شیون شرق

 

دربابِ کشمکشِ دو اقارب

«روز دوم»

در روزِ دوم هِجرت، مَن امامِ شرق با جمع ی از خَلایق واهل واصحابِ درایت وبا ذهن هایی پر از گَپ، برفتیم به دفتر ضیافت. ضیافت ی شام بود، دفتر پر از مقام بود. برفتیم مستقیم، نه آنقدر خَم ونه آنقدر قَیم، یک ساعت بعد رسیدیم به جایی که معطر بود و در خوش بویی سَر بود وبگفتند مان « دفترِ رهبر» بود ؛ مکث بکردیم، هر سو بدیدیم ورهبر نشناختیم. راست بدیدیم «کاکا» بود، چپ بدیدیم «ماما» بود ودوستا بگفتند: جایی آمده ایم، خانه ی آنها بود. حتمن اشتباه شده راه مان وگُم کرده ایم نگاه مان.

بگفتند، شاید شهر پنج شیر باشد، بوی شیرین تلخان است، یا مقام شهر نو باشد عطر فروشی هایش مدام است ویا باشد خانه ی کرایی رهبری که گویند زاده ی شیر، است، . بازهم گمان کردیم، گمانی، وگم کردیم ماه مان وگله ی نیکتابی پوش شده بود نگاه مان.

حیران بودیم ونالان، در شهر بیگانگان و چار طرف بود یاران. بعد تر گروه مسلح آمدند ودرمیان شان یکی بود، خودش بود- آن بچه ی نوجوان، آن زاده شده ی شهرِ تخارستان، آن گیر مانده در قیدِ خانمان- آمدند ونشستند به چوکی بزرگ.

چشم بدوختیم به سیماهش، گم شده بود کلاهش، بکاویدیم موهایش ونیافتیم جاهش. نشسته گان دفتر عجالتاً روایت آوردند: در کشمکشِ ذات البینی، نسبتاً شبیه ی زن جنگی ودر سرزمین بی جاه، گم کرده است کلاهش. وبگفتند کلاه بدست فاسقین بیست سال با پسوندِ «ماما» و«کاکا »دار، افتیده، پاره شده درز هایش. به سریع الوقت، رییس دفتر شان، همان مرتد شده از راه، صبغت ِ بی خدا، همان سیه بختِ پاسیاه- که در جمهوریت سخن بگفت وجمهوریت سقوط بداد، نشسته بود ونیکتایی اش سه رنگ بود، در دهنش پُوز بند بود و درگردنش پشک «ملای الجزایری» قدم می زد وسوره ی «توبه» می خواند. ودر حالی در ملک مردم بود، جای خوابیدن نداشت واز «انحصار» سخن بگفت

روایت است پیرنا وشیخنا، کاتب هزاره، بگفته بودند: « در خانه ی مردم چار زانو نشستن وگپ ی کلان زدند، عیب است » عجبا عیب نمی دانستند، گپی کاتب نگرفتند وبه قصد اخذ مقام با سیخ بزدند وکو...ن مرغ کاکای رهبر خون بشد وجلسه پایان یافت. وبعد برفتند کنار ِ دَر وسخن آغاز بنمودند: «زه استعفا کوم» و«دلته قوم پرستی دی»

#طنز سیاسی

 شیون شرق

 

++++++++++++

مقاومتِ پکول


«
روز اول»

در سَنه ی دوم هِجرت، من باجمعی از خَلایق سفری داشتیم به شهر مردم. درین سفر یک بوجی تلخان گرفتیم، دوسیر توت در کمر بستیم وقصدمان بود تا در اذهان مردم چند شب، اقامت گزینیم. رفتیم ورفتیم - من پِیش وجمع از پُشت. نیمه شب به شهری رسیدیم که در بین مهاجرین شهر، نه شِیمه بود، نه اتحاد بود ونه هم دیگر پزیری. خلاصه بالا رفتیم نیک تایی بود، پایین آمدیم پکول بود، وسط برفتیم دستمال بود وعقب برگشتیم پُف ولاف بود. سر انجام ماندیم درین جمع نالان، از سری صبح تا شام؛ با صد اندوه وایمان.  

شب که شد، یک جمع مهمانِ« پکول» شدیم. پکول به جمع ما یک مائده کلچه ی کولابی آورد و دو سبد طعام های خوش بوی تاجیکی / روسی، به سفره چید. هر طرف مان خوش بویی وطراوت موج می زد. الماری های اتاق پر از عطرهای هفت هشت بویه بود و درکنج دهلیز، یک بوجی بوت های تازه به بازار عرضه شده، دیده می شد. دقیقه بعد با «بسم الله گفتنِ »مرد پکول بسر، موی کوتاه و هم « شکل پدر» طعام خوری آغاز شد واهل پکول دست دراز بنمودند ـاز کلچه کولابی زهرِ جان کردند. ما جمع چشم به دهن اصحاب، ماندیم وسپس برفتیم ازکمر خویشتن کلچه ی « بدخشانی» خود را کشیدیم وبا آبِ که از دریای « پنج شیر» برده بودیم، عجین ساختیم ونوش جان کردیم.

قصه که گرم بود، ساده نشسته بودیم وهیچ چیزی نمی گفتیم- از قضای ناخواسته شیخنا « امام شلغم » زنگ بزدند وبگفتند به دفتر پکول ها بیایید وبرفتیم. در دفتر رسیدیم راست بدیدیم نیکتایی بود، چپ بدیدیم کوبای بود، سقف بدیدیم بوی عطر خاص به مشام می زد وپایین بدیدیم گلم های هندی هموار بود؛ هاج واج ماندیم واز شدت بوی واز زیادی عطر های رنگارنگ، در میز سیرین زدیم.

وقتی که دست های مان به کمر مان بسته بودیم ابلاغ شد، رهبرِ « پکول پرستان » تشریف می آورند ومطابق قاعده ی «افلاتون» قانون گذاشته است- کسی که پکول ندارد، ایمان ندارد! وپکول «قرآن دفتر نشینان» هست. عجالتن برفتیم وصدو بیست میلیون پکول خریدیم وپنجاه میلیون دستمال گرفتیم وآمدیم به دفتر. حال پاکیزه مسلمان ودفتری، بودیم.

القصه ساعت بعد بچه ی با کَش وفَش، از در سَر رسید، سِی وسِه سال داشت، پَکولش کلان شبیه «سبد بزغاله مانی» بود؛ راستش بدیدیم مامایش بطرف مان غُر زد، چَپش بدیدیم کاکایش غر زد وبالا بدیدیم اقاربش چشم کشید وخلاصه در میان چوچه های « یک زن گیر» افتادیم، مجبور شدیم بنشینیم وبشنویم «حه خبره ده»

رهبری پکول پرستان با یک کَش، راست برفت بالای میز وبگفت:« ژوندی دی پکول»

ناگهان حاضرین صدا در دادند:« تکبیر، تکبیر»

نیم ساعت جلسه طَی شد، دیگر گپی نبود وهرچه بگفتند از قدامت پکول بگفتند، از باباهای خود بگفتند وبعد یک هُو همه برفتند. وساعت بعد ماهم به اتاق «امام کرنیل» برفتیم ومنتظر جلسه «روز دوم» نشستیم

 

امام الهدی شِیوَن شرق

 

 

  


بالا
 
بازگشت