهایی را تجربه می کنند؛ بلکه میلیون ها انسان مظلوم تحت حاکمیت استبدادی طالبان در موجی از فقر و بیکاری زنده گی را با اشک های خونین نیز تجربه می کنند. یاهو