ماندانا تیشه یار
اینجا بجز من، سه خارجی دیگر هم ایستاده اند. یکی شبیه چینی هاست و دوتای دیگر بیشتر به اروپایی ها می مانند. تماشای عکس های ساختمان های زیبا و سپید عشق آباد، تنها سرگرمی جلوی در کنسولگری است. پنجره باز می شود و مدارک آن سه مرد را که معلوم است گردشگرانی هستند که با کوله ای بر پشت، از سرزمینی به سرزمین دیگر می روند، از ایشان می گیرند. نوبت من که می شود، می گویم برای نمایشگاه کتاب می روم. مرد جوانی گذرنامه را می گیرد و دو دقیقه بعد، صفحه ای که روادید را در آن چسبانده نشانم می دهد و با لهجه ترکمنی می گوید: «بفرمایید.» به همین راحتی! آن سه تن هنوز منتظرند. و من شاد و راضی از سفارت دور می شوم. یاد هفته ها دوندگی و تحمل توهین های کارمندان سفارت های اروپایی برای گرفتن روادید میافتم. قربان همین حوزه تمدنی خودمان!
باج گیران یا لطف آباد
مشهد هستیم. من و خانم بابایی، همکار مرکز انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی آمده ایم. نخستین خبری که با دیدن دوستان انتشارات الهدی دریافت می کنیم این است: طرف ترکمن مرز باج گیران را بسته، باید از مرز لطف آباد رد شویم. و این یعنی حدود یکصد کیلومتر رانندگی بیشتر در راهی کوهستانی و پر پیچ و خم. آقای سلطانی، همکار سازمان فرهنگ و ارتباطات که دو و نیم سال هم در رایزنی فرهنگی در عشق آباد بوده، ما چهار تن را به سوی مرز می برد. در میان راه از تجربه هایش درباره زندگی در ترکمنستان می گوید. از اینکه اگر آشغال روی زمین بریزی جریمه می شوی، اینکه همه چیز مرتب و منظم است، اینکه مردم از پلیس خیلی حساب می برند، و...
و من باز هم به این فکر می کنم که برای چنین جوامعی آیا یک دیکتاتور مصلح بهتر است یا یک سامانه سیاسی مردم سالار. و هنوز در وسوسه آن هستم که امنیت را بر آزادی ترجیح دهم. و امنیت برای که؟ تنها برای زمامداران و شاید توده ها. و در چنین جامعه ای هیچ کس به اندازه روشنفکر، احساس ناامنی و بی پناهی نمی کند.
چهار ساعت و ربع طول کشید تا به لطف آباد رسیدیم. آفتاب روزهای پایانی شهریورماه همچنان تند و سوزان بود. تریلرهای ترک با طمانینه و پر از بار از دروازه ها رد می شدند. به لطف رمضان علی، راننده ترکمن رایزنی فرهنگی که فارسی را به خوبی سخن می گوید، ظرف چند دقیقه از مرز رد شدیم و پا به سرزمین ترکمن ها گذاشتیم.
ترکمنستان خوش گلدینیز
حالا یکصد کیلومتر دیگر پیش رو داشتیم تا به عشق آباد برسیم. آسفالت جاده پر از پست و بلندی بود. تکان ها برای ما که راهی طولانی و پر پیچ را پشت سر گذاشته بودیم، خسته کننده بود. کم کم سر و کله باغات انگور پیدا شد. همسفران از اطلاعاتشان درباره این کشور گفتند. از اینکه عشق آباد، در اصل اشک آباد بوده، شهری که اشک اول، پادشاه اشکانی آن را بنا گذاشته بود. از شهر نسا که یادگار همان دوران بوده و به دست مغولان نابود شده و امروزه خرابه هایش در ۱۵ کیلومتری عشق آباد است. از گوک تپه در ۳۵ کیلومتری پایتخت که جنگی بزرگ در سده نوزده میلادی میان روسها و ترکمانان در آنجا درگرفت و به سلطه روسها بر این منطقه انجامید. از بندر ترکمن باشی و منطقه گردشگری آوازه که به تازگی در کنار دریای کاسپین برپا شده. گفتگوها درباره کتاب ها و فروشگاه های الهدی در کشورهای گوناگون هم گل کرد. دوستان گرم گپ و گفت درباره مشکلات توزیع کتاب های دینی بودند و من چشم بر جاده، با آن درختچه های کوچک دو سویش، دوخته بودم که خیالم رفت به یازده سال پیش، جاده دمشق به لاذقیه، نزدیکی های حمص. انگار همین درختچه ها بودند که در برابر باد سر را به یک سو خم کرده و باز همچنان ایستاده بودند. چقدر این دو جاده شبیه به هم هستند...
شهر سپید
رسیده ایم به عشق آباد. شهری پر از ساختمان های سنگ مرمر سپید. بناهای اداری و آپارتمان های مرکز شهر همه نوسازند. خانه های محله های قدیمی اما هنوز یک طبقه و ساده و صمیمی. شبیه آلماتی در قزاقستان. از ترافیک در این شهر یک میلیون نفری چندان خبری نیست. و ماشین ها، از لادا و ژیگولی روسی گرفته تا آخرین مدل های آلمانی و کره ای را می توان یافت. به هتل باشکوه آق آلتین رسیدیم. دولت ترکمنستان انگار در دعوت از مهمانان نمایشگاه کتاب، سنگ تمام گذاشته. همه خسته راهی اتاق هایشان شدند. نیم ساعت بعد، از در هتل زدم بیرون. مشتاق دیدار شهر و مردمانش بودم.
خیابان ها چه سبزند اینجا. و درختان چه تنومند و کهن سال. انگار ماه هاست که باران نباریده. این را می شود از خاک بسیاری که روی برگ های پهن درختان نشسته فهمید. و زنان و دختران چه پیراهن های زیبای بلند و باوقاری بر تن دارند. تک و توک می توان خانم هایی با شلوار یا دامن هم دید. بیشتر یا گردشگر خارجی هستند یا از ملیت روس. ترکمن بانوها همچنان به لباس سنتی شان وفادار مانده اند. اغلب روسری چهار گوشی نیز بر سر دارند که پشت سرشان گره خورده و کلاهی که نشانه ازدواج کردن است را با روسری محکم روی سرشان نگه داشته اند. نگاه کنجکاوشان بر روی لباس من سنگینی می کند. کفش کتانی، شلوار جین، مانتوی بلند چهل تکه رنگی، یک کوله پشتی سبک بر دوش و شالی که به سبک ایرانی به دور سر پیچیده ام. دلم می خواهد بدانم در ذهن شان مرا از کدام ملیت می خوانند. گاهی لبخندی میان مان رد و بدل می شود.
از کنار دیوارهای کوتاه و پنجره های کوچک خانه ها که اغلب به رنگ سفید درآمده اند می گذرم. میله های حفاظ پنجره ها برخلاف ایران، در سوی درونی پنجره ها کار گذاشته شده اند. فکر کنم به این خاطر باشد که در اینجا پنجره ها اغلب رو به بیرون باز می شوند و در ایران یا کشویی هستند و یا رو به درون باز می شوند. به سر چهار راه اصلی یک خیابان شلوغ می رسم. ساعت پنج عصر است. مدرسه ای تعطیل شده و دخترکان و پسرکان با لباس های یکدست (پیراهن های سبز یراق دوزی شده برای دختران و شلوار مشکی و پیراهن سفید برای پسران) بیرون آمده اند. شاد و شیطون هستند. پدری دست پسرش را گرفته و از آن سوی خیابان به این سو می دود. پلیس برایش سوت محکمی می زند. به پیاده رو که می رسد، مرد پلیس جلویش را می گیرد. پدر عذر و بهانه می آورد. پلیس همچنان محکم ایستاده و تند صحبت می کند. مرد با لحنی و لبخندی آرام می خواهد قضیه را فیصله دهد. پلیس می خواهد کوتاه بیاید، اما من ول کن نیستم! ایستاده ام و خیلی جدی دارم به این ماجرا نگاه می کنم. مامور پلیس انگار دارد سبک سنگین می کند که جلوی یک خارجی بهتر است پدر دانش آموز را ببخشد یا جریمه کند. دست آخر با لحنی که انگار می گوید بار آخرت باشد، می گذارد بروند. من هم دوباره راه می افتم. سری به یک سوپر مارکت می زنم. به امید آنکه کالایی ایرانی را در شهری که انقدر به سرزمین من نزدیک است بیابم. همه قفسه ها پر است از کالاهای ترکیه و چیزهایی هم از روسیه و دیگر کشورها. حتی شیشه های رب و ترشی و بسته های ماکارونی هم با همان تریلرها که لب مرز دیدیم، از ترکیه راه افتاده، از شهرهای ایران گذشته اند و به اینجا رسیده اند. یادم می افتد که در راه مشهد به قوچان، چقدر تبلیغ انواع کارخانه های صنایع غذایی را خواندیم و آمدیم.
اینجا ترکمنستان است!
در لابی هتل، عکس
رییس جمهور بردی محمدوف در جایی نصب شده که انعکاس آن در ستون های آیینه ای،
بارها عکس را تکرار می کند. دو تصویر همه جا دیده می شوند. عکس رییس جمهور و
تصویری از ساختمان های زیبای عشق آباد، دم سفارت، در گمرک، در لابی و رستوران
هتل، در خیابان و کوی و برزن، همه جا هستند. انگار این دست عکس ها به شاخصه
اصلی سامانه های سیاسی اقتدارگرا تبدیل شده اند.
از مسوول
بخش پذیرش می پرسم چگونه می شود از اینترنت استفاده کرد؟ با دوستانش مشورتی می
کند و می گوید روزی یک دلار می دهید و گذرواژه دریافت می کنید. فقط هم می
توانید به تلگرام، یاندکس، لاین و گوگل وارد شوید. در ترکمنستان بقیه سایت ها
بسته است. می خواهم بپرسم فیلترشکن چی دارید؟ خنده ام می گیرد، به داشتن تلگرام
و گوگل اکتفا می کنم.
نمایشگاه را می چینیم!
روزها چه گرم است اینجا! نمی توان بیش از چند دقیقه در زیر آفتاب تاب آورد. با اینهمه کارگران شهرداری، که اغلب خانم ها هستند، در حالی که پیش بندی بر روی لباس های بلندشان بسته اند، همه جا در حال جارو کردن و پاکیزه ساختن خیابان ها به چشم می خورند. امسال از بیست کشور جهان ناشران کتاب هایشان را برای نمایش آورده اند. کاروانی از ماشین های ون ما را از هتل به سوی نمایشگاه می برند. از میان انبوهی از ساختمان های سفید دوازده طبقه در خیابان هایی پهن و دلباز می گذریم. نام خیابان ها را از روی تابلوهای راهنمایی می خوانم. الفبای اینجا سالهاست که از سیریلیک به لاتین تبدیل شده. از خیابان آزادی رد می شویم. از میدان کبوتر هم. از کنار چرخ و فلک طلایی زیبا و بزرگی نیز می گذریم که می گویند در کتاب گینس ثبت شده است. این را گوزل خانم، دختر جوانی که مترجم رایزنی است و فارسی را همین جا به خوبی آموخته به ما می گوید. آرزویش این است که یک روز به تهران بیاید!
نمایشگاه در سالنی شیک و بزرگ٬ مزین به تمثال تمام قد رییس جمهور، جای گرفته و محصولات از کتاب و لباس تا فرش و تابلوی نقاشی و زیورآلات ترکمنی را در بر می گیرند. موضوع اصلی تابلوهای نقاشی، اسب ترکمن و پرتره زنان ترکمن است. و موضوع اصلی کتاب های ترکمن، طبیعت، اسب و سخنان ملی لیدر یا همان رهبر ملی است. و البته پوستر تصویر کتاب تازه رییس جمهور با نام «بدوو» که درباره اسب ترکمن است، همه جا به چشم می خورد.
ناشران دانشگاهی، از کمبریج و آکسفورد و کالیفرنیا هستند. از ترکیه، چین، قزاقستان، بلاروس، ازبکستان، تاجیکستان، قرقیزستان، ارمنستان و چند کشور دیگر و بیش از همه از روسیه آمده اند. از ایران شش غرفه برپاست؛ رایزنی فرهنگی٬ انتشارات الهدی٬ انتشارات دانشگاه علامه طباطبائی٬ انتشارات سمت٬ انتشارات طلایی و انتشارات مختومقلی فراغی. این دوتای آخر خودشان از شهر گنبد آمده اند. پس بقیه کجا هستند؟ آنهمه ناشر خصوصی؟ آنهمه ناشر دانشگاهی؟ چه حیف که نیامده اند! چرا خبر نشدند؟
دیشب تحلیل های دو استاد را درباره روابط ایران و ترکمنستان در یکی از کانال های تلگرام می خواندم. گفته بودند ترکمانان مایل نیستند روابط خوبی با ما داشته باشند، چون از قدرت های دیگر بیشتر حساب می برند. و نگفته بودند شاید کمی هم مشکل از سوی ما باشد که در ۲۵ سال گذشته نگذشته ایم روابط مدنی میان مردمان دو سوی مرزها درست و حسابی شکل بگیرد. وقتی روابط اقتصادی و فرهنگی را بیشتر از منظر دولتی بنگریم، نتیجه اش می شود فرستادن کتاب هایی که مخاطب چندانی ندارند و کارمندان خوب و شریفی که جز زبان شیرین پارسی و نهایتا آذری، زبان دیگری برای گفتگو با مخاطبان نمایشگاه نمی دانند و همه تقصیرها را هم می اندازیم گردن همسایه کوچکمان که نمی خواهد با ما روابطش را گسترش دهد.
سیگار بی سیگار!
عصر با دوستان رفتیم که قدمی بزنیم. یکی از همراهان سیگارش تمام شده بود و بی تاب خرید بسته ای تازه بود. سر راه به هر سوپرمارکتی که رسیدیم سر زدیم و پرسیدیم سیگار دارید؟ چنان با تعجب و ترش رویی نگاهمان کردند و پاسخ سر بالا دادند که انگار یکی در خیابان های تهران برود به مغازه ها و بپرسد: ببخشید تریاک دارید؟! کم کم حالیمان شد که سیگار کشیدن در این کشور ممنوع است و خرید و فروش آن جرم به شمار می رود. برخی می گویند حتی داشتن استامینوفن کدئین هم در این کشور جرم سنگینی است. و البته حسن کار در این است که کمتر می توان جوانی را یافت که جوانی اش را بر سر مواد مخدر گذاشته باشد. با اینهمه، سرانجام توانستیم یک بسته سیگار وینستون را به مبلغ ۳۵ هزار تومان بخریم.
در میان راه، از پارک مشاهیر گذشتیم و کنار تندیس های زیبا و تنومند ابوسعید ابی الخیر، ابوریحان بیرون، حکیم عمر خیام و بسیاری نام های آشنای دیگر که تاکنون نمی دانستیم ترکمن بوده اند! عکس یادگاری انداختیم.
سری هم به روس بازار زدیم که چیزی شبیه بازار روز خودمان بود. آنچه که در بیشتر مغازه ها به چشم می خورد و سوغات ترکمنستان به شمار می رود، حوله های پنبه ای و داروهای گیاهی هستند. می گویند رییس جمهور هم که پیشتر وزیر بهداشت بوده، تاکنون هفت جلد کتاب درباره خواص داروهای گیاهی نوشته و باعث رونق کار عطاری ها شده است.
نمایشگاه کتاب به سبک ترکمنی
صبح زود همه قبراق و سر حال راهی برنامه افتتاحیه نمایشگاه شدیم. در درون سالن نوای گوش نواز موسیقی سنتی ترکمنی پیچیده بود. اما همه مهمانان به حیاط روبروی ساختمان راهنمایی شدند و برنامه ای یک و نیم ساعته در زیر آفتاب سوزان عشق آباد، تاب و توان مهمانان سرپا ایستاده را برد. بخش جالب توجه آن، اجرای نمایشی سنتی بود که داستان دختری را روایت می کرد که دل به پسر دوتارزن داده بود. مادرش هرچه کرد که او به همسری گوهرفروش و دریانورد و دیگر صاحبان مشاغل درآید، نشد. و دست آخر دخترک استدلال کرد که مرد دوتارزن چون هنرمند است و سخنور، می تواند در محافل نماینده خوبی برای معرفی ترکمنستان باشد! و سرانجام ما فهمیدیم که هنر بهتر است از ثروت!
به سالن که برگشتیم، چرخی میان غرفه ها زدم. در کنار همه غرفه ها دختران و پسران ترکمن با لباس های یک شکل ایستاده و مراقب همه چیز بودند. سفیر عربستان هم آمده بود و با کلی خدم و حشم از غرفه ها بازدید می کرد. حواسش بود که وارد راهروی غرفه کتاب های ایرانی نشود. بازدیدکنندگان ترکمن اندک اند. نمایشگاه در جایی است که به قول حاج آقای هادوی، مدیر انتشارات صدرا در روسیه، آخر خیابان و اول بیابان است و بجز دانشجویانی که دسته جمعی به اینجا آورده شده اند، خبری از مردم عادی نیست. با آسودگی به همه گوشه و کنار نمایشگاه سر کشیدم. زیباترین غرفه را رایزنی فرهنگی ایران چیده بود که مزین به رومیزی های قلمکار اصفهان و جعبه های منبت کاری شده و تلویزیون رنگی با تصاویری از ابنیه تاریخی ایران و موسیقی سنتی ایرانی بود. اغلب مراجعه کنندگان نیز به دنبال تابلوهای زیبای فرشچیان بودند و کتاب های آموزش زبان فارسی. دکتر ابوالقاسمی، رایزن فرهنگی ایران در عشق آباد، می گوید هم اکنون بیش از ۴۰۰ زبان آموز در رایزنی در حال فراگیری زبان پارسی هستند. به نسبت دیگر رایزنی ها، خیلی زیاد است. پیشنهاد می دهم استادانی از دانشگاهمان را برای تدریس بفرستیم یا زبان آموزان شاگرد اول برای تشویق یک هفته ای به تهران بیایند. و رایزن شرحی کوتاه اندر مصیبت های آموزش زبان پارسی می گوید و باقی را می گذارد برای فرصتی دیگر.
در گوشه ای از نمایشگاه، در میان کتاب های نفیس ترکمنی، نسخه های خطی قدیمی کتاب هایی را یافتم که به پارسی نوشته شده بودند. یکی از آنها، کلیله و دمنه بود و دیگری، مسالک المتکین. این دومی، احکام توضیح المسائل را با شعر بازگو کرده بود و صفحه ای از آن که برای دیدن عموم گشوده شده بود، در باب بیان نجاست غلیظه و خفیفه بود!
ظهر که می شود، همه را به مهمانی ناهار رییس جمهور دعوت می کنند. میزهایی بسیار رنگین با میوه ها و سبزی های محصول همین سرزمین. و غذای اصلی چکدیرمه است؛ تکه بزرگی گوشت به همراه برنج و برش های هویج پخته؛ و بسیار چرب و لذیذ! پیش از غذا، مردی روحانی قرآن می خواند. چند آیه از سوره مائده را. همه مسلمانان دست ها را به نشانه دعا در برابر گرفته اند و پیروان دیگر ادیان دست هایشان را روی میز گذاشته اند و گوش می دهند. پس از صرف ناهار، همه به سالنی بزرگ و باشکوه راهنمایی می شوند تا در همایش جنبی نمایشگاه شرکت کنند. و تا دو ساعت جنگی سخت میان پلک ها و آدم ها برپاست و چه دشوار است نخوابیدن! در راه بازگشت به غرفه ها، آراز محمد سارلی، پژوهشگر ترکمن ساکن گنبد که دو جلد کتاب تاریخ ترکمنستان را نوشته و از خواندن کتابش بهره ها برده ام را دیدم و گپی کوتاه برای آشنایی زدیم و قرار شد در ایران بیشتر از پژوهش هایش در دانشگاه بهره مند شویم. به غرفه که می رسم، می نشینم به خواندن کتاب مستطاب کمره نامه اثر دکتر مرتضی فرهادی که عاشقانه و عالمانه هشت مقاله مردم شناسانه اندر معرفی منطقه کمره نوشته اند.
هنگام بازگشت به هتل، یکی از همراهان می گوید، به همین زودی خسته شدیم از دیدن این ساختمان های یک شکل و بلند و سپید. انگار تفاوتی میان محله ها نیست. یکی دیگر، از خانه سازی های دوران اتحاد شوروی می گوید؛ همه یک شکل، برابری زورکی و استبداد حتی در خانه سازی. یاد کتاب «ما» نوشته زامیاتین در نقد آرمانشهر سوسیالیستی می افتم.
پرسه در عشق آباد
Jامروز هوس خرید کردن به سرمان زده بود. از دوستانی که از گنبد آمده بودند تعریف زیادی درباره زیورآلات قدیمی ترکمن ها شنیده بودیم. یکی از آنها در لابی هتل کلی برایمان از گردنبندهای بزرگ و زیبای نقره ای تعریف کرد و بعد چشمش به تابلوی نقاشی یک اسب با زین و یراق بسیار به دور گردنش بر روی دیوار هتل افتاد و به سادگی گفت: همین ها را می گویم! و ما دقیقا فهمیدیم که چه باید بخریم و به گردن بیاندازیم! در میان رفت و آمدهای نمایشگاه، دو سه نفری برای یکی دو ساعتی غیبمان زد و سر از جیقلقه بازار (به معنای بازار شلوغ) درآوردیم و از همان ها که دوست ترکمن مان توصیه کرده بود، خریدیم و برگشتیم
از دیدن این شهر سیر نمی شوم. دم غروب، همه که به اتاق هایشان می روند، راه می افتم. کوله پشتی ام بر دوش، باز به تماشای شهر می روم. در نزدیکی هتل ما، بنای بسیار بزرگ و زیبایی است که رویش نوشته اند: سیرک دولتی! آخر مگر سیرک هم باید دولتی باشد؟! البته از نگاهی دیگر، می توان دولت را هم سیرک بزرگی دید که بازیگرانش گاه به کارهایی سرگرمند که تماشاچیان را به خنده می اندازد. نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت، دولت را هیولایی می خواند که ایده های روشنفکران را می گیرد و آنها را از معنا تهی می کند و به گونه ای خنده آور، چیزی بی سر و شکل می سازد و آن را فرهنگ می خواند و به خورد مردم می دهد.
شب هنگام، آقای پرویز، معاون رایزنی و همسرشان می آیند تا شب های زیبای عشق آباد را به ما نشان بدهند. به دیدن پاساژ بسیار شیک «بی قرار» و بناهای سنگی و بزرگ پنج پا و هشت پا می رویم و از روی بام آنها به نورپردازی شهر و دست هنر معماران ایتالیایی و یونانی نگاه می کنیم. اینهمه هزینه صرف شده و خبری از گردشگران داخلی و خارجی نیست. آقای پرویز می گوید همه در انتظار برگزاری بازی های المپیک آسیایی ۲۰۱۷ در این شهر هستند، بلکه درها کمی باز شوند و رفت و آمدها افزایش یابند.
موزه ملی مدنیت
روز پایانی نمایشگاه است. من بی تابم. هنوز خیلی جاها مانده که ندیده ام. از روز نخست سر آن داشتم که به دیدن شهر باستانی نسا بروم. یکی دو نفر از همراهان را هم راضی کرده بودم که بیایند. اما هر بار که خواستیم برویم نشد. برای همین دلخور بودم. در این دو سه روز آقای مسن موقری را چند بار در راهروی غرفه های ناشران ایرانی دیده ام که چهره اش بیشتر به مردم دیار ما می ماند. یک کارت ویزیت هم دیروز خانم بابائی به من نشان داد: دکتر سید منصور سیدسجادی. روی آن توضیح داده شده بود که ایشان سرپرست تیم کاوش شهر سوخته و دهانه غلامان هستند. امروز حوالی ظهر ایشان را در غرفه رایزنی دیدم. جلو رفتم و سلام کردم. با خوشرویی پاسخ دادند. خودم را معرفی کردم و پس از چند جمله گفتگو، معلوم شد که هر دو چند سالی را در هند سپری کرده ایم. دکتر سعیدی، معاون انتشارات سمت هم به جمع ما پیوستند. ایشان هم رشته شان باستان شناسی است و به من گفتند که جناب استاد سیدسجادی، همان مرد بزرگیست که در کنار کشف های بسیار، نخستین تصاویر انیمیشن جهان بر روی کوزه ای سفالی را در شهر سوخته یافته اند. کمی بعد، حاج آقای هادوی هم به ما پیوستند و هر چهار تن سوار بر ماشین استاد، راهی موزه ملی عشق آباد شدیم. در راه، گفتگوها بیشتر از جنس بحث های تاریخی بود. شنیدن اینکه یکی از سناریوهای علت خالی شدن شهر سوخته این است که راه های بازارگانی دریایی از هند به میان رودان (بین النهرین) رفته اند و دلیل دیگر شاید جابجایی بستر رود هیرمند باشد، برایم بسیار جالب بود. از آن جالب تر آنکه تخمین زده شده که شهر تاریخی تیس در کنار چابهار امروزی، قدمتی هفتاد تا هشتاد هزار ساله دارد! یاد سنگ ها و صخره های بسیار زیبا و کهن چابهار افتادم.
هیچگاه چنین دقیق به دیدن اشیای درون ویترین های یک موزه نرفته بودم. دیدن موزه در کنار دو باستان شناس، شبیه رفتن به دیدار بستگان و خویشاوندان نزدیک پس از سال ها دوریست. دخترکی که مسوول مراقبت از طبقه آثار باستانی بود، به ما تذکر داد که عکس نیاندازیم. اشتیاق ما چهار تن به دیدن همه چیز، حتی تصاویر باستان شناسان غربی و روسی که در آستانه در ورودی بر دیوار نصب شده بودند، سبب شد که با لبخندی، رضایت دهد که استادان از ویترین ها عکس بیاندازند. در میان آنهمه زیبایی و شگفتی، ریتون های عاجی شهر نسا با آن تندیس های کوچک و ظریفی که دور تا دور بدنه هر ریتون نشسته بودند، بیش از هر چیز زیبا می نمود. بازدید ما از طبقه اشیای باستانی موزه نزدیک به دو ساعت طول کشید. پس از صرف ناهار در رستوران زیبا و سنتی سلطان، دکتر سیدسجادی ما را به نمایشگاه رساندند و خداحافظی کردند و رفتند. بهترین رویداد این سفر، همین دیدار کوتاه و لذت نشستن در محضر چنین بزرگ دانشمندی بی ادعا بود. و اینگونه شد که دیدن نسا ماند برای باری دیگر...
داستان گذرنامه و بازگشت به خانه
این نخستین بار بود که در کشوری به هتل می رفتم و می دیدم که بخش پذیرش، گذرنامه ها را به مسافرین تحویل نمی دهد. یک نصفه روز طول کشید تا همگی به وزارت فرهنگ رفتیم و پس از آنکه از گذرنامه ها کپی گرفتند، آنها را به صاحبانشان تحویل دادند. و تازه معلوم شد که گذرنامه من در هتل جا مانده بوده و باز یک رفت و برگشت دیگر میان هتل و وزارتخانه.
سرانجام روز بازگشت فرارسید. صدای زنگ تلفن ها و بانگ پیامک ها، خبر از پا گذاشتن به خاک ایران می دادند. به پیشنهاد دکتر سعیدی، راهی درگز شدیم و از سایت باستانی بندیان دیدن کردیم. در آتشگاه ساسانیان، یکی از دانشجویان رشته باستان شناسی دانشگاه بیرجند برایمان به تفصیل بخش های گوناگون آتشگاه را معرفی کرد. او گفت که از این دست آتشگاه ها از نسا تا مرو و دستگرد زیاد دیده شده اند.
یاد دکتر سیدسجادی افتادم و کتاب سترگی که با عنوان «مرو؛ بازسازی جغرافیایی تاریخ یک شهر» نوشته است. پس از آن، کمی آن سوتر، به دیدن برج خاموشان که دخمه های زرتشتی را در خود جای داده بود رفتیم. ساعتی بعد، راه قوچان را در پیش گرفتیم. از کنار چادرهای عشایر دولتشانلو که گذشتیم، به بهستان ها رسیدیم. باد می وزید. شاخه های درختان سرسبز به رقص درآمده بودند و به های زرد و درشت، همچون خورشیدکانی در بهستان، در زیر آفتاب سوم مهر می درخشیدند...
(این سفر در شهریور و مهر ۱۳۹۵ انجام شده است)
منبع : دیپلوماسی ایرانی