عثمان نجیب
برخی های نادان و بی تربیتِ مادرزاد قبیله هستند:
امیر حبیب الله، خادم دین رسول الله و مسعود قهرمان ملی، خطوط سرخ ماستند.
سقف بلند آگاهی های تان و تربیت پایین خانهوادهگی تان را نه با دشنام دادن به دیگران، بل با نمایاندن خردتان به رخ مردم بکشید. من در کمتر از نیم دههی پسین، بیش از سه هزار مقاله، پژوهش، تفسیر و تحلیل سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، کنشگری ادبی، روایات زندهگی، تحلیلهای منتهی به واقعیت، نوشته های حماسی، مرثیه های همدردی، برای مردم و تاریخ کشورم تقدیم کردهام. پاسخگفتارِ هر یک آن ها هم میباشم. صدها فراخوان و نگاشتههای رهنمایانه به جوانان داشته ام، صدها برنامه های یوتیوپ و فیسبوک، توئیتر و شبکه های دگر داشته ام. ده ها نامهی سرگشاده به رهبران آمریکا و اروپا و کلانکار های کشور نوشته ام. وقتی بمیرم، اگر ثروتی از خود به جا نماندم، تاریخ کامل زمان حیات خودم را به نسل های بعدی، ودیعه گذاشتم. برای وطن و مردم وطنم از عمق دل و بیریا گریستم. سنگ سنگ و گام به گام وطن راهمراه با مدافعان وطن در سنگر های وطن از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب، غیر از استان غور درنوردیده ام. بیماری های شدیدی را در سنگر های دفاع از کنرها و کندهار پیدا کردم. صدها سرباز را در دوران سربازی اجباری، سواد ابتدایی آموختاندم. در پهلوی آن سعی کردم، فرزندانم و وابستهگانم به وطن مفید باشند. سخنلحظه ها نوشتم، صدسخن نوشتم و هزاران جمله برای آنان گفتم، تا آن صد سخن ملاک عمل راه شان باشد و آن جملات تربیت روزانهی شان. برای فرزندانم آموختاندم تا هیچ بزرگی را بیاحترام یاد نه کنند و هیچ کسی را غیر از کاکا جان ماما جان یا خالهجان و عمه جان نه گویند. در دستبوسی بزرگان کوتاهی نه کنند. چنانی که خودم تا حال آن را فراموش نه کردهام. روزی دختر ارشدم با شوهرش میرفته دنبال کاری. در سرای شمالی، تصادف کسی را میبیند که همه زندهگی ما را برباد داده است. به شوهرش میگوید: « …اونه کاکا…» شوهرش میپرسد، با آن همه بدی که اِی آدم به شما کده، بازام کاکا میگیش؟ دخترم پاسخ میدهد که این تربیت را پدرم و مادرم برای ماداده است. من باشی یک مجتمع ساختمانی بودم. دو فرزندم، هر گاهی که با من آنجا میرفتند، از کارگران روزمزدِ چوک تا هر کسی که در محل میدیدند را سلام داده و بدون استثنا دست های همه را میبوسیدند. باری، چند رفیق من، برای شان گفتند: دستای هر کسه ماچ نه کنین. تنا «تنها» از پدر و مادر تانه ماچ کنین.…من گفتم… خیر ببینین، تربیهی اولاد مره خراب نه کنین…حالا تو آقای خاصی که تربیت نه داری و همه را به تیر دشنام میبندی … برایت این اخطار است که اگر اصلاح نه شوی، بودنت در صفحهی انسانیت و انسان های شریفی که با من اند صواب نیست. امیر حبیبالله، خادم دین رسولالله آن عیار خراسان و مسعود، آن قهرمان بی بدیل، خطوط سرخ ما اند. بگو که پدر و مادر تو ترا چه تربیت دادند؟ حالا بخوانید که دگران در مورد شما آدم گونه های طالبانی چه فکر میکنند:
روایتی از دیروز:
نزد پزشک حاذقی رفتم به مداوای بیماری. مهربانوی مهربانی و دکترس دانایی اند. تا رسیدن نوبت، چشم به راهو گوش به آواز بودم. هی درد هم میکشیدم. چون چند روزی تا صبحها، من و نالهی خموش من مهمان دردی بودیم، که فکر میکردیم شکمِ من است. اتاقک مصفایی، با پهنای گنجایشی تا، ده نفر. سه نفری نزدیکتر به مننشسته بودند. دو آقا و یک بانو. از صحبتی های شان دانستم که الحمدالله مسلمانان اند و همزبان من. لهجهی گویشی شان، ایرانی بودن شان را گواهی میداد. دقایقی گذشتند، دیدیم مهربانوی دگری هم وارد شده، مستقیم به آن سه نفر پیوستند. سلام و پرسان… یکی از ایشان شناسای این تازه وارد بر آمدند. گپوگفت هایی داشتند. تا سه نفر را صدا زدند. ایشان رفتند، نزد دکتر. من ماندم و آن خانم تازه وارد. گفتم بیا براش بفهمانم که همزبانیم و همسایهی کشور و همدیار مهاجر. تا سَرِ سخن باز کردم، زن دانا، باخنده پرسیدند که ازافغانستانم؟ گفتم، به گویش شما، آری. به گویش ما، بلی. بیدرنگ سخنان همدردگونه زدند و برای غصب و سپردن وطن ما توسط طالبان و برای طالبان، غصهخورده و تأسف کردند. در عین حال، شکوه های بیپایانی هم از آخوند های کشور شان و رژیم جابرِ آخوندی حاکم بر مردم شان داشتند. من به عنوان همدردی نسبت به شدت اعدام های اخیر در ایران،سخنانی گفته و ادامه دادم که آخوندهای شما این روزها رکورد دار چندصدبارهی اعدام ها شدند. گفتند: متأسفانه همین است. ولی بسیار ماهرانه و با قدرت متکی به نفس گفتند: نِمیفهمم طالبان شما و آخوندهای ما از جون مردم های ما چه میخواهند؟ مگر میشه انسانا رو از وطن شون دور بیندازی یا در وطن شان اجازهی نفسکشیدن بهشون ندی؟ گفتم، آخوندهای شما در کشتار، بهتر از طالبان ماستند. زن سخندان و دانا گفتند: بلی. فرقش اینه که آخوندهای ما نمیترسند و اعدام ها را انکار نه میکنند. ولی طالبهای شما، بی شهامت اند. مردم تون رو میکشند و انکار میکنند. با متانت ادامه داند: ما، نا امید نمیشیم و ترسی هم که نه داریم. یه روزی وطن مون را از آخوندا میگیریم. منم گفتم، بهتر از من آگاهی دارید. در گپ و گفت بودیم، که یک آقا از آن سه نفر، از نزد پزشک برگشت و در جای اولی خود نشست. سکوت میان من و آن خانم حکمفرما، و به جایش درد، همراه من شد. صحبت آن دو ایرانی باهم شروع شدند. مردِ کهنسال ولی استوار، ادامه داد و گفت: در ماه گذشته، چند تا ایرانی در گوشه و کنارِ آلمان، با دریافت گواهینامههای عالی پزشکی و حقوقی در ردیف های اولتر حتا از آلمان ها قرار گرفتند. صدای خوشحالی آن خانم چنان با احساس بلند شد که گویی فرزندان یا خواهر و برادر خودشان آن مؤفقیت ها را نصیب شده اند. در ادامه به آقای ایرانی گفتند: هر ایرانی که در هرگوشهی دنیا مؤفق بشه و من خبر شوم. هم بسیار خوشحال میشوم و هم، خدا رو شکر میکنم. (من به لهجهیایرانی بلد نیستم. سخنان آنان را تقریبی نقل میکنم.)، وقتی من آن احساس آن خانم را دیدم، رفتم به سوی وطنِ خودم و مردم خودم. یادم آمد که بیشترین های ما این احساس را نه داریم. لیاقتی هم اگر در دگر هموطنان خود میبینیم، دیده نه داریم. این که یاد نداریم تا برای پیشرفت و دانش یک هموطن خودخوشی کنیم. در شادی ها به سر میبریم و تمثیل غمکنانهی دروغ داریم. سفرههای رنگین ما را به روی گرسنهگان وطن نمایش میدهیم و آزادی عمل را بهانه میکنیم. بخیلی و حسادت تن و وجود ما را میسوزاند، نمایش کاذب خوشی از خوشی دگری میکنیم. از عروسی و طلاپرستی و نمایش لباس و محافل سالگرههای مفشن و پرهزینه در هتل هاینامدار اروپا و غرب و حتا افغانستان فیلم ها، رقص ها و ده ها نوعی غذا را به نمایش عمومی میگذاریم. به حفظ اصول وطنی در مورد لباس پوشیدن های مرد و زن و دختر و پسر توجه نه میکنیم. نامش را آزادی در اروپا میگذاریم. جایی که برابر شدیم، خود را مسلمان بیجوره معرفی کرده و جا زده و بدون آن که از دین چیزی بدانیم، غیبت دگری را میکنیم. اگر کسی برای سهمگیری در مبارزات رهایی وطن دعوت مان کرد، هزار گونه توهین و توبیخش میکنیم. اگر کمکی برای هموطنی کردیم، او را رسوا رسوا ساخته، با پخش عکس های هفت نفره، در یک بوشکه روغن دو لیتره، با غرور آن هموطن بازی میکنیم. نامش را هم میگذاریم، تشویق دگران و نه بود اعتماد کمک کننده ها. بعد یادم آمد که گدایی رسمی و فیسبوکی به یک شغل در شبکه های اجتماعی تبدیل شده و مستحق را از نا مستق شناخته نه میتوانی. حتا کلاهبرداری ها رواج یافته اند. یادم آمد که ۹۹ در صد یوتیوبر های ما با دنبال کننده های چندین هزاری، فقط شطحیات و فساد منتشر میکنند. نامش را هم خستهگی مردم میگذارند. و هیچ احساسی برای وطن و مردم نه دارند. با این اندیشه ها بودم و بغض گلو را گفتم، بترک و برای وطن و مردم وطنم گریه کن. ورنه، دل من میکفد. بغض گلو و دل بیچارهی من گفتند: وطن تان که گناهی نه دارد و آب است و خاک و همه اش برای شما. ما بترکیم یا نترکیم، سودی نه دار. تا تو و وطندار تو برای خودتان گلوی تان را نترکانید. شما حتا خودتان ره هم دوست نه دارید… چنین بود فکر های من، که صدای دکترس مهربانی ایرانی من را برای آماده شدن به معاینه طلبید و معاینات هم نشاندادند که باید عملیات کوچکی را بگذرانم. این جریان دی روز صبح ۲۲ - مَی- ۲۰۲۳، میان ساعات ۸ تا ۹ صبح بود.