عثمان نجیب
نکتهی مهم، در بُجُل بازی دکتر سیاسنگ، اسناد محرم سفارت آمریکا. چهگونه به دستِ شان افتادند؟
استاد خیبر، عامل اصلی داودخان در جناح پرچم بودند.
چرا، باخلقی های عمدتاً پشتون تبار، هیچ مشکلی نه داشتند؟
نوشتهی دامنهدارِ محمدعثمان نجیب در برابرِ پروندهی ناپدید.
در گفته های هریسون، مواردی اند، تثبیتکنندهی اختلافات زبانی پشتون و فارسی
گفتار ها در حزب. داشتن رابطهی جاسوسی تایید شدهی حفیظالله امین با
دستگاههای استخباراتی آمریکا. این صحبت گفته ها در سطور
۲۶
تا
۳۰
صفحهی
۱۵
و صفحهی کامل
۱۶
کتاب جا داده شده اند، به جاسوسی و تبارگرایی کامل امین هم گواهی میدهند. مورد
مهم دیگری که بیشتر در مورد موجودیت و عدم موجودیت سازمان انقلابی اردو، در
ارتش یاد شده تقریباً همهی کتاب را در بردارند. ولی شادروان عظیمی صاحب در
بندِ
۸
گفتوشنودِ شان با آقای سیاسنگ، چاپ شدهی
۶
سطرِ اخیر صفحهی
۴۱
کتاب، موجودیت چنان سازمان در اردو را رد میکنند. آقای هریسون هم سخن تازهیی
نه گفته که منجر به شناسایی قاتلان استاد خیبر شود. در تمام ده صفحهی روایات
هری سون، همان تکرار های شاید ها را میخوانیم. در
۸
سطرِ آخر صفحهی
۱۷
و
۲۰
سطر اول صفحهی
۱۸
همان روایات برای معرفی کردن متهمان خیالی، اعم از دوست و دشمن و اعم از داخلی
و خارجی، جاگزین گردیده و اختلافات کاری دو جناح میان امین و استاد خیبر در
ارتش بسیار چربیدار نوشته شده اند. این بخش کتاب در صفحهی
۱۹
و
۲۰،
با گفتههای بیپایه در مورد اعدام رهبران حزب، آن هم در گویا
۴۸
ساعت پسا گرفتاری، و مردد شمردن شادروانها جنرال عبدالقادر و اسلم وطنجار
پایان مییابد. یعنی هیچ سرنخی و هیچ سخنی در مورد شهادت استاد در آن دیده نه
میشود که تازه باشد. یا هم قرینهی قاطع برای یک فعالیتی از استاد خیبر، در آن
آشفته حالی ها. من نه میدانم آقای سیاسنگ برای رونمایی این هم کهنه انباشتی
های شان چه نیازی به سال ها نشر نه کردن دوبارهی این نشراتِ تاریخ گذشته
داشتند؟ این کتاب، سراپا، یکی را در برابر دیگری جاسوس معرفی میکند و همه را
ناشیانه خادمان درگاه داود خان میشناساند و در بهترین حالات هم چند تا واژه
های انگلیسی پهلوی هم قرار داده شده اند. چون آقای سیاسنگ درک میکنند که،
لازمهی پذیرش یک نوشته برای
۹۵
در صد خوانندهی افغانستانی، داشتن واژههای انگلیسی و چه بسا که بسیار درشت
نویسی هم شده باشند. آقای سیاسنگ، ترجیح داده اند، به جای فارسی یا عربی نویسی
معمول ارقام و گاهشمارها هم اعداد انگلیسی را کاربرد بدهند.
در صفحهی
۲۱
کتاب، قصهی جالبی از جمعه خان صوفی است. ( خواننده های گرامی با نام قصه
آفرینی جمعه خان صوفی و کارکردهایش آشنا اند. )، جمعه خان که در صفحات
۲۱
و
۲۲،
خود قهرمان نمایی، شادروان بارق را به نوع دیگری تکرار کرده است. خودش را
میزبان با مسئولیت برای حفظ سلامت استاد خیبر در پاکستان میداند. محتوای این
خاطرهی جمعه خان صوفی، هیچ هم نیست. چون او خواسته یا نه خواسته، استاد خیبر
را تنها مهمان ناخوانده در پاکستان معرفی کرده، که خودش به میل خود، به آن کشور
سفر کرده بوده است. من، برای دریافت اسناد حزب که مجوز سفر استاد به پاکستان را
تایید تلاش کند، تلاش کردم ولی مؤفق نه شدم. ولی بخش مهمی که تأکیدی بر تأکیدات
دگران است، همانا عطش فرو نه نشستهی استاد خیبر برای ادامهی پشتیبانی و
اطاعتِ بیقید و شرط از داود خان میباشد. همچنان بی باوری استاد خیبر بر
توانایی حزبی که خودش را یکی از ارکان رهبری آن میشمُرد و حالا هم، همه
میگویند که اگر استاد خیبر نه بود، کشور ویران بود. رمز این کار را در علاقهی
مفرط از میان برداشتن یا انحلال جناح پرچم به نفع داود خان را هم استاد و هم
داودخان با خود به آرامستان های شان بردند. مگر، نشر این کتاب، همانا زاویه
های بسیار تاریک در مورد تعاملات استاد با داودخان را آشکارا ساخت. جالب این
است که استاد چرا؟ در بخش خلقی های عمدتاً پشتونتبار حزب چنین تفکری را نه
داشتند؟ آیا با انحلال شاخهی پرچم حزب، مشکل داودخان با جناح خلق حل شده
میبود؟
استاد خیبر، ترور خانهوادهگی شدند، نه سیاسی
اسناد محرم سفارت آمریکا چهگونه به دست دکتر سیاسنگ رسیده است؟
نه میدانم که آقای دکتر، غبار تاریخ چه را میدانند؟ یا آبِروی تاریخ، کدام
آب را میانگارند؟ با این کتابگونهی تان، غبارِ غریب عبادت و اطاعت سیاسی
تان را که شما بر روی تاریخ گذاشته اید. ما نه میدانیم که جناب شان در کمینِ
صیدِ عنایتِ چه کسی بودند، تا این طومارِ بی افسار و لجامگسیخته را برایش
تقدیم کنند؟ تقدیم این کتاب به نور چشمیها ( کرستل، قافیه و سوسن )، جفای
بزرگیست به آنان که با چنان دروغ ها و مضحکهبازار ها آشنا شوند که غیر از
گفتار های روی پتوی سه پته بازی چیزی نه دارد. با آن هم، بهتر را برای خود
بهتر هر کس داند.
در نوشتهیی که از نام برشنا خیبر به عنوان گلایه، جا به جا شده است. من دو گپ
دارم. یکی آن که برشنا باید درک میکرد که تنها پدرش قربانی ترور نه بودند. با
آن که من، به شهادت استاد غمگینام و غمگنانه های برشنا و خواهر و برادرش را
هم درک میکنم. حق مسلم بازپرس از خون پدر شهید شان را دارند. ایکاش به آقای
سیاسنگ میگفتند تا سطری هم برای همه شهدای با نام و گمنام حزب به نام درود
بنویسند تا فاصلههای کوتهنگری کوتاه و همهنگری و همدلی با هزاران همچو
برشنا هم در آن تبلور احساسی میداشت. ما اگر عاصیانِ عصانگران، پیش مالک روز
واپسین را در جفایی که به ما شده مستحق شناسایی و مجازات یا عفو میدانیم. گاهی
به سرکشی های دیرین خود هم برگردی کنیم. آنچه از ورای نوشته خواندم و آنچه
با برشنا صحبت کردم. هدف یک و لهجه دو رنگ بودند. شاید این بزرگی از برشنا بوده
که برخلاف دگران از مناعت کار گرفته است. در همخوانی تاریخ های مقدمهی دکتر و
انتشار کتاب اگر عجیب ننمایند، بی عیب هم نیستند. چون سیاسنگ، مقدمهی کتاب را
در تاریخ هفدهی آوریل
۲۰۲۳
نوشته که در کاناد بوده است، اگر فرستادن آن را به بانو منیژه نادری، هم همان
هفدهی آوریل
۲۰۲۳
قبول کنیم. معلوم نه شده که ویرایش و نوشته و سر همبندی گفته های اصحاب شامل
در کتاب چه زمانی را دربر داشته است؟ در آنصورت،چاپ کتاب در کمتر از ده روز
شاید ممکن باشد. ولی همراه با اشتباهات ناشی از شتابزدهگیها. اگر تاریخ های
نوشتن دیباچه های دکتر و برشنا یک تصادف ساختهگی وانمود نه شده باشند، بسیار
نادر است که آقای سیاسنگ در هفدهی آوریل
۲۰۲۳
و دو سال پس از نوشتهی دیباچهی برشنا ( هفدهی آوریل
۲۰۲۱ )
اتفاقی باشد. پرسش دیگر این است که برشنا چهگونه دوسال پیش از نشر کتابی که
معلوم نیست، نهایت آن چه خواهد بود دیباچهیی بنویسند؟ درست مانند آن که خمیر
را دوسال پیش کنی و تنورِ نان پزی را دوسال پس داغ کنی. مگر آن خمیر در دو سال
تُرشیده نه میشود؟ این کار به هیچ صورت تصادف نیست که عاقلانه هم نیست. به
ویژه که بیشترین مصاحبه ها و ابراز دیدگاه با تفاوت های جدی تاریخی میان
خودشان و دیدگاه برشنا دارند. اگر تنها گویا دسترسی به اطلاعات از سوی برشنا
هم میبود که آن چهها را با چشمدید و سرگذشت خود و خواهر و برادرش میدانست
مقایسه میکرد. چنین کاری که نه شده، همه کهنه بازی شده اند. چرا ما در پرداخت
های مان آنقدر به شهرت کشی های مان فکر میکنیم، تا به محتوایی بودن نیک
آنها؟ پژوهش و پژوهندهگی متناسب به ارزشمندی های تاریخی و مستندات کهنی
استوار اند. ولی برای ثبت و سجل از دریافت هایی که در زمان حال مقدور نهباشند.
مثل نامه های سفارت آمریکا. یا گزارش جنایی همان زمان. گزارش جنایی که در این
کتاب به گونهی مسلکی دیده نه میشود و تنها گزارشی از مراسم خاکسپاریست و
بس. از شروع سرنامه ها تا ختم برگهی چیزی دیده نه میشود که برهان مستندی بر
شهادت سیاسی استاد خیبر باشد. مگر این که رفقای استاد خیبر و رهبران حزب، با
توجه به دلایل معین آن را کار چند گروه میدانستند. با توجه به کلی شناسیهای
قاتلان یا صادر کنندهگان امر قتل معلوم است که اجماع مسندِ کلی بر شهادت
سیاسی استاد نه بوده، به غیر از همان دلتنگی های رفیقانهی همرزمان و رهبران
حزب برای استاد شهید. نامه های محرم برگردان شدهی سفارت آمریکا در همین بخش،
پرسش برانگیزی چهگونهگی دستیابی آقای سیاسنگ به آنها را میرسانند. این
نامه ها اگر از رده های فوق محرمیت خارج شده و همهکانی گردیده باشند، مشکلی نه
دارد، تنها نیاز توضیح روش به دست آوردن آنها با اهمیت اند. که ما منبع را در
کتاب نیافتیم. نکات عمومی در نامه های برگردان شدهی سفارت آمریکا مرتبط به
موقف استاد در حزب و نوع شهادت شان وجود دارند. دو نکتهی پسین بسیار مهم اند:
-
رفیق خیبر، مدام به مناصب دوم پرچم و سوم رهبری عمومی خلق و پرچم حزب شناخته
شده اند، نه اول.
-
در نکتهی سوم بخش افواهات شهادت استاد، موضوع مهمی را یاد کرده و به صحت آن
تأکید دارند. آن این که یکی از دلایل شهادت استاد خیبر، منازعهی شخصی و تقسیم
زمین های ارثی میان خانهوادهگی شان بوده است. ( سند شماره
۲
صفحهی
۶
و نکتهی سوم صفحهی
۷
کتاب. ). پرسش اینجاست که چرا آقای سیاسنگ اندر این مورد ساده گذشتند و توضیحی
از برشنا یا برادرش یا دگران نه خواستند؟ بانظرداشت آن که پیشینهی نزدیک برای
یک کار سیاسی از سوی دولت داود خان مطرح نه بود و یا استاد، همان روز شهادت،
کدام وظیفه یا دستور حزب را اجرا نه میکردند و بیرون شدن شان از خانه با آقای
غوربندی یا بدون ایشان چندین روایت دارد. ترور استاد از سوی کسانی که با شهادت
استاد منفعت زمینداری زیاد مییافتند، منتفی نیست. به ویژه که شرکای میراث
مردمان زرنگی بوده باشند برای تحلیل او ضاع. آنان دریافته بودند که استاد یک
حزب عظیم سیاسی را با رهبران معین در حمایت از خود دارد و یا هم اختلاف استاد
با حفیظالله امین آشکار بود. پس به این تصمیم رسیدند که استاد را ترور شخصی
کنند. با بالا گرفتن دادخواهی های سیاسی. عنصر جرم شناسی جنایی، خود به خود از
ردهی بررسی ها میافتد. پس میتوان شهادت استاد را یک ترور جنایی دانست تا
سیاسی. شما بعد ها از این قلم میخوانید که حتا گفتارهایی وجوددارند بر شهید
شدن استاد در مکان دگری و انتقال جسد بیجان شان به پای دیوار مطبعهی دولتی…
شهادتِ استاد خیبر،
تاریخساز، نه، بل، یک رویدادِ جنایی بود.
آقای سیاسنگ، با سنگ، بُجل، بازی میکنند.
چون قرار است همه نوشتههای گرد آورده شده توسط آقای سیاسنگ در پروندهی
ناپدید شان را غربال کنم، گاهی سخن به درازا میکَشد. آقای سیاسنگ، در تلنگر
هایی که زده، به قول خودِ شان رادیوگرافی حزب دموکراتیک خلقِ افغانستان را
نوشته و موجودیت آن به سُخره گرفته و بدوندرکِ صلاحیتِ اخلاقی، داوری هایی
کرده اند.
آغازِ عجیبی به این کتاب داده و شناخت کُشنده های شهید میراکبر خیبر را نا ممکن
خوانده اند. عجیب آنجاست که شناختن دستگاه فرمانروای، فرماندهی این ترور را
کار ساده انگاشته و آن را ناممکن نه دانسته اند. منی که شاگرد عرصه های
پژهندهگی مسلکی جرم شناسی و سیاسی و استخباراتی هستم، به این واگردی از
خردمداری آقای سیاسنگ در شگفتی شدم. پاسخی به این پرسش را نه یافتم، که آقای
دکتر از کجا به این فیصله رسیده اند تا بتوانند بدون شناسایی فاعل یا فاعلین،
به شناسایی عاملین و فرمان دهندهگان شهادت دست یابند؟ این کار میسر است و نا
ممکن نیست. مگر برای دستگاههای جاسوسی و یا هم تامین رابطهی جاسوسی با چنان
دستگاه ها. آن هم پسا به دست آوردن اسناد و مدارک غیر قابل انکار. اینجا همان
روشِ مندرآوردی هوش آقای سیاسنگ کاراست که خوانندهی غیر مسلکی را متردد ساخته
و تمرکز هوش او را در خواندن این گردآوردهی شان دَور بزنند. بهتر آن بود، به
جای آن چه در سطور او تا سوم رادیوگرافی!؟ حزبِ مربوط به اندیشههای استاد خیبر
و رهبران دست اول آن نگاشته اند. محتوای سطر های دوم و سوم این صفحه را خودشان
پیشمیبردند. نه این که آب را گِل آلود کرده، خود در پی ماهیگیری برآیند.
جناب سیاسنگ، با چند سر و گردن بلند، وانمود کرده اند که جلو بازنشر گفتار
های شناور در بحر سیاه دشنام دادن ها را گرفته اند. خوانندهی کنشگر که این
گردآورده های باد آورده در کتاب ایشان را میخواند، بارها و بارها به همان
مواردی بر میخورد که از دید آقای دکتر موقوفه و ممنوعه بودند. در این صورت باز
هم پرسش است که آیا هنگام سپردن به چاپ کتاب، به جای متن ویرایش شده، همان متنی
داده نه شده که ممنوع بوده است؟ در عکس قضیه، من که اولین بار محتوای کتاب را
دیدم. اتهامنامهی جعل در برابر شادروان ببرک کارمل فقید و یا هم دشنامنامه
تشخیصش دادم. من در این نوشتهی آقای سیاسنگ نه یافتم که چه کسی گناهکارِ شهرِ
گناه است و کدام کسی رستگار روز فنا؟ جناب سیاسنگ توضیح نه داده اند که صلاحیت
داوری در هر دو دیدگاه شان از سطور
۸
تا
۱۱-
رادیوگرافی حزب!؟ را چه کسی برای شان داده است؟ مگر مکتب مائویستی آقای
سیاسنگ، فرود و فراز کم چینایی مشرب را دیده است؟ مگر مبارزات سیاسی، گیر
افتادن در انجماد اندیشه های، انجامبده و بخور و بخواب و مپرس دگماتیسم است؟
آقای دکتر نه گفته اند که هدف شان از گشایش تا فرسایش و متهم کردن احتمالی کسی،
به قتل کسی چه و کی است؟ و چرا، چنین صریح و سریع مواضع دشمنانهی سیاسی در
روایت تاریخی گرفته اند؟ مگر تاریخ به اگر ها و مگر ها نوشته میشود یا به
راستگفتاری ها و پژوهشگاهی طاقتفرسای راستی آزمایی ها؟ این کتابِ اقای دکتر
نه عروجی را برای استاد خیبر گواه است و نه هبوطی را طنین. در پنج بندی که
رادیوگرافی را ختم کرده اند. بند سوم آن سپاسگزاری از بانو منیژه نادری است.
این که کار ما نیست. ولی سپاسگزاری از آقایان عبدالقدیرِ فضلی و نصرالله کویر
برای چه؟ خوانندهی نه آشنا به این نام ها چه بداند که، مثلاً آقای فضلی چه
کاری را برای دکتر کرده اند؟ که دگران نه کردند؟ یا آقای کویر، چه شناسه و
پیشینه و ربطی به این روایات دارند؟ در بند چهارم، یک فکاههی مضحکهبار بی رنگ
و رو را میخوانیم که گویا آقای سیاسنگ مایل نیستند تا غباری!؟ بر آبروی!؟
تاریخ نه نشیند…
من وقتی به جمع آوری گفتارهای اشخاص یا بهتر بگویم، بازیگران تئاتر پروندهی ناپدید آقای سیاسنگ افتادم، به این پرسش برخوردم که چرا آقای سیاسنگ به کار های خلاف افکارِ شان مبادرت ورزیده اند؟ آن توانایی های قلم، آن رسایی های نوشتاری، آن چیدمانهای گفتاری و آن واژه نگاری های مرمرینگون را که برای شان استعداد خدایی و تلاش کسبی اند، باید برای آفرینش های منتهی به کاندیدا های جوایز بلند ادبی، از جمله نوبل مبدل شوند. دکتر سیاسنگ مطالعات ژرفی دارند که میتوانستند از آنها الگو گرفته و بانی یک مکتب و دیدگاه فلسفی میبودند. این مشاهیر جهان ادب و سیاست و علم که همه دنبال کار آفرینی های ماندگار بودند. نه سازه سازیهای ناهنجار. از نیچه تا سارتر و از ویل دورانت تا انشتاین و آلبرت کامو و از هوندا ( بیسواد با مطالعه سازندهی خودروهای هوندا ) تا دهها و صدها دانشمندی اند که افتخار هایی دارند، سیاسنگ باید، از نیما تا شاملو و از حافظ تا مولانا و سنایی غزنوی و بیدل و از سیمین تا دهخدا و از ملایری تا استاد زریاب و اسدالله حبیب و پرتو نادری، افسر رهبین و ناظمی صاحب تا قیوم قویم و صدها استاد فرزانهی دگر را نمادهای افتخارات خود قرار میدادند. از اساسگذاران مکتب های فلسفی یکی هم آلبر کامو فرانسوی متولدِ فقیرترین دودمانی در آفریقای جنوبی بود. پدرش کامو زندهگی فقیرانهیی داشت. ولی روزگار، آلبرت را از تپندهگی باز نماند. سرانجام او بانی مکتب فلسفی خودش شد. کامو، تلاش برای زندهگی را هیچ میدانست و پوچ. ولی در عین حال خودش در تلاش و تپایش برای ثابت ساختن ادعای خودش بود. تا امروز هم کسی او را نقد نه کرد که وقتی جانبدار اندیشهی پوچاندیشی میباشی یا برعکس. پس چرا این همه تقلای زندهگی داری؟ مکتب فلسفییی را بنیان گذاشتی، کتابهای زیادی نوشتی مقالات متعددی نوشتی. کتاب های « بیگانه و طاعون » تو هیاهوی جهانی و به شهرت رساندن تو بودند. کامو، در اسطوره سیزیف مینویسد: تنها یک مسئله واقعی فلسفی وجود دارد و آن خودکشی است. کامو در ادامه این مقاله اشاره میکند:
(…دیگر مباحث فلسفی چون ذهن چند مرحله دارد مسایل دست دوم و سوم حساب میشوند. او برای مشخص کردن این موضوع که. آیا بعضی از مسایل فلسفی ضرورتی بیش از سایر دارند مطلبی مینویسد: میبینیم که بسیاری از افراد میمیرند زیرا که در ارزیابی خود ارزشی برای زیستن نیافتهاند. دیگرانی را نیز میبینم که به شکلی متناقض در راه تفکر یا تصوراتی که به زندگی آنها علت میدهند کشته میشوند در نتیجه چیزی که علت زندگی نامیده میشود، دلیل خوبی هم برای مردن است کامو در کتاب طاعون به مسئله شر پرداختهاست. او در این کتاب در بطن دو خطبه پانلو با این استدلال فلسفی که انسان به خاطر درک محدود خود قادر به فهم کل وجود و هستی جهان نیست و بنابراین نمیتوان با مسئله شر وجود خدا را زیرسوال برد، مسئله شر را زیرسوال میبرد. دو خطبه کشیش پانلو کلید حملات کامو به مذاهب سنتی و توجیهات فلسفی از شر بر اساس خرد استعلایی خداوند را تشکیل میدهد…)
کتاب بیگانهی کامو در ۶۵ صفحه توسط جلالآلاحمد برگردان فارسی شده است. بیتردید اگر راویان دروغین پرونده، این کتاب ها را میخواندند، اول، چیزی غیر از واقعیت های منتهی به حقیقت نه میگفتند. و اگر حالا بخوانند، زندههای شان خود را آتش بزنند و مُرده های شان که با رنج وجدان مُرده اند. من، در این مثال زدن ها قصد نه دارم برای دانشوری چون آقای سیاسنگ، استادی کنم. ولی با آنچه از محتوای گِردآورده های گفتاری و نوشتاری دگران توسط ایشان و در جا جایی هم جانبداری های معنا دار شان میخوانیم، نه میتواند پروندهی ناپدید را بیغش از جانبداری سیاسنگ معرفی کند. ادامهی مطالعهی گپوگفت جناب سیاسنگ و یا روایات شان از دو لایق و دگران را به بعد ها میگذارم و به بخش پرسش برانگیز کتاب، یعنی مصاحبهی زیارمل صاحب میپردازم. پرسش برای آن که چهگونه این همه صفحات زیادِ کتاب ( ۱۲۳ تا ۱۹۸ ) نزدیک به هفتاد صفحه، تنها برای آقای زیارمل اختصاص یافته اند؟ من، ( عثمان نجیب ) جناب زیارمل صاحب را کمتر از نزدیک و بیشتر از دور میشناسم. دلیل شناخت با ایشان را سال ها پیش، در روایات زندهگی ام گنجانیده ام که بخش بسیار جالبی هم است. زیارمل صاحب، به عنوان رئیس عمومی امور سیاسی ارتش، آمر عمومی من، و در سلسله مراتب اداری آمر دوم و سوم مستقیم من بودند. ماجرای بحث های داغ و جنجال آفرین استاد عبدالعزیز عازم در مقابل رییس جمهور و سرقوماندان اعلای قوای مسلح پسا کودتای دکتر نجیب در برابر رهبر، بر ضد زیارمل صاحب درست زمانی اتفاق افتاد، که من هم یکی از کارکنان سیاسی ارتش و سپس توظیف شده به حکم زیارمل صاحب در بخش نظامی رادیوتلویزیون ملی بودم. آن گفتارِ با قرارِ استاد مرحوم برضد زیارمل صاحب، سبب شدند، تا جناب عازم صاحب بیدرنگ و در فردای جلسه، با تنزیل یک رتبهی نظامی از جنرال دو ستاره به جنرال یک ستاره و تنزیل مقام از معاونیت ریاست عمومی امورسیاسی ارتش به تقرر در ریاست نشرات ارتش گماشته شوند و دکتر صاحب نجیب این فرمان را امضاء کرده بودند…
--------------
داود خان بالون نام کشیدهی ترسو.
آقای سیاسنگ را جاسوس اسدالله سروری میخوانند:
پرداخت دگری به یک بخشی از کتاب پروندهی ناپدید دکتر سیاسنگ .
دکتر سیاسنگ بهتر از من میدانند لازمهی پسنگرانی عاطفی، در نوشتن یا جمع بندی های روایاتی به ارزش شهادت استاد خیبر مردود است. مگر به اولیای دم. به هر رو، دکتر کار چندانی نه کرده، هر کاری هم انجام داده، کهنهکاری و پانسمانکاری چند جریحهی قلب بازماندههای استاد بوده، آن هم دیر هنگامِ بی توضیح لزوم. از برگهی ۱۱ تا ۲۰ کتاب را با سرنامهی ( خیبر و داود در میان دو کودتا ) به گفته های آقای هریسون اختصاص داده اند. ارچند بیشترین بحثها در این چند رُویه، ربط بسیاری هم به ماجرای شهادت استاد نه دارند، ولی دشمنی های ساواک ایران با مردم افغانستان، ساحات قبیلوی پشتون و بلوچ و مهمتر از همه، تقاضای ایران برای واگذاری مشروط کمک ها به افغانستان و تعهد سپردن داود خان برای دادن وعدهی امضای پیمان صلح با پاکستان ( صفحهی ۱۲- سطور ۱ تا ۶ ). کتاب در صفحهی ۱۳- صریح نشان میدهد که دادودخان، علیالرغم مخالفت های ملیگرایان پشتون به شمول خلقیها، در دومین دیدارش با جنرال ضیاءالحق حاضر بود، رسمیت دیورند را قبول و تایید کند و موضوع پشتونستان را به خاک بسپارد. موردی که سخت با مخالفت شادروان ببرک کارمل قرار داشت. شما در بخش های دگری از کتاب و با نقل کردن در نوشته های بعدی من آگاه میشوید. رویه های ۱۲ و ۱۳- نشان میدهند که داودخان، ارزشی به آن همه توصیف نه دارد که برخی ملیگرایان زبانی یا هویتی برایش قایل شده اند. هر کسی برای داود خان شرطی یا شروطی را خط قرمز میگذاشت. داود هم در اول یگان، نی و نون کَرده، بسیار زودتر به نرمش و تسلیمی و سازش میآمد. هم با ایران و هم با پاکستان. پس او هم یکبالون هوایی بیش نه بود که توصیف اش زیاد و غیرتش هیچ بود. کتاب در سطور ۸ تا ۱۹ صفحهی ۱۳ خویش صریح بیان میکند که داود خان آمادهی رسمیت شناسی خط دیورند و به جا کردن اوامر ساواک ایران و جنرال ضیاءالحق بوده. تا آنجا که اجمل خټک، در سطور ۱۸ و ۱۹ صفحهی ۱۳ کتاب، داود را در تاریخ اول اپریل ۱۹۸۴ به سیاسنگ، نادان و فریبکار معرفی کرده و اظهار داشته که گویا آن کلمات را برای خود داود گفته و از امرش سرکشی کرده است. پس نه میدانم این هیاهوی دیورند بازی چرا هیچ ختم نه میشود؟ خنده دارترین بخش در سطور ۲۵ تا ۳۲ صفحهی ۱۴ کتاب است که روای، بخش خلقی حزب را مردمان اصولیتر از جناح پرچم، در رعایت گویا قرائت مارکسیم و لیننیسم قلمداد کرده است. مگر این راوی بیمطالعه نه میداند که چه کسانی کشور و شهر ها را یک باره سرخ ساختند و زرغون بیرغ را به سره بیرغ تبدیل کردند؟ پس کی بود که و کیها بودند که بیرق سه رنگ سیاه و سرخ و سبز را بر کشور برگرداند و برگرداندند؟ همان ببرک کارمل و همان مکتب ایشان بودند. هیچ سازمان سیاسی و ایدیولوژیک راستی و چپی بهتر از شادروان ببرک کارمل فقید و پیروان شان، روانشناختی جامعهی سنتی افغانستان نه داشتند و صدها سال بعد هم نه خواهند داشت. آقای سیاسنگ به گونهی عمد خبط هایی را در این ورقبندی های شان مرتکب شده و تا آنجا پیش رفته به داوری هم نشسته اند. ورنه، من اینجا همان مثال گذشته ام را تکرار میکنم. دوستان زیادی اندرباب کنش و منش آقای سیاسنگ برای من گزارش هایی نوشته اند. مگر من نه خواستم آن را منتشر کنم. حالا، یکی از این نوشته ها را که برای من فرستاده شده، بدون کم و کاست و بدون ابراز نظر، منتشر میکنم.
( نکات ذیل در مورد سابقه سیاسنگ قابل مکث است:
در سال 1357 بار نخست با گروپی در اثنای پخش شبنامه بالفعل دستگیر شده بود که خودش در اثر شناخت پدرش با اسدالله سروری رها، اما کسانی دیگری که با وی بودند همه لادرک شدند. بعد از ان رابطه وی با عزیز اکبری بر قرار شد و از وی به حیث طعمه دام برای دستگیری سایر محصلین پوهنتون استفاده میکرد. چنانچه ظاهراً بار دیگر نیز در سال 1358 دستگیر و سایر همراهانش لادرک شدند اما خودش زنده و سلامت نجات یافت.
موصوف هیچگاهی در مورد این دوران و دستگیری هایش توسط اگسا چیزی ننوشته است. اکثر محصلین لادرک شده طب در زمان امین، در اثر اطلاعات او به اگسا کشانده شده بودند.
در هیچ نوشته بر ضد سروری و اکبری مطلبی را نه نگاشته است )، آرزو دارم آقای دکتر سیاسنگ اندر این باب به ملت توضیحی دهند…
ادامه دارد..
---------------------------
چرا، رفیق زیارمل اسیر ِتوهمات ِنه سنجیده، در جال ِدامِ آقای سیاسنگ شدند؟ عاطفه یا خبطِ بی جبران؟
پیشدرآمدِ مهم:
دوستانی پرسیده اند که چرا دنبال کتاب سیاسنگ را گرفتهام؟ یکی از بدیهای مهم در افغانستان به پایان نه بردن کاریست که عدهیی شروع میکنند. هرگز کاری را نیمه رها نه میکنم. از حالا تنها در برگههایم خواندن اختیاریست.
تشکیل ادارهی تربیت نظامی و میهنپرستانه، در رادیوتلویزیون ملی.
پسا تشکیل و منظوری توسط رفیق کشتمند، ساختار تشکیلاتی ادارهی نشرات نظامی با مقررهی فعالیت آن به منصهی اجرا گذاشته شد. جناب محترم رویگر صاحب که آن گاه در سِمتِ معینیت نشراتی کمیتهی ملی رادیوتلویزیون و سینماتوگرافی قرار داشتند قبل بر ایجاد دفتر نشرات نظامی و تربیت میهن پرستانه گام هایی را برداشته بودند. گاهی اوقات من هم غیر رسمی با ایشان حضور میداشتم و آن گاه در فرقهی ۸ بودم. تصمیم غیر قطعی هم چنان بود که با منظوری تشکیل، من در بست رتبه اول با حفظ حقوق و امتیازات نظامی عهدهدار رهبری اداره شوم. گرچه خدمت رویگر صاحب عرض کردم که امنیت به تقرر من در رأس اداره موافقت نه میکند و دلایل را خود شان بهتر از من میدانستند. ایشان فرمودند: که شخصاً با شادروان یعقوبی صاحب در آن زمان صحبت میکنند. وزرای محترم دفاع و داخله مشکلی نه دارند. که چنان نه شد. در پهلوی ارایهی برنامه های منظم قوت های مسلح یکی از اهداف دیگر ایجاد آن، جلوگیری از فروپاشی ذخیرهی کادر مسلکی و فکری بود تا اگر همکاران محترم در بخش های مختلف تابع قوانین جلب و احضار می بودند، فوراً در یکی از سه بخش قوای مسلح جذب و دوباره به وظایف شان گماشته شوند. آن کار، در آن زمان قایل شدن ارزش به کادر های مسلکی و فنی بود، نه مانند امروز که غنی همه را دور انداخت و کرزی طالب پرستی کرد. من، آن زمان در فعالیت جنگی ولایت کندهار بودم و پس از ابتلا به بیماری ملاریا من و شادروان محمد ایوب خان مدیر امنیت غند ۷۲ فرقی ۸ پیاده در بیمارستان ارتش مستقر در کندهار بستری شدیم. بیمارستان مذکور یک هفته قبل از بستر شدن ما آماج شبیخون اشرار کندهار قرار گرفته بود و تعداد زیادی سربازان و افسران مؤظفان عزیز صحی را به شهادت رسانیده و بیمارستان را به آتش کشیده بودند. با شدید شدن بیماری ام کمیسیون محترم صحی ارتش مرا به کابل انتقال داد و برای بار دوم در بخش انتانی آکادمی علوم طبی بستر شدم. چون قبلاً به عین بیماری از جبههی ولایت کنرها انتقال و بستر شده بودم. اشتراک من در جنگ های خوست و کنرها داوطلبانه بود.
معرفی من به ریاست نشرات نظامی:
وقتی از بیمارستان مرخص شدم جناب محترم رویگر صاحب را دیده و از نوع صحبت شان فهمیدم که در برنامهی شان به ارتباط من، مشکلی پیش آمده. یادداشتی نوشتند و فرمودند: رفیق زیارمل رئیس عمومی امور سیاسی اردو در جریان استند و نزد شان بروم. با نامه خدمت جناب محترم جنرال ذبیحالله زیارمل رفتم. پس از پذیرفتن من به حضور شان، هدایت دادند تا دوباره به کندهار برگردم و در بازگشت همراه کاروان لشکر هشت، من را به کدام وظیفه ی جدیدی میگمارند. اجازهی برگشت گرفته و با ادای رسم تعظیم معذرتخواهی کردم که به نسبت بیماری، با لباس ملکی خدمت شان رفته بودم. از نزد دگروال هوایی محترم عبدالمالک خان منصبدار و انسانِ با شخصیت و مناعت انسانی و رئیس محترم دفتر مقام ریاست عمومی امور سیاسی اردو خدا حافظی کردم، تا روانهی خانه و بعد کندهار شوم. دهلیز های قصر فضای آرام و پاک و دلنشین و سکوت معنا دار و معرف نظم عسکری داشته و فرش های قرمز آذینبندان بیشتر آن ها شده بود. هنوز دهلیز را ختم نه کرده بودم تا به طرف نردبان ها بپیچم، که آواز محترم عبدالمالک خان من را به سوی شان متوجه ساخت. برگشته و خدمت شان رفتم، پرسیدم هدایتی دارند؟ در کمال تعجب و بیباوری فرمودند، رئیس صاحب عمومی هدایت داده اند تا مو های سر تان را اصلاح کنید. من عذر بیماری را پیش کرده و گفتم: همین که از وزارت بیرون شدم، این امر را به جا میکنم و خندیدم، دلیل خنده ام را جویا شدند. گفتم: دگروال صاحب هاشم خان، معاون محترم فرقهی هشت بعدها ( رئیس اوپراسیون مقام وزارت دفاع ) هم از عقب کلکین دفتر شان من را صدا زدند. وقتی خدمت شان رفتم، گفتند: ( ضابط صاحب عاجل مو هایته اصلاح میکنی و به مه اطمینان میتی.)، رئیس محترم دفتر فرمودند: ( هدایت همی اس که سلمان وزارت و ده دفتر ما مو های ته اصلاح کنه و مه گزارش بتم، سلمان را خاستیم. ) چارهیی جزء اطاعت امر نه داشته و قبول کردم. اما در ذهن من آمد که چرا؟ چنین امری را مستقیم به خودم نه کردند. سلمان محترم رسید و چنان تدابیری برای رعایت پاکی و نظافت و جلوگیری از ریزش مو گرفتند که گویی ساختمانی را بنا میکنند. من هم بر سبیل عادت و هم بر اساس خجالت هی معذرت خواسته میرفتم تا کار اصلاح مو، ختم و با ارایهی گزارش توسط محترم عبدالمالک خان به زیارمل صاحب، اجازهی رفتن به من داده شد. دیدم، وقت دارم، سری هم به دفاتر برخی مقام های وزارت محترم دفاع و همکارانِ گرامی ما زدم. رفیق عبدالغفار خان رئیس محترم پیژند سیاسی من را گفتند: «... کجاستی رفیق عثمان؟ چند وخت شد رئیس صایب سیاسی حکم مقرری ته امضا کده به رادیوتلویزیون ملی معرفی شدی...» جریان، قبلاً توضیح داده شده و بعد ها مکمل می شود. انشاءالله. با توجه به سیر نزولی زندهگی سیاسی و اداری من به دست آقای جنرال محفوظ، مجدداً با احیای رتبهی اولیهی افسری دریم بریدمن، ابتدا به عنوان منشی جوانان غند ۷۲ و سپس، در بستِ جگړنِ بر دگرمن به عنوان معاون مدیریت عمومی تلویزیون مقرر شدم. نصایح معینی از جانب رهبری محترم آن زمانِ وزارت دفاع برایم صادر شد تا متوجه حفظ سنگینی حیثیتِ ارتش در رادیوتلویزیون ملی باشم، چون آنجا کانون علم و معرفت است و همه همکاران تحصیل کرده هایی تا سطوح ماستری اند. تعهد سپردیم که آخرین سعی و تلاش را به خرچ می دهیم و باقی امور به دست خداوند است و لازم نه دانستم برای مقامات محترم توضیح بدهم، که من از قبل با رادیو تلویزیون ملی ارتباط غیر مستقیم داشتم و شادروان ها و رفقای عزیزم صمد مومند و یوسف دارو، همچنان از زنده ها انجنیر صاحب غنی، عبدالقادر جاوید و رفیق لطیف کَبَل و تعدادی را هم از رهبری مانند محترم احمدبشیر رویگر رفیق محترم و استاد گرامی من را می شناختم. و جالب بود که فکر کردم، چرا زیارمل صاحب با وجود صدور چنان حکمی، من را مکلف به برگرد دوباره به جبهه کردند؟ جکوتاه یادداشت برداشت شده از سلسلهی روایات زندهگی من در دههی ۹۰، منتشرهی تارنگاشت های محترم آریایی، مشعل و گزارشنامهی افغانستان:
رفیق مزدک رئیس زاییدند:
در جریان وظایف گذشته باری اطلاعی تقریباً به این گونه برای من رسید:
«... آقای نجیب: گر چی می دانم که باور کردن برای شما مشکل است، اما رفیق فرید مزدک سازمان جوانان را فدای سر میرزاقلم ساخته... میرزاقلم در ظاهر به سازمان پیشاهنگان مصروف است اما همه سازمان جوانان را به فریاد رسانده ...رفقا می دانند که رفیق مزدک او را به کدام دلایل حمایت می کند... من به حیث یک عضو حزب که نمی خواهم نامم افشا شود... این یادداشت را تایپ کردم و از زیر دروازه دفتر رفیق قادر جاوید به دفترش انداختم که حتمی به خودت می رسد... »، نامه را بدون امضاء و آدرس از دفتر مدیریت ثبت کست که رفیق جاوید آن را رهبری می کرد گرفتم. دفتر در پل باغ عمومی موقعیت داشت. ما کاری را غیر از انتقال اطلاعیه به مقامات انجام داده نه می توانستیم و من هم آقای اشکریز را بسیار نه دیده بودم یکی دوباری هم که در افغان موزیک دیدم شان استاد خطاب شان می کردم و همین. اطلاع به مراجع لازم رسمی فرستاده شد چون نام رفیق مزدک در آن اطلاعیه به عنوان حامی درجه یک آقای اشکریز ثبت شده بود، حدس و گمانِ آن که اطلاعیه بر اساس کدام عقده و کینهی شخصی نوشته شده بوده باشد در همان وهلهی اول مرتفع گردید. کار من همان بود و ختم شد چون مانند هر وقت آدم فاقدِ صلاحیت بودم و فقط باری برای تثبیت حقیقتِ حضورِ آقای اشکریز به دفتر مرکزی سازمان جوانان گماشته شدم و بهانهی به دست ما آمد که گفتیم نزد رفیق مزدک می رویم... یکی از دوستان من برایم گفت که: آن روز رفیق جواد غرجستانی با رفیق مزدک چند شوخی کرده و در مورد پیش پرداخت اکرامیهی پسا شهادت و به رفیق فرید گفتن که بی از او هم شهید میشیم... همو پول اکرامیه ره پیشه کی بتن... تا پردی ما شوه... رفقایی که با رفیق غرجستانی بلد اند می دانند که ایشان طبع شوخی دارند. چنانچه رفیق فرید هم استاد شوخ طبعی هاستند...کار من ختم شد و سعی کردم به هر ترتیبی شده نویسندهی نامه را پیدا کنم... تثبیت رسم الخط تایپ های آن زمان نزد مراجع امنیتی اگر مشکل بود، اما ناممکن هم نبود. از جمله دلایلی که میتوانستند رد پا را پیدا کنند، یکی محل دریافت اطلاعات مشکوک یا بی نام و نشان بود در هر محلی که اطلاع را انداخته بودند و دوم ارتباط اطلاع را با اطلاع دهنده، از محتوای نامه میدانستید که مثلاً همان اطلاعیه در همان محل سازمان جوانان تایپ شده باشد...» ولی این ها حدس و گمانهزنی ها بودند. به هر ترتیب، من اطلاع دهنده را یافتم. آدم ماهری که اصلاً باور نه کنی... ایشان با آن که آشنای خوب من بودند و می دانستند که چهگونه مراوداتی داریم و می توانستند اطلاعیه را مستقیم به من بسپارند. اما عذر آوردند که آن نامه را کسی برای شان داده و تایپِ آن در یکی از دفاتر مرکزی رادیوتلویزیون ملی صورت گرفته بود. نتیجهی منفی کار از فهوای اطلاعیه هویدا بود. وقتی رفیق مزدکی حامی تو ( اشکریز ) باشد وقتی تو، سرآمد سازمان جوانان یا پیشآهنگان باشی و قتی تو سربازی باشی که جنرال را به سیلی بزنی و رفیق یار محمدی هم در هر جا که بوده باشد، اما برادر رفیق مزدک بوده و ترا حمایت میکند. دیگر آن اطلاعات چی به درد میخوردند اگر هزار تا هم میبودند. آقای اشکریز را کسی چیزی گفته نه میتوانست. به ویژه که در استخدام امنیت هم در آمده بودند. با این پیشنویس به خوانندههای گرامی ثابت میسازم که من چهگونه با محترم زیارمل صاحب آشنا شدم و چهگونه مدام گواه خاموش و بی صلاحیت روی دادها بودم؟ به عملیات جبهه در کندهار بودم که، جنرال صاحب محبعلی فرمانده فرقهی ۸ در مخابره صدا کردند: همی عثمانِ پدر لعنت کجاست؟
در های بسته را باز میکنم. نه برای کدام منظور خاص. که برای بیان حقایق ناگفته شده و انکار شده در پروندهی ناپدید.
آیا زیارمل صاحب واقعاً مستحق کرسی ریاست عمومی امور سیاسی ارتش بودند؟
آغاز کار جناب زیارمل در ریاست عمومی امور سیاسی، مقارن بود به آشفته حالیها و روانپریشی های روحی ناشی از کودتای خاینانه در درون حزب، بر علیه حزب و بر ضد رهبرِ حزب. البته که با توجه به شرایط مختنقِ نامحسوس حاکم پسا کودتای ۱۸ نفرت عمومی و خاموشی حزب را فراگرفته بود. ارتش مصروف پیکار های بی امان در نبردهای وطنخواهی و دستههای مختلف مدافعان انقلابی همه در رزمگاهها به سر میبردند. برخیها، اسیر، برخیها مجروح، برخیها شهید، برخیها ناپدید و گروه هایی هم که زنده بودند، سرگردان جبهههای کُشندهی جنگ. حقیر، یکی از فعالان دایم در این نبردهای وطنی بودم. اولین نشانههای علنی تصادم و مخالفت با جناب زیارمل توسطِ استاد عازم مرحوم رقم خورد. من در فعالیتهای جنگی کندهار بودم. جنرال صاحب محبعلیخان، فرمانده فرقهی هم آنجا تشریف داشتند. به سببِ اشتباهی که پیش از این شرح داده ام. از سوی جنرال صاحب، جزایی در یکی از تولی ها گماشته شدم. اصلاً در وظیفه به عنوان سرپرست بخش سیاسی غند ۷۲ رفته بودم. در دوران سپری کردن مجازات بودم، که باید بخشی از شهرستان میوند تصفیه میشد. مشکلات عبور از رودخانهها و تاکستانها زیاد بودند. امکانات برای پیشروی وجود نه داشتند. هیاهویی برپا شد، دیدم جناب جنرال صاحب فرمانده فرقه و استاد عازم مرحوم با ایشان، در خطِ اول نبرد، به دیدهبانی و استفثار از چرایی بیتحرکی و تقریباً توبیخ ما تشریف آورده بودند. وقتی دلایل عدم پیشرفت ما را شنیدند، استاد عازمِ مرحوم که آن زمان معاون ریاست عمومی امورسیاسی، یعنی معاون آقای زیارمل بودند، با عتاب به من و همهی حاضرین از منسوبان غند ما، گفتند: (… چرا شما از تکیتکها استفاده نه میکنین؟ مه سالها همهی تان را درس تکیتک دادیم و حالی اینجه بند ماندین…). استاد ملامت هم نه بودند. از محاکمهی وضعیت بیاطلاع بودند و از ممانعت های گام به گام توسط اشرار بیخبر بودند. از نیاز به واردکردن مجدد ضربات هوایی و توپچی بر مواضع مخالفان خبر نه بودند. همه به احترام چیزی نه گفتیم. چون مخاطب مستقیم هر دو جنرال صاحب گرامی، من بودم، خدمتِ جنرال صاحب محبعلی خان عرض کردم، که اگر منظور تان کشته شدن مه اس… اینه مه خوده ده همی جوی آب میاندازم. اگر تیر شدیم و او طرف گیر ماندیم چه؟ سکوت کردند و من خودم را در نهر آبجاری پرتاب کردم و به دنبالم سربازان و بریدمن فقیرمحمد، آن جوان رشید و مردانه از اب گذشتند. جنرال صاحبان که نظارهی ما را داشتند، دیدند که توقف پیشین ما عمدی نه بوده، در چاره اندیشی صدور هدایت جنگی تازه برای ما شدند. خریطهیی نه داشتیم. خواستم پیش از همه به سوی تاکستان ها بروم، محمدایوب سرباز و فقیرمحمدخان مانع من شدند. فقیرمحمد، پیشتر رفت. همینکه به پل فرعی گذر به تاکستانها رسید، صدای فیری شنیده شد و فقیرمحمد جوانمرد، به جای من زخم برداشت. ایوب سرباز و دگران همه در فکر کمک به یگدکر شدیم. خود را به فقیرمحمد نزدیک ساختیم و با تعجب دیدیم، مرمی در کف و ساق پا یا بجلک پایش اصابت کرده است. آن حالت نشان میداد که مهاجمان از تیررسهای حفر شده در عقبهی پایانی دیوار تاکستان جا به جا بودند. وقتی استاد و جنرال صاحب محب علی خان، آن حالت را دیدند، به من هدایت توقف را دادند. غندِ پارچه، پارچه. عیدی محمد خان رییس ارکانش شهید، مصطفی ضابط تولی شهید، ناصر خان فرمانده کندک دوم شهید، معتمد اسلحه که توسط نادر خان، معاون غند، غیر قانونی و زورگویانه به جبهه فرستاده شده بود شهید ( تنها یک هفته از عروسی اش گذشته بود. برای خبرگرفتن اندیوالان به غند آمده بود…)، فرمانده کندک اول به اتهام قتل غیر عمد، عیدی محمد خان در حبس. غرنۍ خان فرمانده کندک سوم، روحیه باخته، که به خاطر آن من یک سیلی جانانه از دست رفیق انور آمرسیاسی فرقه خوردم. مرحوم سعیدخان مجددی معاون سیاسی کندک( بعدها معاون من در بخش نظامی )، عبدالعلی خان معاون سیاسی کندک دیگر. کسانی بودیم که باجمعی از سربازان شجاع و وطن دوست و فداکار خود، در خط نبرد ماندیم. سرانجام که چاره حصر شد، شامگاه همان روز، قوماندهی عقب نشینی توسط فرمانده محترم فرقه برای همهی ما صادر شد و ما ساحه را بدون تصفیه رها کردیم. پس از آن حوادث بود که استاد عازم مرحوم دوباره به کابل برگشته بودند. استاد عازم، سخندان و سخنور کمنظیر، استاد صریحالهجه و نهترس به تاریخ اول میزان ۱۳۶۷ در جلسهی فعالین حزبی ستاد ارتش و در حضورداشتِ دکترنجیب شهید، بیانیهی ۱۷ دقیقهیی ایراد کردند که خودش یک کتاب رهنماست. من آن زمان در بخش اردوی ادارهی تربیت نظامی و میهنپرستانهی رادیوتلویزیون ملی گماشته شده بودم. استاد عازم با آن بیانیهی شان، پلنوم ۱۸ را مطرود دانسته، سیاست مصالحهی ملی را ناکار و بدون چهارچوب اندیشه خواندند، در ادامه هم، آن سیاست را تصمیم نادرستی خواندند که خوندشهدای وطن را نادیده گرفت و سودی هم نه داشت و معنای مبارزهی سیاسی، طبقاتی را زیر پرسش برده بود. در کنار آن، بااحترام و مناعت از تیزسهای دهگانهی ببرک کارمل فقید، به عنوان بزرگترین رهنمود سیاسی و ملی یادکردند. استاد، ضمن برشمردن اشتباهات دکتر نجیب در جا به جایی کادرها، نشان انتقاد را به تقرر آقای زیارمل در مقام ریاست عمومی امورسیاسی اردو دانسته و خواهان برکناری عاجل شان شدند. آنجا، جلسه از حالت سیاسی به حالت حیثیتی تبدیل شد. مواردی را که استاد مرحوم در مورد جناب زیارمل صاحب عنوان کردند، از صلاحیتِ آگاهی داوری من بلند اند. ولی در یک مورد سخنان استاد مخالفم. آن اینکه کسب روزی حلال، از منابع مشروع غلط نیست و تکسیرانی هم کاری نه بوده تا سبب طعنه دادن به آقای زیارمل شود. آنچه بر میگردد به سایر گفتههای استاد در مورد زیارمل صاحب، من سندی را نه یافتم که ایشان به ردِ آنها در دفاع از خود بپردازند. برکناری شتابزده و تنزیل رتبه و مقام استاد توسط دکتر نجیب، نه برای خاطر زیارمل صاحب، که برای حیثیتی شدن طرح خودش در خیانت به رهبر و اتخاذ رفتار های ناستجیدهیی بودند. حالا میبینیم که پسا گذشتِ سه دهه و اندی، همه سخنان استاد عازم درست از آب در آمدند. آن نظریات در مورد بیاثری سیاست مصالحهی ملی و سیاست کادری دکترنجیب همان زمان و در جریان کودتای تڼۍ ثابت شدند. آن روز کودتا، اثری و خبری از آقای زیارمل در دفاع از دولت نه بود. شایان تذکر است که جنرال صاحب زیارمل، پیش از آن هم جفایی را در موردِ شادروان جنرال عبدالغفور خان، آن پیر ستیزهگر و نبرد آفرین برای دفاع وطن مرتکب شدند. جریان آن بستهگی دارد به جنگ جلالآباد. من شخصاً با همکاران تلویزیون، در کنار شادروان جنرال صاحب عبدالغفور خان در نبرد زمینی و کشندهی اکمالاتی و محاربوی عبور از تنگی ابریشم تا ننگرهارِ همیشه بهار حضور داشتم. ولی، آنگونه که من در خاطرات منتشره شده، در دههی ۹۰ نگاشته ام. رفیق زیارمل در زمان پیروزی، زیارمل صاحب به حمایت دکترنجیب و وزیر دفاع، مرتکب این جفا به جنرال صاحب غفور خان مرحوم و دگر مقامات قوای مسلح در تورخم شدند:
آدم قحطی، برای استاد خیبر.
دامنهی دگری از رسوایی پروندهی ناپدید:
زیارمل صاحب، متواتر به کدام جبههی جنگی حضور نه داشتند. آنگونه که فرماندهان رده های دوم و سوم قوای مسلح و به ویژه ارتش، در نبردها و نبرد سرنوشتسازِ دفاع مستقلانه هم حضور داشتند و هم کسانی مثل شادروان جنرال صاحب مبین در جریان آن نبرد ها جان های شان را فدای وطن کردند. من، در این باره چشمدیدهای حضوری خودم را منتشر کرده کردهام. همهی آن گزارشات، زیرنام روایات زندهگی من در گوگل و بایگانیهای تارنماهای مختلف از جمله آریایی و گزارشنامهی افغانستان وجود دارند. اصول جنگی و فتوحات جبههیی یا حفظ حریم کشور از تهاجمات، آن است که فاتحان جنگ، پرچم های پیروزی را بر فراز پایههای آخرین سنگرهای پیروزی بلند میکنند، و در حالات استثنایی رؤسای جمهور یا معاونین شان. نه، خُفته ها بر بالین های بیخبری. بلند شدن پرچم پیروزی در تورخم و عقب زدن تهاجمات لشکر های پاکستانی به شمول نیروی های گلبالدین حکمتیار، آن هم در شرایط دفاع مستقلانه، افتخار عظیمی بود به قوای مسلح. افراشتن پرچم به پاس موسپیدی، نقش فعال در جبهه، انجام خستهگی ناپذیر وظایف محاربوی، اول حق شادروان جنرال صاحب عبدالغفور خان معاون رئیس ستاد ارتش بود. پس از ایشان جنرال صاحبان دلاور، عظیمی، مانوکۍ منگل که آن زمان مسئولیت رهبری استان ننگرهار را داشتند، جنرال صاحب سید اعظم سعید و دگران بود. ولی آن افتخار را بدون مستحق بودن به زیارمل صاحب دادند. ایشان سوار بر چرخ بال ها، با عطر و گلاب، بی گُر و بی لیتی رفتند و پرچم پیروزی را برافراشتند. یعنی دگران، گرفتند و بستند و به دستِ جناب زیارمل پهلوانش سپردند. نه سپردند، گفتند که بسپریدشان…
سراپای صحبت های جناب زیارمل صاحب با آقای سیاسنگ، چیزی تازهیی نهدارد، تا ما را به ودرک دلیل شهادت استاد خیبر ببرد. با آن هم، نابغه نیافتن آقای خيبر توسط زیارمل صاحب، خودش یک پاسخست کوبنده، برای مدعیان پیامبر تراش استاد خیبر. درک میشود که پرسش های آقای سیاسنگ، گاهی هم تصادفی نیستند. پرسش چرایی برگزیدن تخلص خیبر توسط استاد میراکبر، نشانهی ظن و گمانیست که هوش بلند سیاسنگ آن محور قرار داده و در ردیف اولین پرسش ها به برگهی ۱۲۵ کتاب، قرار داده شده. ولی پاسخ زیارمل صاحب، چندان چنگی به دل نه میزند. انتخاب تخلص خیبر، توسط استادی چون میراکبر خان نه تصادفیست و نه هم استعارهیی برای مقاله نویسی. همهی ما با نام های عاریتی، نوشته هایی داریم. مگر هیچ کسی از قلمداران افعانستان نام عاریتی یک سرزمین بیگانه را به خود بر نه گزیده اند. پس این موضوع را اگر تعبیر جناب زیارمل فکر کنیم بهتر است. شاید ایشان هم آگاهی چندانی نه داشته اند. تا یخ معرفت زیارمل صاحب با استاد خیبر، در صفحهی ۱۲۴ کباب، سال ۱۳۳۶ برابر با سال ۱۹۵۷ ترساییهاست. که توسط عنایت رشید، برادر شان صورت گرفته است. معلوم است که استاد سالها پیش از آشنایی با زیارمل صاحب، تخلص عمدی تباری و علاقه به وابستهگی تباری با مردمان آن سوی مرز بوده است. سه سطر اخیر صفحهی ۱۲، مصاحبهی آقای زیارمل از روایت سیاسنگ، نشان میدهد که، استاد بر خلاف ادعای شان در سطر سوم صفحهی ۱۲۶ کتاب، آوردن شان توسط محافظ، برای وضو در زمین های مسلخ، کنار دریا در ساحهی مکروریا اول تنها خواسته بودند تا با ایشان سر گفتوشنود را باز کنند. زیرا، اگر بحث پرداختن به نماز میبود، آن روز هم جمعه بوده و طبق نوشتهی سطر دوم اخیر صفحهی ۱۲۵، قبلهگاه مرحوم جنرال صاحب زیارمل، به نماز جمعه رفته بودند. این دو بزرگوران هم به مسجد همراه شان میرفتند. دلیل دیگری که استاد خیبر، وضو آوردن از طرف صبح را بهانه قرار داده اند، آن است که اگر بحث وضو گرفتن و نماز در میان میبود، ایشان را اگر پنج وقت نه، روز سه بار یا دو بار که حتمی به آنجا میآوردند. پرسشهایی که فیالبداهه در ذهن بهانهجوی زیارمل صاحب قرار گرفته و آن ها را در سطور ۴ تا ۶ برگهی ۱۲۶ کتاب مطرح کرده اند. آنگونه که خود آقای زیارمل میگویند، برخی ها شان توسط استاد نادیده انگاری شده و به طور کلی، جریان زندانی شدن شان را توضیح داده اند. بحث مهمی که در سطر ۱۴ و ۱۵ صفحهی ۱۲۷ کتاب درج شده، اختلاف نظر گفتاری شخص زیارمل صاحب در سطور، ۴ و ۵ و ۶ صفحهی هویداست. چون در صفحهی ۱۲۶، یکی از پرسشهای شان، تاریخ زندانی شدن بوده، که به قول خود شان، استاد آن را پاسخ نه داده اند. ولی در سطوری که از صفحهی ۱۲۷ یاد کردم، جناب زیارمل، تاریخ زندانی شدن استاد خیر را اول سنبلهی ۱۳۲۶ برابر با [ ۱۹۵۷ ] وانمود، و به دقیق بودن آن پافشاری کرده اند. نادیده انگاری برخی پرسش های آقای زیارمل از استاد خیبر، ادعای نزدیکترین و محرمترین نفر بودن شان با استاد خیبر در عنوان مصاحبه، مندرج صفحهی ۱۲۳، زیر پرسش قرار میدهد. زیارمل صاحب در این مصاحبه تاریخ تولد شان را در صفحهی (۱۲۳) کتاب، ۲۹ قوس ۱۳۲۰ گفته اند. و سال آشنایی شان با استاد را در سطر ۲۱ صفحهی ۱۲۴ کتاب، سال ۱۳۳۶، وانمود کرده اند. با محاسبهی تفریقی نه ماه سال ۱۳۲۰ و سه چهار ماه، مییابیم که جنرال صاحب زیارمل در ۱۵ سالهگی با استاد آشنایی حاصل کردند. استاد، آنزمان ۳۲ سال یعنی دو برابر عمر زیارمل صاحب، عمر داشتند. برای ایجاد یک رابطهی بسیار نزدیک و محرمانه با یک نفر، چند سال نیاز است؟ و اگر آقای زیارمل محرمانهترین دوست شان شده باشند، باید استاد حد اقل بیست سال پس با ایشان محرم اسرار میشدند. در آنصورت استاد، ۵۲ ساله و آقای زیارمل ۳۵ ساله میبودند. و استاد در ۵۳ سالهگی شهید شدند. پرسش اینجاست که چرا استاد آنقدر ناتوان و بیچاره و منزوی بودند؟ ایشان باید ۱۵ تا ۲۰ سال انتظار میکشیدند تا جوانی به نام ذبیحالله، قد برافرازد و سپس محرم اسرار ایشان شود. عجیب بوده. یعنی آن زمان، آدم قحطی بوده؟ یا استاد توجه و اعتماد کسی را به سوی خود جلب نه کرده و کسی بالای استاد اعتماد نه داشته؟
ادامه دارد..