داستان کوتاه

از:ق،میلاد

ته متِ  توتله

 

صمدحیران وچرتی زیردرخت پیشروی مسجدنشسته بودوزانوان دربغل. صحبح بودوهنوزآفتاب درآسمان دیده نمی شد.نگاهش رفت به سویی، به نقطه یی، چند قدم آن طرفترکنارسرک،دوخته ماند.همان جا که مردم خریطه های کثافات رامی گذاشتندتا موظفان شهرداری ببرند. بازهم همان جا خریطه های سیاه کثافات را گذاشته بودند. امروزهم نوبت بردن کثافات بود. موترکثافات کشی شهرداری هرهفته می آمدوکثافات رامی برد. صمد متوجه شدکه این بارکثافات بیشتری را گذاشته اند. هنوزازموظفان شهرداری خبری نبودوصدایی هم شنیده نمی شد، جز صدای پرنده هایی که درآن دوروپیش آوازمی خواندند.

صمدحس میکردکه جورنیست.حالت خسته گی وگیجی داشت، بیشترازروزهای دیگر. خواب آلودوناآرام.تصورمی کردکه هنوزخواب است وهنوزدرخواب فکرمی کند ومی شنود ومی بیند. مثل کسی بودکه تاثیرچرس والکهول شب گذشته، هنوزازسرش نپریده است.افکارش هرسو کشانده می شدند.خیال های درهم وبرهم وکابوس مانندبه ذهنش می آمدند ومی گذشتند. نمی توانست روی یک چیزبیشترازچند لحظه تمرکز کند.

ناخودآگاه به عقب نگریست. درب فلزی آبیرنگ  خراشیده وتراشیدهءمسجد نیمه بازبودوروی در،کاغذی چسپانده شده بود. برخاست ورفت سوی در. وروی کاغذ این جمله رابا خط کج ومعوج وبا نادرستی نوشته بودند:

« ماجید تا امرسانی تاطیل است!»

صمددقایقی پیش هم این کاغذرادیده وخوانده بود. هیچ چیزدربارهء آن کاغذنفهمیده بود.حالاهم چیزی ازآن سردرنیاوردیا این که می دانست، امایادش رفته بود. معلوم بود که این خط  توسط کسی نوشته شده است که مثل او ازسواد اندکی بهره مند بوده است.

حس می کردکه چیزهایی دردوروپیشش اتفاق افتاده است ویا چیزهایی درحال اتفاق افتادن بودند. اما ظاهراءدرکوچه ودوروپیشش آرامشی برقراربود, اماخودش.ازدقایقی که ازخواب بیدارشده بود، حس ناآرامی می کرد.این ناآرامیبرایش ترس آلودمینمود.این حالت او، ازهنگامی که ازبستربلندشده بودوازکلبه اش به صحن مسجدنگاه کرده بود، بیشترشده بود.

به خیالش می آمدکه دردوروپیشش اتفاقاتی رخ داده است که اوحالافراموش کرده است. فضاوهوابه خیالش عادی به نظرنمی آمدند.

فکروخیالش به گذشته ها کشانده می شد. مثل جرقه های الماسک نمودار می شدندوبه زودی ناپدیدمی گشتند. گاهی بی اختیاربه دوروپیشش وسوی درب مسجدمی می دید. به سراغ چیزهایی  بودکه گویا اتفاق افتاده بودند و صمدآن هارافراموش کرده بود. چشم هایش خواب آلودبودند. چشم هایش بسته می شدندتابخوابند. باوارخطای چشم هایش رابازمی کردوسعی می کردتاچشمم هایش رابازنگه داردوهوشش رابیدارتا بفهمد که اورا امروزچه شده است وچه گپ هایی درماحولش برای اواتفاق افتاده اند.

همیشه به ذهنش می گشت که اوزنی دارد که نامش ناجوست ودوطفل هم دارد. ماموردولت بوده و همسرش معلم کودکان محله. آن ها چه شدند؟ کجاماندند؟ چیزی به خاطرش نمی آمد. بلافاصله به ذهنش خطورمی کردکه این ها ازشمارخواب ها ورویاهای جنون آمیزش بوده اندو هستند. بعد حس می کرد که گویاهوشش سرجایش آمده است و فکر می کرد که نه زنی داشته است  ونه خانواده یی.ازپدرومادر واقاربش چیزی به خاطرنداشت. اما  این هاچیزهای بودند که اوخواب دیده بودوگاهی دربیداری باورمی کرد که این خواب هایش دروغ نیستندو واقعیت دارند. گاهی فکرمی کرد که اگرهرچه خواب وخیال باشد، اما ناجوخواب نیست. ناجو که نامش صنوبربود واو دراولین دم آشنایی، نام اوراناجو گذاشته بود وبعدازآن صنوبربرایش ناجو شد. نام ناجوبرایش آسان بودودرست تلفظ می کرد. اما صنوبررا نمی توانست صنوبرصدا کند. صنوبررا تنوبرمی گفت. ازهمین خاطراورادیگران صمدتوتله می گفتندویابه رقم خودش ته مت توتله. چراکه او ازکودکی حرف های صات و سین را نمی توانست تلفظ درست کند. به حای حرفهای صات و سین، تهِ می گفت.

***

صمد آدم عجیبی بود. هرگپی راکه می شنید، باورنمی کرد. به گپ های مردم باشک وتردید فکرمی کرد. تصورمی کرد که آدم ها اغلباًدروغ می گویندونیتی به صداقت ندارند. امادراین میانپرنده گان را بسیاردوست داشت. به تصوراوپرنده گان  وسایرحیوانهاراستگوترین موجودات اند. اما دراین میان وقتی صدای پرنده گان راکه می شنید، شعفزده می شد.حس می کردکه چهچهه هاوآوازآن ها ازصداقت وپاکی مملوست . به همین لحاظ ازکودکی ازآدم ها گریزان شده بودوهمواره دنبال پرنده گان می رفت وبه صداوخوانش آن ها گوش می دادولذت می برد. اماهیچ وقت هوس به قفس انداختن پرنده یی رابه دلش راه نداده بود.

همین صمدیابه زبانش خودش« ته مت» بودکه پس ازسال هاهم، همین «ته مت» باقی مانده بود. شایدهم ازهمین خاطرازحلقهء آدم هادورمانده ویاهم مردم اورا ازخودشان دوررانده بودند.

روزگارانی رابه یادمی آوردکه کودکی بودودرمدرسهء مسجد محلهء شان سبق می خواند. ازهمان ایام این حس شک وتردیددرموردآدم هابرایش پیداشده بودند. ملامی گفت:

«بگو، قُل هوالله احد»

صمد می گفت:

«قولهوالهحد»

ملامی گفت:

«بگوالله صمد»

صمدمی گفت:

«الاهوته مت»

ملاباخشونت فریادمی زد:

«ته مت نی، ته مت نگو، صمدبگو، صمد!»

وبازصمدرطوبت گرمی رامیان ران هایش حس می کردوباصدای لرزان می گفت:

«ته مت نی، ته مت ! ته مت !»

وبازصدای شرره تس خیمچهء ترمسجدبودودرد... وای بی بی جان ، وای بی بی جان گفتن هایش.

به خیالش می آمد از دُنبه های خشکش آتش  می پرد. ازدردمی نالیدودردلش به همه چیز دشنام می داد، دشنام هایی که ازبچه های کوچه یاد گرفته بودوازبزرگان که درکوچه وبازار به هم دیگر می گفتند:

«هی هموخوارومادریته، قُلقُل، هوهو، هی همه قوم و قبیلهء تانه. قُل قُل، هوهو ....»

بازهم صدای شرره تس خیمچه های تربودند. بازهم وای بی بی جان گفتن هایش، بازهم تمام قوم وقبیلهء تان گفتن ها.

حالا که ازآن روزها، سال ها گذشته بود، هنوزهم همان دشنام هاسرزبانش بودند. دردلش،ازخودش می پرسید:

 «چرامارابه زور ... ؟»

 به بقیه پرسشش فکرنمی کردودردلش می گفت:

« ها. به جنت می رویم...»

***

حالا، هنوزهم نمی توانست حرف سین یاصات رادرست تلفظ کند.

ازسوی دیگردقیق به خاطرش  نمی آمدکه چند سال گذشته است که وی درهمین مسیرتکراری کوچه های خاکی، دررفت وآمداست وسرگردان است. درمسجدمی خوابید.ملاهای مسجد ومردم محله به وی اجازه داده بودندتا دراتاقکی که درکنج مسجدوجداازحجره  مسجدبود،زنده گی کند.پاک کاری مسجدرامی کردوخدمت ملا را. مردم محله برایش نان وغذای پخته ولباس می دادندوغذاوحلوایی که مردم به مسجد خیرات می آوردند. خوشبختانه یابدبختانه مرگ وبه بهشت ودوزخ رفتن مردم روزبه روزفزونی کسب می کردونان وحلواوغذاهای چرب وگرم بیشترشده می رفت وچندتاآوارهء دیگرنیزکه ماننداوبودندوازاین خیرات ها استفاده می کردند. آنها وقتی گرسنه می شدند، به مسجد روی می آوردندودیگراوقات گم بودندواونمی دانست آنها چه کارمی کنندوکجامی روند. امامطمین بودکه سرنوشت اومتفاوت اززنده گی آنها است. حالاهم همان وضع بودوهمان تکرار. حالا هم مثل گذشته ها، برای دلخوشی ملای مسجد محله، بیشتربه پاک کاری ونظافت صحن ودوروپیش مسجد مصروف می شدوبسیاررغبت ومیل دورشدن ازاین محوطه رانداشت.زیراچندقدم نرفته اورادوبارهوادارمی کردندتا برگرددونمازبخواندوواضح بودکه همیشه نمازهاراتکرارمی خواندوهرچند تقلامی کردکه یک بارخوانده است، کسی نمی پذیرفت واورابه زوربرمی گشتاندندتانماز بخواند. از بس کون وکپلش راشسته بود، تصورمی کرد که آن جاهای بدنش نازک شده اند. اگر گاهی اوچندقدم دورترمی رفت، می گرفتندش وآن وقت دست می بردند میان تنبانش ودست می بردندزیرنافش وموهای آن جاهاراوارسی می کردند.

وقتی این نوع زنده گی صمدشروع شدکه اوخیلی جوان بود.

حالاچندین سال گذشته بودوهنوزهمکارمهمش نمازخواندن های تکراری، شستن تکراری کون وآلت تناسلی واین بغل وآن بغلش بود. گاهی به دیگران ویا به آن هایی که به مسجدمی آمدند، گپ هایی می زدوازآن ها می پرسید که آیا آن ها اززن وبچه هایش خبردارند؟دراین مواردچیزهایی می گفت. نشانی های نادرستی ازکوچه وخانه اش را بازگومی کرد. دیگران باتعجب سویش نگاه می کردند. طوری که سوی یک دیوانه نگاه کنند. خوب،سرووضعش کمترازدیوانه ها نبود. ریش وموی درازورسیده ولباس هایش که ژنده وپاره وچرکین بودند. وقتی ازخانواده وخانه اش به دیگران نشانی می گفت، باحیرت سویش می دیدند وبعضی شان که خیلی اعصاب ناجورمی بودندو بهم خورده، می گفتند :

« بروبیادر، توده چه غم ماندی.»

گاهی فکرمی کرد که به یک اسیرمی ماند. اسیری که درمحوطهء مسجدزندانی  شده بود، مثل یک پرنده ، دریک قفس. اماگاهی بیرون ازمسجدهم می رفت. همان یک کوچه ویک مسیر. هرچند به ملای مسجدومردمی که به مسجدمی آمدند ومی رفتند، بارهاباعذروزاری گفته بودکه اوراکمک کنند، اماکسی به گپ های اوتوجه نمی کرد. بعضی هاباخنده وتمسخر سویش می دیدندوبعضی هاباعصبانیت ومی گفتند:

« برولالا، توده غم چه ماندی.»

ویابا لحنکمی نیشخند آمیزمی گفتند:

« میشه بخیر، ته مت جان، کمی صبرکو.  زن وبچه هایت را پیدامی کنیم.»

***

یادش روزی آمد که تابستان بودوهواگرمی خوب ولذتبخش داشت.ازدرون مسجدصدای کودکان شنیده می شدومثل زنبورهاسروصداراه انداخته بودندودرس کتاب“هفت ویک” می خواندندوگاهی درلابلای این صداها، صدای ملای مسجد راهم می شنیدکه باعتاب  انگارسرکودکی جیغ می زدتاسرازکتاب درسش  نبردارد. این سازوآوازهاتازه نبودند. سال هابودکه تکرارمی شدندوسالهاملادروقت وعظ به این کودکان  گپ هایی می گفت که برای صمد بسیارعجیب می آمد. هنوزچیزهایی ازآن هارابه خاطرداشت وگاهی صدای ملا درمخیله اش طنین می انداخت:

«کافری رامی کشید، به بهشت خدا...جهاد، کشته می شوید، شهید...وبه بهشت خدا....شراب وشربت ها،حورهاوفرشته ها...»

تصویرهاییمه آلودآمیخته باابروغباردرذهنش پدیدارگشتند. روزهایی یادش آمدندکه وضعیت شهروکوچه هادگرگون شده بودویک پادشاه ازتخت کنارزده شده بودوشاهی دیگرتخت راگرفته بودکه بایسکل صمدراهم همان روزگرفتند. اووقتی که ماموردولت بودوناجوزنش معلم بودودوتابچه داشتند.یکی پسرویک هم دختر، هفت وهشت ساله... نام شان را فراموش کرده بود.  روزی که ازخانه بیرون می رفت، به زنش گفته بود:

« ناجو، فکرت سوی بچه هاباشد، می روم یگان کار پیداکنم. ماموریت دولتی خوخلاص شد.»

زنش که رخت می شست، با لحن ناخوشی گفت:

«مقصدیادت نروه که نی روغن داریم ونی آرد. آسپرین ونسوارمادرت هم خلاص شده.»

صدای مادرش ازدرون اتاق شنیده می شد که نالش می کرد، مثل همیشه ناله کنان می خواند:

“دختراشیشته قطار، می چینن دانی انار، کاشکی کفترمی بودم...»

درجواب زنش گفته بود:

«می دانم، تا شام یک چاره خات کدیم، اگه نشد، قرض  مرض خات کدیم دیگه...»

چندکوچه راکه طی کرده بود، چندنفرمسلح به او امرتوقف دادند  این هاعسکرهای پادشاه تازه بودند. یکی ازآن ها نزدیک صمدآمدوبایسکل اوراوراندازکردوگفت:

« چه کاکه بایسکل خوداری! »

وپرسید:

« کجابخیرمامورصایب؟ کجامیری؟»

صمدگفت:

«می روم شار، می روم پشت کار...»

مردمسلح بازبانگاه مشتاقانه سوی بایسکل صمد دیدوپرسید:

« چه وقت پس می آیی؟ خانه کجاست؟»

گپ زدن با این آدم ها ترس داشت، با ترس گفت:

« شام می آیم، خانه همین نزدیکی هاست.»

جوان مسلح گفت:

«بروبخیربُری وبیایی لالا....»

وآن روز بایسکلش راازاوگرفتند وگفتندکه اگربایسکلش رامی خواهد. باید آن راازآن ها بخرد. هرچه عذروزاری کرد، نشد. هرچند گفت که پولی دربساط ندارد، قبول نکردند وبایسکلش را ندادند. نتوانست به شهر برود.راه هارا افراد مسلح مسدودکرده بودند.اما دراین میان نمی دانست که چرابه خانه نزدناجوو بچه هایش برنگشته بود. رفته بود مسجدوهمان جامانده بود. به دلش گفت:

«ازآن کافرهاواین هم ازاین مسلمان ها...»

***

نمی دانست که چگونه زنده گی اومحدود به دوسه کوچهء خاکزده ومسجد شده بودو

اسیرهمین محدوده شده بود. هرچند به هرکی که می دید، داستانش راحکایت می کرد. اما کسی انگار باورنمی کرد. مثل این که او بایسکلی نداشته است وخانه یی ، زن واولادوکاروباری اصلاً نداشته است. انگاراوازروزی که ازمادرزاده شده بوده است، همین گونه جاروکش این مسجد بوده است وبه گفتهء آنها همین ته مت توتله ودیوانه.

 حس کرد اصلاً دونفراست. یکی همین صمدتوتله وجاروب کش مسجدودیگری صمدی که ماموردولت بودوزنی داشته ودوفرزندو می رفت شهرکه کاروباری پیدا کند، اما نرفته به شهر، افراد تفنگداربایسکلش را گرفتند ومانع رفتن اوبه شهرشدند.حیران بود که چرا این گونه فکرمی کند؟اما برایش بیشترباورکردنی بود که اوصمد توتله است ومجاورنشین مسجدمحله وسالهاست که اوجاروکاری وپاک کاری مسجد رامی کند. همیشه  به نظرش می آمد که این مسجد هرگز پاک شدنی نیستوملاها که دراین مسجد مردم رانمازمی دادندوکودکان رادرس بهشت ودرد خیمچه های تروکارهای دیگرکه او شاهدش بود، آن قدرکثافت وناپاکی می ریختند که پاک شدنی نبود.

ملاهامی آمدند . دوران می کردندومی رفتند، به نوبت. به نظرمی آمد که این مسجد، ارگ شاهی است وهرکی به نوبت دوره یی را سپری می کند. نمی دانست که چرابعضی شب هاهم، صدای فریاد ملاوجیغ کودکان را ازحجرهءملای مسجدمی شنودوازخواب می پرد. حس می کردکه درحجرهء مسجد، ملا مصروف درس دادن «هفت ویک» به کودکی است تابه بهشت برود. مصروف چتل کاری است تا صمد فردا باز پاک کاری کند.

اما تاریکی بود وبه خیالش می آمد که خانهء خدا، درتاریکی وچتلی درحال جان کندن است وشیطان دردرون خانه بودکه  می خندید.

متوجه می شود که ریش وبروت خودش هم مثل ریش وبروت آن دیگران ، مانند تفنگداران کوچه که بایسکلش راگرفته بودند، درازوکثیف شده اند. تنها موی زیرناف ودوبغلش رامی تراشیدوسعی می کردکه بلند نشوند تا دُره نخورد، سلی نخورد.معلوم دارکه پولی نداشت تا به این خاطرجریمه بپردازد. به خودش می گفت:

« تمه مت، تو ازهمو خردترکی هم جیندی بودی. ترا راندند ازهمه جا وهمین چهاردیواری خانهء خدا به تو پناه داد تا اوطرف های خلوت  ماجیده هم ببینی»

یادش نبودکه چه زمانی مدرسه می رفت ودرس می خواند. خواجه حافظ می خواند، جامی وورقه و گلشاه می خواند. تنها یک خط ازشعرهای خواجه حافظ یادش مانده بود که گاهی به خاطرش می آمد وآن را زمزمه می کرد:

«... به خلوت می روند آن کاردیگرمی کنند »

بقیه اش یادش نمی آمد. اولش هم یادش نمی آمد. تنها تصویرهایی ازملاوخیمچه هاولت وکوب شدن هایادش می آمدند. به خیالش می آمد که خواجه حافظ هم مثل اوبوده است، بعضی ها اورا خواجه حافظ دیوانه می گفتند. شاید اوهم مثل صمد توتله بوده است ومثل او....

گپ خودش راخودش رد می کرد. گپ خودش راخودش هم قبول نداشت. یادش آمد،وقتی با «ناجو» تازه آشنا شده بود، ناجوسربازارچهء محله یورمه می فروخت. خودش می بافت وخودش به بازارچه می آوردومی فروخت. آن روزاوچندتااز یورمه های اورا خریده بودوپرسیده بود:

«خانهء تان کجاست؟»

نشانی خانهء شان همان کوچهء خودشان بود. دخترسراج آهنگر، آهاوو،  خوشحال شد.  دکان اورا دیده بود. پسربچهء هم سن وسالش رامی شناخت که درآن آهنگری کارمی کرد. تیشه، تبر، ساتور، نعل اسب وکاردوچاقومی ساختند وبسیارچیزهای آهنین دیگر... ازاوپرسید:

«نامت چیت؟»

گفت:

«صنوبر»

«ها، خو. خانهء ماهم نزدیک خانهء شمات. »

اما صمد نام او را درست گفته نمی توانست:

«تنوبر...»

«نی، تنوبرنیست، صنوبر...»

پسان هانام اورا« ناجو»گذاشت. صنوبرهم پذیرفت. نام اوتنهانزدصمدناجوشدونزددیگران همان صنوبرواوصمد راته مت می گفت. اما مثل دیگران ته مت توتله نمی گفت. ازاین بابت ازاوخیلی  خوشش می آمد. یک بار گپ تلخ وتکان دهنده یی به ذهنش گشت. میان مردم آوازه شد که جسد صنوبر از میان ساختمان های ناتمام یک گوشهء شهرپیداشده است. مردم می گفتند که دخترک یورمه فروش را افرادی که با موتری اورا ازکنارسرک برده بودندو گفته بودند که باآن ها برود. آن ها تمام یورمه های اورا می خرند. آن ها تفنگ داشتند و ریش های دراز. بسیارپرس وبال کرده بود تا برود تا ببیند که آیا همان دخترک، صنوبراوبوده یا کس دیگر. موفق نشده بود.

***

صبح شده بود، صمدوقتی بیدارشد، دیدکه هنوزآفتاب نبرامده است. برخاست که ببیندتادربیرون چه خبراست. سرجایش نشست. ازدریچهء کوچک اتاق محقرش به بیرون نگریست، دید کسی ازاتاق ملای مسجدبیرون شد. خواب آلودبود. با دقت بیشترکه نگاه کرد، دیدزنی ازحجرهء ملابیرون شدورفت سوی درخروجی مسجد. به دستش چیزی دیده میشدوموهایش بازوپریشان بودند. نه چادری درسرونه سرشانه اش شالی داشت. رفت سوی دروازهء مسجدوبیرون شد. صمدباعجله برخاست. دویدبه دنبال زن. بیرون ورفت به کوچه که ببیند این زن کی بودوچه میکرددراین سحرگاه، درحجرهء ملای مسجد؟ دید کوچه خلوت است.  همین که برمیگشت متوجه کاغذی شدکه روی درب بزرگ مسجدچسپانده شده بود. کاغذی که درگذشته نبود. تازه چسپانده شده بود.

حیران شد، دمی ایستاد وبه خط وکاغذ دقیق شد. این یک گپ  تازه  بود که اوبا آنمواجه میگشت. زن موپریشان وبی چادر؟ حالاهم این کاغذوتعطیل بودن مسجد؟ دراین ارتباط چیزی به یادنداشت. به دیروزفکرکرد. چیزی تازهء رخ نداده بودوهمه چیزمثل روزهای دیگربودند. به دوروپیشش نظرانداخت. چند قدم دورترخریطه ها ی سیاه کثافات را انداخته بودند.

این هم چیزتازه نبود. رفت داخل مسجدتاببینددراتاق ملاچه خبراست. درب اتاق را که گشود، دید کسی نیست. دیدهمه جاخون آلوداست وبسترخواب ملاهمان طورهمواربودومثل این که برخاسته ورفته بودولحاف ودوشکش رانبرداشته بود. ناگهان دیدهمه جاخون آلوداست.  لحاف ودوشک با لکه های خون آلوده بودند. روی فرش اتاق هم خون ریخته وپاشان شده بودوهوای اتاق بوی خون میداد.  ترسیدوبیرون دوید. ایستاد. سوی حجرهءملادید . آن جابه یقین جنایتی رخ داده است. مثل این که آن زن بی چادروموپریشان ملارا کشته بودو .... جسدش راچه کرده بود؟ دمی که اورادیده بود، چیزی باخودش نداشت. خریطه های سیاه کثافات دم درمسجدبه نظرش آمدند. این دفعه اینخریطه ها نسبت به گذشته ها بیشتربودند.

دراین لحظه صدای موتری  شنیده شد. حالا صمد دوان دوان به کوچه آمدوسوی خریطه های سیاه و نفرشهرداری دید.

نفرشهرداری خریطه هارابه ارابهء پشت سرموترمی انداخت که  صدا زد:

« چطوری ته مت ؟»

وزیرلب چیزی گفت.

کارش که تمام شد، سوی صمد دیدو با صدای بلند گفت:

« جورباشی لالا ته مت .»

 وسوارموترشدورفت.

هروقت می دیدکه نفرشهرداری خریطه های کثافات رامیبرد، یک حس سبکی به صمد دست میداد. مثل این که بارهای سنگینی را ازشانه های اودورکرده باشند. بازهم همان حس به سراغش آمد.. اتاق ملای مسجد یادش آمدولکه های خون. به صورت عحیبی به خیالش گشت که شاید اوخودش ملای مسجدراکشته است وجسدش را پارچه پارچه کرده ومیان خریطه های سیاه کثافات افگنده باشدوبه بیرون، کنار کثافات دیگرگذاشته باشد که یادش رفته باشد. مگرچنین چیزی ممکن بود؟ به خودش شک پیداکرد.  فکرکردکه اگر چنین کاری کرده باشدوآدم کشته باشدچه؟ وحشت وترس شدیدی بدنش را ازدرون لرزاند. زنی یادش آمد که چندی پیش ازاتاق ملابیرون شده بودورفته بود. پس اوکی بود؟ به هرحال هرچه اتفاق افتاده باشد، ازصمد نیزپرسان می شود. چراکه  این جا زنده گی می کردوچگونه می شدکه ازوقوع یک جنایت ویاهرحادثهءدیگرخبر نداشته باشد. چشم هایش کمنوروتاریک تاریک شدند. حس کردکه ازحال میرود. روی زمین نشست. خواب وکرختی عجیبی به سراسر بدنش راه می یافتند. روی زمین درازکشید. حالت سکرآوروسستی اندام به اودست داد. بی اختیار چشم هایش بسته شدند وحس کرد که خوابش میبرد. یک خواب شیرین ونشه آلود وخوابش برد.

***

صدایی بیدارش کرد:

« هاییییی، کهنه به نو، کهنه به نووو ! تازه به تازه ، نو به نو!»

پی بردکه بازهمان مردکهنه نوبه نوآمده است.آفتاب بالا آمده بود.صمد اورامی شناختواوصمدرا.  همیشه بادیدن صمدباصدای بلند می گفت:

« چطوری صمد؟ بیارکهنه هایت را تابه کی نگه می کنی؟ تازه بگیرونوبه نو...!»

وبعدمردکهنه به نو  باصدای بلندتری فریادزد:

« کهنه به نو، کهنه به نو.... تازه بگیر، تازه بگیر، نو به نو، به نو، نوبه نو...!»

و بایسکل سه چرخه اش راسوارشدوحرکت کرد. ارابهء که به پشت بایسکلش بسته بود، پرازوسایل ارزان ونوخانه هابودکه تکان تکان می خوردند.

صمد بی اختیار، یکه راست، سوی پوسته یی حرکت کرد که گمان می کرد بایسکلش راهمان جا ازاوگرفته بودند. سرراه  دیدکه عوض آن تفنگداران مودرازوتنبان کشال سابق، زن هاوپسرها ودخترهای جوان بودند. زنها ودخترهای جوان، بعضی شان تفنگ داشتند وبعضی شان چیزهایی مثل سیخ، تبر، ساتور، چوب دسته. به نظرمی رسید که زن ومرد، امنیت کوچه هارا به دست گرفته اند. صمد شگفتزده شده بودوحیران حیران هرسونگاه می کرد. فکرکردکه این همه را که میبیند، خوابی بیش نیست. این ها همه برایش باورکردنی نبودند. به یاد صنوبر یورمه فروش افتاد. جسددخترک را ازمیان ساختمان های ناتکمیل گوشهء شهریافته بودند. به نظرش موتری مجسم شد و چند تا تفنگداربا ریش های انبوه وتنبان های کشال. یورمه های رنگین مقابل چشم هایش نمودارشدند.ازدورهاصدای کودکان را شنید که ترانه می خواندند:

« غچی غچی بهارشد، وقت گل انارشد»

پرستوهاغییج غییچ کنان آوازمی خواندندو می پریدند. بعدازسال هایادش آمدکه پرنده گان  وآوازخواندن شان همه صمیمانه وعاشقانه اند.سال هابودکه پرنده گان راازیاد برده بود. صدای آن هارانشنیده بود. حالادوباره چهچههء آنان دل وجانش راتازه می کردند. باز ناگهان یادش آمد که او زنی هم داشت ودوکودک. نمی دانست که چراآن هاراهم ازیادبرده بود. لبخندی زد. بازهم همان خیال خام ....

به پوسته رسید. نزدیکترکه رفت ، صدای زنی راشنید:

« صمد، کجاستی؟ بیا بایسکلت را بپالیم. »

دیدزنی باتفنگ ایستاده است وبه اونگاه می کند. با حیرت به زن خیره شد. صحنه یی درذهنش جرفه زد. همان زنی بودکه صبح ازاتاق ملابیرون شده بودوحالادست پسرکش به دستش،درکنارش. همان پسرکی که نزدملای مسجددرس میخواند، همانپسرکش، همان پسرکی بودکه نزدملای مسجددرس می خواندوصمداورابا ملا دریک ساعت خلوت دیده بودکه پسرک می نالیدوملا به اومی گفت:

«صبرکو، حالی خلاص میشه، حوصله کو. خداره خوش نمی آیه.»

کجادیده بود؟ درخواب یادرحجرهءملا؟ نمی دانست. امامطمین بودکه چنین اتفاقی رخ داده است واودیده است. دراین اثنا ناخودآگاه به دامن پیراهن خودش نگاه کرد. لکه یی خون بود. حیرتزده شد. چراحالامتوجه شده بود؟ چراناخودآگاه به پیراهنش، به دامنش حالانگاه کرد؟ لکهءخون هنوزروی دامنش، نخشکیده بود. بازهم سوی زن دید. دریک دستش، دست پسرکش بودودردست دیگرش یک ساتور.ها، یادش آمد. وقتی صبح اورادیده بود که ازحجرهء ملابیرون میشد، دریک دستش هممین ساتوربود، ساتورخون آلود. دقیق که شد، دیدحالادردستش ساتورنیست، یک دسته گل اکاسی بود، زن نزدیک صمدآمدوگل دسته رابه وی پیشکش کردوگفت:

«برای تشکری .»

صمدشگفنزده گلدستهء اکاسی راگرفت. بوی گل درمشامش پیچید. بوی گل برایش مسرت انگیز بود.

زن افزود:

« بیا، بایسکلیته پیداکنیم.»

زن حالاچادرداشت. به سخنانش ادامه داد:

« خیرببینی صمد، »

یعنی چی؟ صمد حیران شدوندانست که چه کرده است:

« من ؟ من چه می بینم؟ »

زبانش بندشد، نتوانست بیش این چیزی بگوید.دید کناراو، زن دیگری ایستاده است. صمدسوی اودید، سویش لبخندمی زد. ناگهان یادش آمد که او این زن راهم می شناسد. اوهم تفنگی به شانه داشت ولباس عسکری پلنگی پوشیده بود. دردل صمد گشت:

«موهایش ماش وبرنج شده اند...»

مثل این که کسی به سرش کوبیده باشد ناگهان گذشه هایی یادش آمدندواین زن را شناخت:

«چه میبینم؟ شاخ می کشم، خدایا.»

بناگاه مثل دیوانه هافریادزد:

«تنوبر، تنوبر!»

صنوبر، وآن زن دیگر وپسرکش قهقهه کنان خندیدند. ازدورهاصدای ترانه خوانی کودکان رامی شنید. آرزویی دردلش رخنه انداخت. حس می کرد که پرنده یی است که ازقفس آزاد شده وآوازمی خواند.

از آن سوی  کوچه، صدای «مردکهنه به نو» می آمد:

« کهنه به نو، کهنه به نو...!»

به دلش گشت:

« کاشکی مه هم مثل غچی ها می بودم، می پریدم ومی خواندم...»

دقیقترکه سوی زن نگاه کرد، مطمین شدکه درست میبیند، خواب نبود، بیداربودوصنوبربودکه صمداورا ناجونام گذاشته بود. بازهم یک جیغ شادازگلویش بیرون شد:

« من صمدم، من صمدم، صنوبر، های، صنوبر!»

اولین باربود که به جای تنوبرگفت صنوبروبه جای « ته مت» گفت صمد....

زن هاحیران شدند، خودش هم حیران شد. دردلش گفت:

«بیداراستی صمد، بیدار؟»

صدای جیغ دخترکی را شنیدو ازآسمان تیکه پاره هایی از یورمه های رنگین می باریدند.

                                                                                                ختم

                                                                                                  ۲۰۲۴

یورمه : نوعی دوخت صنعت دستی است که درمناطق شمال روی تکه دوخته می شوند و روی سینه ، آستین پیراهن ها مخصوصاً درپیراهن های زنان و پاچه های تنبان نصب ودوخته می شوند.

 

 

 

 

 

       


بالا
 
بازگشت