مهرالدین مشید
نوستالوژی و غربت؛ فصل ناتمام تراژیدی های تنهایی
نوستالوژی رنگین کمانی از رویا های شیرین و دوست داشتنی
قسمت سوم
نویسنده گی یعنی روایت آفرینی و اسطوره سازی های جدید
نویسنده گان،
پژوهشگران و روزنامه نگاران در واقع منادیان آگاهی، آزادی و عدالت در جامعه ی
خود اند که با توجه به خودآگاهی های انسانی، اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی و
رسالت های اجتماعی و تاریخی شان، به نحوی خود را در برابر مردم خود پاسخگو تلقی
می کنند. بزرگترین رسالت یک نویسنده انتقال اطلاعات و تجربه ها به نسل آینده
است تا هویت و ارزش های واقعی تاریخی و فرهنگی جامعه در راستای آزادی و آگاهی
ماندگار بماند. از همین رو است که البر کامو بزرگ ترین رسالت نویسنده را خدمت
به آزادی و آگاهی عنوان کرده است. با این تعبیر نویسنده گان پاسداران آگاهی و
آزادی در هر عصری برای هر نسلی اند.
آنان رسالت دارند تا برای ارتقای سطح اجتماعی و آگاهی افراد جامعه تلاش پیگیر
نمایند. غفلت زدایی و پیشگیری از تقلیل دادن تفکر اجتماعی بزرگ ترین رسالت
نویسنده است که باید به آنها بپردازد. این زمانی ممکن است که نویسنده خود را از
هر قید و بندی آزاد بپندارد. بنابراین، نویسنده نباید به چرخدنداندۀ ماشینِ
رسانهای یا ماشین قدرت یا حتی ماشین هرج و مرج تبدیل شود تا رسالت اش تقلیل
یابد. زیرا رسالتِ او بالاتر از آن است که با هر محرک اجتماعی و سیاسی، همچون
عروسکِ خیمهشببازی واکنش نشان دهد. هرچند قطبنمای نویسنده غلیانها و
بخارهای جامعهاش (سیاست و دگرگونیهای اجتماعی) نیست؛ اما این به معنای سکوت
او در برابر غفلت همگانی و تقلیل یافتن تفکر جمعی نیست. زیرا ادبیات با ارتقای
آگاهی و افزایش اطلاعات تاریخی- اجتماعی رشد می یابد و این رشد خواهی نخواهی بر
دگرگونی های اجتماعی اثر گذار اند. این دگرگونی ها را در انقلاب کبیر فرانسه و
سایر تحولات اجتماعی بعد از آن می توان به خوبی درک کرد. در انقلاب کبیر فرانسه
آثار ادبیات نویسنده گان فرانسه در کنار اندیشه های فیلسوفانی مانند، ژان ژاک
روسو و مونتسکیو نقش بزرگی داشتند. اثرات آن را می توان در حوادث پس از انقلاب
فرانسه نیز درک کرد. بررسی جریانهای ادبی و موجهای هنری، نشان می دهد که
بسیاری از آنها، ریشه در خاک فرانسه دارد و تاکنون نویسندگان فرانسوی بیشترین
سهم را در دریافت جایزۀ نوبل ادبی داشتهاند. همچنین نخستین جایزۀ نوبل ادبیات
جهان نیز به کشور فرانسه تعلق گرفته است.
هرگاه ادبیات در دگرگونی های اجتماعی نقش کارساز داشته باشد و بویژه آنگاه که
ادبیات توسن ایده آل های انسانی را مهمیز نماید. در اینصورت گفته می توان که
تحولات اجتماعی نقطه ی فوران ایده آل ها و شرح خواست های درونی انسان است؛
اما رسالت یک نویسنده فراتر از شرح درون خویشتن او است. یک نویسنده ی واقعی و
خلاق روایت آفرین و اسطوره ساز است؛ البته نه به عنوان اینکه او به اسطوره های
گذشته بپردازد و روایت های از آزمون بیرون نشده را دوباره احیا کند؛ بلکه او با
بهره گیری از خلاقیت و ذهن هوشمند و کنجکاو خویش دست به روایت آفرینی و اسطوره
سازی جدید بزند تا جامعه را به دنبال اسطوره ها و روایت های تازه بکشاند. با
تاسف که سرنوشت بسیاری از کشور های شرقی اسلامی بویژه افغانستان بیشتر قربانی
اسطوره پردازی ها و روایت آفرینی های گذشته شده و هنوز هم قربانی بدون منازعه ی
این گونه پردازش های ناباب است. در واقع رسالت نویسنده گی را فقط خود نویسنده
است که برای خود معلوم میکند، نه جامعه، نه قدرت سیاسی و نه مخاطب. زیرا
نویسنده ی خوب، ماشین امضای بیانیههای سیاسی و اجتماعی نیست. در روزگارِ ما
«نویسندۀ خوب» آن کسی است که در برابر حوادث و وقایع اجتماعی واکنش فوری نشان
داده و با نوشته های خود رخداد ها را در مسیر درست و کارساز سمت و سو می دهد.
از همین رو است که در جوامع هیجان زده ای مثل افغانستان گاهی نویسنده ها به
مراتب نسبت به حردمندان و تئوری پردازان اجتماعی گام های بلندتر بر می دارند و
این اثر گذاری ها امروز به لطف شبکه های اجتماعی قابل درک است.
نویسنده ی آگاه و رسالتمند نقشی کمتر از پیامبران را در یک جامعه ندارند. این نویسنده ها اند که با نوشته های استوار و تابو شکنانه ی خود هر از گاهی در نقش پیامبران در جامعه حضور پیدا می کنند و در تحولات اجتماعی نقش بایسته را به انجام می رسانند. نویسنده گان راستین در واقع پیامبران و منادیان زمان خود اند. این پیامبری و منادیگری سبب شده که یک نویسنده آگاه و متبحر بجای آنکه در خط تحول دیگران حرکت کند، برعکس در خط تغییری حرکت می کند که آن را خودش خلق کرده است. چنین خطی تنها با روایت آفرینی و اسطوره سازی های تازه بوجود می آید تا جامعه از اسطوره پردازی ها و قهرمان پروری های نادرست گذشته روی بگرداند و به دنبال روایت های جدید برود.
هرچند به باور لیوتار فیلسوف فرانسوی امروز قدرت روایتهای کلان تمام شده است؛ زیرا پستمدرنیسم در حال حاضر به پذیرش کثرت باور دارد و این باور بدون نیاز به تلاش فراوان برای خلق سلسلهمراتب حقیقت میتواند مشخص شود. به باور او روشنفکران امروزی هیچ فراروایتی در اختیار ندارند و نمیتوانند به نام جهانیان حرف بزنند. کلان روایت به هرگونه داستان جامع و فراگیر،متون کلاسیک یا روایتی کهن از وقایع تاریخی اطلاق می شود که در آنها یک حقیقت جهانی و استعلایی نهفته است و بر پایه آن این روایات بنا شده اند. نظریه یی که سعی دارد روایتی کلی و فراگیر از تجارب، وقایع گوناگون تاریخی وپدیده های فرهنگی و اجتماعی ارايه دهد تا طبق آن حقیقتی فراگیر یا ارزش های جهانی بوجود آید. از دید او روایت، داستانی است که کاربرد آن مشروعیت بخشیدن به قدرت،صلاحیت، اعتبار، اختیار و رسوم اجتماعی است. در واقع این روایت های کلان با به کارگیری نوعی الگو یا دانش جهانی ادعای معنی بخشیدن به پدیده ها و وقایع گوناگون درتاریخ را دارند.
متفکران پساساختارگرا از این جهت با کلانروایتها مشکل دارند که ناهمگونی و گوناگونی هستی بشری را نادیده گرفته و جلوههای بازنمایی آن در رفتار انسانها را محترم نمیشمارند و تمایل دارند ناهمسانیها را به صورت همسان جلوه داده و مغایرتها را نفی و طرد کنند. هدف از روایت سازی های جدید، حرکتی تابو شکنانه است که در گام نخست کلان روایت های کلاسیک را نفی و روایت های جدیدی را جانشین آن نماید که لیوتار بعد از پسامدرنیسم آن را مردود شمرده است. نویسنده ی امروز بویژه نویسنده ی افغانستانی رسالت انسانی و تاریخی دارد تا در روشنایی و بازخوانی تجارب، وقایع گوناگون تاریخی وپدیده های فرهنگی و اجتماعی گذشته و بستر های کنونی تحولات تاریخی و سیاسی و اجتماعی کشور، برای جامعه ی خود بدور از اسطوره نگری ها و روایتگری های گذشته روایت آفرینی کند.
هرچند اسطوره
سازی در ادبیات منحصر به شاعران است و شاعر پیش تاز آن است که اسطوره ی زمان
خود را بسازد؛ اما این به معنای نفی نویسنده گان برای اسطوره سازی ها نیست؛
زیرا نویسنده به همان اندازه که دیدی زیبا شناسانه دارد، به همان اندازه درایت
و فهم زشتی های جامعه را نیز دارد. این فهم او را برای روایت آفرینی و اسطوره
سازی کمک می کند.
. اسطورهها روایاتی هستند که از طبیعت و ذهن انسان بدوی، ریشه میگیرند، و
برآمده از رابطهٔ دوسویهٔ این دو هستند؛ اما در جوامع مدرن اسطورهها به گونه ی
دیگری آفریده می شوند. تحوّل اساطیر هر قوم، بیانگر تحول شکل زندگی، دگرگونی
ساختارهای اجتماعی و تحول اندیشه و دانش آنهاست. اسطوره، نشانگر یک دگرگونی
بنیادی در پویش بالاروندهٔ ذهن بشری است.
داکتر علی شریعتی یکی از بزرگترین روشنفکران دینی در تاریخ معاصر ایران است که
آراء و اندیشه هایش جذابیت و تأثیر عظیمی برای قشر روشنفکر و جوان ایران داشته
است. یکی از پرجلوه-ترین و هنرمندانه ترین تمهیدات هنری و ادبی شریعتی، اسطوره
پردازی و بازتولید و بازآفرینی اساطیر است. او بویژه در کتاب " کویر" تلاش کرده
تا با توجه به شناخت علمی و دقیق از اسطوره های اقوام گوناگون و آگاهی نسبت به
کارکرد ها و قابلیت های مختلف اساطیر از آنها برای پرورش بعد ادبی و توسع بار
معنایی آثار ادبی، شخصیت ها و روایات دینی و غیر دینی ملل مختلف استفاده کرده
و در بعضی جاها اساطیر یونانی و اسلامی و دیگر فرهنگ ها را برای بیان «بازگشت
به خویشتن» در کنار هم قرار می دهد. با تاسف که او این همه نبوغ را برای تحقق
"امت و امام" به کار می بندد. وی پس از بررسی جامعه شناختی اصل امامت شیعی،
نظام سیاسی و حکومتی ایده آل خود و نوع تعامل جامعه ی اسلامی (امت) را با حاکم
اسلامی (امام) مطرح می کند. او بازگشت به تشیع حقیقی و انقلابی را نیرویی برای
تحقق عدالت اجتماعی قلمداد میکرد. هرچند او با توجه به شرایطی که در آن زنده
گی میکرد؛ طرح بالا را نسخه ی نجات مردم ایران تلقی میکرد؛ اما او اگر امروز
شاهد حکومت امامت آخوند های ایران و امارت طالبان در افغانستان می بود؛ باور
های اعتقادی و سیاسی خود را به گونه ی بنیادی مورد تجدید نظر قرار می داد.
از آنچه گفته آمد، نجات ملت ها در گرو فرار از روایت ها و اسطوره های گذشته و خلق روایت ها و اسطوره های جدید است. کشور هایی به ترقی های سیاسی و اجتماعی و پیشرفت های اقتصادی نایل آمده اند که خود را از زیر بار اوهام فکری گذشته و روایت های شکسته رها نموده و با توسل جستن به دانش جدید و پروهش های تازه در محور روایت های جدید با هم بسیج شده اند.
سانسور بزرگ ترین چالش در برابر نویسنده گان و پژوهشگران
نویسنده گان و پژوهشگران و بویژه روزنامه نگاران در هر جامعه با توجه به ساختار های نظام های سیاسی ایکه زیر چتر آن زنده گی می کنند؛ با دشواری هایی روبرو هستند. هر نویسنده ای چه خواسته باشد و چه نخواسته باشد و در هر جایی که زنده گی می کند. او به نحوی خود را در برابر کوهی از دشواری های دست و پاگیر احساس میکند که در شماری موارد عبور از کتل های دشوار آن نه تنها امری عادی نیست که حتا گاهی ناممکن است.
این در صورتی ممکن است که نویسنده با تمام قوت در برابر دشواری ها ایستاده و مقاومت کند. سانسور چه خود سانسوری و چه بیرون سانسوری از جمله دشواری هایی است که هر از گاهی و در هر کشوری نویسنده گان و روزنامه نگاران با دشواری مواجه کرده و عقلانیت و آگاهی آنان را به چالش می کشد. خود سانسوری و بیرون سانسوری یعنی اعمال یک نوع نظارت بر نویسنده گان و روزنامه نگاران به بهانه های گوناگون که حالا ابعاد پیچیده و گسترده ایرا پیدا کرده است. نویسنده باید توان مقابله با آن را داشته باشد. بویژه حالا که دولت ها با عنوان کردن حالت اضطرار، پنهان کاری های نظامی به بهانه ی امنیت ملی، فریبکاری، تبلیغات گسترده و عملکرد های تجاری انحصار گرایانه زنجیر های قشنگ سانسور را بر دستان نویسنده گان بویژه روزنامه نگاران بسته اند.
بیرابطه نخواهد بود تا به مواردی از سانسور اشاره شود. نخست اینکه دولت ها بویژه حکومت های تمامیت خواه و توتالیتر مثل امارت طالبان به بهانه ی حالت اضطرار سانسور های جدی پیش از نشر و بعد از نشر را بر نویسنده گان و رسانه ها وضع می کنند. دوم اینکه دولت ها دست به پنهان کاری نظامی زده و با پنهان کاری نظامی به بهانه امنيت ملی حدود اختيارات رسانه ها را تعيين، بر گزارشهای رسمی خبری نظارت و بعضی اطلاعات را تحت عنوان "اطلاعات محرمانه" طبقه بندی می كنند. سوم اینکه رژيمهای دموكراتيك و ديگر رژيمهای فريبكار در سياست، با اين باور كه نيمی از حرفه سياست تصوير پردازی و نيمی ديگر باوراندن و پذیرانیدن؛ به تحریف اخبار می پردازند. این فریبکاری نوعی سانسور را بر نویسنده ها و رسانه ها وضع می کند. چهارم اینکه دولتهای مدرن به بهانه ی اینکه تنها منبع و منشای وحدت اند و در کنار دادن یک سلسله آزادی ها و ارائه ی کمک های مالی به رسانه ها و نویسنده گان به نحوی آنان را برای تن دادن به فشار های دولت وامیدارند که این باعث نوع خود سانسوری می شود. پنجم اینکه دولت ها از طریق عملكردهای تجاری انحصارگرايانه با تشكيل شبكه هايی از سازمانهای وابسته به بخش خصوصی و ارائه ی كمكهای مالی و عقد قرارداد ها آنها را تحت فشار قرار داده و نوعی سانسور را بر آنان وضع می کنند. اين پنج جريان در دموکراسی های غربی دست به دست هم داده و قدرت سياسی آنها را افزایش داده است كه خود را نه در برابر شهروندان و نه در برابر نویسنده گان و نه در برابر رسانه های جمعی پاسخگو می دانند و تابع حاكميت قانون هم نيستند.
نویسنده گان و رسانه ها و روزنامه نگاران تنها تحت فشار هایی از جنس همچو سانسور ها در دنیای جدید نیستند؛ بلکه هستند، بسیاری از نویسنده گان و روز نامه نگاران و رسانه ها در کشور هایی چون، افغانستان، ایران، پاکستان و ... که با دشواری های سنگین تر از سانسور به بهای مرگ دست و پنجه نرم می کنند. شگفت آور اینکه با این همه دشواری ها باز هم این قهرمانان صف اول نبرد حق در برابر باطل اند که استوار و تسلیم ناپذیر با قبول زندان و شکنجه هایی از نوع طالبانی و آخوندی پیهم می نویسند و گزارش می دهند.
هرچند سانسور در هر حالی زشت است و اما خود سانسوری خطرناک تر از بیرون سانسوری است. خودسانسوری در واقع یک نوع عمل پیشگیرانه است. این سانسور عوامل گوناگون چون، سیاسی، اجتماعی، روانی، عصبیت های اعتقادی، قومی، زبانی و تاریخی و سلیقه های شخصی دارد. خودسانسوری فردی در واقع یک وضعیت روانی است که در آن فرد به صورت ناخودآگاه قسمتهایی از هویت، احساسات، افکار یا رفتارهای خود را از دیگران پنهان میکند و یا یک رسانه به دلایل گوناگون از انتشار اخبار یا سایر موارد بدون اعمال شدن مستقیم فشار بیرونی خودداری می کند. هرچند سانسور در کل بویژه زمانیکه نویسنده و پژوهشگر بنا بر عوامل یاد شده همه ارزش های ادبی، علمی، تاریخی، فرهنگی و فلسفی را در یک کشور تحریف و مسخ می کند. نه تنها میخ؛ بلکه زمانیکه ارزش های یاد شده در یک جامعه مسخ شوند؛ در آن صورت هویت تاریخی و فرهنگی و ملی و ماهیت یک کشور نیز مسخ می شود. این به معنای نابودی یک سرزمین و بازی با سرنوشت یک ملت و هویت تاریخی و فرهنگی یک کشور است. زیرا در یک جامعه نویسنده گان و پژوهشگران نه تنها حافظ و پاسبان های راستین تاریخ، ادب و فرهنگ یک کشور؛ بلکه برای رشد و بالنده گی آنها نیز نقش تعیین کننده دارند. از همین رو مسخ آگاهانه ی تاریخ و فرهنگ و ارزش های تاریخی و فرهنگی یک کشور کمتر از خیانت ملی و جنایت بشری نیست. بویژه زمانیکه یک نویسنده تاریخ سرزمین خود را تحریف می کند. مسخ تاریخ نه تنها به تحریف هویت تاریخی می انجامد؛ بلکه هویت ملی، فرهنگی و ادبی یک کشور را نیز مسخ مینماید.
+++++++++++++++++++++
قسمت دوم
بهشت یعنی نوستالوژی تجسم آرزو های انسانی:
این واقعیت مسلم است و نمی توان از آن فرار کرد. اینکه گفته اند، هیچ بهشتی وطن نمی شود. این سخن گزاف نیست. بهشت به معنای تجسمی از آرزو ها و ایده آل های انسان، 'در حقیقت تحقق معنای نوستالوژی است که هر انسان از آغاز تا پایان زنده گی آن را در ذهن و دماغ خود پرورش می دهد. بهشتی که حتا بعد از مرگ هم از نعمت ورود به آن محروم می ماند؛ اما تا آخرین لحظات زنده گی از هیچ نوع تلاش برای رسیدن به آن دریغ نمی کند. این دغدغه ی آمدن و رفتن از سال ها بدین سو افکار انسان ها را به خود مصروف کرده؛ اما پاسخ استثنایی خیام چنین است:
از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دوگوشم نشنود کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
#####
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
خیام در این رباعی ها به دغدغه ی آمدن ها و رفتن ها پاسخ داده و میگوید، هرگاه هستی به مثابه ی موجودی خودآگاه پذیرفته شود، باز هم نمیتوان توجیهی برای آفریدنها و ویران کردنهای دمادم پیدا کرد. چون نه آفرینش ما سودی به حال او میرساند و نه نابودی ما، در نهایت میتواند برای او نفعی در پی داشته باشد. به باور خیام با وجود تمامی توجیهها برای بشریسازی و عقلانی کردن فعل و انفعالات هستی، ارادۀ کور هستی فارغ از آمال و امیال بشری عمل میکند، و سازوکارها و علتهایی که در انسان انگیزه ی حرکت و تغییر اند، در آن نقشی ایفا نمیکنند.
در واقع این
رفتن ها و آمدن ها تنها خاطره های گذشته و آینده را در افکار انسان تداعی می
کند که آینده ها بیشتر وهم آلود و ناخوشایند و پر از نگرانی ها و دلهره ها و
اما گذشته ها با همه زشتی هایش در پنجره های خیال انسان خوشایند و دل انگیز به
تصویر کشیده می شوند. ممکن یکی از دلایل آن این باشد که ساده گی ها و بی آلایشی
های زنده گی گذشته بر پیچیده گی ها دشواری های کنونی غلبه داشته اند؛ زیرا زنده
گی با توجه به پیشرفت های بشری در حوزه های گوناگون هر روز پیچیده و پر زرق و
برق تر می شود و جلوه های طبیعی زنده گی در هر عصری به تدریج رنگ می بازند.
یعنی به هر میزانی که انسان با کشف و شناخت قوانین بر طبیعت حاکم می شود؛ به
همان اندازه گراف مجهولات بلند و در نتیجه درگیری انسان را با طبیعت افزونتر
می سازد. این روند با طبعیت ساده پسندانه ی انسان چندان سازگار نیست. از همین
رو است که انسان در هر برهه ای از تاریخ فکر می کند که چیز هایی را از دست داده
است و این از دست دادن ها به مثابه ی دغدغه ی پایان ناپذیر، هر گذشته ایرا برای
انسان زیبا می نمایاند. از این رو است که رنگین کمان گذشته ها در هر زمانی در
سراپرده ی ذهن انسان خوشنما و پرجاذبه حضور بهم می رسانند و روان سرگشته و حیرت
زده ی انسان را به نوعی آرامش فرا میخوانند. ممکن راز بزرگ زنده گی و معمای
ناگشوده ی آن در همین نکته نهفته باشد که انسان را به گونه ی ناخودآگاه امیدوار
و او را به سوی کانال ناگشوده ی حیات رهنمون می سازد.
شگفت آور اینکه خاطره های امروز با همه نابسامانی ها و ناخوشایندی ها و
نارضایتی های آن در فردا ها و همچنان فردا ها برای پس فردا های انسان خوشایند و
دوست داشتنی اند. این به معنای آن نیست، هر پدیده ایکه به گذشته می پوندد، زمان
او را شست و شو می دهد؛ بلکه این در تضاد با قانون فطرت قرار دارد؛ زیرا در هر
زمانی زشت زشت و زیبا زیبا است و هیچ زشتی با عبور از دهلیز زمان زیبا نمی
گردد.
این جبر زمان
حال است که حتا فقر، محرومیت و یاس و رنج های گذشته را به انسان زیبا می
نمایاند و حال را چنان غم انگیز و دردبار نشان میدهد که حتا زیبایی های حال را
زیر پرسش می برد. زنده گی در حال را چنان فریب آلود و دروغین می نمایاند که
مصداق این بیت است."گر آخرین فریب تو، ای زندگی، نبود - اینک هزار بار، رها
کرده بودمت"
هرچند همیشه اینچنین نیست و هستند سخنوران و شاعرانی که بدور از حسرت گذشته و
نگرانی های آینده به راز های زنده گی در حال پرداخته و همه را به شور و شادی
فرامی خواند:" بياييد بياييد که گلزار دميده ست - بياييد بياييد که دلدار رسيده
ست" یا در این شعر: "زندگی نیست بجز نم نم باران بهار - زندگی نیست بجز دیدن
یار"
اما زمانیکه به ژرفنای معنای این اشعار پرداخته شود. در آنصورت این اشعار نیز به نحوی دلتنگی ها و بیقراری های شاعران را در زمان حال بر می تابد و این اشعار به نحوی نوستالوژی شاعر را به نمایش گذاشته است. هرچند شاعر عارف مشرب برای رهایی از تنگنای غم انگیز حال می خواهد، فرار کند و با پایکوبی بر زمین و دست افگندن بر آسمان در نماد "رقص سماع" خود را از این ورطه برهاند؛ اما باز هم از برج و باروی افکار اش دلتنگی های حال و حسرت گذشته فواره دارند و نوعی نوستالوژی را در اشعار مولانای بزرگ بوضوح می توان، درک و مشاهده نمود.
نوستالوژی به معنای احساس دلتنگی تنگی:
نوستالوژی به
معنای احساس دلتنگی و غم غربت در جغرافیای بی وطنی، در موجی از زنده گی نیم رخ
پر از تفاوت ها و نوعی تبعیض ها و همراه با نوعی ذلت بخشی از تجربههای انسان
دور از خانه و کاشانه ی او است که بیشتر به غم و اندوه یا گاهیاوقات با از دست
دادن چیزی یا کسی رابطه پیدا میکند. هرچند این از دست دادن ها بهطور کل منفی
تلقی می شوند؛ اما بنابهگفته محققان، احساس دلتنگی یا غم غربت، نقش مثبتی روی
روان انسان تیز برجا می گذارد. چنانکه محققان دریافته اند، نوستالژی در عین حال
که فرد را بسیار دلتنگ و پرمرده می سازد، میتواند به شکلگیری یک روایت
سازنده از تمام وقایع پرمفهوم گذشته کمک کند؛ زیرا قرار گرفتن در موقعیت های
دشوار سبب می شود تا انسان نگرانی و اضطرابهای متعددی را تجربه کند و با بردن
ذهن خود به روزهای شادتر، کنترل احساسات خود را بهدست گیرد و بر بخشی از
دشواری کنونی خود غلبه حاصل کند. با این تعبیر نوستالوژی فرصتی است، برای گذار
از حالت دل تنگی کنونی و جست و جوی راه ی نجات انسان و رهایی او از دلتنگی های
جانکاه. کریستین بوبن نویسنده ی فرانسوی معتقد است، «حس دلتنگی، تجربهای است
که به ما کمک میکند خود و وجودمان را بهتر بشناسیم و تمام احساس و هویتمان را
از گذشته تا آینده یکپارچه کنیم و این حس باعث میشود، بدانیم میخواهیم در
آینده چگونه باشیم.» در کل گفته می توان که غم غربت و احساس دلتنگی، تجربهای
جهانی است که میتواند هر کس را گرفتار خود کند.
تاریخ بشر تاریخ احساس غربت است. در تمام ادیان و فرهنگها احساس جدایی از اصل
بازتاب یافته و انسان مسافری خوانده شده که از عالم لاهوت به عالم ناسوت تبعید
شده است. به گفته ی مولانای بزرگ:" بشنو از نی چون حکایت می کند - از جدایی ها
شکایت می کند". در بینش عرفانی هم انسان موجود غریبی خوانده شده که از اصل خویش
جدا شده و به اسفل السافلین هبوط کرده و در بند طبیعت اسیر شده است. یعنی انسان
از قرب الهی یا ناکجا آباد به راه افتاد و در پی هبوطی درد بار به این غریبستان
تبعید شده است؛ اما آن عشق و آن جلوه و شور ازلی در سر تا پایش جاری است و او
را برای کشاندن به اصل یاری می کند.
عرفای مسلمان از
منصور حلاج، ابنسینا، هجویری، امام محمّد غزالی، سهروردی تا مولانای بلخ همه
روح را به مرغانی اسیر در قفس تن تلقی کرده و هوای عنقای بلند پرواز را در سر
می پرورند. چنانکه رساله های الطیر ابن سینا و سهروردی از نظر موضوع، مرحله ی
بعد از آگاهی روح را نشان میدهند؛ یعنی پس از اینکه روح شرایط و وضع خویش را
در اسارت و غربت دریافت و به موانع بازگشت به وطن اصلی خود آگاه شد و در این
حال قدم در راه سفر از خاک به افلاک می گذارد. امام محمّد غزالی(وفات
505 ﮬ.ق) در کتاب احیاءعلوم الدین و ترجمة فارسی آن کیمیای سعادت می گوید،
جایگاه اصلی روح این دنیا نیست و عالمی دیگر است و باید که عوالمی را طی کند،
منزل به منزل تا به اصل خویش برسد ( ! غزالی،1384: 108 به بعد).
شیخ اشراق(وفات 587 ﮬ.ق) برخلاف حکمای مشّاء که از علمالنفس در طبیعیات بحث
کردهاند. او از زاویه ی دیگری به این موضوع پرداخته و به مسأله ی نفس صورتی
الهی بخشیده است. از نظر وی نفس نوری از انوار حق تعالی است که در زندان تن
گرفتار شده است.
مولانا جلال الدین محمد بلخی(672-604 ﻫ. ق) از عرفای قرن هفتم هجری به گونه ی بی پیشینه ای با اشعار زیبا و هنرمندانه و عارفانة خود غربت انسان را به تصویر کشیده است. وی با تاثیر پذیری از عطّار و سنایی روح را غریبی خوانده که از اصل خویش جدا شده و در جست و جوی اصل خویش است. او این جدایی را در ناله های دردبار نای به تصویر می کشد که پیهم از جدایی ها و هجران خود از نیستان اصلی در ناله و زاری است. او توانسته به مراتب هنرمندانه تر از دیگران این موضوع را بسط و گسترش بدهد و پرده از راز های پوشیده ی این هبوط و بازگشت آن به جهان لاهوت پرده بردارد.
نوستالوژی به معنای فریاد بی پایان:
نوستالوژی در واقع فریاد بی پایانی است که از پس پرده های قلب انسان بر میخیزد و سر تا پای وجود او را سیراب شوق نموده و با فوران چشمه های امید دنیای حال او را در خم و پیچ خاطره های گذشته ی او به بار و برگ می نشاند. این سناریو در بستر حافظه و میدان احساسات و پهنای خیال چنان موزون و جذاب جان می گیرد و حماسه آفرینی میکند که تراژیدی تنهایی را در غربت به تصویر می کشد؛ البته به گونه ایکه مفاهیم ناشناخته ذهن بشر که ریشه در همه فرهنگ ها دارد؛ در نماد اسطوره چنان قامت آرایی می کنند که انسان را برای شناختن و شناساندن آن مفاهیم در نماد حماسه به چالش می کشد. در نتیجه پایان یک تراژیدی را به نمایش می گذارد که پرده از شناختن و شناساندن آن مفاهیم بیرون می نماید؛ البته طوریکه خود نمایشی شان را نمایان کرده و پا به پای نوستالوژی حیرت زده گی های گذشته ی انسان را در آیینه ی رنگین کمان خاطره ها در نمادی از اسطوره و در اوجی از حماسه به گونه ی تراژیدی تنهایی، در حسرتگه ی غربت به تصویر می کشد. اینجا است که نوستالوژی به گونه ی شگفت انگیزی در نماد اسطوره، حماسه و تراژیدی رخ می نمایاند و میل انکار ناپذیر به گذشته و معنای جغرافیایی بی وطنی را به اثبات می رساند. یاهو
+++++++++++++++
قسمت اول
آنگاه که احساس غم انگیزی سوار بر بال های شادی و سرور، از دریچه های ناپیدایی به ظهور می رسند و چنان بر انسان غلبه می کنند که به گونه ی معجزه آسا آرزومندی عاطفی و احساس گرم و پر لطافتی به انسان بخشیده و روح آشفته و سرگردان او را سیراب ذوقی سرشار از صفا و صمیمیت می نمایند. این احساس چنان انسان را شگفت زده می سازد که او به دنبال اعجاز واژه ها می رود تا دریابد این احساس چه واژه ی معجزه آفرین را به ارمغان آورده است که این چنین او را حیرت زده و مبهوت کرده است. ذهن کاوشگر و دراک او به حافظه پناه می برد و از خیال کمک کمک می گیرد تا دریابد، کدام واژه ای اینقدر بر او تاثیر گذار و سرنوشت ساز واقع شده که گویا آیینه ی تمام نمای اندیشه ها، خواسته ها و احساسات او گردیده و ابعاد گوناگون دلتنگی های شدید او را برای زادگاه اش بازتاب می دهد. این پیشامد او را هیجانی می سازد و به گونه ی شگفت آوری احساس فخر و غرور به او دست می دهد و بر عزت نفس اش افزوده می شود. او به گونه ی دراماتیک، با ایجاد ارتباط بین گذشته و حال در نماد گذشته بهتر از حال گویی به زندگی خود معنی میبخشد و با احساس مرگ حتا قدرت مقابله را پیدا میکند. بالاخره پس از سیر و سفر در وادی ناپیدای واژه ها یک باره واژه ای در دهن او خطور می کند که توانایی های فکری او را به آزمون می طلبد و در یک لحظه او را شکار می نماید و به گونه ی معجزه آفرین گذشته و حال او را در یک کلمه بهم پیوند می زند. این توانائی را جز در واژه ی نوستالوژی در واژه ی دیگری نمی توان یافت.
واژه ایکه سحر آفرین بوده و چنان از قدرت شگفت انگیز برخوردار است که گذشته های از هم گسیخته را با حال پیوند داده و خاطره های شکسته را بر برج و باروی پی آمد های کنونی بخیه می کند. ممکن واژه هایی باشند که یک باره هزاران تن را به قیام و فریاد وادارند و یا واژه ایکه بتواند، آشوبی را به آرامش بکشاند و یا حادثه آفریند و حمام خون جاری کند و یا زخمی را التیام ببخشد. ممکن این واژه ها با توجه به داشتن انرژی مثبت اراده های آشفته ی ما را مهمیز کنند و برای ما اراده ی استوار برای رسیدن به آرزو های شیرین انسانی بدهند یا انرژی منفی آن مانع سعادت و خوشبختی ما شود و بر اراده های ما زنجیر ببندد؛ اما قدرت سحر آفرینی و حادثه آفرینی هیچ یک برابر به نوستالوژی نیست.
هر انگیزشی از طریق حواس چندگانه میتواند، در ذهن ما نوستالوژی ایجاد کند و ما را به جایی برگرداند که خاطرهای از آن داریم و هر آنچه را که در آنجا بوده، همه را در نمادی از کژکاری در مرکز پردازش عواطف در مغز، برای ما زیبا و دل نشین بنمایاند و به این ترتیب حواس ما با حادثه آفرینی در ذهن شاهکاری را به نام خاطره ها به نمایش بگذارد؛ اما هر خاطره ای نمی تواند، نوستالوژی را تمثیل کند و معنا ببخشد. نوستالوژی با توجه به جاذبه و شوری که داشته در هر عصری توجه ی اندیشمندان را به خود جلب کرده و در محراق توجه ی آنان قرار گرفته است.
این واژه در زبان ادبی عصر رمانتیک فرانسه در آثار هوگو، بالزاک و بودلر معنای مختلفی به خود گرفته اند. این واژه در آثار هوگو به معنی درد سوزان دوری از وطن؛ در آثار بودلر به معنی اشتیاق به سرزمینهای بیگانه؛ اشتیاق برای چیزهای از دست رفته و سرانجام در آثار سارتر به معنی در حسرت یا اشتیاق هیچ بودن، بازتاب یافته است. روسو شرح داد که چگونه یک ملودی می تواند، بصورت همه گیر برانگیزاننده ی میل شدید نوستالوژی در سربازان سویسی شود. مارسل پروست در رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» مینویسد که چگونه قهرمان داستانش پس از نوشیدن یک چای و نوشیدنی خاص به یاد گذشته و دوران کودکیاش همراه با عمهاش میافتد، گذشته شیرینی که در آن یک کودک خوشبخت بود و نه یک مرد بالغ بیزار از دنیا. لرد بایرون می گوید: «اوقات خوش گذشته؛ همه اوقاتی که قدیمی شوند، خوب هستند.» آلبر کامو گفته: «کسانی که برای اوقات خوش گذشته، مویه میکنند. آنان نمیتوانند احساس بدبختی شان را نه تسکین دهند و نه خاموش کنند.» شاید بتوان رمان «جهالت» میلان کوندرا را به عنوان تازهترین نمونه از یک اثر نوستالژیک نام برد. از آنچه گفته آمد، فهمیده می شود که بسیاری از آثار مهم ادبیات جهان نوستالژی را درون مایه کار خویش قرار دادهاند.»
هرچند واژه ی
نوستالوژی در آغاز قرن بیست به معنای بیوطنی جغرافیایی انسان سربیرون آورد و
در بسیاری از آثار ادبی بازتاب یافت؛ اما رخداد های آخر قرن بیست و اوایل قرن
بیست و یک به معنای یاد شده تحقق عملی بخشید. در این مقطع سیلی بزرگی از
مهاجران از کشور های آسیایی و آفریقایی بویژه کوریا، لائوس، میانمار،
افغانستان، عراق، سوریه، لیبیا، یمن، ایتوپیا، مصر، سومالی و کشور های دیگر به
سوی کشور های غربی کشانده شدند. این مهاجرت ها هنوز هم به شدت ادامه دارد و هر
روز ده ها سرنشین قایق هایی از این مهاجران پیش از رسیدن به ساحل یونان و کشور
های دیگر اروپایی طعمه ی نهنگ ها می شوند.
دلیل اصلی این آواره گی ها و مهاحرت های بزرگ جنگ و درگیری های داخلی و ناامنی
و بی ثباتی و مشکل اقتصادی است. این لشکر مهاجران که بیشتر بصورت غیر قانونی
وارد کشور های اروپایی و آمریکایی می شوند؛ بررغم غیر قانونی بودن از سوی کشور
های میزبان به نحوی پذیرفته می شوند. این کشور ها به نحوی از انرژی کاری این
مهاجران با استخدام ارزان سود می برند. این موضوع این باور ها را تقویت میکند
که حادثه آفرینی ها در کشور های آسیایی و آفریقایی عمدی و برنامه ریزی شده است
تا هر روز هزاران انسان داوطلبانه به گونه ای جذب اردوگاه های کاری غرب شوند.
البته با تفاوت اینکه دیروز از قرن شانزده تا قرن نوزده هزاران انسان به شکار
برده داران درآمده و به سوی قاره ی امریکا برده می شدند. اکثریت قریب به اتفاق
کسانی که در این تجارت به برده گی گرفته میشدند، افرادی از
آفریقای مرکزی و غربی بودند که توسط سایر آفریقاییان غربی به تاجران بردهٔ
اهل اروپای غربی فروخته شده بودند، در حالی که گروه کوچکتری از بردهها
مستقیماً توسط تاجران برده در حملات ساحلی اسیر میشدند. اروپاییها بردگان را
در قلعههای سواحل آفریقا جمعآوری و زندانی میکردند و سپس آنها را به قارهٔ
آمریکا میبردند؛ اما امروز این تجارت رنگ دیگری را به خود گرفته است. تجارتی
که با حادثه آفرینی های غم انگیز آغاز شده و به بهای بازی با سرنوشت میلیون ها
انسان به شدت ادامه دارد و معنای نوستالوژی در عرض و طول این بازی در نماد بی
وطنی و غربت و زیستن در بی وطنی جغرافیایی انسان لحظه به لحظه تجلی بیشتر پیدا
می کند. راستی هم که غربت مانوس ترین واژه بر معنای نوستالوژی است؛ زیرا در
سرزمین غربت و در جغرافیای بی وطنی است که خاطره های گذشته چون برق در پیش
چشمان انسان در قوس و قزحی از رنگین کمان گذشته ها پیهم طلوع و غروب می نمایند.
این طلوع و غروب در واقع هست و بود زنده گی یک مهاجر غریب را رقم می زند و به
رویای آشفته و جهان درهم ریخته ی او هر لحظه شکل و شمایل دیگری می بخشد. در
سرزمین غربت و آواره گی که از هر در و دیواری صدای بیگانگی بلند می شود و هوای
دوری از کشور و غم گرانسنگ دوری از یاران و دوستان چون خنجری بر مغز وارد می
شود. در هوا و فضای آن هیچ چیزی به جز خاطره های گذشته نمی تواند، روح آشفته ی
یک غربت زده را اندکی درمان نماید و نوستالوژی او را معنا ببخشد؛ زیرا تنها
خاطره های گذشته اند که رنگین کمانی از آرزو های برباد رفته را به تصویر می
کشند و شیشه های شکسته ی خاطره ها را در بنگاه ی خیال ما به نمایش می گذارند.
این ها بزرگ ترین غنیمت به انسان آواره و غربت زده است که با تماشای از دست
دادن های بزرگ، لحظاتی روح پژمرده و سرگردان خود را تلطیف می نماید. پس در چنین
حال هیچ واژه ای به جز، نوستالوژی یعنی میل کشش انسان به سوی گذشته، نمیتواند،
روح آشفته ی غربت زده را التیام ببخشد.
نوستالوژی یعنی جغرافیای بی وطنی:
اینجا است که نوستالوژی به معنای جغرافیای بی وطنی چه مفهومی عالی؛ اما سخت تراژید که خاطره های بس فراموش ناشدنی گذشته را در دیار غربت چند باره در پس پرده های ذهن ما زنده و یاد و خاطره های شیرینی را در ذهن ما تداعی میکند که به بهای جان از آنها پاسداری کردیم و آنها را صادقانه و بیریا در قلب های خود پروریدیم و با قبول دشواری ها حتا رنج آه گفتن را بر خود حرام شمردیم. خاطره هایی که همه رنگ و بوی آن دیار نازنین را در چشمان ما و در مشام ما زنده می کند. خاطره هائیکه ما را به زمان کودکی می برد و نه تنها هوا و فضای مکتب نمره شش یعنی لیسه ی شاه دو شمشیره و مسجد و کفتر های زیبای آن؛ بلکه فضای شسته و بی آلایش و پر از جهانی از صمیمیت دانشگاه ی کابل و بویژه فاکولته ی انجنیری و خاطره های شیرین و صمیمانه و صاف و ساده ی هم صنفان و دوستان و رفتن به کفتریا و کتابخانه ی دانشگاه ی کابل بعد از صرف غذا را در خاطره ی ما تداعی میکند. نه تنها؛ بلکه بسیاری از چیز ها را مانند برق در پرده های گوناگون از کوچه و بازار های شهر کابل از خیرخانه تا سرای شمالی و شهر نو و ده افغانان و مرادخانی را پیش چشمان ما آشکارا می سازند.
زمانیکه این
خاطره ها با زنده گی فردی، سیاسی و فکری و ایده ئولوژیک انسان گره می خورند و
جاذبه های فکری و مبارزاتی گذشته ی ما نه بخاطر رسیدن به قدرت؛ بلکه برای یک
قربانی بزرگ بخاطر رسیدن به یک آرزوی پاک انسانی و رهایی افغانستان از اسارت و
حفظ آزادی و استقلال آن پیوند می خورند و بازی ها و خیانت های گروه های چپ و
راست شامل جهادی و غیرجهادی با سرنوشت ما و هزاران جوان پیش از سال دو هزار و
زمامداران غیرجهادی و جهادی در حکومت های فاسد کرزی و غنی پس از سال دو هزار در
خاطره های ما خطور می کنند. هرچند این خاطره ها نوستالوژی به معنای حسرت به
گذشته را در ما جریحه دار می سازند؛ اما تجارب ناکام آن که شاید دیگر تکرار هم
نشود؛ می تواند برای نسل های دیگر درس آموختنی ای باشد.
در هجوم این خاطره ها لحظه به لحظه همه چیز رنگ دیگر به خود می گیرد؛ بویژه آنگاه
که خاطرات زنده گی کم دغدغه ی آن آشیانه ی شبان روزیم، در خیرخانه و سلام ها و
صحبت های صمیمانه و با صفای صبحگاهی و شامگاهی همسایه ها که گویی روح و روان من
را به نوازش میکشیدند و بررغم شکایت ها از ماجراجویی ها، حادثه آفرینی ها و
حمله های انتحاری طالبان، بازهم برای من روح نواز و خوشایند بودند و فراموشی آن
خاطره ها بویژه در جغرافیای بی وطنی امری محال و ناممکن است. این خاطره ها
زمانی بر دل تنگی های مان می افزایند که سلام و صحبت همسایه ی در به دیوار در
دنیای غربت به آرزوی امکان ناپذیر بدل می شوند.
حیرت آور اینکه گاهی این نوستالوژی خاطره های تاریخی تبعیدگاه ی دیره
دون را در مقایسه با تبعیدگاه ی پاول در خاطره های من تداعی می کند؛ اما با
تفاوت اینکه در آن تبعیدگاه سلطان طلایی ها درس وطن فروشی و مزدوری به انگلیس
را می آموختند تا به نماینده گی از انگلیس حکمروای کابل شوند و با هموار کردن
فرش سرخ به زیر قدم های لارد های انگلیس و خلف مکناتن ها و کیوناری ها از آنان
در ارگ بالاحصار استقبال نمایند؛ اما باز هم ضریب تمایل به گذشته آنقدر بیشتر
است که حتا دیره دونی های دیروزی هند بر دیره دونی های امروزی کراچی برتری پیدا
می کنند؛ زیرا دیره دونی های امروزی جرات شاه شجاع را هم ندارند که به مردم
بگویند، بروید قیام خویش را برای آزادی قوام ببخشید.
این خاطره ها چنان بر ما هجوم می آورند که هرگز ما را رها نمی کنند و حتا فرصت فرار و خود فریبی را از ما گرفته اند. چگونه می توان از آن خاطره ها فرار کرد که در بهشت هفتمین زنده گی ما بال گشوده اند. بویژه زمانیکه این آهنگ زیبای احمد ظاهر در پس پرده های خاطرات ما خطور می نمایند" خیال من یقین من - جناب کفر و دین من - بهشت هفتمین من - دیار نازنین من" آنگاه این باور در انسان قطعی می گردد که یگانه بهشت همان بهشت هفتمین است که دیار نازنین اش خوانده اند و هیچ خانه ی قشنگی در غربت خانه ی دوست داشتنی برای یک مهاجر بی وطن نمی شود. هیچ هوایی و هیچ آبی برابر به آب و هوا و چشمه سار زیبای مردان خان قریه ی کوات پنجشیر و دریای سالنگ برابر نمی شود. هیچ فضایی زیباتر از از فضای قرغه و پغمان و دره های زیبای پنجشیر، سالنگ، اندراب ها، کنر، نورستان و سایر مناظر تماشایی و دل انگیز میهن عزیز زیباتر نمی نمی نمایند. چه رسد که آبشار های ساده و زیبای پغمان، سالنگ، پنجشیر و تخار، خنجان، بدخشان و ... را با آبشار های صنعت زده ی نیاگارا مقایسه کرد و گرمی و عطوفت و بی آلایشی آنها را قربانی نگاه های وحشت زده و هراس انگیز آنها نمود. دلیل این همه دوری از میهن و افتادن در تله ی غربت است که هیچ باغ و بهشت روی زمین برابر به بهشت هفتمین من نمی شوند.