عثمان نجیب
پرتاب بم دوم، از آشیانهی کتاب: انفجار مهیب از بمستان
پرتاب بم دوم از آشیانهی کتاب انفجار مهیب بمسنان خاطرات من؛
این بار آقای عبدالوکیل وزیر خارجه:
آگاهان سره سازی های نوشتاری تاریخی میدانند که مکملها، برجستهگی ها و تسلسل منطقی روایات برای راستنمایی گفتار ها و خاطرهنگاری ها بسیار مهم اند.به ویژه که مقامی یا شخصیت مطرحی بخواهد، داشته های حقیقی در انبار حافظه را روایت کند. عنصری که در بیشترین کتاب گونه های خاطرهنمای رهًبران حزب و دولت دکتر نجیب دیده نه شد. من پیش از این در ردِ مواردی از دروغ های خاطره نگاری شخص دکتر نجیب مقالاتی نوشته ام.
کمدی غمانگیز در گهوارهی کوچک مدنیت تازه به پا خاستهی حزب و دولت تحت رهبری شادروان ببرک کارمل اتفاق افتاد، پیآیندهای مختلف منفی این تراژدی تا اکنون تاروپود کشور و حزب و صفوف جانباز آن را به نیستی برده و قربانی گرفته میرود. یکی از ارکان خاین رهبری آن زمان آقای عبدالوکیل است. کسی که کوچکترین روش مردانهگی نه دارد. وی در گویا کتابش به نام ( از پادشاهی مطلقه الی سقوط جمهوری دموکراتیک افغانستان ) که در دو جلد چاپ شده، سراسر جفنگ آفریده و داستان های کوتاه و درازی نوشته است. من که تصمیم دارم برای اولین بار رده های خاینان حزب را طور زنجیرهیی معرفی کنم و در بیانیهی اعلام حضور حزب دموکراتیک <مادر افغانستان> اعلام کردم، آن را ادامه خواهم داد. آقای عبدالوکیل فکر کرده اند که همه خر اند و کسی از چیزی آگاه نیست. جناب وکیل، دیرتر و پسا همدستی در کودتا علیه رهبر، درک کرد که جنون قدرت قومیگرایی و قدرتمداری دکتر نجیب مهار شدنی نیست. این درک را همهی شان کردند و در پی هجوم به دکتر نجیب برآمدند. دارو رسید آن گاه که بیمار بِمُرد.هجوم نه برای منافع مردم و حزب که برای نوستالژی منافع خود شان. آنچه گذشت را نسل های ما به یاددارند و نیاز به تکرار شان نیست. آنچه مهم است و من از آن با به شخصه آگاهی دارم و یا روایت های مستند را از اشخاص محترم و مقامات تا ردهی وزیر در نظام دیروز شنیده ام. آقای وکیل در رُویه های ۸۹۴ تا ۸۹۷ جلد دوم به اصطلاح کتاب های خاطرات شان (از پادشاهی مطلقه الى سقوط جمهوری دموکراتیک افغانستان) مینویسند: ( اطلاع یافتم که نجیب الله میخواست کشور را ترک کند، آنگاه از خواب غفلت بیدار شدم. بمجرد رسیدن به منزلم بنابر خستگی بیش از حد به بستر رفتم و خوابیدم. ساعت 3 صبح بود که زنگ دروازه اپارتمان ما به صدا درآمد. همسرم بیدارم کرد و با ناراحتی گفت:
«کسی زنگ دروازه را به صدا درآورد.» فوراً عقب در رفته قبل از اینکه دروازه را بازکنم صدا زدم که چه خبر است؟ سرباز که موظف امنیت بلاک ما بود گفت:
«از منزل پدرتان برای ما اطلاع دادند تا گوشی تیلفون تان را بگیرید. زیرا فرید مزدک میخواهد
با شما صحبت کند.» اپارتمان والدین و خواهرم ثریا پرلیکا در سمت غربی همین بلاک قرار داشت. همین که گوشی را گرفتم #فرید #مزدک گفت:
مثل اینکه زنگ تیلفون را نمیشنوی رفیق وكيل #نجيب الله میخواست به همراه بینن سیوان از وطن خارج شود؛ اما پوسته های نظامی از رفتن وی ممانعت کردند و فعلاً وی در دفتر ملل متحد نزد # بينن #سیوان است. از خواب غفلت بیدار شدم و مات و مبهوت .گردیدم اصلا برایم غیر قابل باور بود که نجیب الله چنین قصدی داشته است....).
من در این چند سطر کوتاه آقای وکیل، درامهی ناشنوا بودن را به یاد آوردم که هنرمندان عزیز و مرحوم کشور ما آن را تمثیل کرده بودند. یعنی شوهر کَر و همسر، بیدارگر. پیش از آنکه من دلایل خود را بنویسم. از آقای وکیل میپرسم که آیا زمان نوشتن گویا خاطرات تان هم خسته بودید؟ اول شما بگویید و توضیح بدهید که کدام کار شاق را به نفع ملت انجام دادید و آنقدر گویا خسته شدید؟ شما زیاد خسته بودید یا هزاران سرباز و افسر افتاده در سنگر های سراسری دفاع از کشور؟ شما خسته بودید،یا آن سرباز که امنیت خواب شما را میگرفت و شما را از خواب غفلت بیدار میکرد؟ این چهگونه خوابی بوده که با زنگ های پیهم تلفن از قول خود تان بیدار نه شدید و از صدای زنگ دروازه، باز هم بیدار نه شدید؟ و این بار همسر گرامی تان بیدار شد؟ یعنی صدای تلفن تان گلولهی خفه کن خورده بود؟ در حالی آژیر هر دو زنگ برابر هم حس بیداری و آگاهی برای آدم ها میدهند. پس شما با آن خواب سنگین تان از اوضاع مملکت چهگونه خبر میشدید؟ من درد بیخوابی افسران، خردضابطان و سربازانی را میدانم که با من و در کنار من، کوه ها و دشت و دره های وطن را مینوردیدند تا از استقلال دفاع کنند. من درد خستهگی منتهی به شهادت حزب و منسوب قوای مسلح آهنین کشور را میدانم که در کنار من یا پیش روی من یا در عقب قطار رفتار من یکباره شکار گلولهی دشمن میشد و و از مرگ بر نه میگشت. شما زیاد خسته میبودید یا جنرال احمدالدین شهید قهرمان که شما در خواب بودید و ایشان خود شان را قربانی دفاع سنگر های وطن کردند؟ شما خسته بودید یا رفیق انوری که در جبههی کندهار به اثر اصابت مستقیم توپ یک سره سوخت و ذغال گشت و ما تنها تلی از خاکستر تن سوختهی او را دفن کردیم؟ شما خسته بودید یا خردضابط مصطفی قهرمان و جوان که در شهرستان میوند کندهار درست عقب من راه میرفت و یک باره به اثر اصابت گلولهی دشمن نقش زمین شد؟ شما خسته بودید یا سرباز پیشقراول پیش روی من که به طور باور نه کردنی، توپ بیپسلگد دشمن در قطار رفتار آماجش قرار داد و درست مانند فیلم های امروز کامپیوتری، اما حقیقی سرش را از بدنش جدا کرد و نه دانستیم کجا پرتابش کرد و تن بی سر او را با خود انتقال دادیم. این حادثهی غم انگیز در صبحگاهان زود و به اثر هدایت جنرال صاحب محب علی محب فرمانده فرقهی ۸ قرغه به ما بود که از شهرستان میوند به سوی شهر کندهار میرفتیم. و هزاران نمونه از این خستهگی ها. اگر شما به جای یکی از آنان میبودید چهمیکردید؟ از این میگذریم که همسر محترمهی تان چهگونه ناراحتی شان را بالای شما فریاد کردند؟ از کجا دانستید که ساعت سه بجه بود؟ سه شب یا سه روز؟ آیا جملهیی را که از همسر تان روایت کردید، راستی همین گونه بود؟ «کسی زنگ دروازه را به صدا درآورد.» ما و شما که اهل وطنیم و هریک ما به خصوصیات مشترک فرهنگی و برخوردی روزانهی مان بلدیم. چهگونه در نقل روایات که آن را داخل دو گیمه هم میگیرید، روایتی تشریفاتی و غیر معمول در عرف گفتاری ما را یاد آوری کرده اید؟ از ابنجاست که اگر راستی آزمایی های خاطرات تان را آغاز کنیم، یک مجموعهی شش جلدی رد نوشته های تان میشوند. دودیگر آن که آیا واقعاً به قول شما سرباز امنیتی تان همینگونه گفت: «… زیرا فرید مزدک میخواهد با شما صحبت کند. » ما که در اصول تربیت نظامی و حزبی و اجتماعی رعایت اخلاق را داشته ایم. به نظر من، آقای سرباز موظف در حداقل حالت خودمانی چنین گفته بوده باشند: «… رفیق فرید یا رفیق مزدک میخواهند با شما صحبت کنند…» خطای دگری که دراین رویات تان دارید، آن است که نه گفتید، زنگ تلفن شما آمد یا شما زنگ زدید؟ چون نوشته اید: «…همین که گوشی را گرفتم #فرید #مزدک گفت:..» پس اینجا یک دروغ است. چهگونه تلفن را برداشتید، در حالی که زنگ آن را تا اطلاع سرباز نه شنیدید؟ و اگر سرباز برای تان اطلاع داده، درست زمانی بوده که باید زنگ تلفن میآمد و صحبت میان شما و سرباز را قطع میکرد. چه دروغ ناصوابی. از این همه گذشته شما پاسخ بدهید که چهگونه از فرار دکتر نجیب بیخبر بودید؟ و چرا نه میگویید که خستهای تان نه به خاطر خدمت به ملت که به خاطر خوابیدن چند روز و شب تان در بام تعمیر وزارت خارجه بود تا ارگ را دیده بانی کنید که دکتر فرار نه کند. مرحوم وحدت این داستان را در زمانش به یکی از از همصنفان کابینهی تان کرده بود. من سال ها پیش این روایت را ضمنی منتشر کرده ام. چرا شما در خاطرات تان از این موضوع یاد نه کرده اید؟ برای اولین بار فوتوکاپی چند ورق یادداشت خاطره نویسی دکتر نجیب در ملل متحد به دست من رسید. و پس از آن که آنها را منتشر کردم، برخی سایت های دیگر هم آن را بازنشر کردند. من که آن زمان تمام آن نامه ها را مستند رد کردم. حالا پرسش از شما این است که دکتر در چند جای این خاطرات، به قلم و کتابت خود، شما را مشخص یک آدم ترسو و جبون و عامل شکست سیاست خود معرفی کرده نشان داده که شما بر خلاف ادعای خستهگی تان، آن روز و شب در خانه بوده اید و مینویسد:
(نزدیکی شام وکیل به دفتر من آمد که گویا من با بریالی جنگ کردم، همه چیز را تسلیم کردند صرف دوستم نه، مخالفین نیز با او یکجا آمدند و اظهار دوستی ها و پشیمانی ها ، اشک ریختن هاکرد و مرا به آغوش کشید و خدا حافظی کرد. در دل گفتم که نجیب یکی اش خو فصیله کرد که حساب تو خو امشب تمام است
در این میان پیوسته وکیل بخانه تیلفون میکند که ما منتظر بینان سوان هستیم آمد، نامد
اصلاً مرا
چک میکند که در خانه استم یا نه. ثریا خواهرش نیز لطف کرد، دوبار تلفونی اطلاع مرا گرفت و احوالم را پرسید. اگر کدام امر و خدمتی باشد. دیدند که من مانند سنگ در جای خود مستقر استم و بجای شور نخوردیم.)
جناب وکیل، اینجا میبینید که اختلاف گفتار میان نوشتهی شما و دکترنجیب زمین تا سمان است. این متن، آن روایت رفیق وحدت به آن وزیر محترم کابینهی دکتر نجیب را تقویت میکند که شما ظاهراً از وقت نگران فرار دکترنجیب بودید و به همان لحاظ شب ها در بام
وزارت خارجه میخوابیدید. رفیق ثریا هم که کیشکچی تان بودند. شما چرا در کتاب تان این موارد را یاد نه کردید که در حیاتیترین لحظات سرنوشت کشور، با دوگانهکاری های تان بازی گرگ و میش را انجام میدادید؟ دو دگر این که بسیار مضحکه است، وقتی وزیر خارجهی کشور، از رییس جمهور کشور راجع به آمدن و نیامدن، مهمانان خارجی معلومات بگیرد.
دکتر نجیب در برگهی دگری از خاطرات شان که به دست من آمده است و شرح به دست آمدن آن را از گاه نوشته ام، باز هم شما را اینگونه،آدم دو رو و به قول مردم، فلوتهباز معرفی کرده اند:
«دلچسپ اینکه تمام کسانی بشول و کیل و غیره که گفتند ما فرار میکردیم (مراد از ما در اینجا احتمالاً خود دکتر نجیب بوده است. نگارنده) و خود در تلویزیون با قلقله مدعی شدند که در کوچه و بازارها موجود خواهیم بود و امنیت سر و مال مردم را تضمین خواهیم همه شمول ملت را تنها گذاشتند و فرار را بر قرار تر جیح دادند و اولین کسانی بودند که دست به این اقدام زدند. این هم بازی ها و نیرنگ های روزگار.»
من در مورد چشم دید خودم از عملکرد شخص شما به تاریخ ۸ بر ۹ ثور ۱۳۷۱ شرح مفصلی را نوشته ام که در اتاق انتظار استدیوی بزرگ موسوم به پرودکشن، با پیراهن و تنبان و پتوی همرنگ ساخته شده از تکهی رنگ شتریگونهی پیراهن و تنبان تان، به دکتر عبدالرحمان داشتید. دکتر عبدالرحمان به دیوار شمالی غربی اتاق تکیه کرده بودند و شما مثل عسکر مقابل شان ایستاد بودید پشت تان جانب شرق دیوار اتاق بود و نزدیک دروازهی دخولی اتاق ایستاده بودید.نسبت فاصله با دیوار به دیوار تکیه نه داشتید. البته گروه خدایی خدمتگاران دگر از بیروی سیاسی و کمیته مرکزی در شب سقوط آن جا بودند که من قبلاً عمومی به داد شان رسیده ام و پس از این نوبتوار با ایشان محاسبه دارم. شما آن شب چرا به دکتر عبدالرحمان گفتید، بمبارد شان کنید؟ هدف تان کجا بود؟ چرا در کتاب تان این بخش را نیاوردید؟ برای اطمینان خاطر تان میگویم که من به اساس هدایت خاص جناب عظیمی صاحب مرحوم از چند هفته پیش آگاهی و وظیفه داشتم که امور ابلاغ انتقال رسانهیی قدرت را تنظیم کنم و از کوچک های نظامی، منی بدبخت به جبر تاریخ بیانیهی اختتام قدرت دولت را ثبت و به اصطلاح انگلیسی مسلکی دایرکت کردم. وقتی با همکاران گرامی تخنیکی و نشراتی، آمادهگی های ثبت را میگرفتم، تصادف به دهلیز بر آمدم و این صدای شما را شنیدم.
آقای وکیل، من، کارمند، حزبی پرچمی، سرباز، افسر و منصبداری بودم که سنگ و کوه کشور به استثنای ولایت غور، را با پاهای پیاده و قبول هر لحظه مرگ و شهادت درنوردیده ام تا در دفاع از سنگر های وطن باشم. من افسری بودم که با هزاران افسر و سرباز دگر صادقانه راهی سنگر های مبارزه به وطنی میشدیم که عیش آن را شما ها میکردید. من افسری بودم که همرزمانم در نبرد های وطنی هنگام انفجار ماین ها سر های شان از تن های شان جدا شد. شاه عبدالحمید شهید بدخشی زادهی شهرستان زیباک بدخشان، منشی تولی استحکام قطعهی ۱۳۱ استحکام، در انفجار ماین کنار جاده در بازارک پنجشیر شهید شد و ما یک هفته سرش را نه یافتیم. و من و پهلوان یاسین سرباز پنجشیری، در حالی که همه، به شمول دگروال صاحب محمدآصف خان پنجشیری آمر عمومی انجنیری فرقهی ۸ و محترم عبدالرحمان خان لغمانی فرمانده قطعهی ۱۳۱ استحکام، منتظر پیدا شدن سر شاه عبدالحمید بودیم، شما ها در اختلافات قدرت ما راقربانی میکردید. من وقتی با همکارانم جنازه های سربازان و افسران شهید را به خانه های شان میبردیم، خدا میداد و ما میکشیدیم. ما که انتظار پیدا شدن سر شاه عبدالحمید بودیم، جنازه ظاهر سرباز و ایوب سربازان شهید را در سرای غزنی و تنگی للندر کابل انتقال میدادیم. خبر نه داشتیم که دو روز پیش از شهادت ظاهر، فامیلش او را نامزد کرده بود و بی خبر از آن که فرزند شان شهید شده. میدانی جناب وکیل؟ نه. نه میدانی. چون آن احساس را نه داری، وقتی جنازهی ظاهر شهید را رسانیدیدیم، بر حملهی شان ماتم عمومی جاری شد و خواهرش بیدرنگ، گُل نامزدی را اش را آورد و فریاد زد. فریادی که زمین و زمان را لرزاند و وجدانهای شما خبری هم از آن نه داشت. میدانید آقای وکیل ما سر شاه عبدالحمید را در درختی یافتیم که هنگام انفجار ماین از تنش جدا و به آنجا پرتاب شده بود.به آن هم به دو هفته بعد و در یک تصادف که ابراهیم خان عزیز، خُردضابط قطعهی ما متوجه شده بود. میدانی آقای وکیل، شاه عبدالحمید یک پسر و یک دختر داشت. همسرش به هر دلیلی که بود، توانایی نگهداری آنان را نه داشت و من شخصاً به اثر تقاضای بیوهی شاه عبدالحمید، آن دو طفل را به پرورشگاه وطن سپردم. لحظهی غمانکیز و دردناک جدایی دوم و آن بار از مادر،تراژدی بود که من را در همان جا به گریه واداشت. دیدیم که آن دو طفل یتیم پدر شهید و یتیم مادر زنده، چه فریادهای جانگدازی از پس پنجرههای ورودی پرورشگاه داشتند. این درد را من و هزاران هم رزم من میدانیم، نه شما ها که با سرنوشت ما بازی کردید.
جناب وکیل، دکتر نجیب در بخشی از برگهی دیگر خاطرات شان، شما را متهم میکنند که زودتر از همه تسلیم شدید. این سخن را قهرمان ملی هم گفته اند. دکتر نجیب در مورد شما چنین مینویسند:
( وکیل وزیر خارجه فوراً گفت که رفقا دست های من بالا است من جنگ نمیکنم اگر کسی از اعضای بیروی سیاسی می جنگند بگوید.) شما در کدام جبهه جنگیدن بودید که دگر جنگ نه میکردید؟ آیا دکتر نجیب و مسعود دروغ میگویند، یا شما که من شاهد یکی از اعمال تان بودم؟ درست است که بیشتر اشتباهات متوجه دکتر نجیب بود. ولی همین شما ها نه بودید که به رهبر خیانت کردید و در کنار دکتر نجیب قرار گرفتید؟ شما ها چه دشمنی با این لسکرهای فداکار حزب و دولت داشتید که همه قربانی های شان را نادیده گرفتید؟ سرانجام هم دو جلد به اصطلاح کتاب دروغ خاطرات نوشتید. یعنی خوابگران، آنقدر وجدان های تان را تسخیر کرده که اعمال زشت انجام دادهی خود را یا پنهان میکنید، یا توجیه غلط میکنید و یا هم بر گردن دگری میاندازید.
آقای وکیل: دکتر نجیب در بخشی از صفحهی ۶ خاطرات شان که به من رسیده باز هم شما را چنین متهم میکنند:
( … وکیل گفت اگر نماینده سرمنشی ملل متحد میآمد تا حالا می آمد. ما نمیتوانیم زیاد معطل بنشینیم. هم از زاغ بانیم و هم از رزاغ. بما اجازه بدهید که برویم و پلان های خود را با قوماندانها عملی بسازیم…)
آقای وکیل، در این باره چرا چیزی در کتاب گونه های تان با دلایل صریح و سریع دیده نمیشود. به یادداشته باشید که من شاهد زنده و غبار و فرهنگگونهی آن روز های بد تاریخی هستم. صبحگاهِ همان روزی که قرار بود دوستم گرفتار شود و دکتر نجیب برنامهی گرفتاری اش را داشت، دوستم در دفتر من و با من بود. تا ساعات یازدهی پیش از ظهر. شماچهگونه نگران آمدن نمایندهی ملل متحد بودید؟ که از برنامه های ویرانگر دکتر نجیب آگاه نه بودید؟ گمان غالب من هم این است که برای شما اهمیتی نه داشته اکر دوستمدگرفتار میشد یا هر کار دگری اتفاق میافتاد. حالا شما بگویید که در پی کدام رزاغ رفتید؟ و همه را یک سره به دست سرنوشت بد سپردید؟ اگر دوستم نه می بود، اگر عظیمی، نه میرود، اگر جنرال بابه جان نه می بود و اگر مسعود و دکتر عبدالرحمان سیاست های توافقی جبلالسراج را نسبت به سرنوشت هزاران هزار سرباز و افسر و منسوب دولت و قوای مسلح به گونهی دگر عملی میکردند، اگر این امکانات به دست گلبالدین میرسیدند؟ آیا دانسته بودید که بر سر هزاران ما هایی که خالصانه برای وطن میجنگیدیم چه می آمد؟ شما که به قول دکتر نجیب فرار کردید. دگران تان هم منتظر باشند که در آینده جنایات شان را برملا میکنم.
دنبالم کنید…
پ.ن: به دلیل برخی کاستی های نوشتاری در اصل خاطرات دکتر نجیب، من تنها به اصلاح علامهگذاری ها اقدام کرده ام. در اصل متون مداخله نه کرده ام. عکس ها را ببینید.