م. نبی هیکل

 

 

گویند (خربوزه، خربوزه را دیده رنگ میگیرد)

و

افغان، افغان را دیده رنگ میگیرد

 

هرکدام ما هر روز بیشتر گله -ای میشویم و گله -ای فکر میکنیم.  گله ها عبارت  خیلها و  طایفه ها  اند. زمانی ممکن است خانواده  در مفهوم متعارف  ناشی از ازدواج زن و مرد وجود نداشته اما رابطه خونی میان اعضای باند ها وجود داشته است.  انتروپولوژیستان باندها را  نخستین  جوامع مینامند. اما اینها گله ها  بودند. گله های اولیه که بر اساس مشابهتها و رابطه خونی زندگی باهم  مشترک  و منافع  مشترک داشتند. تعداد  باندها به قول  دیامند (Diamond) تا ۸۰ فرد مرسید. فرهنگ ها ی باندها و گروپهای امروزی نیز بر اساس  منافع مشترک (ذهنی یا واقعی) که داشتند  رشد کرده است.

احساس و فرهنگ گله - ای هنوز  در  بسیاری از روشنفکران ما خیلی  زنده و فعال است. وقتی ما  به دیگران بدوی و عقب مانده یا متعصب خطاب مینماییم خود  را اغلب فرا موش میکنیم.در حالیکه ما امروز خیلی متفاوت از اعضای باندها از نظر زمان و شرایط  زندگی بسر میبریم ، تفکر گله ای ما  در  تصمیمگیریها و قضاوتهای ما همچنان نیرومند و تعیین کننده باقیمانده است.

وتفکر  گله -ای در ما مانند خربوزه عمل میکند که از خربوزه   رنگ میگیرد.

اما ،  شگفتی آور نیست که ما در ادعا ها و ارزیابی های خویش خردگرا هستیم و به دور دستها از نظر جغرافیایی مینگریم.  ما از یکسو گویی نزدیک بین- هستیم عضو گله -خودرا می بینیم و میستاییم و از سوی دیگر دور بین هستیم تا به  قاره های دیگر و نظامهای  سیاسی و راه حل های سیاسی نگاه کنیم و مدل  سازی و نسخه- نگاری نماییم.

 چیزی در این  موارد از نظر ما پنهان مانده و یا نخواسته ایم  آن را  ببینیم.  این درسهای بزرگ را باید امروز به یاد آوریم و تا زمانی که از آنها نیاموزیم حال ما بحیث جامعه روشنفکری و حالت جامعه ملی ما  تغییر نخواهد کرد.

 در شرایط کنونی باز هم ما در یک دور باطل قرار داریم و   پیوسته   مانند یک ارات  با دوله های آب به دور خویوش میچرخیم.  این  درسها کدام اند که تا کنون به آنها توجه نکرده ایم و از آنها نیاموخته ایم.

نخست آنچه ما اغلب  هنگام تفکر در امور فرا موش میکنیم این است که  سایرین نیز مانند ما انسان و دارای حقوق انسانی اند. درست است که شاید  در زبان برعکس نگفته  ایم و همواره از حقوق انسانی و بشری  سخن گفته ایم اما اغلب در عمل آنها  را نادیده گرفته ایم، مثالهای آن تعصب فکری( مجاهد و کمونیست،  با خدا و ناخدا ...) و گروپی ( زبانی و قومی) فراوان اند. این شیوه تفکر به سرعت  در میان جامعه روشنفکری رشد مینماید و به همین  علت   است که میتو.ن گفت افغان ، افغان را  دیده  رنگ میگیرد.

 این نخستین گام در راه ترک تفکر – گله ای است.  این شیوه تفکر   طبیعی  است و  در سیستم ذاتی انسان قرار دارد و خوبیهایی دارد ،اما زشتی های آن بسیار اند  بخصوص  انسان را از  مرحله تکا ملی آن فاصله میبخشند. زیرا  به عوض اینکه خود را و  سایرین را   بحیث مسلمان مولودی  از نفس واحد بداند و یا بحیث خردگرای ماتریالیست از یک  شامپانزی واحد بداند خود را برتر  و  سایرین را  بدتر میداند.

نقص اساس روشنفکران افغان که گله ای - میاندیشند همین شیوه تفکر است که میتواند دلایل مختلف  داشته باشد مانند مشکل عقلانیت و یا

 رفتار برنامه ریزی شده بر اساس  یک الگوریتم معیین.اگر استدلال داروینی انتخاب  طبیعی را در نظر گیریم همه ی آنانی که  امروز وجود دارند توانسته اند به گونه ای  زنده بمانند.پس همه باقیمانده ها برتر اند نه این و آن.  این باور نیز  بی شگاف نیست.

وقتی ما گله – ای  و فرقه ای میاندیشیم در ست مانند آخندها و  طالبان میاندیشیم زیرا آنها خود را  مسلمانتر  از دیگران میپندارند و به خود حق میدهند  سایرین را  به  پیروی از راهی که میخواهند وادارند. وقتی ما چنین میاندیشیم  به دیگران نمیاندیشیم و نتیجه منطقی آن انکار ملت و منافع ملی یعنی منافع  مشترک است زیرا  منافع گرگان و    گوسپندان یکی نیستند و نه  گله آنها واحد است نه فرهنگ آنها. استدلال خداداد دپلمات  این را بیان میکند وقتی از تفاوت فرهنگ ها و فرهنگ سیاسی بخصوص  سخن میگوید.  در چنین شیوه تفکر منافع گروپی  مقدم بر منافع عمومی است و در نتیجه نه  شخصیت ملی وجود دارد نه دکترین  واحد ملی، نه کشور  واحد ملی و نه حکومت ملی میتواند وجود داشته باشد.، زیرا حکومتها نیز باید فرقه ای – و گله - ای باشند.

به دو مثال توجه را بر میگردانم که راه حل  موثر  عملی را  در  سیر تاریخ  موفقانه آزموده است.شخصیتهایی توانستند ملیونها را  به دور یک پیام متحد  سازند و بسیج نمایند. درست است که ما چنین شخصیتهایی را نداریم، بلکه پیام واحد  را که  بتواند ملیونها را باهم متحد و بسیج نماید نیز نداریم. هر روشنفکر خردگرا و با وجدان و جامعه روشنفکر منفرد  باید بر این موضوع  با دقت  مکث نما ید.

دو مثال خیلی خوب و واضح نقش ما روشنفکران را توضیح مینماید و ما ر ا به مسوولیت های مان متوجه میسازد. سرکرده گله های اولیه، روشنفکر نبودند اما مهارتهای بیشتر از دیگران در امور گله - ای داشتند.

وقتی چند حزب  سیاسی نتوانند با هم کار مشترک و دستجمعی انجام دهند با گله های وحوش  که در جنگل واحد به شیوه گله -ای خود زیست مینمایند از نظر فکری و رفتار بی  شباهت نیستند . از چنین شیوه تفکر باید فاصله گرفت حتی اگر  نیمی از فاصله ای تاریخی با باندها – گله های اولیه- هم باشد.

به همسایگان دور همواره توجه داشته ایم. ما همواره به  دموکراسیها و به  مدل  اتحاد شوروی و  حکومت خلفای راشدین توجه کرده ایم  و در پیروی از آن ها ناکام شده ایم. چرا ؟

نخست  از سنت الهی  میآموزیم و پس از آن از  همسایگان  نزدیک و مقارن.

مثالی از  سنت الهی: خالق  کاینات برای  رسانیدن پیام خویش پیامبری از میان اقوام  برگزید و پیام واحد و هدایاتی به زبان آن قوم نازل نمود. سرنوشت آن پیامبران را ، در نتیجه برخورد افراد میدانید اما آن نمونه های  ادیان ابراهیمی را در نظر گیرید که  پیامبران  افراد را به دور پیام واحد متحد  ساختند.

از کمال ناصر، اتاترک، گاندی، خمینی و خامنه ای، به  محمد علی جناح و به  رهبر کانگرملی افریقای جنوبی  بیاموزیم. مثالهای فراوانی برای آموختن و عبرت گیری وجود دارند تا ما را از این تشتت فکری و از این حالت فلاکتبار مادی و روحی نجات دهد.

آنچه ما نداریم رهبرانی ملی  مانند آفراد  نامبرده اند. آنان را  تنها زمانی میتوان پرورش داد که  پیام واحد ملی را فرمولبندی و آن را اساس اندیشه و عملکرد خویش قرار دهیم.

پایان  سخن

 

  

 

 


بالا
 
بازگشت