زمانه : زن آرایشگر در کابل میگوید: «وقتی خبر بستهشدن آرایشگاه را شنیدم، خواب نداشتم. چیزی که در سرم میگذشت، این بود، بعد از این چطور نان پیدا کنیم؟ چطور خواهرانم را نان بدهم؟ کجا شوم؟ چه کنم؟»
کابل ــ در کودکی ذبحکردن گوسفند را به تماشا مینشستم. پاهایش را محکم میگرفت. با تمام توان پاهایش را تکان میداد ولی راه نجات نداشت. چشمهایش کلان میشدند. میچرخیدند. سیاهی و سفیدی چشم توازنش را از دست میداد. ذبحکننده با چاقو به مغز گوسفند میزد و با صدای بلند و پیروزمندانه میگفت: «رها کنید که پابزند تا گوشت آن مزهدار بیاید».
پاهایش را محکم میزد. گویا آخرین تلاش برای نجات بود. وقت به چشمانش دقت میکردید، اشک میآمد. خنده میکردم. میگفتم: «گریه میکند. چقدر بیغیرت است!» چیزی نمیفهمیدم. کلان شدم. خاطره ذبحکردن گوسفند رهایم نکرد. دو نکته برایم برجسته شد: حیوانات حقوق دارد. یکی از آن حقوق، آسان ذبحکردن حیوانات است. چشمان پراشک و نگاه گوسفند قربانی، نکته دیگری بود که ذهنم را مشغول کرد. قربانی به عنوان یک عمل خیر تنها از چشم قربانیکننده دیده شده است، آیا دیدن قربانی از چشم قربانیشونده، عمل خیر است؟ به خود تلنگر میدهم که رفیق! تو در کشوری زندگی میکنی که خبر از رعایت حقوق انسان نیست، چه برسد به حیوانات! بدتر از آن در کشور زندگی میکنی که قدرت را گروه به دست گرفته است که حقوق بشر را فراورده غرب میداند، نه دستاورد بشر. زنان را به عنوان بشر که دارای حق اند، در نظر ندارد و آنها را مایملک مردان و خانواده میداند.
طالبان برعلاوه قیودات که قبلا بر زنان وضع کرده بود، منع فعالیت صالونهای زیبایی را برآن اضافه کرد. در دستور اخیر طالبان منع فعالیت آرایشگری و توقف فعالیت صالونهای زیبایی آمده است. طالبان براین باور است که: این کار را برای کسب رضایت الله و ثواب کرده است. در این طرف، تعداد قربانی میشوند و رضایت آنها برای طالبان مطرح نیست.
براساس آمار اتاق تجارت و صنایع حدود ۶۰ هزار زن شغل و درآمد شان را از دست میدهند. ولی طالبان به چنین چیزی توجه ندارد. بستهشدن صالونها زیبایی، واکنشهای گسترده را برانگیخت. چشمم به فیسبوک خانم افتاد که در حال جمعکردن آرایشگاهش بود. او در فیسبوک خود نوشته بود:
امروز دکان را جمع میکنم. میخواهم یک بار دیگر از این دکان فیلم بگیرم. برای تک تک لوازماش خیلی تلاش کردم. شاید بیشتر از بیست بار برای لوازم کمبود و ترتیباش بیرون رفته باشم. همه زحمتهایم با یک فرمان به باد رفت. انصاف نیست وقتی به هیچ معاملهای شریک نباشی ضرر ببینی اما از همه دردناکتر منع کانکور برای دختران هست. نمیدانم چرا جامعه جهانی ساکت هست. چرا حقوق بشر کاری نمی کند؟
وقتی این را خواندم و ویدیویی ضجههای زنان آرایشگر که در فضای مجازی دست به دست میشد را دیدم، سوالی به ذهنم پیچید: بستهکردن آریشگاه از منظر یک آرایشگر و زن چیست؟ اشک و چشمان قربانی چه میگوید؟ آیا بین قربانیکردن گوسفند بخاطر رضایت خداوند و اذیتکردن گوسفند بخاطر که گوشتاش خوشمزه شود و قربانیکردن زنان برای کسب رضایت خداوند و ریختاندن اشکهایش بخاطر احساس موفقیت، ارتباط وجود دارد؟ به یاد سخن از از فریدون مشیری افتادم که میگوید:
صحبت از
پژمردن یک برگ نیست
وای!
جنگل را بیان بان میکنند
دست
خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ
حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه
این نامردان با جان انسان میکنند
از خودم سوال کردم: وقت صحبت از پژمردن یک برگ نیست، پس صحبت از چیست؟
باطرح سوال، ذهنم مشغول سوژه شد. مثل فردی گرسنه هستید که به این طرف و آن طرف میزند تا پاسخ برای آن دستوپا کنید. وز وز آن آزارت میدهد. با آگاهی به اینکه دیدن «امر اجتماعی» از چشم قربانی یا سوژه کاری آسان نیست. هر قدر از بیرون گود ببیند، باز به عنوان ناظر میبیند. اینکه قربانی در لحظه قربانیشدن، آن لحظه کوتاه در سرش چه میگذرد، چه حالت دارد، فهمش دشوار است.
در منطقه پل سرخ میروم. پل سرخ در دوران جمهوریت، مرکز فرهنگی و تفریحی و مدرن در شهر کابل بود. دانشگاههای خصوصی و دولتی، انتشارات و کتاب فروشیها، فروشگاهها و رستورانتهای مدرن و قهوهخانهها، آرایشگاهها و مراکز خرید در این منطقه بودند. دروازههای رستورانت و قهوهخانهها قبلا بسته شده بودند. دیگر مشتری نداشتند. انتشارات و کتابفروشیها فعالیت دارند اما کسی به سراغشان نمیروند. حدود بیست دقیقه در پل سرخ قدم زدم. خبر از آرایشگاه و صالون زیبایی نبود. به موتر نشستم و به طرف منطقه دیگر حرکت کردم.
به مقصد میرسم. زنگ دروازه را میزنم. دروازه باز میشود. داخل خانه میشوم. در صالون چهار دختر نشسته اند. یک خریطه در کنارش و چای میخورند. به شوخی و خنده میگویم: «چطور هستید؟ از آرایشگاه چه خبر؟» تبسم نرم برلبانشان جاری میشوند؛ تبسم که بیشتر برای پنهانکردن رنج وغم و ابراز وارونه آنهاست. میگوید: «با آرایشگاه خدا حافظی کردیم. وسایل که آوردم، در آن خریطه است.» به خریطه که در کنارش است، اشاره میکند. خریطه را میبینم و برخی وسایل خود را آورده است. میگوید: «بعد از این چه کار کنیم، نمیدانم.»
اعتراف میکنم که نمیتوانم درکات کنم. نمیدانم چه بگویم. ولی تنها کاری که میتوانم این است که تو را بشنوم. دوست دارم بدانم که بستهکردن آرایشگاه از نظر یک آرایشگر به مثابه چیست؟ وقتی آرایشگاه و کار را از دست دادید، چه را از دست دادید؟ میخواهم بدانم لحظهای که آرایشگاه بسته شد و وسایل را جمع کردید، چه احساس داشتید؟
لحظهای سکوت کرد. میخواستم سوالم را دوباره تکرار کنم. ولی چشمام به چشمان پراشکش افتاد، از طرح سوالهایم و نوشتن بیزار شدم. چیزی نگفتم. فقط حس که داشتم، میخواستم کنارشان گریه کنم. جای باشد که با صدای بلند جیغ بزنم. اینها را در آغوش بگیرم و گریه کنم. کاری که برایم ممکن نبود. در ذهنم این میپیچید: صحبت از بستهکردن آرایشگاه نیست بلکه صحبت از «مرگ انسانیت» است.
اشکش را پاک کرد. خودش شروع کرد. روایت اوست که در ادامه میخوانیم.
بستهکردن آرایشگاه، برای من و خواهرانم [که در کنارش نشسته بودند]، قطع کردن نان، آزادی و تحصیل است. وقتی آرایشگاه بسته شد، تمام دربهای امیدها و رویاها بسته شدند. وقتی خبر بستهشدن آرایشگاه را شنیدم، خواب نداشتم. چیزی که در سرم میگذشت، این بود، بعد از این چطور نان پیدا کنیم؟ چطور خواهرانم را نان بدهم؟ کجا شوم؟ چه کنم؟
شبها تنهایی و پنهان از این دو خواهرم گریه میکردم. به گذشته خود برمیگشتم. خاطرات تلخ که به خاطر یادگرفتن آرایشگری و بازکردن آرایشگاه کشیده بودم، یکی به یکی مرور میشد. یک شب زیاد گریه کردم. پدرم در خوابم آمد: دخترم چرا گریه میکنی؟ گفتم: پدر آرایشگاهام بسته کرد. دیگر چه کنم؟ نان از کجا پیدا کنم. پدرم اشکهایم را پاک کرد و من هق هق گریه میکردم. یکدفعه چشمم را باز کردم که خواهرانم بالای سرم است و هردو گریه میکنند و میگویند: خواهر چرا گریه میکنی؟ چه شده است؟
شاید بستهشدن آرایشگاه برای کسانی که وضع اقتصادیشان خوب است، یا حمایتکننده دارند، زیاد مشکل نباشد. گرچند، همه کسانی که بالای آرایشگاه سرمایهگذاری کرده اند، امید داشته اند. آن امید به ناامیدی تبدیل شد. ولی بستهبودن آرایشگاه برای من که پدر ندارم، فقط بستهشدن آرایشگاه نیست بلکه قطع نان است. به معنی مرگ است. برگشتن به دوران کودکی و غریبی و بینانی است.
وقتی کودک بودم، صبح وقت به جای اینکه خواب کنم، به پشت دروازههای مردم میرفتم و نان خشک جمع میکردم. پدرم که دهقان دیگران بود، سالها با پدرم دهقانی کردم. صاحب زمین غذا درست میکرد، طعم گوارای آن به مشامم می رسید. باخود میگفتم: روزی خواهد رسید که مثل اینها غذا بخورم؟ مثل کودکان اینها بازی کنم؟ آنها غذا میخوردند، به من نمیدادند. فقط گاهی پس مانده غذایی خود را تعارف میکرد. ولی پدرم گفته بود: هرگز غذایی کسی را نخور. همین نان خشک خود ما کافی است. در مسجد درس میخواندم، ملا مسجد گفت: دختران باید جوراب بپوشند تا پاهایشان معلوم نشوند. پدرم پول نداشت که جوراب بخرد. مادرم تکه از چادرش را جوراب درست کرده بود. وقت به مسجد میرفتم، همه به جورابم میخندید. از پاهایم میکشید. چون من مثل دیگران نبودم.
روزها میگذشت. اما من بزرگتر میشدم. درها و رنجهایم نیز قد میکشید. گاهی شبها باهم نبرد داشتیم و تا نصف شب خواب نمیرفتم. پدرم روز به روز ضعیف میشد. قدش خمیده، بازوانش ناتوان میشدند. روزی پدرم گفت: بچم، من مریضم. زیاد عمرم نخواهم کرد. تو مثل مرد باش. از خواهران و برادرانت مراقبت کن. به طرفش نگاه کردم. گفت: برادرانت کوچک اند. چشمانش که در مغز استخوان فرورفته بودند و چروکهای صورت بیشتر از چیزهای دیگر دیده می شد. اشک هایم جاری شد. در بغلش گرفت. من زیاد گریه کردم. ولی ندیدم که پدرم گریه کرد یانه؟ چون طاقت دیدن گریه پدرم نداشتم.
بزرگ شدم. به طرف کابل آمدیم. دیگر پدر کنار ما نبود. چند برادر کوچک و چند خواهر. یک خواهرم که از من کلان بود. در کابل باید نان پیدا میکردیم. نان نبود. روزهای چند نان خشک را میآوردیم و دم خود را باز میکردیم. اینطوری روزها را گذراندیم. خواهرم خیاطی رفت. من تمایل و علاقه به آرایشگری داشتم. گفتم: باید شغل را یادبگیرم. به طرف آرایشگاهها رفتم. ولی آرایشگاهها از آموزشاش پول میخواست. پول نداشتم. یک روز خیلی ناامید شده بودم. به یک آرایشگاه رفتم. زیاد گریه کردم و گفتم: من آرایشگری را دوست دارم ولی پول ندارم. میایم یاد میگیرم. هر وقت یادگرفتم، برای تان رایگان کار میکنم. او به طرفم نگاه کرد و گفت: بیا یک و نیم سال کار کن. از تو پول نمیگیریم ولی تا یکونیم سال باید برای ما کار کنید. من قبول کردم.
آرایشگری را شروع کردم. من را یاد نمیداد. به کارهای دیگر مصروف میکرد. چون دیگرا پول میداد و من پول نمیدادم. کسانیکه پول میدادند، بیشتر کار میکردند. کتلاک آرایش را میگرفتم و بالای خود، خواهرانم ودختران همسایهام تمرین میکردم. آهسته آهسته یادگرفتم. ولی مجبور بودم تا یک و نیم سال نوکری کنم. برای دیگران کار کنم. باوجودیکه کار یاداشتم، برای او رایگان کار میکردم. ساعت هفت صبح دکان را باز میکردم و تا شب را باید میبودم. غذایی ظهر را در خانه میخوردم. در خانه غذایی کافی نبود. یک روز زیاد شکمم درد میکرد. دکتر رفتم. دکتر گفت: یکدانه در شکمات است که باید تداوی کنید. اگر نکنید، از بین می روید. گفتم: من پول ندارم.کسی را هم ندارم که من را تداوی کند. نسخه دکتر را پاره کردم. با پای پیاده به طرف دکان آمدم و گریه کردم. وقت به دکان رسیدم، صاحب کارم زنگ زد و گفت: دکان را دیر باز کردید. چرا این کار کردید؟ گفتم: مریض بودم. او زیاد سروصدا کرد. بیهوش شدم.
بعد از دو سال جرئت کردم، دکان زدم. روزی به خواهرم که شوهر کرده بود، گفتم: من دیگر نوکری کسی را نمیتوانم. خسته شدم. خودم دکان میزنم. فقط تا یک سال پول بده و بعد یک سال پولت را میدهم. ولی او اعتماد نکرد. من شب زیاد گریه کردم. گفتم: دیگر شاگردی کسی را نمیتوانم. من را تحقیر میکند. فردا خواهرم برایم حساب بانکی درست کرد و پنجاه هزار افغانی انداخت. وقت پنجاه هزار افغانی در حسابم بود، آنقدر خوشحال بودم که اصلا غیرقابل بیان است. دختر که تاهنوز از دو هزار افغانی بیشتر پول نداشت، پنجاه هزار داشت. هفتاد هزار دیگر از کسی دیگر خواهرم قرض کرد. با یک ۱۲۰ هزار افغانی دکان را زدم. کارم را شروع کردم. من طی ده روز، بیست هزار افغانی کار کرده بودم. این پول همیشه در کیفام بود. سالها بود که میخواستم غذای مورد علاقه خود را بخورم ولی جرئت نمیکردم که پولم را مصرف کنم.
آهسته آهسته کارهایم خوب شد. توانستم مشتری جذب کنم. شاگرد بگیرم. برعلاوه خودم، چند دختر دیگر در کنارم نان میخورد. خرج خانه را تامین میکردم. خواهران و برادرانم مکتب میرفتند. پول میدادم. تلاش کردم که خواهرانم مثل من تحقیر نشوند. مثل من احساس کمبودی نکند. همه چیزی برایشان مهیا کردم. برای خواهران و برادرانم هم پدر بودم، هم مادر بودم و هم خواهر و هم رفیق. همه از کوچکی احساس کمبود محبت میکردیم. بخصوص من. مادرم در سن کودکی یعنی دوازده سالگی با پدرم ازدواج کرده بود. مادری و نوازش را نمیفهمید. شب و روز مشغول کار بود. کودکی را هیچ نفهمیدم. نفهمیدم که چه وقت بزرگ شدم.
برایم خانه گرو کردم. وضع زندگی ما روز به روز خوب میشد. میخواستم آرایشگاه دیگر بزنم. چند آرایشگاه داشته باشم. من مدیرش باشم. روزی برای خرید آرایشگاه جدید رفتم. در آرایشگاه بودم که برای خانم آرایشگر زنگ آمد که طالبان آمده است و باید خانه بیاید. طالبان زنان آرایشگر را میکشد. باهم از آرایشگاه بیرون شدیم. دیدم که مردم به هر طرف میدوند. خانمها کمتر دیده میشوند. برخی که دیده میشوند، خیلی ترسیده است. از کنارم چند مرد گذشت. به طرف لباسم نگاه انداخت و گفت: دختر زود خانه برسان. اگر طالبان با این لباس گیرد کند، سنگسارت میکند. تا آن لحظه متوجه لباسهایم نبودم. وقت به طرف لباس هایم نگاه کردم، کوتاه بود. خیلی ترسیدم. باعجله و شتاب خودم را به خانه رساندم.
شب و روزها در خانه بودیم. بعد از مدت دکان را باز کردم. خیلی ترس داشتم. ولی آهسته آهسته دیگران نیز آرایشگاهشان را بازکردند. دیگر کسی برای آرایشکردن نمیآمد. چهار ماه از کرایه دکان پس بودم. مجبور بودم که خودم میپرداختم. از یکطرف خرج خانه اذیت میکرد و از طرف دیگر، درآمد نبود. ولی آهسته آهسته خوب شد. اندک اندک خرج بیرون میشد. دیگر آن درآمد قبلی نبود. فقط کرایه دکان را میدادم. مجبور شدم که آن آرایشگاه را بفروشم. از یکطرف مادرم مریض بود و از طرف خرج خانه نبود. وقت آرایشگاه را فروختم، گویا تمام وجودم را فروختم. روزیکه وسایلم را جمع میکردم، برخش را فروختم. وقت خریدار میبرد، حس میکردم که بخش از وجودم را جدا میکند. شاید باور تان نشود، آرایشگاه تنها منبع درآمد نبود بلکه جای تفریح، آرامش و قلمرو آزادی برای من و زنان بود. گاهی باهم رقص میکردیم. گاهی جشن تولد میگرفتیم. گاهی جای بود که تنهایی در آن گریه میکردم. آرایشگاه برایم سنگ صبور بود. همدم بود.
یک شاگرد داشتم که پدرش از دنیا رفته بود. یک خواهر و یک برادر داشت. هر سه تا با مادرش زندگی میکردند. مادرش آنها را نان نمیداد. اصلا نان وجود نداشت که بدهد. آنها را لت و کوب میکردند که بروید به دیگران لذت بدهید، پول بیاورید. اما این دختر، چنین کاری نمیکرد. آنجا کار میکرد و برای مادرش پول ببرد. روزی آمد و زیاد گریه کرد. گفتم: «چه شده است؟» گفت: «مادرم من را به مرد که دو زن دیگر دارد، داده است. من چه کنم؟ خودکشی کنم یا بروم با او زندگی کنم. ولی میدانم که در هردو صورت به جهنم میسوزم.» فقط بغلش کردم و باهم گریه کردیم. گفتم: «روزگار ما زنان چنین است.»
وقت آرایشگاهام را فروختم، یک سال آرایشگاه نداشتم. در این یک سال، سختیهای زیادی را تحمل کردم. بارها گرسنه ماندیم. روزی را یادم میآید که نان نداشتیم. شب بدون صرف غذا خوابیدیم. اول صبح سه نان خشک آوردیم، پنج نفر خوردیم. من خودم نخوردم. چون گفتم: خواهران کوچکم بخورد. نزدیک چاشت بود که خیلی گرسنه شده بودم. همسایه ما نذر کرده بود. بوی غذای تمام حویلی را گرفته بود. آنقدر گرسنه شده و منتظر غذا بودم که خدا میداند. باخود میگفتم: کاش مقدار غذا زودتر بیاورد. خواب بودم که دروازه زده شد و دیدم که غذا را آورد. همه به طرف غذا دویدیم. مثل اینکه روزها غذا نخورده باشیم. خیلی وقتها است که گرسنه میمانیم. باورت میشودکه بعد از آمدن طالبان و فروختن آرایشگاه، ما یک روز هم رستورانت نرفتهایم. غذای که بخواهیم، نخوردهایم. گاهی خواهرانم اصرار میکنند، میرویم فقط برگر یا آیسکریم میخوریم. روزی یکی از خواهرانم گفت:
خواهر روزی خواهد رسید که به رستورانت بیایم و غذا سفارش بدهیم بدون اینکه متوجه پولش باشیم. هر غذای که دل ما خواست. چنین روزی خواهد رسید؟
روزی خواهرم از کورس آمد و گفت: خواهر فردا جشن داریم و همه همکلاسی ما جشن گرفته است. پول جمع میکند. من پول ندارم. گفتم: «خواهر خوبم، پول ندارم». خیلی گریه کرد. مجبور شدم بیست افغانی بدهم. خوش شد و رفت. وقت از کورس زبان برگشت و ناراحت بود. گفتم: چه شده است؟ گفت: دیگران را پنجصد و برخی را هزار افغانی خانوادهشان داده بودند. هرچیز که دلش میخواستند، میخریدند. پدرانشان آمده بودند. من بیست افغانی داشتم. من در گوشه نشستم و گریه کردم. پدر یکی از همصنفهایم متوجه شد، به طرفم آمد و گفت: دخترم چرا گریه میکنید؟ چیزی نگفتم. او اصرار کرد و گفتم: دیدم که دیگرا پدرش آمده اند و پول زیاد دارند. ولی من پدرم ندارم و پول ندارم، ناراحت شدم. اگر پدر میداشتم، حتما پول زیاد میداشتم. او برایم گفت: برادرت و خواهر نداری؟ گفتم: دارم. ولی آنها بیکار هستند.
زمانیکه آرایشگاه داشتم، درآمد بود. شبها خانه میامدم، میوه میآوردم و به خواهرانم پول میدادم. اینها با دوستان خود تفریح میرفتند. همینطور برادرانم را حمایت میکردم. وقت درآمدم را از دست دادم، دیگر خبر از تفریح نیست. یکی از خواهرانم خیلی نقاشی شوق داشت. چندین بار اصرار کرد که کورس نقاشی میروم ولی هزینهاش را نداشتم. او خیلی گریه کرد. چند روز را گریه کرد. خیلی دلم سوخت. ولی چاره نداشتم. او فعلا افسرده شده است. حرف نمیزند. برادرانم بالایم قهرند. روزی یک از برادرانم گفت: وقت درآمد نداری، دیگر حق نداری از خانه بیرون شوی. او من را لتوکوب کرد. خیلی ناراحت شدم. به طرف دواخانه رفتم. قرص خوابآوردم و تمام آن را خوردم و گفتم: شاید از این غم خلاص شوم، ولی نشدم. متاسفانه بعد دو روز بیدار شدم.
روزی در خانه بودم. دوستم زنگ زد که یک نفر استاد آرایشگاه کار دارد و بیا همرایش کار کن. به طرف او رفتم. یک خانم بود. گفت: بیا همراهم کار کن. اگر به حیث استاد کار میکنید، فیصدی میدهم . اگر شریک کار میکنی، بیا شریک شوید و چهار صدهزار افغانی مصرف شده است، دو صد هزارش را تو بده و دو صدهزارش را من میدهم. گفتم: من در شرایط نیستم که شریک شوم. در خرج شب و روز خود درمان هستم. همراه او در سال ۱۴۰۲ شروع به کار کردم. کارهای ما خوب بود. برعلاوه که آرایشگاه منبع درآمد بود، یک رفیق و همدم جدید پیداکرده بودم. او صاحب آن آرایشگاه و همسرنوشتم بود.
زن بود که مرد او را فریب داده بود. سالها بود که آرایشگاه داشت. روز مرد وارید زندگی او میشود. همراه او عروسی میکند. تمام دارای و پول که سالها جمع کرده بود، روی خانه مصرف میکند. چند سال خوش میگذرد. بعد متوجه میشودکه این مرد زن دیگر نیز دارد. همراه شوهرش ناراحت میشود. به طرف خانه پدرش میرود. از آن مرد دو فرزند دارد. روابطاش با شوهرش خراب میشود. همه چیز را رها میکند. خرج را از طریق این آرایشگاه پیدا میکرد. دیگر حامی نداشت و ندارد. می گوید: شوهرش نه خرج میدهد و نه طلاق میکند. نمیداند چه کند. گاهی باهم درد دل میکردیم و از غمها و دردهای زمانه میگفتیم. کمی خالی میشدیم. روز خبر شدیم که آرایشگاه بسه میشود، آن روز، بدترین روز بود. آخرین تیر بود که به پرنده امید ما خورد. آن خانم فقط گریه میکرد. اگر بگویم، او در این یک ماه موهایش سفید شده بود، شاید باور کردنی نباشد، ولی شد. فقط روزها میاید، به طرف هر وسایل که آرایشگاه نگاه میکرد، گریه میکرد. اشکهایش میرفت. میگفت: بعد از این چه کنم؟ چه خاک برسم کنم؟ اولادهایم را که نان بدهد؟ چه کار کنم؟
روزیکه آرایشگاه را بسته کردیم، او را در آغوش گرفتم. زیاد گریه کردم. فقط گریه میکرد. چشمان پندیده بود. دیگر چیزی نمیگفت. فقط گریه میکرد. آخر برای طالبان و فرمانش این شعر را خواندیم:
میبینم...
روزی
را
که
نعش خود بر دست
در
به در
به
دنبال گور میگردید
و
زمین
در
هیچ کجا
ننگ
نعش شما
را
عهده نخواهد گرفت
چرا
که میداند
حتی
علف هرز
زهرهی روییدن
از
گورتان را نخواهد داشت
شما
که گند بودنتان
مشام
جهان را
یکسره آزار داد...