“دیگران به روایت رهنورد زریاب”
-معرفی و بررسی کتاب “شمعی در شبستانی و پانزده نبشته دیگر” اثر رهنورد زریاب-
رضا عطایی (کارشناسیارشد مطالعات منطقهای دانشگاه تهران)
مشخصات کتاب؛
عنوان: شمعی در شبستانی و پانزده نبشته دیگر
نویسنده: رهنورد زریاب
ناشر: کابل، نشر زریاب
مشخصات چاپ: چاپ اول نشر زریاب (چاپ سوم کتاب)، بهار ۱۳۹۶، در ۲۲۴ صفحه
زندهیاد رهنورد زریاب، داستاننویس شهیر و شخصیت سترگ ادبی افغانستان، بینیاز از هرگونه معرفی است. آثار داستانی خلق شده وی همچون “گلنار و آیینه” و “سکهای که سلیمان یافت” برای هر خواننده فارسیزبانی، همچنان بکر و تازه است.
با این حال، موضوع کتابِ “شمعی در شبستانی و پانزده نبشته دیگر” با سایر آثار نوشته و منتشر شده از رهنورد زریاب متفاوت است. در این کتاب، شانزده یادداشت کوتاه و بلند از زریاب آمده است که تاریخ نگارش آنها مربوط به سال های ۱۳۶۲ تا ۱۳۸۷ هجری شمسی میشود.
هر نوشته و یادداشت، مرتبط به یک شخصیت علمی-فرهنگی یا اجتماعی-سیاسی -عمدتا شخصیتهای فرهنگی-ادبی- تاریخ معاصر افغانستان یا ایران است -عمدتا شخصیتهای افغانستانی- که زریاب در آن، بخشی از خاطرات شفاهی شخصیاش را درباره آن شخصیتها، مکتوب و یادداشت نموده است. خاطراتی از قیبل اولین دیدار و طریقه آشنایی و ذکر برخی از فراز و فرودهای ارتباطی که زریاب با آن شخصیتها داشته است.
آنطور که از صفحه مشخصات در آغاز کتاب بر میآید، “شمعی در شبستانی” نخستینبار سال ۱۳۸۱ و بار دوم سال ۱۳۸۵ چاپ و منتشر شده و سومین چاپ، سال ۱۳۹۶ در کابل، توسط نشر زریاب (اولین چاپ از نشر زریاب) به زیور طبع آراسته شده است.
اما در سه مقدمه کوتاه رهنورد زریاب در آغاز کتاب به این موضوع اشاره نشده است که چاپ اول و دوم اثر، توسط کدام ناشر صورت گرفته و در کجا، چاپ و منتشر شدهاند. از سوی ناشر چاپ سومِ کتاب (نشر زریاب) نیز مقدمه یا توضیحی در این باره نیامده است.
در مجموع از شانزده نوشته زریاب در این اثر، تاریخ نگارش سه نوشته مربوط به سالهای دهه شصت هجری خورشیدی (۱۳۶۲، ۱۳۶۳ و ۱۳۶۶)، هشت نوشته مربوط به سالهای دهه هفتاد (شش نوشته برای سال ۱۳۷۵ و دو نوشته برای سال ۱۳۷۹) و سه نوشته مربوط به سالهای دهه هشتاد (دو نوشته برای سال ۱۳۸۰ و یک نوشته برای سال ۱۳۸۷) میشود. دو نوشته انتهایی کتاب نیز در چاپ سوم به کتاب افزوده شده که تاریخ نگارش آنها ثبت نشده است و به احتمال زیاد در خلال سالهای ۱۳۸۷ تا ۱۳۹۶ توسط زریاب نوشته شده باشد.
زریاب در مقدمه کوتاهی که برای چاپ سوم کتاب، اردیبهشت ۱۳۹۶ چنین توضیح داده است:
《در این چاپ، دو نبشته دیگر نیز افزوده شدهاند که در آخر کتاب آمده است و اکنون باید گفت “شمعی در شبستانی و پانزده نبشته دیگر”. در شماری از نبشتهها، چیزهایی افزودهام. تمامی نبشتهها دوباره ویرایش شدهاند و جای خوشی است که چاپ سوم این دفتر روانه بازار کتاب میشود.》(ص ۸)
شایان ذکر است نوشتهها از لحاظ ترتیب قرارگرفتن تاریخ نوشتهشدنشان، از نخستین نوشته تا نوشته نُهم به ترتيب سالهای نگارششان آمدهاند (۱۳۶۲_ ۱۳۷۵) اما از نوشته دهم تا چهاردهم، از لحاظ توالی تاریخ نگارش نوشتهها، قدری جا به جایی وجود دارد که چنانچه در تجدید چاپهای بعدی اصلاح شود -چینش نوشتهها با توجه به توالی تاریخ نوشتهشدنشان- نظم بهتری مییابد. همچنین چنانچه ناشر محترم، از تاریخ نگارش دو نوشته پایانی کتاب، اطلاع دارد، مناسب است که تاریخ نگارش آن دو نوشته پایانی را نیز در چاپهای بعدی ذکر نماید.
همانطور که در بخش پیشین یادداشت اشاره شد، شانزده یادداشت و نوشته زندهیاد رهنورد زریاب در این کتاب، حاوی خاطرات شخصی وی از برخی شخصیتها میباشد که مملو از اطلاعات بکر و جالب درباره آنها و ابعاد مختلف زیست اجتماعی-فرهنگی-سیاسی زمانه آنهاست که از زوایای گوناگونی خوانش و بررسی آنها، جالب و همچنین ضروری به نظر میرسد.
به خصوص از این لحاظ که بسیاری از این شانزده نوشته را، زریاب بعد از دریافت خبر وفات این شخصیتها به رشته تحریر در آورده است و در خلال شرح خاطرات شخصیاش، گریزهای شایان توجهی به مسائل مختلف تاریخ معاصر از جمله جریانات فکری-سیاسی و حلقات فرهنگی-اجتماعی و غیره نیز زده است.
از این لحاظ میتوان ادعا نمود که کتاب “شمعی در شبستانی و پانزده نبشته دیگر” به نحوی، یک قرائت از تاریخ معاصر به روایت رهنورد زریاب است که زریاب به بهانه ثبت بعضی از خاطرات شخصیاش درباره برخی از شخصیتهایی که به مرور زمان، روی در نقاب خاک کشیدند، از خویش به یادگار گذاشته است.
برای مثال چهارمین نوشته که عنوان آن برای عنوان روی جلد کتاب نیز استفاده شده است، “شمعی در شبستانی” (صص ۳۹_ ۵۰)، یادداشت زریاب در سال ۱۳۷۵ است که او پس از دریافت خبر درگذشت ” سیاوش کسرایی” آن را نوشته است:
《خوب! کسرایی هم رفت! و فکرم دوید به گذشتهها و در آن گذشتهها، او را دیدم با لبخندهای نمکین و تا اندازهیی محجوبانهاش و چشمهایی که برق میزدند.》(ص ۳۹)
بعد از این زریاب، سابقه آشناییاش با سیاوش کسرایی را از لا به لای خاطرات گذشته به رشته تحریر در میآورد:
《در آغاز دهه شصت هجری خورشیدی، دو تن از فرهنگیان پُر آوازه وابسته به جناح چپ ایران، به کابل آمدند. یا کم از کم من همین دو نفر را دیدم: “بهآذین” و “سیاوش کسرایی”. فکر میکنم که بهار سال شصت یا شصت و یک بود که “به آذین” به کابل آمد. در ساختمان رادیو-تلویزیون دیدمش. شماری از فرهنگیان پایتخت آن جا بودند. نمیدانم چی مناسبتی بود. او را خوب میشناختم، از روی ترجمههای رسا و زیبایش… و اما کسرایی: او را چندین بار دیدم. سالهای درازی میشد که با نامش آشنا بودم -از روزهایی که دانشآموز مکتب [مدرسه] بودم- … سال شصت و دو یا شصت و سه بود -درست به خاطر ندارم- یک روز به من خبر دادند که برای دیدار با کسرایی به تالار هوتل [هتل] آریانا بروم. و رفتم. عصر روز بود. شماری از فرهنگیان -و غالبا جوان- گرد آمده بودند؛ و کادرهای بخش تبلیغ و فرهنگ حزب هم. و کسرایی هم آمد که بر صدر مجلس جایش دادند. چشمهای درخشنده داشت. لبهای نمکین و مقداری هم محجوبانه، تحویلمان داد که خیلی بهش میآمد… در حدود یک و نیم، دو ساعتی صحبت کرد: از همه جا و همه چیز، به ویژه از هنر و ادبیات، از رابطه ادبیات با مردم و از تعهد شاعر و نویسنده. و از این که چگونه در آغازین روزهای انقلاب ایران، مردم در تهران، در خیابانها دستهجمعی شعر میساختند که چندتای آنها را هم خواند -و منظورش هم همان شعارهای خیابانی بود- و باز هم گفت که چگونه در دوران شاه، مقامات با ارائه ابتذال و پوچی -عملا و به نام هنر- مردم را فریب میدادند و مسحور و تخدیر میکردند… خلاصه که از خیلی چیزها سخن آورد… چند روز بعد، یکی از مقامات حزب -که فکر میکنم ریاست رادیو افغانستان را هم داشت- تلفون[تلفن] زد و گفت که سیاوش کسرایی آرزو دارد شما را ببیند و من هم گفتم که خیلی خوب است. و قرار شد که شب بیایند خانه ما. و آمدند هم… وقت صرف غذا که شد، من گفتم: “جناب کسرایی، ما اتاق غذاخوری نداریم و میزش را هم. همینجا، روی زمین، غذا میخوریم!” شاد و خندان گفت: “چی عیبی دارد؟ توی ایران هم همینجوری غذا میخورند!”… آن شب، هی گپ میزد. از این جا و از آن جا و از همه چیز و همه کس… پس از آن، چند بار دیگر هم به خانه ما آمد. غالبا هم سر زده و بیخبر. نان شب را که میخورد، بر میخاست و میرفت؛ زیرا از ساعت ده شب بر گشت و گذار قیود وضع میشد… پسانترها[بعدها]، همان گونه که بیخبر و ناگهانی آمده بود، بیخبر و ناگهانی هم کابل را ترک گفت و رفت. و ندانستم که به کجا رفت. چند سالی سپری شد. فکر میکنم که سال ۱۳۶۵ یا ۱۳۶۶ هجری خورشیدی بود. در آن سال، با چندتن از خامهزنان کشور، به دعوت اتحادیه نویسندگان اتحاد شوروی، به مسکو رفتم. در هوتل اوکرایین جایمان دادند. کاوون طوفانی -سخنور زبان پشتو و عضو برجسته حزب- هم با ما بود. او در گذشتهها یک بار با کسرایی به خانه ما آمده بود. کاوون یک روز به من گفت: “فردا شب کسرایی را میبینیم!” با شگفتی پرسیدم: کسرایی در مسکو است؟ گفت: ها، من و شما و اکرم عثمان میرویم به خانهاش! و شب دیگر رفتیم. با گرمی و صمیمیت پذیراییمان کرد. همان لبخندها و همان سیمای خوش آیند و مطبوع را داشت. فکر میکنم که خانم ژاله هم بود… آن شب کسرایی را تا اندازهای سرخورده و مایوس یافتم. از آن نشاط و دلزندهگی کابل، اثر چندانی در او ندیدم… از آن شب، این سخن کسرایی هم خوب به یادم مانده است که گفت:”به شما توصیه میکنم که تاریختان را مرور مجدد کنید. ما هم باید تاریخمان را مرور مجدد بکنیم. همه چیز را باید از نو بررسی کرد. آری، همه چیز را و از نو!” احساس کردم که دلش سخت در هوای ایران پر میزند. یکی دوبار متوجه شدم که وقتی از ایران صحبت میکرد، بغض خفیفی در گلویش میپیچید و او میکوشید آن را پنهان کند. و سرانجام هم، پاک و پوستکنده گفت:”من فقط آرزوی روزی را دارم که امام عفو عمومی اعلام کند و من برگردم به آنجا، به ایران!”…》(صص ۳۹_ ۴۷)
تنها توجه به همین بخشهای گلچین شده از صفحات ۳۹ تا ۴۷ که در بالا آوردیم، اهمیت تاریخی نوشتههای زریاب را برایمان نمایان میسازد. از آنجایی که آوردن تمامِ مطالب مندرج در صفحات یادشده، سبب طولانیشدن یادداشت حاضر میشود، ما به حالت گلچینشده آن بسنده نمودیم.
در صورتی که در همین صفحات ۳۹ تا ۴۷ از نوشته زریاب درباره سیاوش کسرایی، نیز نکات قابل توجهی درباره جریان چپگرا در افغانستان و ایران ذکر به میان رفته است که به خاطر پرهیز از طولانی شدن این یادداشت، به همین مقدار بسنده میکنیم.
همچنین همانطور که در سرآغاز این یادداشت گذشت، در نوشتههای زریاب که به نحوی قرائتی از تاریخ شفاهی معاصر است، بسیاری از یادداشتها و نوشتههای شانزدهگانه این کتاب، به نحوی مشترک برای مردمان افغانستان و ایران است. که این امر، کتاب را علاوه بر خواننده و مخاطب افغانستانی، برای ایرانیان نیز خواندنی مینماید.
علاوه بر نوشته “شمعی در شبستانی” که توضیح آن گذشت، نُهمین نوشته تحت عنوان “پیر داستانسرایان” (صص ۱۰۶_ ۱۲۶) مربوط به یادداشت زریاب پس از درگذشتِ “بزرگ علوی” داستاننویس شهیر معاصر ایران در بهمن ۱۳۷۵، سیزدهمین نوشته با عنوان “از او بسیار آموختم” (صص ۱۸۱_ ۱۸۴) مربوط به یادداشت زریاب پس از درگذشت جامعهشناس و نویسنده سرشناس معاصر ایرانی “امیرحسین آریانپور” در مرداد ۱۳۸۰ و همچنین دو نوشته پایانی اثر که در چاپ سوم بدان اضافه شده نیز درباره دو شخصیت علمی-ادبی معاصر ایران، به ترتیب دکتر جلال خالقی مطلق (صص ۱۹۱_ ۲۱۰) و دکتر باستانی پاریزی (صص ۲۱۱_ ۲۱۸) میباشند.
همچنین شایان ذکر است دومین نوشته این مجموعه، تحت عنوان “یک ماه با صادق هدایت” (صص ۱۵_ ۲۸) نیز مربوط به خاطرات سفر یک ماه عبدالحی حبیبی در خلال سالهای جنگ جهانی دوم به تاشکند میباشد که در میان هیئت اعزامی ایرانی، صادق هدایت نیز حضور داشته است. از همینروی مطالب این نوشته، در اصل خاطرات عبدالحی حبیبی است که با درخواست زریاب، توسط حبیبی مکتوب شده و زریاب با حفظ امانت آن را بازنویسی نموده است (ص ۱۵).
سومین نوشته کتاب با عنوان “خوشه انگور و بیتهای مثنوی” (صص ۲۹_ ۳۸) که سال ۱۳۶۶ توسط زریاب نوشته شده است، خاطرات اولین آشناییاش با “طاهر بدخشی” است. زریاب پیش از شروع این نوشته، توضیح سه خطی درباره این نوشته دارد:
《این نبشته، یادوارهیی است از مردی که میشناختمش و بسیار حرمتش را داشتم. او در عصر استبداد سرخ به شهادت رسید. هیچ آرزو ندارم که کسی -با خواندن این نبشته- مرا منسوب به گروهی یا سازمانی بکند، که چنین نبوده بود و نیست.》(ص ۲۹)
زریاب بعد ذکر با جزئیات اولین خاطره آشناییاش با طاهر بدخشی -که طاهر بدبخشی دوست برادر بزرگتر زریاب بوده و شبی به خانهشان آمده بوده- دربارهاش مینویسد:
《ماهها و سالها گذشتند. طاهر بدخشی را بسیار دیدم -در جاهای گوناگون و در اوقات مختلف- با همدیگر گفتوگوها کردیم. ساعتهای دراز گفتوگو کردیم. و هنگامی که دانشجوی دانشگاه شدم، طاهر را دوست صمیمی خودم یافتم. در واقع، چیزی بالاتر از یک دوست صمیمی بود. آدمی بود که همواره میشد به او اعتماد کرد. بعدترها، زندهگیاش بیشتر با سیاست در آمیخت و با امواج رویدادهای سیاسی تهوبالا رفت. سختیها دید و زندانها کشید… گردونه روزگار همچنان راه مینوشت و همهکس و همه چیز را با خودش جلو میبرد و از گذشتهها دور میساخت. و سرانجام هم، آن رویداد ناخجسته ماه ثَور[اردیبهشت] سال هزار و سهصد و پنجاه و هفت هجری خورشیدی به ظهور رسید. روانهای بیمار و سیماهای اهریمنی، نقاب افگندند و چهره نمودند: ترس و وحشت بر سراسر کشور سایه گسترد. گرفتنها و بردنها آغاز شدند. شب و روز -و در همه جا- بر مردم ترس و وحشت میبارید. هر سو که میدیدی، ترس و هراس بود. و در واقع، کشورمان یک “ترسستان” شده بود. شماری از آموزشدیدهگان و فرهنگیان ما را، همان موج نخستین جهل و بیداد، در خود فرو پیچید و برد. طاهر بدخشی نیز در همین شمار بود. او به زندان رفت. پسانترها، من هم زندانی شدم. در زندان میگفتند که طاهر بدخشی-فقط آن سوی دیوار- در زندان دیگری است و اما، کسی از زندان ما او را ندید. من هم ندیدم، دیگر هرگز ندیدمش…》(صص ۳۴ و ۳۵)
عبدالحی حبیبی از شخصیتهای علمی-آکادميک بسیار جنجال برانگیز افغانستانِ معاصر است که در برخی از آثار نوشتاریاش درباره بازخوانی هویت و تاریخ افغانستان، رگههای پیدا و پنهان تحریف و جعلسازی وجود دارد. اما جالب توجه است زریاب به عنوان کسی در دانشگاه کابل، شاگرد حبیبی بوده، از لحاظ اخلاق فردی و سجایای انسانی، حبیبی را بسیار میستاید و از او با تعبیر “گوهر فشان راز” (صص ۸۹_ ۱۰۵) -عنوان هشتمین نوشته کتاب- یاد میکند:
《من در دانشگاه کابل، افتخار شاگردی استاد را داشتم؛ و اما، این در آخرین سال دهه پنجاه و نخستین سال دهه شصت هجری خورشیدی بود که بسیار به استاد نزدیک شدم و با او انس گرفتم. استاد حبیبی، دانشمند مهربان و خوشصحبتی بود. همهگان با ظرافتها، نکتهگوییها و خوشزبانیهای استاد، آشنایی داشتند و از مصاحبت او لذت میبردند. در آن سالهایی که یاد کردم، استاد حبیبی مشاور وزارت اطلاعات و فرهنگ بود و من ریاست بخش فرهنگ و هنر را در آن وزارت داشتم. بسیاری از روزها، همین کهوساعت به ده و نیم میرسید، تیلفون دفترم زنگ میزد. گوشی را که بر میداشتم، آواز خوشآیند استاد را میشنیدم که میگفت:”چای سبز تیره است، نمیآیید؟” جواب میدادم: همین لحظه میرسم…》(صص ۹۰_ ۹۲)
《آن سالها، سالهای جوشش مرحله “نوین و تکامل انقلاب ثور” و اوج شدت تب هذیانآلود شورویگرایی بود. من و استاد حبیبی، هر دویمان، در آن وزارت احساس تنهایی و بیگانهگی میکردیم و دلهایمان از آنچه در گرد و پیشمان میگذشت، گرفته و پُر اندوه و ملال بودند. سرانجام، من تاب نیاوردم و با گرفتن یک رخصتی بیمعاش آن ریاست را رها کردم و استاد هم -سوگمندانه- چندی بعد، با دل افسرده و پُر غم، این جهان خاکی ما را پدرود گفت… از آثار و نبشتههای استاد[حبیبی] که بگذریم -همانگونه که گفتم- گفتوگو و صحبت با او نیز، همواره، آموزنده و لذتبخش میبود. استاد، با بسیاری از فرهنگیان و دانشوران کشورهایی که یاد کردم، از نزدیک آشنا بود و از هر کدام خاطرهها و حکایتهایی به یاد داشت. از این میان -به خواهش من- خاطرات سفر تاشکند و روزهایی را که در آن شهر با صادق هدایت سپری کرده بود، نوشت و به من سپرد. من این نبشته را بازنویسی کردم و به چاپ رساندم. در درازای سالهای بعد، این نبشته، چند بار دیگر، در نشریههای مختلف چاپ شد. گفتههای استاد حبیبی، غالبا، با گونهیی از لطافت و طنز شیرین همراه میبودند و آمیزههایی هم از عناصر و ویژهگیهای فرهنگ و ادب کلاسیکمان را میداشتند…》(صص ۹۳_ ۹۵)
شایان ذکر است زریاب در پینوشتهای یادداشت و نوشته فوق، به موضوع تحریفات و جعلیاتی که در آثار عبدالحی حبیبی آمده است نیز اشارات و پرداختی دارد (صص ۱۰۰ و ۱۰۱)، اما آنچه که برای نوشتار حاضر حائز اهمیت میباشد این است که عبدالحی حبیبی با تمام نقاط قوت و ضعفی که در کارنامهاش دارد و باید در جای خود مورد تحلیل و بررسی قرار بگیرد؛ یکی از بزرگان علمی-فرهنگی افغانستانِ معاصر است و در رویکرد بازخوانی انتقادی نیز نباید به گونهای پیش رفت که ارزیابی شخصیت علمی و آثار یک فرد، منجر به تخریب شخصیت فردیاش شود. در روایت زریاب از حبیبی نیز، بیشتر بر این بُعد تکیه شده است.
“فرزند یک رویگر و فرزند یک آبکش” (صص ۱۳۵_ ۱۷۰) یازدهمین و با ۳۶ صفحه طولانیترین نوشته در میان یادداشتهای شانزدهگانه زریاب، در این مجموعه است، که با پانزده نوشته دیگر، آنچنان قرابت و سنخیتی ندارد.
پانزده یادداشت دیگر -با قدری تسامح و تساهل حتی میتوان نوشته “یک ماه با صادق هدایت” که خاطرات زریاب نیست هم در همین جرگه دانست- به نحوی خاطرات شخصی و مشاهدات عینی زریاب از شخصیتهای مختلف است. در صورتی که نوشته یازدهم ، در واقع نوعی مقاله درباره “امیر حبیبالله کلکانی” است که زریاب در این مطلب و یادداشت، به تحلیلی مقایسهای میان “امیرحبیبالله کلکانی” و “یعقوب لیث صفار” پرداخته است.
اگرچه یادداشت قابل تاملی درباره تاریخ افغانستانِ معاصر با ارجاعات و مستندات بسیار و همچنین تحلیلهای تأمل برانگیز درباره حبیبالله کلکانی است، اما همانطور که ذکر شد؛ دارای آنچنان قرابت و سنخیتی از لحاظ موضوعی-روشی با سایر یادداشتهای کتاب ندارد.
دوازدهمین نوشته با عنوانِ “خیال آن شباویز رفته” (صص ۱۷۱_ ۱۸۰) به خاطرات زندهیاد رهنورد زریاب از شخصیت کمنظیر معاصر افغانستان، زندهیاد “سیدعلی رضوی غزنوی” مربوط میشود که سال ۱۳۸۰ نوشته شده است.
این نوشته اینطور شروع میشود که زندهیاد زریاب با تماس تلفنی استاد سیدعسکرموسوی از آکسفورد، خبر ناگوار درگذشت “استاد رضوی غزنوی” را دریافت میکند:
《آن شب -سراسر شب- خیال رضوی ذهنم را انباشته بود و چهره معصومانه او، از پیش چشمانم دور نمیشد. انگار، او آن شب آمده بود که با من باشد… نیمه اول دهه چهل هجری خورشیدی بود که با رضوی آشنا شدم. در سال نخست دانشکده “ادبیات و علوم بشری” با هم همدرس بودیم. سن و سالش با دیگر دانشجویان جور نمیآمد. او به سوی مرز چهل سالهگی روان بود و ما، در آن هنگام، شانزده هژده سال از او جوانتر بودیم. فکر میکنم کارمند رتبه سوم یا رتبه دوم دولت بود. با شاگردان دیگر، چندان همدم و همسخن نمیشد؛ ولی با من خیلی زود اُنس گرفت و کنار آمد… آن سالها، سالهای “زنده باد” و “مُرده باد” بود و سالهای پرخاشها و ستیزهای سیاسی و عقیدتی. من، جوان بودم و خام و خونگرم. و او جاافتاده مردی بود با اندوخته بزرگی از تجربهها و آزمونهای تلخ و شیرین زندهگی و نیز با کولهباری از دانش و خرد. و نیک میدانست که چیگونه از شکیبایی و تحمل کار بگیرد و تندیها و اُشتُلُمهای جوانانه مرا بیاثر سازد و مهار کند. و من نیز، در دلم نسبت به او احترامی بسیار احساس میکردم. از همینرو -چنان که گفتم- با هم کنار آمده بودیم و خوب هم کنار آمده بودیم. و هر از گاهی هم که در بحث و گفتوگویی داغ میشدیم، پس از لحظهیی، او -با گذشت و پاکدلی- بلند بلند میخندید و میگفت:”خوب، بالاخره من و تو اهل یک ولایت هستیم!” و لابد، من هم دنبال قضیه را رها میکردم…》(صص ۱۷۲ و ۱۷۳)
《… و اما شاید رضوی میدانست که دیگر، دیدار و صحبتی در کار نیست؛ زیرا پشت عکسی که در اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۶ به من فرستاد، نوشته بود “تقدیم به رهنورد زریاب، یار دیرین و شیرین، به یاد وطن عزیز و به یاد روزهای خوشِ همنشینیها که دیگر روی نخواهد داد”. و حالا میبینم که رضوی هم رفته است و آن همنشینیها هم، به راستی، دیگر روی ندادند…》(ص ۱۷۹)
منبع:کلکین