سردار محمد " رازی"
شکوه
مکتبمرا بسته کردی برده ای از من کتاب
دامنی از صبر دارم کی کنم بیجا شتاب
من زن شهنامه و اسطوره ی تهمینه ام
سردوتاریکم کنی، روزی شوم چو آفتاب
برگبرگ جان من گل میکند گل میشود
رهروان شهرنورام، هر چه پوشانی نقاب
برسرم چادر ز دوران حوا و آدم است
بی حجاب من نیستم آخرچرا حرف حجاب
در سیاهی زیسته، ماراسیه پوش میکنی
راه ما و تو کجا و کی شویم ماهمرکاب
بند بند این وجودم تشنه ی آموزش است
نان وآبی تونمیخواهم بده واپس کتاب
سنگ بارانم زتقصیرِ گناه نا حق ام
شاهدم بالاست بالا، میکشم زجرو عذاب
دُره و شلاق ظلمت بر سرم بارد مدام
چرخ دادی برسرما چرخه سنگ آسیاب
شرم عالم گشته ام تا مکتبم رابسته اند
این وقارو این تمدن میشود دارد بیآب
دورسازدست ازگریبان، روزی آیدبی گمان
شاهد دیدار باشم تو بسوزی چون کباب
14 / 03 / 2023
کوپن هاگن