عثمان نجیب
از دریچهی مکتب خرداِنگاری:
من، بیش از این نه میدانم.
فلاسفه چرا تنها به اکتشافات شان بسنده کردند؟ چرا عکس ها و دیدار های آنان پهنا های دگری را ندیده اند؟ مثلاً: تئوری داروین و پیروان او.
پایه گذار: محمدعثمان «نجیب»
من در این گفتارنويسی بر خردگرایی، [فلسفه] اتکای مان را به روی اندیشه های خردگرایانهی کوپرنيک، گالیله،نيوتن و نظریهی هاوکینگ را بررسی خود فهمی میکنم، تا پاسخی یابم. پیش از آن، به یاد مان باشد که برخیاصطلاحات علمی یا روزمره کاربرد، در جهان پذیرفته شده اند و کمتر کسی به معنا ها، یا مترادف ها یا برابرهای به زبان های محلی شان آنها را میشناسند. تا آنجا که استاد ملایری و دگر زبان شناسان حوزهیفارسی زبان ها توافق کلی بر بودن و ماندن برخی واژه های جهانی انگلیسی یا فرانسهًی یا لاتینی و یا هم درکشور های اسلامی مانند ایران و تاجیکستان و افغانستان و جهانی که سر و کاری با عربی دارند. حفظواژههای عربی در فارسی و برعکس را اجتناب ناپذیر دانسته و آن را بخشی از فرهنگ نوشتاری یا گویشیدانسته اند. مثلا همین فلسفه را مردم بیشتر به نام فلسفه میشناسند. گزینش نام فلسفه از زمان فیثاغوریانقرن شش پیشا میلاد میدانند. دانشنامه های اسلامی، دانشنامه های مدنی و علمی فرهنگ های دهخدا ومعین و عمید همه و همه فلسفه را به عنوان خرد اندیشی یا خردورزی معنا میکنند که از ریشهی یونانی دارد. دردوران های طولانی این تعریف ها ومعنا ها متناسب به روش فکری مکاتب فکری تغییر تعریف یافته اند. ولیپذیرش کلی بر حد اقل داشتن دو ساختار یا اصل محتوایی فلسفه نزد همه فلاسفه موجود بوده است که همانا ( عقلانیتنگری یا خرد ورزی و آزاد اندیشی یا مقید نه بودن ) اند. ارچند، نزد برخی تعریف برای خِرَداندیشی،ویژهی بحث بیشتر به گریز از دینباوری هاست. ولی این تنها یک بخش از دغدغهی فلاسفه میباشد. نه کلماجرا. بحث های آماتور فلسفی یا خردورزی و فلسفه را دشمن دین دانستن هم بیشتر از نارسایی های تفکریآدم هاست. نه بینش کلی خود فلسفه نسبت به دینباوری و خدا باوری. چون مطالعات خدا شناسی و خدا نهشناسی و دین شناسی و دین نه شناسی یک شاخهیی از مباحث فلسفی اند. مکاتب خردورزی و فرزانهاندیشی(فلسفه) به بخش های مختلف میتوانند مورد کنکاش قرار گیرند. و این مورد در تقسیم دیدگاهی ارسطو برای دوگونهسازی دانش اندیشهورزی، شامل عملی و نظری علوم فلسفی مطرح شد که بخش اول آن را مختص نمود بهدانش درک مطلق هستی. در این بخش است که ارسطو سه ردهی اساسی یعنی:
ردهی اول یا دیدگاهی: فلسفهی اولی یا ماورای طبعیت برای خدا و خدا شناسی و نفسشناسی و جهان شناسی.
ردهی دوم: ریاضیات.
ردهی سوم: امور طبیعی را اولویت داده. بخش عملی را هم به سه پاره جدا کرد:
اول: اخلاق.
دوم: تدبیر منزل.
سوم: سیاست.
در هر دو مورد عمومی و در مورد دوم یعنی «عملی نگری» هم اختلاف دیدگاه هایی بروزکرده اند. و از همانجا بوده که تفکرات جدلبازی ظهور کرده اند. و شاخه ها متعددی از فلسفه یا خردورزی رابار آورده اند. پارسی میانه یا همان زبان پهلوی معنای فلسفه را خردورزی گذارده است. دیدگاه من درست دربخش عدول فلاسفه و پیروان شان که اصل اول رده بندی فلسفهی عمومی یا خاصه ارسطو را در مورد خداباوری ها درست انگاری کرده یا نه کرده اند استوار است. به ویژه و به ویژه که در بخش دیگری از توضیح تعریفیا شناسهی خداباوری را، پیشا تقسیمات ارسطو، مربوط میدانستند. علم به حقایق موجودات ((به اندازهتوانایی بشر.)) پرسش من از پیروان این فلسفه آن است که وقتی مطمئن اید، بیش از اندازهی توانایی تان رفته ودرک کرده نه میتوانید. پس قوهی درک پیش از توانایی شما را چه قدرتی دارد؟ ما آن قدرت را خدا و خالق ما وشما و همان موردی میدانیم که توانایی درک آن به اندازهی محدود را داریم. و اوست اگاه بر غیبی که تواناییمن و شما نیست. حالا اگر فلاسفه از موجودیت چنان خالقی انکار دارند، چرا خود شان همان موجود را خلق نهمیتوانند که از همه کارایی و ناکارایی آن آگاه باشند؟ مثل طبیعت، پرنده، آب و گرما و سرما.
من در هفتهیی که گذشت چند بحث هم زمان سیاسی و تاریخی و هویتی و فلسفی داشتم با دوستانم. ما هرکدام ما متناسب به برداشت های هوش مان به حلاجی قضایا پرداختیم. مبرهن است که افکار یک سان نهداشتیم. ولی کدام یک از فیلسوفان به این نتیجه رسیده که چرا، ساختار های هوشی ما همزمان در یک باره،صدها واژهی مخالف ولی پیوسته به یک موضوع تولید میکنند؟ ما خداباوران به این باور قطعی هستیم که قدرتفوق قدرت انسانی و طبیعی در این ماجرا داخل است. خودش خالق ما و خالق هوش های ما و خالق هوش هایمخالف ما یا موافق ما و خالق همان شی یا مورد معینِ مورد بحثِ ما است. فلاسفهی بیباور به وجود آن قدرت،مثل داروین و پیروان داروین همه چیز را نتیجهی فرایند طبیعی خلقتی بدون دخالت خالقی میدانند. پس آیاممکن است من این نوشته ها را همین لحظه بدون داشتن هوش، بدون داشتن وسیلهی نوشتار و بدون درکی کههرکسی میتواند آنها را بخواند، اگر بخواهد، بنویسم؟ نه. من به این نتیجه میرسم که اگر کسی در عالم مادیو فکری این وسایل و ابزار را تولید نه میکرد و هوش من برایم یادگیری نه میداشت و قوهی نامرئی ولی حقیقیمن را کمک نه میکرد، هرگز قادر به نوشتن چیزی نه بودم. باز هوش به من میگوید که خدا، پیش از این ها همآموزش و هم قلم را خلق کرد و آن ها را وسیلهی گفت و مان میان بندهگان خود و پیامبرانش قرار داد. و هوشیهم به همه اعطا کرد تا همه بدانند. من دیدم که در قرآن کریم، آیه های آسمانی وجود دارند تا یادمان بدهند. اقراء، واعلمو، نوالقلم …کتاباً مرقوم، فسألو… و پیش از ما به ابنای دگر بشر. این خدای داروین و این پدر مادرداروین چرا برای داروین نه گفتند که چهگونه خلق شدند؟ چهگونه صاحب هوش شدند؟ چرا کتابی، یا خط ورسمی از خود به جا نه گذاشتند؟ چرا شامپانزی پیدا شدند؟ چرا یک حیوان پاک پیدا نه شدند؟ مثل گوسفند، بز،یا هر چهار پای دگر که بعدها دو پای پیشروی شان به دست های شان تبدیل میشدند و اهلی شده میرفتند. حیوانات چهارپا هر کدام میتوانستند به جای شامپانزی پدر و پدر کلان و اجداد داروین باشند. مثل سگ،خرس، شیر، چیتا، گورهخر. مگر همهی شامپانزی ها که اجداد داروین بودند، به مرور زمان اهلی نه شدند. نتایجتحقیقات و پژوهش های بشری نشان داده اند که ضریب هوشی، وفاداری و اهلی شدن سگ به شمول حسوفاداری شان نسبت به دگر حیوانات و به ویژه بلند و ثابت است. و ما در زندهگی های ما میبینیم که بیشترمردمان سگ های وفادار دارند. البته که بالای برخی های شان گاهی فطرت درندهخویی حیوانی مهار نه میشود. ما در اخبار سال پار به گونهی گسترده خبر خواندیم، که در آمریکا دو قلاده سگ دختری را بلعیدند و غیر از چنداستخوان مالک شان چیزی به جا نهگذاشتند. زمانی که من با دلایل بالا، عنوان بحث این بخش را در مورداندیشهی داروین مطرح کردم، به دیدگاهی برخوردم که اجداد بودنِ یک زن و یک مرد، انسان را رد میکردند. حالا من همان پاسخ را مینویسم که لازم است:
ما باید بدانیم که نظریهی داروین در جهان غرب میتواند بازنگری شود. شکی هم نیست که کشور من و شما واهالی آن فقط در چند دههی پسین است راه به سوی جهان شناسی و ماحول شناسی باز کرده است. ما مبداءهستی خود چه را میدانیم؟ درکی است که خود ما برای خود کارخانهگی میدهیم و آن چه را از ورای اندیشه بهدست آوردیم، با آن چه از علوم کسبی و علوم و آیه های آسمانی میدانیم، راه مان را برای دریافت واقعیتهایمنتهی به حقیقت باز میکنیم. شاید هم قانع نه شویم. ولی با سکوت هم نه میشود. چهگونه ممکن است میان دونظریهی کسبی و دینی یکی را از دل و جان قبول کنیم که ما را به نسل انکشاف یافتهی شامپانزی ها میکشاند. و نظریه آسمانی یا الهی شناسی را رد کنیم که میگوید ما شما را از یک زن و یک مرد آفریدیم یا از آب کثیفیپس از یک همبستری پدران و مادران تان. یا هم چرا خالق همان شامپانزی را نه میشناسیم که مکتب داروینگفت ما از نسل اوستیم؟ البته که تئوری تکامل را پذیرفتن نه میتواند تنها استوار بر دیدگاه داروین یا یکی دگری از فیلسوفها باشد. داروین میگوید، همین نظر من است و قبول کنید. ولی خالق پدر داروین کی است؟ او، نه میگوید. مگر خالق ما برای ما و همان داروین میگوید، که شما تدبر کنید بر کلامی که من برای تان فرستادم. بهترین فلاسفهی جهانی را دیدهایم که قرآن را پذیرفتند و اسلام آورند. در نتیجه اندی کم، سه میلیارد پیرو دارد. آنانی هم که پیرو قرآن نیستند یا موسایی هستند یا عیسایی. پس چرا وقتی گروهی که دیدگاه داروین را قبولدارد، این همه کلیسا بنا کرده و هنوزم تقویم میلادی مسیحی دارند و مبدا تاریخ شان میلاد مسیح را میدانند؟چرا تاریخ تولد شامپانزیها را مبداء تاریخ خود قرار نه میدهند؟ چرا در کلیسا ها نماد شامپانزی را نهمیگذارند؟ من، ده سال پیش مقالهیی نوشتم که نیمه پژوهشی بود، در آن مقاله به ادیسون و آلفرد نوبل پرداختم. حالا بخشی از آن را کوتاه میگویم. چرا انسان ها ادیسون را هرسال با یک دقیقه تاریک سازی جهان گرامیمیدارند؟ ولی چرا انسان همین ادیسون را به دلیل ساختن صندلی برقی مرگ آفرین محکوم نه کرد؟ صندلیییکه اولین قربانی خویش را به قول عام مردم، ستمکش کرد، تا آنجا که مؤظف اعدام آن بخت برگشته در خاطراتخود از ناکارایی صندلی برقی ساخت ادیسون یادکرده و گفته اگر آن محکوم را ده بار با فیر گلوله میکشتیم،بهتر از اعدام شکنجهبار او با این صندلی بود. یا ما چرا هر ساله جایزههای گران قیمت آلفرد نوبل را به علمامیدهیم؟ و یکی از آرزوهای ماست که کاش برنده یا حتا کاندید جایزهی نوبل شویم. به نظر من بهتر میبودآلفرد نوبل نه این همه سخاوت میداشت، پسا مرگ خود. و نه هم آن هم قساوت پیشا مرگش. او مالک بزرگترینکمپانی تولید اسلحه بود؟ نوبل نه گفت، میلیون ها انسانی که توسط مرمی ها و مهمات ساخت کارخانههای تولیدسلاح و مهمات آلبرت از بین رفتند چه کنند؟ چرا کشته شدند؟ حالا دادن این جایزهی آلفرد نوبل حتا به بازماندههای قربانی های سلاح و مهمات نوبل، چه سودی به خود قربانیها دارد؟ که کسی چنین کاری را نه کرده و نهمیکند. پس بهتر بود، نوبل نه سلاح تولید میکرد و نه جوایز مردم فریب میداد؟ غربی ها چرا به این پهلو هایجنایات فلاسفه و دانشمندان شان نه میپردازند؟…
ادامه دارد