عبدالناصر نورزاد

 

روشن فکران ناکام؛ چرا روایت روشن فکری در افغانستان، مجهول است؟

روشن فکرکی است؟ شاید معمولی ترین سئوال همین باشد، اما با منطق قوی. باید از خود بپرسیم که هدف ما از طرح این سئوال چه است؟ ما کی را روشن فکر خطاب می کنیم و تصور ما از یک روشن فکر،چه است؟ منظور ما از روشن فکر، آنچه که در ذهن ما متبادر می شود، نسخه ای نیست؛ نجات بخش که بتواند راهی را برای بیرون شدن از سیاهچاله بدبختی و بحران افغانستان، ارائه دهد. در عوض، روشن فکران ما، بیشتر با خصوصیت تقلیدی، استبداد رای، عدم تساهل و بدون توجه به واقعیت های زمان حرکت کرده و فاقد جسارت در طرح راه حل ها برای باروری اندیشه های رهایی بخش و نجات دهنده، به صورت مستقل بوده اند. این فقدان جسارت برای طرح مسایلی که مبتنی بر واقعیت ها باشد، مبدای مشکل به اصطلاح "روشن فکران" ما است. در جامعه ای که بصورت مادی و فکری، طبقاتی است و جایگاه طبقاتی همانند سایر جوامع، در تعیین میزان نفوذ و تسلط یک روشن فکر در جامعه تاثیر گذار است، تصویر روشن و الهام بخش از جایگاه طبقاتی روشن فکران ما، چگونه است؟ آیا آن طیفی از جامعه که خود را روشن فکر خطاب می کنند، رابطه منطقی و عاطفی با سایر اعضای آن، تامین شده است؟ به عبارتی ایا این روشن فکران توانسته اند از خواست ها، آمیال و نیات مردم، نمایندگی بکنند؟ تا اینجای کار، متاسفانه پاسخ منفی است. یعنی نضج گیری روال شکل گیری جریان های روشن فکری، یک تافته ای جدا بافته از واقعیت های عینی جامعه ی ما بوده اند. به همین دلیل است که روشن فکران ما در طرح موضوعات، پیشنهاد راه حل ها و میزان اثر گذاری بر وقایع و حوادث تاریخی- سیاسی، کمتر محسوس است. روشن فکر ما، از لحاظ موقعیت اجتماعی و پایگاهی طبقاتی، در یک جمع اقلیت قرار می گیرند. یک اقلیت در برابر اکثریت که همواره با رویکرد طردگرایانه از طرف جامعه مواجه شده اند. همانطوریکه قبلا مطرح ساختیم، روشن فکران ما، تافته ی جدا بافته از واقعیت های عینی جامعه و مردم اند، در درک و تشخیص اصلی مشکل و ماهیت بحران کشور، دچار سوتفاهم بوده و به همین خاطر است که خصوصیت منفی استبداد رای، تقلید، عدم تساهل و فقدان جسارت لازم در آن ها، کاملا مشهود است.

اشاره به خصوصیت یک روشن فکر از دیدگاۀ ادوارد سعید و احمد شاملو، یک مقدار توانسته به حل موضوعات مطروحه در خصوص تشخیص واقعی روشن فکران، کمک کند. آنچه را که ادوارد سعید نویسندۀ عرب در خصوص روشن فکر گفته در واقع، دیدگاۀ آرمان گرایانه و منبعث از تفکر غربی است. یعنی زمانیکه وی، وظایف یک روشن فکر را بر می شمارد و آن را دسته بندی می کند، حتی خود ماهیت دیدگاه یک روشن فکر مانند آقای سعید نیز، یک مقدار به دور از واقعیت های عینی جوامع دچار منازعه، شرقی و به دور از نفوذ فرهنگی غرب است که در آن سیاست بیشتر به وجه سخت افزاری و واکنشی شدید تقابل و تصادم در مقایسه با صورت نرم افزاری رایج آن، در جامعه شرقیاست. به طور مثال اقای سعید، یکی از وظایف یک روشن فکر را نقد نهاد های قدرت می داند. به زعم وی، باید یک روشن فکر جدا از ساختار سیاسی، به نقد بنیادی فلسفه ساختار بندی شده ی سیاست در درون دستگاه حاکم بپردازد. این جا دو چیز عیب مسئله را نمایان می سازد: اول- در جوامع غیر غربی، دچار منازعه و درگیر بحران بی ثباتی سیاسی، نقد دستگاه حاکمه به مثابه خود کشی است. یعنی هیچ روشن فکری، حاضر نیست، خود کشی کند. حتی اگر این نقد ها را به صورت نرم و بدون چرخاش مطرح کند، به مثابه مخالفت با دستگاه حاکم مطرح می شود. هیچ نظام سیاسی استبدادی در جوامع شرقی، این نقد را بر نمی تابد. فورا به آن واکنش نشان میدهد، چون طرح نقد های بنیادی را به اصل ساختار فکری قدرت حاکم، به مثابه دشمنی و سست و لرزان شدن، پایه های قدرت سیاسی اش می داند. دوم- در کجای جوامع شرقی، نظام های سیاسی، بر آمده از خواست و اراده مردم بوده است که روشن فکر با طرح و وارد کردن نقد و ایراد، به اصلاح آن بپردازد؟ مگر نظام استبدادی ای که برخاسته از دل یک بحران سیاسی و خشونت است، با نقد و ایراد، قابل اصلاح است؟ متوجه می شویم که حتی گفته های آقای سعید در خصوص یک روشن فکر،  یک دیدگاه کاملا غربی و فاقد کارایی در جوامع شرقی و دچار بحران است. در خصوص وظیفه دیگر یک روشن فکر، آقای سعید، آگاهی دهی توده ها را، کار اصلی و تعیین کننده در مسیر انجام کار روشن فکری می داند. مگر به معنای واقعی کلمه، توده ها در جوامع شرقی و دچار بحران وجود دارد؟ ما از کدام توده ها صحبت می کنیم؟ اصلا توده ای وجود ندارد تا از آن برای آگاهی دهی، صحبت شود. در جوامع این چنینی، ما صحبت از قشر های جدا از هم، در خصوص مردم صحبت می کنیم و احساس توده ای برای هدف مشخص و آرمان مشترک وجود ندارد. آقای سعید از آن فراتر می رود و به امید داشتن روشن فکران برای رشد و پویایی پله به پله جامعه، تاکید می ورزد. آنچه را که وی مطرح می سازد می تواند در مورد یک اتوپیای سیاسی، صادق باشد، اما در مورد افغانستان و کشور های نظیر آن، هیچ مصداقی عینی ندارد. جامعه ی به شدت متفرق، منقطب و دچار گسست فکری، چگونه امکان دارد تا مسیر پویایی و رشد و بالندگی را به تجربه گیرد؟ در عوض، آنچه را که در سرنوشت چنین جوامع مشاهده می کنیم، در اصل مسیر نا معلومی است که هردم دچار تحول و نوسان است و گسست و انقطاع در آن بیشتر دیده می شود. وی روشن فکران را به دو گروه انقلابی و ارتجاعی، تقسیم می کند: گروه اول را با کسب عادت آزادی خواهی و عدم پذیرش اسارت به گونه کسبی، می پردازد. مستقل فکر می کند و جدا می اندیشد. این جدا اندیشیدن به معنای منفرد عمل کردن از جامعه نیست، بل مصئونیت از گزند فشار، نفوذ و اعمال قوه فکری بر ذهنیت روشن فکر است که وی را یک عنصر برازنده ساخته و سکان و هدایت رهبری جامعه شمرده و هدایت آن را در مسیر پیروزی و پیشرفت سیاسی، به وی می سپارد. در مورد گونه دوم روشن فکر، آن خصلت ارتجاعی است که یک مجموعی از افراد را به نام روشن فکر بر جامعه تحمیل می کند. این روشن فکران بیشتر محصول، سازمان های اطلاعاتی، دستگاه های حاکم قدرت، و قدرت های بزرگ استند که در عملکرد شان، تقلید، استبداد رای و عدم تساهل، به وضاحت دیده می شود. روشن فکر ارتجاعی با جدا اندیشدن از دیگران، از جامعه طرد می شود. مدینۀ فاضله را نصب العین قرار میدهد و تصورش جدا از خواست های همگانی است. روشن فکران ارتجاعی، بیشتر  محصول گسست و انقطاع های حوادث تاریخی و سیاسی اند و جداز مردم حرکت می کنند.  دیده می شود که حد اقل دسته بندی سعید از روشن فکران می تواند مصداق های در میدان افغانستان داشته باشد. ما روشن فکران ارتجاعی را زیاد دیده ایم و بیشتر محصول عملکرد شان را به گونه فاجعه بار به تجربه نشسته ایم. در واقع، جریان روشن فکری در افغانستان، یک روند معوج و منحرف از واقعیت های عینی جامعه بوده و باعث شده تا بحران ها، یکی پی دیگری، بر فضای سیاسی  افغانستان، عجین شوند. گستره ی بحران روشن فکری در افغانستان، بسیار وسیع است. با سواد و بی سواد، زن و مرد و پیر و جوان را در خود پیچانده است. روشن فکری در افغانستان،  دست مایه یک کار روشن گری و آموزش سیاسی نبوده، بل هدف روشن فکران افغانستان در آخرین تحلیل، تحمیل خود بر واقعیت های جامعه بوده که سبب شده تا جامعه و مردم به آن پاسخ منفی بدهند و دامن و گستره ای بحران بی اعتمادی و فاصله میان قشر به اصطلاح روشن فکر و مردم عام، هر روز وسیع تر شود. ما نباید فراموش کنیم  که به میزان روشن فکران دین ستیز، روشن فکران دیندار هم در تخریب وجهه روشن فکری و منور سازی جامعه، نقش دارند. حد اقل چهل پسین افغانستان، محصول کار یک گروه روشن فکر بوده است. چپ و راست، میانه رو و دموکرات، دینی و غیر دینی، همه دچار استبداد رای شده بودند. افراط در عملکرد و بی اعتمادی به خود، مایه این بحران بوده است. چون بسیار به روشن فکران لیبرال، بعدازحضور غرب در افغانستان، تکیه می شد، تجربه ثابت ساخت که روشن فکران لیبرال، چاره ی کار نیست. روشن فکر عملگرا و قاطع می تواند، نسخه نجات بخش ارائه دهند. چون روشن فکران لیبرال در افغانستان، نتوانستند خود را برخلاف ادعای شان از لفافه قوم، مذهب و دگماتیزم ذهنی بیرون بکشند و به همین لحاظ، در تقابل با جامعه قرار گرفتند.البته نباید از یاد برد که تقابل جامعه با روشن فکران، به تاریخ مبارزه ی طبقاتی مشخص جامعه افغانستان مبدل شده است. دیالکتیک روشن گری مدرن، حداقل نشان میدهد که روشن فکری در افغانستان، با شکست مواجه شده است. بحث روشن فکری در افغانستان، به یک تابوی بن بست شده، مبدل شده است. روشن فکران ما نتوانستند پوستین  خود بزرگ بینی و دگر اندیشی معقول را از خود دور کنند. نسخه های پیچیدند و در بر آورده شدن آن، ناکام ماندند. شعار های دادند، اما در بر آورده ساختن آن، کم آوردند. همواره جدا از خواست همگانی عمل کردند، در تقابل با جامعه قرار گرفتند و نتوانستند از بحران بی اعتمادی نسبت خود، موفق بیرون آیند. همانند شاملو که در مفاهيم رند و رندی در غزل حافظ می نويسد، که «روشنفکرکسی است که اشتباهات يا کجروی های نظامات حاکم را به سود توده های مردم که طبعاً خود نيز فرزند آن است افشا می کند ... وظيفه اش آگاهی دادن و هوشيار کردن است نه بر کرسی حکومت نشستن». اما روشن فکر ما، آگاهی دهی را فراموش کرده و دستگاه قدرت را برای حاکم ساختن استبداد روشن فکری، ترجیح دادند. کرسی قدرت را که وظیفه اصلی یک دولت مدار است با کرسی روشن فکری  که معلم جامعه باید باشد، به اشتباه گرفتند. طرح پیچیدند و راهی را برای بیرون رفت هدف گرفتند، اما در آخر امر، خود به کج راه رفتند و آرمان های مردم را به معامله گرفتند. قدرت خواستند و این طلب قدرت، ماهیت شان را نابود ساخت و در گرداب فساد، غرق شان کرد.

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت