مهرالدین مشید

 

 

به بهانۀ نگاهی به دیوان اشعار نثار احمد " نثاری"

از طفیل عشقری، شایق جمال و حیدری

بوریای فقر ما پهلو به دیبا می‌زند

این بیت را از آن جهت به عنوان حسن آغازین سخن برگزیدم که از یک سو بیانگر تاثیر پذیری شعر شاعران نامدار و سخنوران فرهیخته ی ادب فارسی بر جناب نثاری است و از سویی هم بیانگر تاثیر پذیری اندیشه های عرفانی جهان بینی فلسفی، جاذبه های فکری آنان بر وی است. چنانکه جناب نثاری با توجه به‌ عزت نفس و مناعت طبع خویش در " سخن شاعر" چنین نگاشته است: من که جرات و اجازه ی آن را به خود نمی دهم که نام خود را در ردیف شعرای جلیل القدر زمان خود ثبت نمایم، مگر زخمه ی مضراب نگاه های نافذ، مهرآفرین، جذاب و توجهات آن بزرگوارانی که در رشد، پرورش و شدن من نفس ها سوخته اند؛ مرا وادار ساخت تا داشته هایی را که در حد برداشت، استعداد، قابلیت و دید خود از عرصه های مختلف عرفانی، ادبی، اجتماعی و سیاسی داشتم، بدست نشر بسپارم.

دیوان جناب نثاری با قطع و صحافت زیبا در ۶۵۸ صفحه به چاپ رسیده است که با "سخن شاعر" آغاز شده و بعد با تقریظی از نجم العرفا حیدری وجودی آذین یافته است. به دنبال آن "زنده گی نامه ی شاعر" نوشته ای از خواجه محمد نعیم صدیق، تقریظی از آقای افسر رهبین، شعری از نقشبند وجودی، تقریظی از سرمحقق اقای واجد، یادداشتی از مرحوم فطرت افغان و سخنی کوتاه در باره ی آقای نثاری و اشعارش، نوشته ی آقای" نادر خرم" زیور آرای دیوان او شده اند. پس از آن "حمد و مناجات"، "نعتیه ها"، "غزلیات، "رباعیات و دو بیتی ها"، "سروده های اجتماعی، "اخلاقی و سیاسی" شاعر و "یادداشتی هم از گرد آورنده ی این دیوان" قبول احمد نثاری به پایان رسیده است.

هرچند جناب نثاری از حضور گرم و پر لطافت معنوی سخنوران و شاعران و عارفانی چون، شایق جمال، صوفی عشقری، حیدری وجودی و دیگران بسا چیز ها آموخت و از شرب دمادم چشمه های زلال عشق و عرفان سیراب عشق گردید و از هر یک بهره و فیض بی پایان گرفته است؛ اما قریحه ی ذاتی و تمایل درونی نثاری صاحب را در رابطه به شعر و عرفان نمی توان دست کم گرفت.

جناب نثاری دریافته که عرفان جان مایۀ انسانی ترین اندیشه های بشری در طول تاریخ است که شفاف ترین و بی آلایش ترین جاذبه های انسانی را  از بودا در نماد “سدارتا” تا کنفوسیوس در نماد ” آخرت گرایی و عشق به آن جهان” در لائوتسه در نماد” دنیا گرایی و عشق یه زنده گی”  و در پیامبران ابراهیمی از موسی در نماد توجه به ارزش های دنیوی و در عیسی در نماد تمرکز به ارزش های اخروی و بالاخره در محمد (ص ) در نماد  کامل و اتمم دنیاگرایی و آخرت گرایی به گونۀ کامل به مثابۀ بزرگترین و با ارزش ترین میراث فرهنگی برای بشریت به ارث گذاشته است. این جان جان به گفتۀ مولانای روم در طول تاریخ آتش خاموشی در درون دل ها بوده و هر از گاهی در کوله باری از نور و موجی سراپا شور و سرشار از جاذبه ها در نماد عاشقانه ترین عاشقانه های جهان تجلی کرده است. جرقۀ نور گستر و الهام بخش آن در هر دلی که تابیده و  به هر روانی که طلوع کرده است، به آن شور زنده گی و جاذبه و بالنده گی بخشیده است. 

جناب نثاری از هم صحبتی با مردان بزرگ دریافته است که عرفان نظری دسترسی به یک سلسله مفاهیم ژرف و بلند را ممکن می گرداند. از آن رو انسان نیاز فراوان به مطالعات هدفمند و تفکر ژرف دارد تا ذهن بتواند،  ظرف مطلوبی برای آن قرار بگیرد. بنابراین جناب نثاری درک کرده است که برای گام نهادن در وادی عرفان، انسان باید قدرت تفسیر و فهم تفسیر داشته باشد، با آیات و روایات آشنا باشد و به منطق و فلسفه، اعم از مشاء، اشراق و حکمت متعالیه تسلط کامل داشته باشد؛ زیرا عرفان نظری هم دارای خم و پیچ  های زیاد بوده و سالک باید از هر خم و پیچ آن بگذرد تا به مراد برسد. به سخنی دیگر عرفان درک و دریافتی است که آدمی از راه کشف و شهود حاصل می‏ کند که عقل و استدلال و تجارب متعارف آدمی در آن دخیل نبوده؛ بلکه کشف و شهود به کمک آدمی می‏ آید و او را از حقایق نهان و نامکشوف عالم آگاه می‏ نماید.

جناب نثاری درک کرده است که کشف و شهود و تجربه عرفانی عارف گزاره‏ ها و بیاناتی را ذکر می‏ کند که حاکی از جهان بینی وی هستند و این جان مایۀ سرشار از شور و مالامال از جاذبه چاشنی اندیشه های ناب عرفانی منصور حلاج در نماد ” اناالحق” است که با رویکردی بی نظیر و انقلابی اندیشه های عرفانی را وارد تحول ژرف درونی نمود. به تعبیری او به فاش گویی پرداخت و تا آنجا پیش رفت که به گونه یی ” سبحانه ما عظمی الشانی” بایزید بسطامی را به آزمون گرفت. حلاج تا آنجا پیش رفت و بر باور های خود اصرار نمود و برای آنها صادقانه جان داد که با چوبۀ تکفیر بسته شد و محکوم به اعدام گردید. او در پای دار خندان جان داد و هر از گاهی که اعضای بدنش را می بریدند، بر مردم لبخند می زد و آنگاه خشم گین شدم که بایزید گلی را به سویش افگند. بایزید از او پرسید. در برابر سنگ های دیگران خندیدی و اما در برابر گل من خشمگین شدی؟ حلاج برایش پاسخ داد که خندۀ من بر آنان از جهل آنان است و اما قهر من بر تو دلیلش آگاهی تو است که تو می دانی و حال من را درک می کنی؛ اما با این همه فرود و فراز اندیشه های او بعد ها رهگشا و سرمشق رهروان دیگر عرفان شیخ هجویری در نماد “داتای گنج بخش” گردید که با نوشتن کتاب “کشف المحجوب” به مثابۀ نخستین کتاب تصوفی به زبان فارسی در مورد فرقه ها وآداب و احوال و مشایخ تصوف است که بدون حشو و زواید نوشته شده و رهنمای خوب و رهگشای راستین سالکان طریقت است. 

هرچند جناب نثاری از حضور پربار معنوی شاعران و سخنورانی شاعر و عارف چون، شایق جمال، صوفی صاحب عشقری، حیدری وجودی و دیگران بسا چیز ها آموخته و به گفته‌ی شیخ عطار، اگر هفت کوچه ی عرفان را نپیموده است و دست کم در خم کوچه های نخستین آن قدم رنجه کرده است. او عشق را نردبانی تلقی می‌کند که عروج انسان را پله  به پله تا آستان الهی ممکن می سازد. چنانکه او کتاب اقدس توحید را در پهنای دولت جاوید عشق نردبانی خوانده که او را وارد جهان بی نیازی ها ساخته و او را در ادب گاه ی معانی به مقام نکته دانی ها رسانده است.

ای کتاب اقدس توحید در پهنای عشق

بی نیاز از صحبت اهل زمانم ساختی

از ورود نامه های وحی اعجازت شها

در ادب گاه ی معانی نکته دانم ساختی

بی کس و بی آشنا بودم به بزم روزگار

میر بودم از کرم آقا و خانم ساختی

نثاری صاجب به مولانای بلخ به مثابه ی پیر کامل نگاه کرده و او را نماد واقعی عشق انسان داشتن خوانده است. او در همین حال حضور در بزم محبت او را در سینه ی آینه ی شمس جمال بی زوال خوانده است. 

خوشا رندی که در بزم محبت

بسر دارد خیال مولوی را

ببین در شینه ی آینه ی شمس

جمال بی زوال مولوی را

نثاری شنا کردن در نور جان مولانای بلخ را یگانه راه برای شناسایی او تلقی کرده و این را زمانی ممکن پنداشته که در بحر افکار مولانا غوطه ور شد تا بتوان جان جان اندیشه های او را شناسایی نمود.

کن شنا در نور جان مولوی

آشنا با نور جان مولوی

غوطه ور در بحر افکارش به دل

تا ببینی جان جان مولوی

؛ اما در این میان رابطه ی آقای نثاری با نجم العرفا حیدری وجودی آنقدر نزدیک و تنگاتنگ بود که تاثیر پذیری جناب وجودی بر نثاری کمتر از شمس جهانتاب نیست. این تاثیر پذیری زمانی آشکارا می شود که اشعار او در مورد مولانای بلخ در دیوانش به خوانش گرفته شود. این تاثیر پذیری و هم مشربی و ارتباط صوری و معنوی دیرینه را هم سلکان و یاران او نیز درک و حس کرده بودند. چنانکه صوفی صاحب عشقری این همدلی را بیشتر درک کرده بود و این بیت گویای آن است:

کی شود اجرا امورات جهان بیواسطه

گر بود با حیدری کارت نثاری را ببین

جناب نثاری نسبت به عرفان دید پویا و بالنده دارد و تمسک ورزیدن به آن را فراتر از مهار کردن دغدغه های ثروت و قدرت تلقی می‌کند. بنابراین او به عرفان نگاهی سیال داشته و عرفان را جان مایه ی رهایی انسان از رنج ها و تمسک ورزیدن به آن را مایه ی رستگاری دنیوی و اخروی می داند.

دیدگاه های عرفانی نثاری صاحب:

جناب نثاری دریافته است که عرفان با زنده گی انسان آغاز شده است و یگانه پاسخ به نیاز های درونی انسان بوده است. تنها عرفان و تمایل های عرفانی انسان بوده که در طول تاریخ از بار التهاب درونی انسان کاسته و روان افسرده و مجروح او را تلطیف می نماید. تلطیف یا تذکیه محور اصلی اندیشه های عرفانی را تشکیل می‌دهد. این نکته قدامت عرفان را با قدامت انسان رقم می زند‌.

هرچند طوری تلقی شده که عرفان پیشینه ی دینی دارد و اما در واقعیت چنین نیست؛ زیرا ذوق عرفانی ادیان بدوی را بوجود آورد و ادیان بدوی تکامل کردند و بالاخره از بطن آنان ادیان توحیدی بوجود آمدند. در شور و وسوسه ی عرفانی بود که آدم به تحریک مستقیم ” هوا ” به آگاهی انسانی و آگاهی دینی رسید. هرگاه هوا او را برای خوردن میوه یعنی تلاش برای خود یابی و خود شناسی ترغیب نمی کرد. بدون تردید آدم به خودآگاهی نمی رسید و برای همیش در خود می ماند و از خود بیرون نمی شد. وسوسه های عرفانی بود که خودی ها را در آدم بالنده ساخت و به قوام رساند. این اشتیاق انسان را برای خود شناسی تا جایی تشویق کرد که بالاخره با خوردن میوهء ممنوعه از خودی ها بیرون شد و به خوآگاهی رسید. چنانکه وقتی که آدم به تحریک هوا میوه ی ممنوعه را نوش جان کرد، به گفته ی قرآن ناگاه متوجه شد که برهنه است و برگ را بر شرمگاه ی خود گذاشت.

آدم با خوردن میوه ی ممنوعه تلطیف شد، اندکی از بار وسوسه های غریزی اش کاسته شد و دغدغه هایش به آگاهی بدلرشد. از همین رو است که قرآن می گوید” قد افلح من ذکی” کسی رستگار می شود که خود را تذکیه کند و به تلطیف روان عصیانی خود بپردازد. از این رو عرفان مانند آب و نان که نیاز تن است، نیاز بدون کم و کاست معنوی انسان نیز است. از همین رو عرفان با سرشت و فطرت انسان عجین است و عمر آن برابر به عمر انسان است. از این رو حضور گرم و پرمشغله ی عرفان در تمامی فرهنگ ها موجود است. هرچند بنا بر ویژه گی باطنی عرفان در هر فرهنگی رنگ دینی را به خود گرفته است؛ اما این به معنای آن نیست که دینی دعوای انحصار به فرد آن را داشته باشد؛ زیرا عرفان دریای مست و شناوری است که از آنسوی عصر های ناپیدا و سرآغاز زنده گی بدوی انسان به جنبش درآمده و در همهء عصر ها و نسل ها شناور می باشد. از این رو در بدوی فرهنگ و بدوی ترین ادیان جهان جلوه های عظیم عرفانی در تلولو است و به گونهء بی شایبه یی برای انسان شور زنده گی می بخشد. این شور چون رنگ درونی داشته، هر از گاهی در سیمای دین تبارز کرده است که این دلیل فطری و آرزوی ناخواستگی آن است که در همه جا رنگ دارد و اما از رنگ تعلق به کلی تهی و آزاد است.

از همین رو است که عرفان در بسا موارد دروازه ی ورودی برای بیشترین ادیان بوده است و حضور پر رنگ و ژرف آن در تمامی ادیان ریشه در این ویژه گی ها دارد. گفته می توان که در عرفان جاذبه های نخستین انسان و انسانیت گرایی را با شور و هیجانات پله به پله از زمین تا آسمان به تماشا نشست و هر چه از رنگ وبو و تمامی از  هم پذیری ها را میتوان در آن سراغ نمود. گفته می توان که تجلیات عرفانی در زنده گی بشر پیشینهء بیشتری نسبت به دبن دارد و در واقع عرفان در بسا موارد رهگشای دین بوده است. از همین رو است که مولانای روم می گوید: عاشقان را ملت و مذهب جداست.... پادشاهء کشوری دل ها خداست” . از این نگاه عرفان دنیای منحصر به فرد خود را دارد که حتا گنجایی آن گاهی فراتر از ادیان است؛ زیرا عرفان جهان عشق و عطوفت است و در این جهان دیگر مجال پر زدن انحصار گرایی زیر هر نام نامجاز است؛” زیرا زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است” موفق به پیدایی گم شدهء خود شود.

این که گویته شاعر بزرگ آلمانی گم شدهء خود را در مولانای روم جستجو می کند، این نمایانگر دست یابی های مشترک به راز های پنهان درون است که گویته گم شده هایش را در وجود مولانا می یابد. او  خود را چنان در مستی های مولانا مسغرق می یابد که در هوای این شعر عاشقانهء مولانا ” بیایید بیایید که گلزار دمیده  ... بچرخید بچرخید که دلدار رسیده”  گویی سر از پای خود گم می کند و در شور درونی مولانا شور های گم شده ی خویش را با اشتیاق تمام به تماشا می نشیند. گویته در فراز و فرود اندیشه های عرفانی مولانا بویژه ابعاد انسانی اندیشه های او چنان شیفته می شود که قبل از متوسل شدن به باور های دینی مولانا مرهون اندیشه های عرفانی او می شود. گویته در واقع مولانا را آینه ی تمام نمای وسوسه های خود می یابد که عمری در جست‌وجوی شناسایی آنها بود.

عرفان دیوار آهنینی است که بر روی خواستن ها اعمار می شود تا با کاهش خواست ها بتوان تلطیف و از رنج ها آزاد شد. تنها با رهایی از خواست ها است که می توان به مقام تذکیه و تلطیف رسید. به باور عرفا به هر میزانی که انسان رشته ی دراز خواستن را کوتاه نماید؛ به همان اندازه احساس آرامش برایش دست میدهد. بعید نیست که مرگ درجه ی نهایی ترک خواهش ها باشد؛ زیرا تنها مرگ است که انسان را به آرامش ابدی سیر میدهد و او را از همه تعلقات رهایی می بخشد. اینکه عرفا زنده گی را چون قفسی خوانده اند که برای انسان زندان است و مرگ را رهایی از جمیع دغدغه ها خوانده اند، دلیلش همین بوده است. از همین رو است که منصور حلاج مرگ را با لب های خندان به استقبال گرفت. عرفا آن مرگ را بیشتر ستوده اند که در پای یک آرزوی انسانی قربان شده باشد و اراده ی خستگی ناپذیر مرید را در پای مراد به نمایش می گذارد.

عرفان در واقع جان مایه ی شعر زبان فارسی است و شعر فارسی پس از آمیختن با عرفان نه تنها درون مایه های شعر فارسی را دگرگون نمود؛ بلکه شعر فارسی را از جغرافیای صورت گرایی و جلوه پردازی بیرون و به آن جلوه های لاهوتی بخشید. هرچند عرفان در ادیان گوناگون گذشته چون، بودایی و چینی رایج بود و اندیشه های عرفانی را در گفتار های زردشت، بودا، لائوتسه، کنفوسیوس و دیگران می توان به وضوح مشاهده کرد؛ اما با آمیزش عرفان در اسلام، عرفان یک باره عروج نمود و مسیر آدمی را پله به پله به آستان خدا نزدیک تر نمود. این تحول در شعر نثاری با تاثیر پذیری از جناب عشقری و استاد وجودی قابل درک است.

اش تشنه کام چشمۀ حیوان مولوی

یک جرعه کش ز ساغر دوران مولوی

فصل طراوت است برون شو به طرف باغ

ای محو رنگ و بوی گلستان مولوی

آقای نثاری دریافته است که عمق و گسترده گی دیدگاه های عرفانی مولانا رهگشای شماری از اندیشه های فلسفی شده است که عقل فعال را استدلال چوببن نمی خوانند.  چنانکه هیگل به نحوی متاثر از اندیشه های عرفانی مولانا است. اصطلاح وجود مطلق هگل که هستی، جامعه، تاریخ و انسان را محصول تز و انتی تز آن میداند، برگرفته از عقل کل وجود مطلق مولانا است که مارکس با ارایه ی ماتریالیزم فلسفی ادعا کرد که فلسفه ی هگل را سرچپه کرده است. مولانا با آن که پای استدلال را چوبین می داند؛ اما قدرت عقل و استدلال در شماری از حکایت های مثنوی، بویژه در داستان "فیل و مرد کور" خیلی شاعرانه و عارفانه به نمایش گذاشته شده است. این ویژه گی ها را در شماری اشعار نثاری می توان درک کرد.

آقای نثاری دریافته است که عرفان نه تنها برای انسان نوعی شور و هنر رهایی از خویشتن را به ارمغان می دهد، بلکه هر از گاهی نسیم گوارای حلاوت را نیز از باغستان های امید برای انسان می وزد و روح او را از افسرده گی ها می رهاند. نه تنها این که عرفان چراغ شور و شوق را در دیوار وجود انسان می آویزد تا در زاویه های تاریک تن اش پرتوافگنی کند. در کنار این عرفان مکتب خود سازی انقلابی است که انقلاب برای زیستن را از درون آغاز می کند و به بیرون می گسترد تا انسان را از ماندن در خود رهایی ببخشد. بنا بر این عرفان رسم از جا برکندن و تکان های پابدار را برای انسان می آموزاند و انسان را با رسم دشوار زنده گی مانوس می سازد.  این نشان میدهد که عرفان تنها ماندن در خود و زیستن در برج تجرید نیست؛ بلکه بیشتر رسم از خودرهایی و با دیگران آمیختن را برای انسان می آموزاند. از همین رو بود که جامی هروی به تاسی از اندیشه های بهاولدین نقشبند، با توسل جستن به " همه از او است" بیرون شدن از مسجد و آمیختن با مردم را رسم واقعی عرفانی خواند. وی توانست تا عرفان را از زندان دیر و کنشت و مسجد بیرون کند و به انزوای آن پایان ببخشد. او با رها کردن عرفان از اسارت تجرید زمینه ی زیستن در میان خلق را فراچنگ آورد و راز زنده گی را در زیستن با جماعت تفسیر کرد.

عرفان در واقع عراده ای است که‌ شور زنده گی را دم به دم در انسان بیدار می کند تا شور های باطنی در انسان پژمرده و هوای درمانده گی ها در او چیره نشود. از سویی هم شور زنده گی در انسان نمیرد و زنده گی تازه به تازه در او به بار و برگ بنشیند. عرفان رسم پایکوبی ها را برای انسان می آموزاند تا در نماد رقص سماع هنر بدرود با تروت قارونی و قدرت فرعونی را به یارای دست افشانی ها و بلند پروازی های عاشقانه و عارفانه بباموزد. عرفان بدین وسیله رسم پاک زیستن و ماندگار ماندن را برای انسان به ارمغان می اورد.

جناب نثاری در همزیستی ها و هم مشربی ها با صوفی عشقری و نجم العرفا حیدری وجودی درک کرده است که عصاره ی اندیشه های عرفانی رهایی انسان از وسوسه های قدرت و دغدغه های ثروت است تا بتوان در میان مردم پایدار و نیکنام زیست. راز ماندن در میان مردم است که سالک را تا رسیدن به هفت مقام انسانی یعنی ” آنچه اندر وهم ناید آن شود” یاری و پشتیبانی میکند تا بدین وسیله سالک به رمز و راز پیچ و خم ها و کوره راهان دشوار زنده گی پی ببرد و چون حافظ شیراز سر به آسمان رستگاری ها نهد و فریاد برآورد. ” شبی تاریک و ببمی موج گردابی چنین حایل ... کجا دانند حالی ما سبکساران ساحل ها” مخاظب حافظ بزرگ در این بیت که جهانی از مفاهیم را در خود پنهان کرده است و انبوهی از واژه ها به زبان بی زبانی از آن به فوران می آیند. تنها صوفی خشک درمانده در طریقت نیست که جهان را به زعم خودش از عینک لاهوت می بیند. در حالی که او از ناسوت چیزی نمی داند و به قول معروف خود را ناخوانده ملا می خواند؛ البته به سان آن ملایی که اقبال تصویر زیبایی از آن ارایه کرده است.” زما بر ملا و صوفی سلامی ... که این تعبیر شان در حیرت افگند ... خدا و جبریل مصطفی را”؛ البته ملای کورتر از صوفی قشری که هنوز هم جهان را از عقب کلکین مسجد به تماشا نشسته است. در حالی که عارف راستین از ذره تا بام فلک را باچشمان باز می بیند که در ذره آفتاب ( انشتاین در قرن بیست موفق به کشف اتوم شد؛ اما مولانا در قرن سیزدهم به نیروی اشراق به آن دست یافت) و در کاینات هزاران ستاره ده ها کهکشان می بیند.

از این رو است که دنیای عارف واقعی بزرگ تر از ملا و فقیه است؛ زیرا سیر گلگشت اندیشه های عارف فروزمینی و فراآسمانی است و از برج و بارویش شور مستی برای زیستن در فوران است. این در حالی است که ملا با وعظ های خشک و یک نواخت اش نه تنها شور زنده گی را از انسان می گیرد؛ بلکه او را کرخت و زمخت نیز می سازد. در حالی که برعکس عارف دم به دم میخواهد تا شور درونی اش آشکارتر شود، آنها را در مستی های عاشقانه و شطحیات عارفانه به تماشا بگذارد و رسم پرواز بیرون شدن از خود و فرو رفتن در غیر را به دیگران بباموزاند تا همه را در شور های عارفانه ی خود شریک کند. از این رو عارف راستین می خواهد تا با بیرون کردن شور درون، بیرون خویش پرشورتر و شوریده حال تر نگاه کند. آقای نثاری به تاسی از مولانای بلخ این شور را در رقص سماع، محفل های واقعی خانقاهی درک و احساس میکرد. از این سبب شور های عارفانه در بسیاری از اشعار اش قابل درک است.

نثاری صاحب دریافته که عرفان و دین ندای ابدی و ملکوتی است که انسان در صبحگاه ی به آگاهی رسیدن به آن دست یافته است. یعنی آن زمان که انسان به آگاهی رسید، به گونه ای احساس غربت، تنهایی کرد و دست رسی به بسیاری از نیازمندی های خود را ناممکن دانست. این‌جا بود که معنای خدا در باطن انسان طلوع نمود و او به دنبال ذاتی رفت که با رجوع به او دست کم اندکی تلطیف شود. این جرقه نور عرفان و معنویت را در انسان. تابید. عرفان در واقع ندای زوال ناپذیر انسان نه تنها برای مهار دغدغه های قدرت و ثروت است؛ بلکه طنین الهام بخشی برای آزادی، آگاهی و عدالت نیز است. این کمال جویی عرفان زگنالی است که عشق را سرخوان خوانان می سازد و برای عارف هوای ملکوتی می بخشد. البته فضایی که غشق فراتر از دین بر آن حکومت می کند و از همین رو بوده که مذهب و ملت عاشقان متفاوت تر از دیگران است.

در شماری از اشعار اقای نثاری عرفان با حماسه آمیخته شده است و این آمیزش در بسیار شعر هایش قابل درک است که از یک سو بیانگر شوریده گی جناب نثاری و از سویی هم بیانگر عصیان او در برابر استبداد، تجاوز و بی عدالتی است.
تا که بیژن اسیر چاه نشود

رستم داستان نمی آید

تا گردی نزاده مام وطن

دوره ی امتحان نمی آید

همچو بومسلمی مگو که دگر

اندرین دودمان نمی آید

یا در این شعر:

ای اسیران همتی تا قفل و زندان بشکنیم

بند و زنجیر و غراب مستمندان بشکنیم

آقای نثاری بیشتر متاثر از سبک هندی است. سبک هندی از رودکی شروع می‌شود اما برخی نقطه آغاز آن را از زمان خاقانی می‌دانند. شعر به سبک هندی نمونه‌ای از سرایش شعر در ادبیات فارسی است که از قرن نهم هجری به بعد به‌وجود آمد. به علت استقبال دربار ادب پرور هند از شاعران پارسی گوی، گروهی از گوینده گان به هندوستان رفتند و در آنجا به کار شعر و شاعری پرداختند. اینان به‌واسطهٔ دوری از مرکز زبان و تمایل به اظهار قدرت در بیان مفاهیم و نکات دقیق و حس نوجویی و تفنن دوستی و به سبب تأثیر زبان و فرهنگ هندی و دیگر عوامل محیط سبکی به وجود آوردند که سبک هندی نامیده می‌شود. این سبک تقریباً از قرن نهم تا سیزدهم هجری ادامه داشت و از ویژگی‌های آن، تعبیرات و تشبیهات و کنایات ظریف و دقیق و باریک و ترکیبات و معانی پیچیده و دشوار را می‌توان نام برد.

گل تبسم تو عطر آرزو دارد

کلام نغز تو آب حیا به جو دارد

خرام ناز تو ای پا و سر بهار کرم

به  قدم شمن و نرگس و شبو دارد

جوزف کمبل نویسنده و اسطوره شناس می گوید، رابطه‌ای مستقیم و دیرینه میان اسطوره‌سازی و داستان‌گویی و قوه تخیل انسان وجود دارد. در شماری از اشعار اقای نثاری موج های تخیل شاعرانه قابل درک است. تخیل یعنی نیرویی که دو پدیده یا چندین پدیده را با باری از ظرفیت های سرشار عاطفی یا فکری وابسته به زمان های گوناگون در هم می تند. تخیل برای انسان توانایی های شگفت انگیز بخشیده و او را قادر به شناخت ایده هایی مینماید که در محیط موجود نیستند. گاهی به‌کمک این قوه می‌توانیم به چیزهایی بیاندیشیم که در اطراف ما نیستند و حتا وجود خارجی هم ندارند. نیروی تخیل با پرواز ملکوتی به کوچه باغ های سبز و با شکوه ی خیال ناقوس های شدن را در کرانه های هستی به صدا در می آورد و دیوار های برجا مانده از کابوس بودن را رقصان و پایکوبان فرو می ریزد. شعر در واقع گره خورده گی عاطفه و تخیل است که در زبان آهنگین شعر شکل گرفته است. نه تنها شعر؛ بلکه ادبیات که در واقع درون‌مایه ها یا جانمایه های اصلی انسان است؛ عناصر مهم آن را خیال تشکیل می دهد.
تشبیه، استعاره، مجاز و کنایه از عناصر مهم خیال شناخته شده اند؛ اما زمانیکه این عناصر به کمال می رسند، آنگاه در نماد اسطوره ها خودنمایی می کنند. تشبیه در واقع نخستین مرحله از دخل و تصرف خیال است که بر برج و باروی کاخ با شکوه ی ادبیات، شعر و هنر از گذشته ها تا کنون خودنمایی دارد.

مبحث تخیل (خلاق) مبحثی پیچیده در حوزه ی زیبایی شناسی است که در شعر بصورت شگفت انگیزی حضور پیدا می کند. تصویرهای شاعرانه , محصول تخیل هستند و به تعبیری، مهم ترین ویژگی شعر در آفرینش زیبایی به شمار می روند؛ بویژه زمانیکه تصویر های شاعرانه به گونه ی حیرت انگیز تا آنسوها دروازه های خیال را دق الباب می کنند و سمبول ها تا کرانه های اساطیر صعود می نمایند. تخیل است که دریچه ی زیبایی ها را بر روی شاعر می گشاید. از همین رو است که هگل تخیل را عنصر ضروری ِ هر نوع تولید زیبایی خوانده است؛ البته بدون در نظر داشت اینکه زیبایی چه شکلی به خود می گیرد. شاعر با استفاده از تخیل , دنیایی تازه می آفریند؛ دنیایی که در آن واقعیت تنها از منظر هنر، تعریف می شود. در واقع تخیل عنصر معنوی شعر است که با آن می توان درعینیت ( واقعیت ها ) با ذهنیت ( تخیل ها ) تصرف کرد و پدیده ای تازه، هم سو با افکار و عواطف شاعر آفرید. چیزی که آن را صور خیال می نامند و برخاسته از قوه ی تخیل است. در واقع تخیل نقطه های مرکزیی هستند که تصرف های معانی بر حول محور آن ها اتفاق می افتد.

تخیل دو گونه اتفاق می افتد، ثانوی یا تخیل ارادی و اولیه یا غیر ارادی که به گونه ی خلاق تصویر ها را بازآفرینی میکند؛ البته بازآفرینی ایکه در امر آفرینش آن تخیل و تعقل در موازات هم به پیش می روند؛ اما تخیل خلاق در نتیجه ی ترکیب آگاهانه ی عناصر ناخودآگاه در ذهن هنرمند و شاعر است. تخیل خلاق بیشتر تخیلی فردیت یافته مربوط به شاعر است که بازگو کننده ی سبک شاعر است. شاعر با تصویر سازی های شاعرانه گویی اتفاق های پی در پی را در شعر ایجاد می کند. اتفاق هایی که داکتر رضا براهنی از آن درهم تنیده گی دو چیز از دو دنیای متفاوت، به وسیله ی کلمات در یک نقطه ی معیّن یاد کرده است.
این دو چیز یا چندین چیز با باری از ظرفیت های عاطفی یا فکری وابسته به زمان های گوناگون به وسیله ی تصور (تخیل) در هم تنیده می شوند.

دی لویس شاعر انگلیسی می گوید، قوه ای که ایماژ ( تصویر) شاعرانه را خلق می کند، تخیل است. باور ها بر این است که تعریف هیچ کدام از قوای ذهنی، دشوارتر از تخیل نیست. تصویرسازی در شعر، نوعی آشنایی زدایی و هنجارگریزی در معنای کلام هم محسوب می شود. آشنایی زدایی و هنحار گریزی سبب برجسته سازی در شعر می شود. بازسازی و باز تولید و هرچه بیشتر و مجسم شدن تصویر ها در ذهن مخاطب وابسته به تاثیر تخیل شاعر است. در صورتیکه تصویر ها در ذهن مخاطب قابلیت تجسم نداشته باشند. در اینصورت مخاطب از روی معناسازی با آن برخورد می کند نه از روی خیال انگیزی. اندیشه و احساس در واقع عنصر های معنوی و بال های پرواز تخیل اند که بازگشای فضای اندیشه است؛ فضایی که نه تنها درون مایه های هنری، ادبی و شعری را به تصویر میکشد؛ بلکه  تصویر سازی درست فضا سازی درست را نیز در پی دارد. تصویر ها در ضمن آنکه فضای اندیشه ی هنرمند را بازگو می‌کند و به همان میزان نیروی شگفت انگیز بازتولیدی او را نیز تقویت می نماید‌.
تشبیه در واقع نخستین مرحله از دخل و تصرف خیال به شمار میرود. تشبیه، به کلامی گفته می شود که در آن یک چیز به چیز دیگر مانند شود. تخیل در این تشبیه سازی ها نقش سازنده دارد. پس تخیل برای خلق شعر و ادب، نخست باید عنصر و مادۀ دل‌خواه و برگزیدۀ خویش را بیابد. تصویر شاعرانه، گیاهی‌ست که برای بالیدن به خاک و هوا و گرما نیاز دارد. اشیا شاعر را به خیال بافی دور و دراز و ژرف نمی‌کشانند؛ بلکه این مواد اند که چنین قدرت شگرفی دارند. این مواد به گفته ی باشلار گل های سیاهی اند که در عمق ماده ی گیاه و ظلمت ماده شگفته می شوند.

هرچند شعر های آقای نثاری با سبک هندی زیاد نزدیکی دارد و این نزدیکی در بسیاری از اشعار وی قابل درک است. بااین هم نورپردازی هایی در اشعار او موجود است. در این شعر ها مستی ها و شور های عاشقانه ی جناب نثاری را می توان حس کرد:

تر دیدم بهاران بادم آمد

گل من ابر و باران یادم آمد

*****
بگو این گرمی از نای که باشد

همین آتش ز آوای که باشد

این شعر ها بیانگر فراز و فرود زنده گی و خاطره هایی اند که نثاری ناگزیر به ترک وطن می شود.

امروز از دیار تو ای یار می روم

با اشک و آه و دیده ی خونبار می روم

این شعر ها بیانگر احساسات شاعر است که از بیداد زمان سخن گفته و حاکمیت های استبدادی را به نقد گرفته است. او جهان را کربلایی خوانده که در هر کنج و کنارش یزیدی حکمروایی می‌کند. او گویا عدالت و آزادی را در هر کجایی از جهان در چنگال جور خس می‌کند.

هرکجا بینم یزیدی حاکم و فرمان رواست

پهنه ی گیتی مگر آینه دار کربلاست

شاعر جان فروشی و تن فروشی را یکسان دانسته و عزت و وقار دین را به هیچ چیزی معامله نمی کند:
          نه جان می فروشم نه تن می فروشم

نه عز و وقار وطن می فروشم

آقای نثاری در شماری از شعر هایش به رنج های مشترک و درد های مشترک و روز های دشوار اشاره می‌کند و خاطراتی را بازگو می نماید که مردم افغانستان طی نیم قرن از فراز و فرود آن عبور کرده اند و قربانی ها داده اند؛ اما آن همه جانبازی ها و حماسه به غارت رفته است.

شاعر در شعر دیگر خودفروشی و وطن فروشی برابر دانسته و فروش نخل امید وطن را ننگین ترین معامله خوانده است:
           خود را فروختیم و وطن را فروختیم

نخل امید سبز چمن را فروختیم

از آنجا که اوضاع ناگوار سیاسی افغانستان طی چندین دهه بر روح و روان مردم افغانستان چون کابوسی سنگینی داشته و نثاری صاحب هم از این حوادث متاثر است. این تاثیر پذیری ها در نثاری صاحب به عصیان بدل شده است. این عصیان را در شماری شعر هایش می توان حس کرد:

ما را بهار عمر به عصیان گذشته است

در فصل گل ببین که چه توفان گذشته است

در بسیاری از شعر های آقای نثاری ابتکار های شعری ‌و مراحل گذار را می‌توان درک کرد که بیانگر تحول شعری او از پرداخت های گذشته به پرداخت های نوتر است. شعر های ساده و روان و در ضمن جذاب او که زینت آرای دیوانش است، گواه بر این گفته است.

هرچند جناب نثاری با توجه به‌ عزت نفس و مناعت طبعی که دارند، با این نوسته: "من که جرات و اجازه آن را به خود نمی دادم که نام خویش را در ردیف شعرای جلیل القدر زمان خود ثبت نمایم، مگر زخمه ی مضراب نگاه های نافذ ، مهر افرین، جذاب، و توجهات آن  بزرگوارانی که در رشد، پرورش، و شدن من نفس ها سوخته اند، مرا وادار ساخت تا داشته هایی را که در حد برداشت، استعداد، قابلیت، و دید خود از عرصه های مختلف عرفانی، ادبی، اجتماعی، سیاسی داشتم، به دست نشر بسپارم‌." برخود اتمام حجت کرده و بدین وسیله خواسته تا بدور از ادعا های بلند و بالا رسالت خود را در برابر جامعه نخست از همه بدور از کبر و غرور بحیث انسان ادا کند تا جوهره ی شعر اش از رنگ تعلق آزاد گردد و از سویی هم صمیمیت سخن و اخلاص ادب، دم به دم پیش راه ی خواننده گانش به سگوفایی برسد. او با توجه به‌ خودآگاهی انسانی، اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی توانسته رسالت خود را بحیث شاعر در پیشگاه مردم خود به خوبی ادا نماید. بنابراین دیوان او کشتگاهی را ماند که هرکس می تواند، گم شده ی خود را در شعر های دیوانش پیدا کند. از این رو دیوان او برای هر خواننده پیامی دارد و هر پیام آن بازگو کننده ی خاطره های به و شیرین و واقعیت های دردناک کشور است. آنهم کشوری که امروز در کام تروریسم افتاده و طالبان بر روی اعصاب مردم افغانستان رژه می روند
در این تردیدی نیست که هر متن ادبی چه نظم و چه نثر پیام های گوناگونی دارد و بیشتر وابسته به مخاطب است که از متن ادبی چگونه برداشت می کند. هرچند در گذشته باور ها بر این بود که " المعنا فی البطن" شاعر؛ یعنی اینکه معنای اصلی شعر نزد شاعر است و برداشت های غیر آن معنای اصلی شعر را برنمی تابد؛ اما با وارد شدن فلسفه ی هرمنوتیک همه چیز تغییر کرد.
هایدگر معتقد است: تفسیر و تاویل و به طور کلی، عملیات فهم محصول پیش ساختار فهم است و از این‌رو، طبیعی است که نتوان معنای نهایی نویسنده را درک کرد و اساسا فهمیدن در نظر‌هایدگر، به معنای کشف مراد نویسنده نیست، بلکه گشودن دریچه‌هایی است که در خود متن نهاده شده، هرچند برای مؤلّف آن متن ناگشوده باشند.

گادامر بر آن بود که افق معنایی مفسّر و موقعیت هرمنوتیکی او تنها یک روی سکّه فهم است؛ روی دیگر آن همنوا گردیدن با افق معنایی خود متن است. وی به دخالت دوسویه ذهنیت مفسّر و خود اثر در برداشت محصولی به نام «فهم» اصرار می‌ورزد. افق معنایی مفسّر پیشاپیش، از سنّت و تاریخ اثر پذیرفته است که تشکیل‌دهنده افق حال و حاضر است. بنابراین پیام یک متن ادبی برابر به شمار خواننده گان آن متن است. دیوان آقای نثاری هم از این قاعده مستثنا نیست و برای هر خواننده نه یک پیام؛ بلکه پیام های گوناگون عرفانی، ادبی، حماسی، هنری، تاریخی، سیاسی و اجتماعی دارد. اگر گفته شود که شمار پیام های دیوان نثاری برابر به شمار بیت های دیوان وی است، شاید حرف گزافی نباشد. من زمانیکه دیوان او را ورق زدم و نخست از همه "شناخت شاعر" را خواندم و بعد چشم هایم بر تقریظ مرحوم و مغفور حیدری وجودی میخکوب شد. پیش از آنکه وارد متن شوم، شعر زیبای مرحوم صوفی صاحب عشقری چشمانم را به خود دوخت. با خواندن آن گویی نیم قرن به عقب رفتم، خاطره های زیادی یک باره در ذهنم هجوم آوردند و مکان های زیادی چون، جاده ی مندوی، سماوار کاکا قاسم، کوچه ی سنگتراشی و غرفه ی صوفی صاحب عشقری یک باره در حافظه ام یک باره سبز شدند.

این دکان بی متاع آخر سرت را میخورد


عشقری برخیز و بر دار این کمایی خوب نیست

 این دکان بی متاع مادی و با متاع معنوی وی همیشه محل مناقشه ماجرا های عشقی و ادبی بوده و ادب دوستان و هنر مندان خریداران متاع کمیاب این دکان بودند؛ چنانچه خود در این مورد میگوید:

سر این دکانک بی متاع نیم هیچ لحظه یی بی بلا

بمثال  دوله  آسیا  چو  یکی  رود  دگری   رسد

در جهان عرفانی صوفی صاحب از بیگانگی ها و بیگانگی پنداری ها خبری نبود و در هر جلوه ای نقش یار را جستجو می‌کرد و بسان حافظ : "سگان کوی او را من چو جان خویشتن دانم" از این رو فرهنگ بیگانگی از دنیای صوفی صاحب رخت بربسته بود. این وسعت نظر و محبت نگاه ی صوفی صاحب سبب شده بود تا از هر کسی بدون گفتگو و رو دربایستی صمیمانه استقبال نماید. این بیت گواه ی روشن آشنا پنداری های صوفی صاحب است:

بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بیا

بیگانه نیستی که بگویم بیا بیا

به بهانۀ یادی از خاطره ها:

در جریان این نوشته، روز هایی در ذهنم تداعی شد که صنف اول در مکتب تجربوی شاه دوشمشیره بودم و بدستور جناب حیدری کتاب فارسی صنف اول را برای صحافت به جناب صوفی صاحب بردم. آن لطف بزرگوارانه و صمیمانه ی صوفی صاحب چنان در خاطره ام نقش بسته اند که برای همیش آینه ی تمام نمای خاطرات من است؛ بویژه آن شرمیده نگاه ها به سوی جناب شان در ذهنم سبز شد که چهار افغانی را از پشت میز برداشت و برایم داد. پس از مکثی او گفت؟ این پول را حیدری صاحب داد که برایم بدهی؟ من که خیلی شرمنده شده بودم و گفتم، نه این پول را خودم برای شما گذاشتم و کاکایم خبر ندارد و خجالت زده و پرشتاب غرفه را ترک کردم. به دنبال آن خاطره ها گاه گاهی نشست های پرحلاوت و جذاب صوفی صاحب با حیدری وجودی، نثاری و سایر هم مشربان آنان در خانه ی حیدری وجودی و خانه ی نثاری صاحب به یادم آمدند. روزی یادم آمد که چگونه کلکین را تندباد با شدت تمام بر پیشانی صوفی صاحب کوبید و من به سرعت بلند شدم و گفتم صوفی صاحب افگار شدی‌؟ در حالیکه کلکین پیشانی مبارک او را داغدار کرده بود و گفت، بچیم، کاش خداوند ما را با این ضربه ها رها نماید.

صوفی صاحب نسبت به نثاری صاحب حسن نظر فراوانی داشت و این صمیمیت و صفا سبب شده بود که هر از گاهی پای نثاری صاحب را به سوی غرفه ی صوفی بکشاند تا در دیدار با مرد عیار و نیکو خصالی با عشق و عرفان اتمام حجت نماید.  صوفی صاحب آنقدر بر نثاری اعتماد داشت که حتا چند روز پیش از وفات اش کاسه و دیگ های خود را برایش داده بود تا مبادا این اسباب پس از مرگ اش مایه ی تنش میان خواهر زاده هایش نشود. این نشست ها و صحبت ها در رنگ گیری اشعار نثاری صاحب و تاثیر پذیری های سبک صوفی صاحب در او نقش بسزایی داشت. این تاثیر در شماری شعر های نثاری صاحب آشکار است: 
                                                           حاصل شطرنج بازی های ما

                                            نیست جز آوای حرف مات و کشت

بیرابطه نخواهد بود تا قصه ی مهمانی شلغم بته ی صوفی صاحب را یاد آور شوم. صوفی صاحب در یکی از روز ها یاران خود را در اتاق نثاری صاحب در جاده ی میوند مهمان شلغم بته کرده بود. به گونه ی تصادفی من هم با مرحوم شقایق در آن مهمانی حضور داشتم. من و مرحوم شقایق در رکاب حیدری وجودی، نیلاب رحیمی، نوری صاحب و دیگران به اتاق نثاری صاحب رفتیم. هنوز چند دقیقه سپری نشده بود که صوفی صاحب به اتاق تشریف آورد. شلغم بته را خود صوفی صاحب پخته و با دستان مبارک خود تهیه کرده بود. دیگ را به داخل اتاق آوردند. صوفی صاحب از جا برخاست تا دستان مهمانان را بشوید. من فوری از جا برخاستم تا آفتابه و لگن را از دست اش بگیرم. در همان لحظه فوری شقایق از جا بلند شد؛ اما صوفی صاحب از دادن آفتابه و لگن خودداری کرد. برای ما گفتند که این‌ مشرب صوفی صاحب است و ما دوباره در جای خود نشستیم. صوفی صاحب دست های مهمانان را شست و دخترجوان را هموار و غوری ها را در خوان چید و بعد در جای خود قرار گرفت و با خوش آمدید گفتن صوفی صاحب غذا خوردن آغاز شد. گفتنی است که جناب صوفی صاحب نه تنها صوفی وارسته، عارفی شوریده و شاعری درد آشنا بود؛ بلکه او عیاری و جوانمردی را نیز از عیاران و کاکه های دیارش به ارث برده بود.

یگان شب ها صوفی صاحب عشقری با جمعی از یاران و هم مشربان به خانه ی نجم العرفا حیدری وجودی تشریف می آوردند. قرار بر آن می بود که مرحوم صوفی مجید نیز تشریف می آورد و با خواندن اشعار صوفی صاحب و حیدری وجودی و دمیدن در تنبور لحظاتی برای شنونده گانش شور عرفانی و  هوای ملکوتی می بخشد. آنگاه که صوفی مجید به نسبت معاذیری که داشت، به خانه ی وجودی صاحب تشریف آورده نمی توانست. پس از آنکه انتظار به پایان می رسید و پیش از آنکه هوای ملالت در خانه رخنه کند. صوفی صاحب با همان زبان صمیمانه و محبت آمیز برای نثاری صاحب می گفت، نثاری صاحب صوفی مجید نیامد و چند بیت بخوان. یک از روز ها نثاری صاحب دیوان " صایب تبریزی" یا شاید هم " سایه عمر" رهی معیری را می خواند و دیگران با جان و دل می شنیدند. در حالیکه آرام آرام و لحظه به لحظه هوا و فضای اتاق رنگین تر و جذاب تر و پر حلاوت تر می شد و شماری هم به سر نهادن بر زانو ها بیشتر کیف می کردند. در همان شب شخصی حضور داشت که او را مستری صاحب صدا می کردند. در حالیکه همه سر تا پا گویی گوش شده بودند و غرق دنیای خود بودند. مستری صاحب یک باره می پرسید: صوفی صاحب این بیت چه معنا میدهد؟ صوفی صاحب سر از زانور ها برمی‌داشت و برایش چیز هایی می گفت. او چند بار گویا حال صوفی صاحب را بهم زد تا آنکه صوفی صاحب برایش گفت، مستری صاحب! همان قدر که می کیری، برایت کافی است و دیگر نه خود و نه من را آزار بده"

زمانی نثاری صاحب قصه ی جالبی کرد. وی گفت، روزی ملنگی آمد و برای صوفی صاحب گفت، گرسنه ام‌. نثاری صاحب گفت، به دستور صوفی صاحب به سماوار رفتم و یک چاینکی برای آن ملنگ آوردم. این در حالی بود که پیش تر از آن صوفی صاحب و نثاری صاحب نان خشک را با چای ساده نوش جان کرده بودند. وس از آنکه ملنگ نان را خورد و رفت. صوفی صاحب برایم گفت، این آدم در میان این همه جمعیت شهر به ما رو آورد و باید از او اینچنین استقبال می کردیم. در آن زمان یک چابنکی غذای تقریبا کامل بود.

با خواندن دیوان نثاری صاحب نه تنها این ها، بلکه خاطره های زیادی در ذهنم یک باره حضور بهم رساندند که بازگو کننده ی فصل خاطره انگیز و با تاسف دردآلود ترین روز هایی از زنده گی من اندکه در هر پرده ی آن رنج ها بر خوشی های ما غلبه داشته اند. دیوان نثاری صاحب در واقع حوادث بیش از نیم قرن افغانستان را بر میتابد و فراز و نشیب حوادث را با زبان شعر بیان کرده است. این دیوان از درد های مشترک و خاطره های مشترک پرده برمیدارد. بنابراین، دیوان نثاری صاحب برای هر مخاطب خود پیام دلخواه دارد؛ زیرا هرکس خود را در جغرافیای گم شده ی آن به نحوی پیدا میکند.

سخن پایانی

از جناب نثاری صاحب ابراز سپاس می کنم که با این نوشته ی پرمحتوا، نهایت صمیمانه و زیبا: " به ارجمند عزیز و دوست داشتنی، شخصیت معنی نگر و معرفت آشنا نورالدین جان ( مهرالدین مشید) صمیمانه اهدا شد. به امید اینکه کاکایش را از دعای همیشگی خود فراموش نسازد. وی در نقد این اثر دست باز دارد." یک جلد دیوان گرانبهای خود را به من اهدا نمودند. جناب شان با این لطف بی شایبه بر من منت گذاشتند و افتخار بخشیدند.

هرچند دیوان جناب نثار احمد " نثاری" با اهتمام فرزندش قبول احمد نثاری مدتی پیش زیور چاپ یافته است؛ اما ایشان لطف کردند و یک جلد دوان خود را برای کن لطف کردند. بدین وسیله از لطف ایشان ابراز سپاس کرده و از خداوند برای شان صحت کامل و سرفرازی های بی پایان آرزو دارم. م مشید

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت