عثمان نجیب

 

اشتباهات من را تکرار نه کنید

عمرت هزاران سال و بی درد روزگاران باد هدایت عزیزم.

ای مردم هوش‌دارید که:

از شمار انگشتان زیادتر دوست واقعی و راستی نه دارید

هدایت صاحب هم‌صنف و رفیق دوران های ابتدایی و متوسطه و لیسه‌ی‌ حبیبیه و  تنها برادر رفیقی از میان هم‌صنفان و صدها رفیق و دوست و برادر نمای من اند که مردانه‌گی های زیادی از او را مدیونم و ممنونم. ده ها تن را در ده ها مورد کمک کردم. توقعی هم نه داشتم و نه دارم. ولی یک عده‌ی شان چنان ناسپاس بودند و‌ هستند که فراموش کردند.‌ احمدشاه یک هم‌صنفی دوره‌ی اجتماعیات من بود،‌ بعد مفتش وزارت تجارت شد، دیده دیده ‌و شناخته شناخته از من رشوه درخواست کرد. فرقش آن که مستقیم نه گرفت. چون آمر گروپ بود، خودش را کنار کشید و‌ زیر دستانش را پیش‌ کرد. سیدمحمد څپاند رییس بخش نظارت اداره‌ی مبارزه با فساد شده بود و من خبر نه داشتم. روزی آقای عبدالرحمان هم‌کار خود را برای گرفتن رشوه از من، نزد من فرستاد، به عبدالرحمان گفتم، سیدمحمد څپاند کسی است که من قرض های میدان قمارش را خلاص کرده ام.‌ چون من در دفترش  کار مشترک تجارت می‌کردم و هر شبی که خانه می‌رفتم و صبح دفتر میامدم، جمشید یا یکی دگری برایم می‌گفت قرض‌دار های سیدمحمدخان آمده بودند. در دوران اول طالب ها روزی از داخل دفتر دیدم که در دهلیز، یک رفیق قماربازش ریش سیدمحمد را می‌کَند و سیدمحمد چُپ است.‌ دانستم پول قمار برده‌گی را طلب دارد. رفیق قمار بُرده‌گی اش را گرفته و در مارکیت آریانا که به اجاره‌ی من بود بردمش و قرض قمار سید محمد را دادم. دو‌ پسر ‌دو دختر سیدمحمد را از پول شخصی خودم عروسی کردم. به فکر این که او شاید روزی پول مرا بپردازد که تا ام‌روز نه داد. آقای څپاند کلان‌کاری هایش همه از جیب مردم بود. به من گفت باید بیش از صد دانه ران گوسفند پیدا کنیم. خواجه صاحب ذبیح‌ الله در ده دانا دوست و رفیق من بودند و قندآقای عزیز در مکروریان اول، دهن کوچه‌ی قلعه‌ی زمان خان، هر دو را زحمت دادم و بزرگی کرده بیش تر از صد ران گوسفند آماده کردند. و از این مثال ها زیادتر، برادران استالفی ما در زیر دفتر آقای سیدمحمد که در کوچه‌ی گل‌فروشی بود، دفتر او‌ را یک دفتر دُوپه می‌دانستند. یک روپیه ارزش اعتباری برایش قایل نبودند. آن وقت او‌ سید محمد، در منزل محترم ‌مرحوم کاکا عبدالجبار خان ولی،‌ پسر کاکای پدرم در شهرنو سکونت داشت که بعد دعوای خانه‌ی او را کرد.  در دوران جمهوری، وقتی توسط گیلانی در دوران چور کرزی مقرر شد، از من نه تنها رشوه خواست، که تهدید به حبس کردنم هم کرد ههه.‌ وقتی رشوه نه پرداختم، من را ممنوع‌الخروج اعلان کرد. فکر کرد که قانون جنگل است که بود. مگر به کسی که قانون نه می‌دانست. رفتم و به دادگاه شکایت کردم. شخص استاد عبدالسلام عظیمی رییس دادگاه عالی، موضوع را در حضور ما بررسی کرده و به دادستانی هدایت دادند که رفع ممنوع‌الخروجی شود چون دلیلی نبود. در پی آن از ریاست جمهوری کمک خواستم و آقای څپاند برطرف شد. خوب است که هم او زنده است و هم عبدالرحمان شفق. دادستانی آن زمان، ممنوع‌الخروجی را یک حربه‌ی درآمدی برای خود ساخته بود و هزاران تن را به ناحق ممنوع الخروج اعلان می‌کردند تا رشوه بگیرند. من چه جان نثاری ها برای برخی های دگرشان کردم تا مسلکی ها شدند، برخی های شان دیپلومات شدند، رؤسا شدند،‌‌ برخی‌ها را برادر گفتم و بیش‌تر از خودم برادرانم صلاحیت زنده‌گی اداری و مالی من را داشتند و زنده‌گی های شان را از نابودی و‌ گسستن نجات دادم.‌ چه سود؟ خیر و شر مالی ‌مادی من در اختیار شان بود. ولی نامرد بودند و مطلب آشنا. در مقابل، هم‌کاران کارگری داشتم که وقتی من در منجلابی افتادم، به فرزند ارشدم گفته بود، هر روز می‌روم و در چهارراهی ایستاد شده مزدورکاری می‌کنم، خرچ خانه را برای تان پیدا می‌کنم. در مقابل نزدیک ترین خویشاوندم که با من کار می‌کرد، و همه زنده‌گی را تأمین کرده بودم. فکر کرده من کشته می‌شوم و رفته از دکان‌داران دو ماهه معاش پیشه‌کی خود را گرفته است. حالا شما بگویید، جنرال بابه‌ جان،‌ میر امان الله گذر، دستگیر‌ هدایت و آن صبور و آن جمشید و آن فرهاد و آن روزبه و آن عزت‌الله دوستان من اند و برایم همیشه ماندگار؟ یا کسانی که عمری را به نام برادر خوانده و خویش و رفیق برای شان صرف کردم.‌ و به کاهی نه می‌ارزیدند؟ پس بهتر از خانه‌واده برادر های تان هیچ کسی نیست. در دوست های تان هم تنها پنج تا ده نفر دوست دارید.‌ نه همه. پس نزدیک به سه دهه جنرال صاحب ملک  محبت کرده من را پیدا کردند. چه مهربانی ها که نه کردند. سلامت باشی هدایت عزیزم.

زمان ها گذشتند ‌و جوان بودم میان سال شدم ‌و حالا که پیر شدم،  درد دلی با خودم گفتم بیا خودم را ارزیابی کنم. رفتم به دور های دینه‌روز. دیدم هر چه نیکی به من شده و من به یاد دارم پاسش داشته‌ ام، دارم و خواهم داشت. بعد دیدم، من با دگران چه کردم که می‌توانستم؟ به یاد آوردم که دست بسیاری ها را گرفتم. کسانی که فقط یک خود شان بودند و یک لباس تن شان. در پی آن نه شدم که در کله‌ی شان چیزی دارند یا خیر؟ چون پندارم این بود و است هیچ انسانی بدون استعداد نی‌ست. ولی باید برایش فرصت داده شود. کسانی را پدر های شان معرفی کردند، کسانی خود شان را معرفی کردند، کسانی مستحق مسلکی بودند، کسانی را برادران و دوستان شان معرفی کردند.کسانی کار های دیگران را برایم سفارش می‌دادند. در نیمه‌ی دهه‌ی شصت در هر بخشی که بودم، برابر توانم، برای هر کسی که تقاضایی داشت می‌تپیدم. تا آن‌جا که  یکی از هم‌کارانم گفت هم قدم پخچ است و هم صدایم پخچ است. یک چوکی و یک بلندگو برایم خریداری می‌کند و در  

دهن دروازه‌ی شهرداری کابل می‌گذارد تا من بالای چوکی بلند شوم و از بلند گو صدا بزنم که کار کی در کجا بند است که من خلاص کنم. از هر کاری کردم پشیمان نیستم. داماد کلان برادر مادرم، چندین بار من را بالای پدر کلان و مامای بازرگانش فروخت. کاری از او راذمی‌گفت و من خلاص می‌کردم ‌واو به نام من از ماما و‌پدرش کلانش رشوه می‌گرفت. تا آن که مادر کلانش و‌پذر کلان مرحومش به من گفتند و من گفتم بد کرده.‌ منداصلاً غیر از این که کار تان را توسط دوستانم اجرا کرده ام، از چیزی خبر نه دارم. آدم فروشان قرن بیست در میان بیش‌ترین خویشاوندان مادری من قرار دارند. نه همه‌ی شان، که از صفای قلب مادر مهربان من استفاده کردند. و‌ من به خاطر مادرم کمک شان می‌کردم. ولی حیف. وقتی این نوشته را می‌خوانید، پندی گیرید که اشتباهات من را تکر نه کنید. چون حتا به شمار انگشتان تان هم دوست واقعی نه دارید. بدرود.

 

 

 


بالا
 
بازگشت